عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۲
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود
دست در گردن هم شادی و غم سبز شود
حاصل ما دل پاره است، چنین می باشد
سرزمینی که به شورابه غم سبز شود
طی شد ایام برومندی ما در سختی
همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود
اگر از تشنه لبی آب شود دانه دل
به ازان است که از ابر کرم سبز شود
نیست غیر از دل خرسند درین خارستان
کف خاکی که در او باغ ارم سبز شود
تا بود ریشه قارون به زمین، هیهات است
که درین باغ نهالی ز کرم سبز شود
گر براندازی ازان روی عرقناک نقاب
سر بسر ریگ بیابان عدم سبز شود
می توان بخت برومند به خون خوردن یافت
که ز میرابی شمشیر، علم سبز شود
آنقدر در حرم از شوق تو اشک افشانم
که چو طوطی پر مرغان حرم سبز شود
گر چنین عشق تو بر سنگدلان زور آرد
سبحه برهمن از اشک صنم سبز شود
بگسل از صحبت این همسفران تا چون خضر
هرکجا پای نهی جای قدم سبز شود
از سخنهای تو صائب که ازو آب چکد
عجبی نیست اگر لوح و قلم سبز شود
دست در گردن هم شادی و غم سبز شود
حاصل ما دل پاره است، چنین می باشد
سرزمینی که به شورابه غم سبز شود
طی شد ایام برومندی ما در سختی
همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود
اگر از تشنه لبی آب شود دانه دل
به ازان است که از ابر کرم سبز شود
نیست غیر از دل خرسند درین خارستان
کف خاکی که در او باغ ارم سبز شود
تا بود ریشه قارون به زمین، هیهات است
که درین باغ نهالی ز کرم سبز شود
گر براندازی ازان روی عرقناک نقاب
سر بسر ریگ بیابان عدم سبز شود
می توان بخت برومند به خون خوردن یافت
که ز میرابی شمشیر، علم سبز شود
آنقدر در حرم از شوق تو اشک افشانم
که چو طوطی پر مرغان حرم سبز شود
گر چنین عشق تو بر سنگدلان زور آرد
سبحه برهمن از اشک صنم سبز شود
بگسل از صحبت این همسفران تا چون خضر
هرکجا پای نهی جای قدم سبز شود
از سخنهای تو صائب که ازو آب چکد
عجبی نیست اگر لوح و قلم سبز شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۴
از نظر دورکی آن خط بناگوش شود؟
طفل را چون شب آدینه فراموش شود؟
شد یکی صد ز خط سبز فروغ رخ او
این نه آن شعله شوخ است که خس پوش شود
چند در خانه زین سیر توان کرد ترا؟
تا کی این خرمن گل خرج یک آغوش شود؟
می شود آب و به پای تو روان می افتد
سرو اگر با قد رعنای تو همدوش شود
جسم آتش نفسان خرج زبان می گردد
صرفه شمع در این است که خاموش شود
نیست موقوف طلب روزی ثابت قدمان
قسمت خشت سر خم می سرجوش شود
شور مرغان گلستان به جناح سفرست
گل ازان فصل بهاران همه تن گوش شود
دیگ کم حوصلگان می شود از جوش تهی
آب دریا چه خیال است که از جوش شود؟
سر بی مغز ز عمامه نگردد پر مغز
این نه عیبی است که پوشیده به سرپوش شود
شور محشر شود افسانه خوابش صائب
هرکه از نشأه گفتار تو مدهوش شود
پیش ما موی شکافان بصیرت صائب
چاه خس پوش بود هرکه خشن پوش شود
طفل را چون شب آدینه فراموش شود؟
شد یکی صد ز خط سبز فروغ رخ او
این نه آن شعله شوخ است که خس پوش شود
چند در خانه زین سیر توان کرد ترا؟
تا کی این خرمن گل خرج یک آغوش شود؟
می شود آب و به پای تو روان می افتد
سرو اگر با قد رعنای تو همدوش شود
جسم آتش نفسان خرج زبان می گردد
صرفه شمع در این است که خاموش شود
نیست موقوف طلب روزی ثابت قدمان
قسمت خشت سر خم می سرجوش شود
شور مرغان گلستان به جناح سفرست
گل ازان فصل بهاران همه تن گوش شود
دیگ کم حوصلگان می شود از جوش تهی
آب دریا چه خیال است که از جوش شود؟
سر بی مغز ز عمامه نگردد پر مغز
این نه عیبی است که پوشیده به سرپوش شود
