عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵۸
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵۹
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۶۰ - در هجو یکی از وزرای شروانشاه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای ظلم تو مخرب ملک یزیدیان
                                    
لاف از علی مزن که یزید دوم تویی
تو منکری که از لب عیسی نفس منم
من آگهم که از خر دجال دم تویی
لاف از هنر میار که بر مرکب هنر
جای عنان منم محل پاردم تویی
اندر حرامزادگی از استران دهر
آن ارجل درشت سر نرم سم تویی
قمی و درگزینی و کاشانی وزیر
در خواجگی سر آمدگانند گم تویی
اصحاب کهفوار ز ننگ تو زیر خاک
خفتند هر سه، رابعهم کلبهم تویی
خاقانی اشتلم به زبانی کند چو تیغ
بفکن سپر که بابت این اشتلم تویی
                                                                    
                            لاف از علی مزن که یزید دوم تویی
تو منکری که از لب عیسی نفس منم
من آگهم که از خر دجال دم تویی
لاف از هنر میار که بر مرکب هنر
جای عنان منم محل پاردم تویی
اندر حرامزادگی از استران دهر
آن ارجل درشت سر نرم سم تویی
قمی و درگزینی و کاشانی وزیر
در خواجگی سر آمدگانند گم تویی
اصحاب کهفوار ز ننگ تو زیر خاک
خفتند هر سه، رابعهم کلبهم تویی
خاقانی اشتلم به زبانی کند چو تیغ
بفکن سپر که بابت این اشتلم تویی
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نیست سالم دو ده ولی به سخن
                                    
نه فلک یک جوان ندیده چو من
لیکن ار فضل هست، دولت نیست
فضل بیدولت اسم بیمعنی است
گرچه طعنم زنند مشتی دون
چه توان کرد؟ الجنون فنون
کین نجویم گر آن دراز شود
طعنهشان خود به عکس باز شود
کان صفت کوه را تواند بود
کز صدا باز گوید آنچه شنود
آن صدا را تو زو چه پنداری
جز گران جانی و سبکساری
                                                                    
                            نه فلک یک جوان ندیده چو من
لیکن ار فضل هست، دولت نیست
فضل بیدولت اسم بیمعنی است
گرچه طعنم زنند مشتی دون
چه توان کرد؟ الجنون فنون
کین نجویم گر آن دراز شود
طعنهشان خود به عکس باز شود
کان صفت کوه را تواند بود
کز صدا باز گوید آنچه شنود
آن صدا را تو زو چه پنداری
جز گران جانی و سبکساری
                                 شیخ بهایی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳
                            
                            
                            
                        
                                 سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای صبا با دم من کن نفسی همراهی
                                    
به سوی شاه بر از من سخنی گر خواهی
قدوه و عمدهٔ شاهان جهان غازان را
از پریشانی این ملک بده آگاهی
گو درین مصر که فرعون درو صد بیش است
نان عزیز است که شد یوسف گندم چاهی
گو بدان ای به وجود تو گرفته زینت
کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی!،
شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار
بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی
سرورانی که به هر گرسنه نان میدادند
استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی
امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز
خوف آن است که از آب بترسد ماهی
فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز
گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی
خانهها لانهٔ روباه شد از ویرانی
شهرها خانهٔ شطرنج شد از بیشاهی
حاکمان دردم از او قبجر و تمغا خواهند
عنکبوت اربنهد کارگه جولاهی
خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان به جوی
اسب شطرنج کجا غم خورد از بیکاهی
ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی
بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی
نیست در روم از اسلام به جز نام و شدهست
قطب دین مضطرب و رکن شریعت واهی
بیم آن است که ابدال خضر را گویند
گر سوی روم روی مردن خود میخواهی
مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه
که به خیر امر کند یا بود از شرناهی
خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند
گر به ایشان نرسد سایهٔ ظل اللهی
گر نیایی برود این رمقی نیز که هست
ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی
آفتابا به شرفخانهٔ خویش آی و بپاش
نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی
بعد فضل احدی مانع و دافع نبود
اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی
                                                                    