شور محشر شود افسانه خوابش صائب
هرکه از نشأه گفتار تو مدهوش شود
پیش ما موی شکافان بصیرت صائب
چاه خس پوش بود هرکه خشن پوش شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۵
باده در شیشه و پیمانه من سنگ شود
سبزی بخت بر آیینه من زنگ شود
تا فشاندم به جهان دست سبکبار شدم
شود آسوده فلاخن چو سبک سنگ شود
بر زمین می زندش سنگدلیهای فلک
ساز هرکس که درین دایره آهنگ شود
کوه تمکین تو در پله نازست تمام
این نه سنگی است که محتاج به پاسنگ شود
بوی گل در گره غنچه کند خود را جمع
غم محال است که بیرون ز دل تنگ شود
عمر را کوه غم و درد سبک جولان کرد
می رود تند چو سیلاب گرانسنگ شود
هرکه را تنگ شود خلق ز سودا صائب
چرخ و انجم به نظر دامن پرسنگ شود
سبزی بخت بر آیینه من زنگ شود
تا فشاندم به جهان دست سبکبار شدم
شود آسوده فلاخن چو سبک سنگ شود
بر زمین می زندش سنگدلیهای فلک
ساز هرکس که درین دایره آهنگ شود
کوه تمکین تو در پله نازست تمام
این نه سنگی است که محتاج به پاسنگ شود
بوی گل در گره غنچه کند خود را جمع
غم محال است که بیرون ز دل تنگ شود
عمر را کوه غم و درد سبک جولان کرد
می رود تند چو سیلاب گرانسنگ شود
هرکه را تنگ شود خلق ز سودا صائب
چرخ و انجم به نظر دامن پرسنگ شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۶
حرص را تشنگی افزون به زر و مال شود
چشم آیینه کجا سیر ز تمثال شود؟
بهره خواجه ز اسباب به جز محنت نیست
عرق از بار گران قسمت حمال شود
تا نمیرد، ز تردد نکشد پای حریص
راحت مور در آن است که پامال شود
می دود بس که پی خرمن مردم چشمت
پوست وقت است بر اندام تو غربال شود
چون شب تار به یک روز سیه می سازی
گر ترا روی زمین نامه اعمال شود
به شکستی که ز دوران رسد آزرده مباش
که قفس چون شکند شهپر اقبال شود
مصلحت نیست ز شیرین سخنان خاموشی
زنگ آیینه بود طوطی اگر لال شود
طلب دل مکن از زلف که سر می بازد
دزد را هرکه شب تار به دنبال شود
صائب از چرخ همین کام تمنا دارد
که سرش در قدم سرو تو پامال شود
چشم آیینه کجا سیر ز تمثال شود؟
بهره خواجه ز اسباب به جز محنت نیست
عرق از بار گران قسمت حمال شود
تا نمیرد، ز تردد نکشد پای حریص
راحت مور در آن است که پامال شود
می دود بس که پی خرمن مردم چشمت
پوست وقت است بر اندام تو غربال شود
چون شب تار به یک روز سیه می سازی
گر ترا روی زمین نامه اعمال شود
به شکستی که ز دوران رسد آزرده مباش
که قفس چون شکند شهپر اقبال شود
مصلحت نیست ز شیرین سخنان خاموشی
زنگ آیینه بود طوطی اگر لال شود
طلب دل مکن از زلف که سر می بازد
دزد را هرکه شب تار به دنبال شود
صائب از چرخ همین کام تمنا دارد
که سرش در قدم سرو تو پامال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۷
باده کو تا به من آن تلخ زبان رام شود؟
تلخی می نمک تلخی بادام شود
بوسه در ذائقه اش باده لب شیرین است
تلخکامی که بدآموز به دشنام شود
رهنوردان ترا مرگ نگیرد دامن
بر شهید تو کفن جامه احرام شود
لب جام از هوس بوسه دهن غنچه کند
چون ز می صفحه رخسار تو گلفام شود
موج گرداب نیم، گردش پرگار نیم
تا به کی نقطه آغاز من انجام شود؟
شوق دریاکش و در شیشه کم ظرف فلک
آنقدر خون جگر نیست که یک جام شود
تا در آن زلف توان رفت سراسر صائب
دل رم کرده چه افتاده به من رام شود؟
تلخی می نمک تلخی بادام شود
بوسه در ذائقه اش باده لب شیرین است
تلخکامی که بدآموز به دشنام شود
رهنوردان ترا مرگ نگیرد دامن
بر شهید تو کفن جامه احرام شود
لب جام از هوس بوسه دهن غنچه کند
چون ز می صفحه رخسار تو گلفام شود
موج گرداب نیم، گردش پرگار نیم
تا به کی نقطه آغاز من انجام شود؟
شوق دریاکش و در شیشه کم ظرف فلک
آنقدر خون جگر نیست که یک جام شود
تا در آن زلف توان رفت سراسر صائب
دل رم کرده چه افتاده به من رام شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۱
راه مقصود طی از آبله پا نشود
گره از رشته به دندان گهر وا نشود
محفل آرای سخن را طرفی در کارست
طوطی از آینه بی واسطه گویا نشود
عشرت روی زمین در گره دلتنگی است
غنچه تا سر به گریبان نکشد وا نشود
می رسند اهل سخن از قلم آخر به نوال
خار این نخل محل است که خرما نشود
رهرو بادیه عشق و تأمل، هیهات
سیل هرگز گره سینه صحرا نشود
پاک گردید ز داغ کلف آیینه ماه
صفحه سینه ما نیست مصفا نشود
دل از اندیشه فردای قیامت خون است
صحبت خلق همان به که مثنی نشود
جوهر آینه شد موج شکستن صائب
هیچ غماز ندیدیم که رسوا نشود
گره از رشته به دندان گهر وا نشود
محفل آرای سخن را طرفی در کارست
طوطی از آینه بی واسطه گویا نشود
عشرت روی زمین در گره دلتنگی است
غنچه تا سر به گریبان نکشد وا نشود
می رسند اهل سخن از قلم آخر به نوال
خار این نخل محل است که خرما نشود
رهرو بادیه عشق و تأمل، هیهات
سیل هرگز گره سینه صحرا نشود
پاک گردید ز داغ کلف آیینه ماه
صفحه سینه ما نیست مصفا نشود
دل از اندیشه فردای قیامت خون است
صحبت خلق همان به که مثنی نشود
جوهر آینه شد موج شکستن صائب
هیچ غماز ندیدیم که رسوا نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۲
مانع شور جنون سلسله پا نشود
سیل را موج عنان تاب ز دریا نشود
نشد از خنده ظاهر دل پرخون شادان
تلخی باده کم از قهقه مینا نشود
نیست گنجایش اسرا حقیقت دل را
گوش ماهی صدف گوهر دریا نشود
نشود سنگ ره آب روان جوش حباب
مانع گرمروان آبله پا نشود
جمع در حوصله مور شود دانه ما
خرمن ما گره سینه صحرا نشود
چه کند صبح قیامت به شب تیره ما؟
دل فرعون سفید از ید بیضا نشود
پیچ و تاب از رگ جان در حرم وصل نرفت
موج ساکن به بغل گیری دریا نشود
عشق مغرور کند خون به دل حسن آخر
یوسف آن نیست که مغلوب زلیخا نشود
صدف گوهر عبرت شودش دیده پاک
عارفی را که نگه خرج تماشا نشود
صبح پیری نشود پرده سیه کاری را
مو درین شیر محال است که رسوا نشود
آتش عشق به تدبیر نگردد خاموش
تب خورشید خنک از دم عیسی نشود
صائب از داغ جنون است سیه مستی ما
سر ما گرم ز کیفیت صهبا نشود
سیل را موج عنان تاب ز دریا نشود
نشد از خنده ظاهر دل پرخون شادان
تلخی باده کم از قهقه مینا نشود
نیست گنجایش اسرا حقیقت دل را
گوش ماهی صدف گوهر دریا نشود
نشود سنگ ره آب روان جوش حباب
مانع گرمروان آبله پا نشود
جمع در حوصله مور شود دانه ما
خرمن ما گره سینه صحرا نشود
چه کند صبح قیامت به شب تیره ما؟
دل فرعون سفید از ید بیضا نشود
پیچ و تاب از رگ جان در حرم وصل نرفت
موج ساکن به بغل گیری دریا نشود
عشق مغرور کند خون به دل حسن آخر
یوسف آن نیست که مغلوب زلیخا نشود
صدف گوهر عبرت شودش دیده پاک
عارفی را که نگه خرج تماشا نشود
صبح پیری نشود پرده سیه کاری را
مو درین شیر محال است که رسوا نشود
آتش عشق به تدبیر نگردد خاموش
تب خورشید خنک از دم عیسی نشود
صائب از داغ جنون است سیه مستی ما
سر ما گرم ز کیفیت صهبا نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۳
چهره شوخ به یک رنگ مصور نشود
عکس روی تو در آیینه مکرر نشود
چهره تا از عرق شرم و حیا سیراب است
حسن محتاج به پیرایه دیگر نشود
اثر صحبت روشن گهران اکسیرست
موم در بحر محال است که عنبر نشود
هر تنک مایه که گیرد سخن از مردم یاد
همچو طوطی خجل از حرف مکرر نشود
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تیر را بال و پر از بحر کمان تر نشود
می رسد مزد خموشان ز نهانخانه غیب