                            به سوی شاه بر از من سخنی گر خواهی
قدوه و عمدهٔ شاهان جهان غازان را
از پریشانی این ملک بده آگاهی
گو درین مصر که فرعون درو صد بیش است
نان عزیز است که شد یوسف گندم چاهی
گو بدان ای به وجود تو گرفته زینت
کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی!،
شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار
بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی
سرورانی که به هر گرسنه نان میدادند
استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی
امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز
خوف آن است که از آب بترسد ماهی
فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز
گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی
خانهها لانهٔ روباه شد از ویرانی
شهرها خانهٔ شطرنج شد از بیشاهی
حاکمان دردم از او قبجر و تمغا خواهند
عنکبوت اربنهد کارگه جولاهی
خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان به جوی
اسب شطرنج کجا غم خورد از بیکاهی
ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی
بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی
نیست در روم از اسلام به جز نام و شدهست
قطب دین مضطرب و رکن شریعت واهی
بیم آن است که ابدال خضر را گویند
گر سوی روم روی مردن خود میخواهی
مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه
که به خیر امر کند یا بود از شرناهی
خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند
گر به ایشان نرسد سایهٔ ظل اللهی
گر نیایی برود این رمقی نیز که هست
ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی
آفتابا به شرفخانهٔ خویش آی و بپاش
نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی
بعد فضل احدی مانع و دافع نبود
اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کسی گفت عزت به مال اندرست
                                    
که دنیا و دین را درم یاورست
چه مردی کند زور بازوی جاه؟
که بیمال، سلطان بیلشکرست
تهیدست با هیبت و بانگ و نام
زن زشتروی نکو چادرست
بدان مرغ ماند که بر جسم او
پر و ریش بسیار و خود لاغرست
دگر کس نگر تا جوابش چه داد
به جاهست اگر آدمی سرورست
مذلت برد مرد مجهول نام
وگر خود به مال آستانش زرست
خداوند را جاه باید نه مال
وگر مال خواهی به جاه اندرست
اگر راست خواهی ز سعدی شنو
قناعت از این هر دو نیکوترست
                                                                    
                            که دنیا و دین را درم یاورست
چه مردی کند زور بازوی جاه؟
که بیمال، سلطان بیلشکرست
تهیدست با هیبت و بانگ و نام
زن زشتروی نکو چادرست
بدان مرغ ماند که بر جسم او
پر و ریش بسیار و خود لاغرست
دگر کس نگر تا جوابش چه داد
به جاهست اگر آدمی سرورست
مذلت برد مرد مجهول نام
وگر خود به مال آستانش زرست
خداوند را جاه باید نه مال
وگر مال خواهی به جاه اندرست
اگر راست خواهی ز سعدی شنو
قناعت از این هر دو نیکوترست
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸ - در عزت نفس
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گویند سعدیا به چه بطال ماندهای
                                    
سختی مبر که وجه کفافت معینست
این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی
صاحب هنر که مال ندارد تغابنست
بیزر میسرت نشود کام دوستان
چون کام دوستان ندهی کام دشمنست
آری مثل به کرکس مردارخور زدند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست
از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای
حاجت برم که فعل گدایان خرمنست
گر گوییم که سوزنی از سفلهای بخواه
چون خارپشت بر بدنم موی، سوزنست
گفتی رضای دوست میسر شود به سیم
این هم خلاف معرفت و رای روشنست
صد گنج شایگان به بهای جوی هنر
منت بر آنکه میدهد و حیف بر منست
کز جور شاهدان بر منعم برند عجز
من فارغم که شاهد من منعم منست
                                                                    
                            سختی مبر که وجه کفافت معینست
این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی
صاحب هنر که مال ندارد تغابنست
بیزر میسرت نشود کام دوستان
چون کام دوستان ندهی کام دشمنست
آری مثل به کرکس مردارخور زدند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست
از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای
حاجت برم که فعل گدایان خرمنست
گر گوییم که سوزنی از سفلهای بخواه
چون خارپشت بر بدنم موی، سوزنست
گفتی رضای دوست میسر شود به سیم
این هم خلاف معرفت و رای روشنست
صد گنج شایگان به بهای جوی هنر
منت بر آنکه میدهد و حیف بر منست
کز جور شاهدان بر منعم برند عجز
من فارغم که شاهد من منعم منست
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در حدود ری یکی دیوانه بود
                                    
سال و مه کردی به کوه و دشت گشت
در بهار و دی به سالی یک دو بار
آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفت ای آنان که تان آماده بود
گاه قرب و بعد این زرینه طشت
توزی و کتان به گرما پنج و شش
قندز و قاقم به سرما هفت و هشت
گر شما را بانوایی بد چه شد؟
ور که ما را بینوایی بد چه گشت؟
راحت هستی و رنج نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
                                                                    
                            سال و مه کردی به کوه و دشت گشت
در بهار و دی به سالی یک دو بار
آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفت ای آنان که تان آماده بود
گاه قرب و بعد این زرینه طشت
توزی و کتان به گرما پنج و شش
قندز و قاقم به سرما هفت و هشت
گر شما را بانوایی بد چه شد؟
ور که ما را بینوایی بد چه گشت؟
راحت هستی و رنج نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۳