دهن غنچه محال است که پر زر نشود
دل بیطاقت ما صبر ندارد، ورنه
موجه ای نیست درین بحر که لنگر نشود
رفتن و آمدن مردم آزاده یکی است
این سپندی است که بار دل مجمر نشود
رهزن از راه محال است نهد پای به راه
طینت کج قلمان راست به مسطر نشود
گره گوشه ابروی بخیلان به ازوست
چون گهر هرکه ز آبش دهنی تر نشود
به که برگرد دل خویش بگردد صائب
سفر کعبه کسی را که میسر نشود
عکس روی تو در آیینه مکرر نشود
چهره تا از عرق شرم و حیا سیراب است
حسن محتاج به پیرایه دیگر نشود
اثر صحبت روشن گهران اکسیرست
موم در بحر محال است که عنبر نشود
هر تنک مایه که گیرد سخن از مردم یاد
همچو طوطی خجل از حرف مکرر نشود
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تیر را بال و پر از بحر کمان تر نشود
می رسد مزد خموشان ز نهانخانه غیب
دهن غنچه محال است که پر زر نشود
دل بیطاقت ما صبر ندارد، ورنه
موجه ای نیست درین بحر که لنگر نشود
رفتن و آمدن مردم آزاده یکی است
این سپندی است که بار دل مجمر نشود
رهزن از راه محال است نهد پای به راه
طینت کج قلمان راست به مسطر نشود
گره گوشه ابروی بخیلان به ازوست
چون گهر هرکه ز آبش دهنی تر نشود
به که برگرد دل خویش بگردد صائب
سفر کعبه کسی را که میسر نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۶
عشق را پرده ناموس نگهبان نشود
بادبان پرده مستوری طوفان نشود
خط پاکی است ز اوضاع جهان حیرانی
وقت آیینه به هر نقش پریشان نشود
مصر از چهره یوسف نشود باغ خلیل
تا برافروخته از سیلی اخوان نشود
موم در دامن دریای کرم عنبر شد
کفر در عشق محال است که ایمان نشود
سیر چشمی و بزرگی نشود با هم جمع
مور بی پای ملخ پیش سلیمان نشود
نیست در عالم تسلیم پریشان نظری
دیده کشته محال است که حیران نشود
اختیاری نبود گریه روشن گهران
دیده شمع به سنگ یده گریان نشود
دست گلچین رود از کار ز بسیاری گل
دل پروانه تسلی به چراغان نشود
خواریی هست به دنبال خودآرایی را
پر طاوس محال است مگس ران نشود
گر به این رنگ برآید ز پس پرده بهار
صائب از توبه محال است پشیمان نشود
بادبان پرده مستوری طوفان نشود
خط پاکی است ز اوضاع جهان حیرانی
وقت آیینه به هر نقش پریشان نشود
مصر از چهره یوسف نشود باغ خلیل
تا برافروخته از سیلی اخوان نشود
موم در دامن دریای کرم عنبر شد
کفر در عشق محال است که ایمان نشود
سیر چشمی و بزرگی نشود با هم جمع
مور بی پای ملخ پیش سلیمان نشود
نیست در عالم تسلیم پریشان نظری
دیده کشته محال است که حیران نشود
اختیاری نبود گریه روشن گهران
دیده شمع به سنگ یده گریان نشود
دست گلچین رود از کار ز بسیاری گل
دل پروانه تسلی به چراغان نشود
خواریی هست به دنبال خودآرایی را
پر طاوس محال است مگس ران نشود
گر به این رنگ برآید ز پس پرده بهار
صائب از توبه محال است پشیمان نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۷
سر آشفته ز دستار بسامان نشود
جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشود
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق از ابر محال است نمایان نشود
پنبه نازده حلاج ز حق می خواهد
مغز منصور محال است پریشان نشود
دزد را خاطر آگاه شب مهتاب است
دل روشن گهران عاجز شیطان نشود
از تهی چشمی ما رزق پراکنده شده است
دانه در دام محال است پریشان نشود
بگذر از پرورش نفس که این بدکردار
آشنا چون سگ دیوانه به احسان نشود
تا صدف مهر خموشی نزند بر لب خود
آب در حوصله اش گوهر غلطان نشود
حرص جان می دهد از بهر پریشان گردی
مور قانع به کف دست سلیمان نشود
هرکه را جوهر ذاتی نبود جامه فتح
به که چون تیغ درین معرکه عریان نشود
چه خیال است که صائب ز سخن گردد سیر؟
تشنه سیراب ز سرچشمه حیوان نشود
جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشود
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق از ابر محال است نمایان نشود
پنبه نازده حلاج ز حق می خواهد
مغز منصور محال است پریشان نشود
دزد را خاطر آگاه شب مهتاب است
دل روشن گهران عاجز شیطان نشود
از تهی چشمی ما رزق پراکنده شده است
دانه در دام محال است پریشان نشود
بگذر از پرورش نفس که این بدکردار
آشنا چون سگ دیوانه به احسان نشود
تا صدف مهر خموشی نزند بر لب خود
آب در حوصله اش گوهر غلطان نشود
حرص جان می دهد از بهر پریشان گردی
مور قانع به کف دست سلیمان نشود
هرکه را جوهر ذاتی نبود جامه فتح
به که چون تیغ درین معرکه عریان نشود
چه خیال است که صائب ز سخن گردد سیر؟
تشنه سیراب ز سرچشمه حیوان نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۸
حسن را حلقه خط مانع رفتن نشود
نور خورشید، نظربند ز روزن نشود
نبرد خنده ظاهر ز دل تنگ ملال
غنچه را دل تهی از خون به شکفتن نشود
باد دستان ز گرانباری زر آزادند
سنگ یک لحظه فزون بار فلاخن نشود
می شود خرده جانها یکی از وصل هزار
آه اگر دانه من واصل خرمن نشود
دل روشن ز هوادار نبالد بر خویش
شعله ور آتش یاقوت ز دامن نشود
صبح خورشید جهانتاب بود چشم سفید
چشم یعقوب محال است که روشن نشود
چاه خس پوش خطر بیش ز رهزن دارد
دوربین امن ز همواری دشمن نشود
برمیاور سر دعوی ز گریبان غرور
که علم کس به کمال از رگ گردن نشود
سوز دل کم نشد از تیغ شهادت صائب
آتش سنگ خموش از نم آهن نشود
نور خورشید، نظربند ز روزن نشود
نبرد خنده ظاهر ز دل تنگ ملال
غنچه را دل تهی از خون به شکفتن نشود
باد دستان ز گرانباری زر آزادند
سنگ یک لحظه فزون بار فلاخن نشود
می شود خرده جانها یکی از وصل هزار
آه اگر دانه من واصل خرمن نشود
دل روشن ز هوادار نبالد بر خویش
شعله ور آتش یاقوت ز دامن نشود
صبح خورشید جهانتاب بود چشم سفید
چشم یعقوب محال است که روشن نشود
چاه خس پوش خطر بیش ز رهزن دارد
دوربین امن ز همواری دشمن نشود
برمیاور سر دعوی ز گریبان غرور
که علم کس به کمال از رگ گردن نشود
سوز دل کم نشد از تیغ شهادت صائب
آتش سنگ خموش از نم آهن نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۰
مانع گرمروان ساعت سنگین نشود
سیل از کوه گرانسنگ به تمکین نشود
جنگ با گردش چرخ قدر انداز خطاست
سپر تیر قضا جبهه پرچین نشود
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان؟
کافرست آن که ترا بیند و بی دین نشود
نیست از چین جبین خیره نگاهان را باک
خار از چیدن گل مانع گلچین نشود
هست بی صورت اگر مالک صد گنج بود
تا توانگر کسی از چهره زرین نشود
چون گل از خنده رنگین نگشاید صائب
دل هرکس تهی از گریه خونین نشود
سیل از کوه گرانسنگ به تمکین نشود
جنگ با گردش چرخ قدر انداز خطاست
سپر تیر قضا جبهه پرچین نشود
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان؟
کافرست آن که ترا بیند و بی دین نشود
نیست از چین جبین خیره نگاهان را باک
خار از چیدن گل مانع گلچین نشود
هست بی صورت اگر مالک صد گنج بود
تا توانگر کسی از چهره زرین نشود
چون گل از خنده رنگین نگشاید صائب
دل هرکس تهی از گریه خونین نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۱
تن حجاب سفر جان هوایی نشود
سیر شبنم گره از آبله پایی نشود
عندلیبی که شکایت کند از دام و قفس
نیست ممکن که گرفتار رهایی نشود
هردو عالم به نظر هیچ بود مستان را
طاعت اهل خرابات ریایی نشود
برد آرام مرا چشم پریشان نظرش
هیچ کافر هدف تیر هوایی نشود!
می کشد سلسله موج به دریا صائب
عشق مخلوق محال است خدایی نشود
سیر شبنم گره از آبله پایی نشود
عندلیبی که شکایت کند از دام و قفس
نیست ممکن که گرفتار رهایی نشود
هردو عالم به نظر هیچ بود مستان را
طاعت اهل خرابات ریایی نشود
برد آرام مرا چشم پریشان نظرش
هیچ کافر هدف تیر هوایی نشود!
می کشد سلسله موج به دریا صائب
عشق مخلوق محال است خدایی نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۴
دل ما سلطنت فقر به سامان ندهد
ده ویرانه ما باج به سلطان ندهد
در ریاضی که دل سوخته من باشد
باغبان آب به گلهای گلستان ندهد
نشود رتبه خردان به بزرگان معلوم
مور را مسند اگر دست سلیمان ندهد
هرکه را دل سیه از منت احسان شده است
جگر تشنه به سرچشمه حیوان ندهد
رهنوردی که به منزل نظرش افتاده است
خار را فرصت گیرایی دامان ندهد
طمع رزق ز افلاک ز کوته نظری است
دست در کاسه خود سفله به مهمان ندهد
جان فداساز که صیاد درین قربانگاه
تا بود جان، به کسی دیده حیران ندهد
دل آزاده درین باغ ندارد صائب
هرکه چون گل سر خود با لب خندان ندهد
ده ویرانه ما باج به سلطان ندهد
در ریاضی که دل سوخته من باشد
باغبان آب به گلهای گلستان ندهد
نشود رتبه خردان به بزرگان معلوم
مور را مسند اگر دست سلیمان ندهد
هرکه را دل سیه از منت احسان شده است
جگر تشنه به سرچشمه حیوان ندهد
رهنوردی که به منزل نظرش افتاده است
خار را فرصت گیرایی دامان ندهد
طمع رزق ز افلاک ز کوته نظری است
دست در کاسه خود سفله به مهمان ندهد
جان فداساز که صیاد درین قربانگاه
تا بود جان، به کسی دیده حیران ندهد
دل آزاده درین باغ ندارد صائب
هرکه چون گل سر خود با لب خندان ندهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۵
حسن از دیدن خود بر سر بیداد آید
کار شمشیر ز آیینه فولاد آید
کشتگان تو ز غیرت همه محسود همند
گرچه یکدست خط از خامه فولاد آید
از دل خونشده ماست نگارین پایش
چون ازان زلف برون شانه شمشاد آید؟
نفس کامل شود از تنگی زندان بدن
دیو ازین شیشه برون همچو پریزاد آید
دل اگر نالد ازان خنده پنهان چه عجب؟
کز نمک آتش سوزنده به فریاد آمد
سخن هرکه ندارد ز تأمل مغزی
سست باشد، اگر از خامه فولاد آید
شاهد تیرگی جهل بود لاف گزاف
که سگ از سرمه شب بیش به فریاد آید
گرچه از چهره پرد رنگ ز سیلی صائب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آید
کار شمشیر ز آیینه فولاد آید
کشتگان تو ز غیرت همه محسود همند
گرچه یکدست خط از خامه فولاد آید
از دل خونشده ماست نگارین پایش
چون ازان زلف برون شانه شمشاد آید؟
نفس کامل شود از تنگی زندان بدن
دیو ازین شیشه برون همچو پریزاد آید
دل اگر نالد ازان خنده پنهان چه عجب؟
کز نمک آتش سوزنده به فریاد آمد
سخن هرکه ندارد ز تأمل مغزی
سست باشد، اگر از خامه فولاد آید
شاهد تیرگی جهل بود لاف گزاف
که سگ از سرمه شب بیش به فریاد آید
گرچه از چهره پرد رنگ ز سیلی صائب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۲
حسن در پرده نیرنگ چرا می آید؟
گل بیرنگ به صد رنگ چرا می آید؟
گرنه در پرده دل مطرب دمسازی هست
از جگر ناله به آهنگ چرا می آید؟
حسن سنگین دل اگر کعبه مشتاقان نیست
در لباس خط شبرنگ چرا می آید؟
خار بهر گل بی خار بلاگردانی است
حسن را صحبت من ننگ چرا می آید؟
نخل بی بر نشود گر ز جنون بارآور
اینقدر بر سر من سنگ چرا می آید؟
صحبت سوختگان باغ و بهار شررست
سوز عشق از دل ما تنگ چرا می آید؟
اگر از عشق تو خون نیست دل سنگدلان
لعل بیرون ز دل سنگ چرا می آید؟
چه نشاط است که در پرده خاموشی نیست؟
غنچه از بستن لب تنگ چرا می آید؟
صلح با دشمن خونخوار بود مستان را
اینقدر چشم ترا جنگ چرا می آید؟
اگر از دیدن او آب نگردید دلم
اشک من اینهمه بیرنگ چرا می آید؟
پاک چشمان ز هنر چشم ندوزند به عیب
چشمت از آینه بر زنگ چرا می آید؟
چه به از آینه صاف بود یوسف را؟
حسن بیرون ز دل تنگ چرا می آید؟
باغ بی غنچه نمی باشد و گل بی شبنم
عارت از صائب دلتنگ چرا می آید؟
گل بیرنگ به صد رنگ چرا می آید؟
گرنه در پرده دل مطرب دمسازی هست
از جگر ناله به آهنگ چرا می آید؟
حسن سنگین دل اگر کعبه مشتاقان نیست
در لباس خط شبرنگ چرا می آید؟
خار بهر گل بی خار بلاگردانی است
حسن را صحبت من ننگ چرا می آید؟
نخل بی بر نشود گر ز جنون بارآور
اینقدر بر سر من سنگ چرا می آید؟
صحبت سوختگان باغ و بهار شررست
سوز عشق از دل ما تنگ چرا می آید؟
اگر از عشق تو خون نیست دل سنگدلان
لعل بیرون ز دل سنگ چرا می آید؟
چه نشاط است که در پرده خاموشی نیست؟
غنچه از بستن لب تنگ چرا می آید؟
صلح با دشمن خونخوار بود مستان را
اینقدر چشم ترا جنگ چرا می آید؟
اگر از دیدن او آب نگردید دلم
اشک من اینهمه بیرنگ چرا می آید؟
پاک چشمان ز هنر چشم ندوزند به عیب
چشمت از آینه بر زنگ چرا می آید؟
چه به از آینه صاف بود یوسف را؟
حسن بیرون ز دل تنگ چرا می آید؟
باغ بی غنچه نمی باشد و گل بی شبنم
عارت از صائب دلتنگ چرا می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۶
از لب خلق دم باد خزان می آید
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
باده پاک گهر چشم مرا دریا کرد
کار سنگ یده از رطل گران می آید
دست بر خاطر آگاه ندارد شیطان
گرگ در گله ز تقصیر شبان می آید
در کمانخانه ابروی بلند اقبالش
تیر بی خواست در آغوش کمان می آید
مگر از رخنه دل روی ترا بینم سیر
ورنه تنها چه ز چشم نگران می آید؟
گرچه پیری، مشو از حیله شیطان ایمن
بیشتر وقت سحر خواب گران می آید
کار ما را چه سرانجام تواند دادن؟
سخن ما که به کار دگران می آید
ناتوان باش که در ملک اجابت صائب
ناوک سست کمانان به نشان می آید
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
باده پاک گهر چشم مرا دریا کرد
کار سنگ یده از رطل گران می آید
دست بر خاطر آگاه ندارد شیطان
گرگ در گله ز تقصیر شبان می آید
در کمانخانه ابروی بلند اقبالش
تیر بی خواست در آغوش کمان می آید
مگر از رخنه دل روی ترا بینم سیر
ورنه تنها چه ز چشم نگران می آید؟
گرچه پیری، مشو از حیله شیطان ایمن
بیشتر وقت سحر خواب گران می آید
کار ما را چه سرانجام تواند دادن؟
سخن ما که به کار دگران می آید
ناتوان باش که در ملک اجابت صائب
ناوک سست کمانان به نشان می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۷
خانه بر دوش غریبی ز وطن می آید
رو خراشیده عقیقی به یمن می آید
آنچه بر زلف ایاز از دهن تیغ نرفت
از حسودان به سر زلف سخن می آید
حرم عصمت یوسف چه نشاط انگیزست
طفل یکروزه در آنجا به سخن می آید
خاطرش آینه برگ خزان می گردد
هرکه بی باده گلگون به چمن می آید
رخت هستی نگشود از دل ما بند ملال
این گشاد از ید بیضای کفن می آید
صدف از اشک گهر دامن دریا گردد
هر کجا خامه صائب به سخن می آید
رو خراشیده عقیقی به یمن می آید
آنچه بر زلف ایاز از دهن تیغ نرفت
از حسودان به سر زلف سخن می آید
حرم عصمت یوسف چه نشاط انگیزست
طفل یکروزه در آنجا به سخن می آید
خاطرش آینه برگ خزان می گردد
هرکه بی باده گلگون به چمن می آید
رخت هستی نگشود از دل ما بند ملال
این گشاد از ید بیضای کفن می آید
صدف از اشک گهر دامن دریا گردد
هر کجا خامه صائب به سخن می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۸
کلکم از سیر بدخشان سخن می آید
سرخ رو از سر میدان سخن می آید
شور غیرت به نمکدان مسیح افکندن
از شکر خنده پنهان سخن می آید
تیر از جوشن الماس ترازو کردن
از کمین جنبش مژگان سخن می آید
سبزی بخت به طاوس دهد راه آورد
طوطیی کز شکرستان سخن می آید
جوی شیری که سفیدست ازو روی بهشت
از سیه چشمه پستان سخن می آید
همه جا دست بدستش به سر کلک برند
هر متاعی که ز یونان سخن می آید
هر نسیمی که گشاید گره از کار دلی
می توان یافت ز بستان سخن می آید
باطن اهل سخن تیغ به کف استاده است
تا که گستاخ به میدان سخن می آید؟
چه شکنها که ز سرپنجه ارباب سخن
به سر زلف پریشان سخن می آید
صبر کن بر ستم چرخ دو روزی صائب
نوبت قافیه سنجان سخن می آید
سرخ رو از سر میدان سخن می آید
شور غیرت به نمکدان مسیح افکندن
از شکر خنده پنهان سخن می آید
تیر از جوشن الماس ترازو کردن
از کمین جنبش مژگان سخن می آید
سبزی بخت به طاوس دهد راه آورد
طوطیی کز شکرستان سخن می آید
جوی شیری که سفیدست ازو روی بهشت
از سیه چشمه پستان سخن می آید
همه جا دست بدستش به سر کلک برند
هر متاعی که ز یونان سخن می آید
هر نسیمی که گشاید گره از کار دلی
می توان یافت ز بستان سخن می آید
باطن اهل سخن تیغ به کف استاده است
تا که گستاخ به میدان سخن می آید؟
چه شکنها که ز سرپنجه ارباب سخن
به سر زلف پریشان سخن می آید
صبر کن بر ستم چرخ دو روزی صائب
نوبت قافیه سنجان سخن می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۰
گر خس و خار ز گرداب برون می آید
خواجه از عالم اسباب برون می آید
نشود عقل حریف می گلرنگ به زور
ناشناور کی ازین آب برون می آید؟
سد یأجوج سخن نیست به جز خاموشی
شیشه از عهده سیماب برون می آید
عشق با حسن بود در ته یک پیراهن
ذره با مهر جهانتاب برون می آید
می کند رحم تراوش ز دل سنگ ترا
اگر از دست گهر آب برون می آید
غفلت از تشنه لبی سوخت مرا در جایی
که به ناخن ز زمین آب برون می آید
خامشی مهر لب هرزه درایان گردد
بحر از عهده سیلاب برون می آید
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
تا ببینیم چه از آب برون می آید!
اگر آن موی کمر ترک خم و پیچ کند
صائب از رشته جان، تاب برون می آید
خواجه از عالم اسباب برون می آید
نشود عقل حریف می گلرنگ به زور
ناشناور کی ازین آب برون می آید؟
سد یأجوج سخن نیست به جز خاموشی
شیشه از عهده سیماب برون می آید
عشق با حسن بود در ته یک پیراهن
ذره با مهر جهانتاب برون می آید
می کند رحم تراوش ز دل سنگ ترا
اگر از دست گهر آب برون می آید
غفلت از تشنه لبی سوخت مرا در جایی
که به ناخن ز زمین آب برون می آید
خامشی مهر لب هرزه درایان گردد
بحر از عهده سیلاب برون می آید
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
تا ببینیم چه از آب برون می آید!
اگر آن موی کمر ترک خم و پیچ کند
صائب از رشته جان، تاب برون می آید