عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
                                    
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
آشناییهای آن بیگانه پرور بین، که من
میخورم در آشنایی حسرت بیگانه را
چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست
واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را
گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست
الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را
کاش میآمد شبی آن شمع در کاشانهام
تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را
نیم جو شادی در آب و دانهٔ صیاد نیست
شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید
جوهری داند بهای گوهر یکدانه را
بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست
زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را
                                                                    
                            اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
آشناییهای آن بیگانه پرور بین، که من
میخورم در آشنایی حسرت بیگانه را
چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست
واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را
گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست
الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را
کاش میآمد شبی آن شمع در کاشانهام
تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را
نیم جو شادی در آب و دانهٔ صیاد نیست
شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید
جوهری داند بهای گوهر یکدانه را
بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست
زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اولم رام نمودی به دل آرامیها
                                    
آخرم سوختی از حسرت ناکامیها
تو و نوشیدن پیمانه و خشنودی دل
من وخاک در میخانه و بدنامیها
چشم سر مست تو تا ساقی هشیاران است
کی توان دست کشید از قدح آشامیها
قدمی رنجه کن از سرو سمن ساق به باغ
تاصنوبر نزند لاف خوش اندامی ها
میخورد مرغ دل از دوری خال و خط تو
غم بی دانگی و حسرت بیدامیها
عاقبت چشم من افتاد بدان طلعت نیک
چشم بد دور از این نیک سرانجامیها
سر و پا آتشم از عشق فروغی لیکن
پختگیها نتوان کرد بدین خامیها
                                                                    
                            آخرم سوختی از حسرت ناکامیها
تو و نوشیدن پیمانه و خشنودی دل
من وخاک در میخانه و بدنامیها
چشم سر مست تو تا ساقی هشیاران است
کی توان دست کشید از قدح آشامیها
قدمی رنجه کن از سرو سمن ساق به باغ
تاصنوبر نزند لاف خوش اندامی ها
میخورد مرغ دل از دوری خال و خط تو
غم بی دانگی و حسرت بیدامیها
عاقبت چشم من افتاد بدان طلعت نیک
چشم بد دور از این نیک سرانجامیها
سر و پا آتشم از عشق فروغی لیکن
پختگیها نتوان کرد بدین خامیها
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اندوه تو شد وارد کاشانهام امشب
                                    
مهمان عزیز آمده در خانهام امشب
صد شکر خدا را که نشستهست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانهام امشب
من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانهام امشب
بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانهام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه مستانهام امشب
یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانهام امشب
شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانهام امشب
تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانهام امشب
امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانهام امشب
از من بگریزید که میخوردهام امشب
با من منشینید که دیوانهام امشب
بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانهام امشب
                                                                    
                            مهمان عزیز آمده در خانهام امشب
صد شکر خدا را که نشستهست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانهام امشب
من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانهام امشب
بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانهام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه مستانهام امشب
یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانهام امشب
شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانهام امشب
تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانهام امشب
امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانهام امشب
از من بگریزید که میخوردهام امشب
با من منشینید که دیوانهام امشب
بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانهام امشب
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۸۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو و آن قامتی که موزون است
                                    
من و این طالعی که وارون است
تو و آن طرهای که مفتول است
من و این دیدهای که مفتون است
تو و آن پیکری که مطبوع است
من و این خاطری که محزون است
تو و آن پنجهای که رنگین است
من و این سینهای که کانون است
تو و آن خندهای که نوشین است
من و این گریهای که قانون است
تو و آن نخوتی که بیحد است
من و این حسرتی که افزون است
تو و رویی که لمعهٔ نور است
من و چشمی که چشمهٔ خون است
تو و زلفی که عنبر ساراست
من و اشکی که در مکنون است
من و خون دلی که مقسوم است
تو و لعل لبی که میگون است
من ندانم غم فروغی چیست
تو نپرسی که خستهام چون است
                                                                    
                            من و این طالعی که وارون است
تو و آن طرهای که مفتول است
من و این دیدهای که مفتون است
تو و آن پیکری که مطبوع است
من و این خاطری که محزون است
تو و آن پنجهای که رنگین است
من و این سینهای که کانون است
تو و آن خندهای که نوشین است
من و این گریهای که قانون است
تو و آن نخوتی که بیحد است
من و این حسرتی که افزون است
تو و رویی که لمعهٔ نور است
من و چشمی که چشمهٔ خون است
تو و زلفی که عنبر ساراست
من و اشکی که در مکنون است
من و خون دلی که مقسوم است
تو و لعل لبی که میگون است
من ندانم غم فروغی چیست
تو نپرسی که خستهام چون است
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من کیم، پروانهٔ شمعی که در کاشانه نیست
                                    
خانهام را سوخت بی باکی که او در خانه نیست
دست همت را کشیدم از سر دنیا و دین
هر کسی را در طلب این همت مردانه نیست
از پس رنجی که بردم در وفا آخر مرا
دامن گنجی به چنگ آمد که در ویرانه نیست
می گساران فارغند از فتنه دور زمان
کس حریف آسمان جز گردش پیمانه نیست
سبحدهٔ صد دانه از بهر حساب ساغر است
ور نه یک جو خاصیت در سبحهٔ صد دانه نیست
گریهٔ مستانه آخر عقدهام از دل گشود
خندهٔ شادی به غیر از گریهٔ مستانه نیست
نقد زاهد قابل آن شاهد زیبا نشد
زان که هر جان مقدس در خور جانانه نیست
تا غم دلبر درآمد خرمی از دل برفت
زان که جای آشنا سر منزل بیگانه نیست
در غم آن نوش لب افسانهٔ عالم شدم
وین غم دیگر که تاثیری در این افسانه نیست
گفتم از دیوانگی زلفش بگیرم، عشق گفت
لایق این حلقهٔ زنجیر هر دیوانه نیست
تا فروغی پرتو آن شمع در محفل فتاد
هیچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نیست
                                                                    
                            خانهام را سوخت بی باکی که او در خانه نیست
دست همت را کشیدم از سر دنیا و دین
هر کسی را در طلب این همت مردانه نیست
از پس رنجی که بردم در وفا آخر مرا
دامن گنجی به چنگ آمد که در ویرانه نیست
می گساران فارغند از فتنه دور زمان
کس حریف آسمان جز گردش پیمانه نیست
سبحدهٔ صد دانه از بهر حساب ساغر است
ور نه یک جو خاصیت در سبحهٔ صد دانه نیست
گریهٔ مستانه آخر عقدهام از دل گشود
خندهٔ شادی به غیر از گریهٔ مستانه نیست
نقد زاهد قابل آن شاهد زیبا نشد
زان که هر جان مقدس در خور جانانه نیست
تا غم دلبر درآمد خرمی از دل برفت
زان که جای آشنا سر منزل بیگانه نیست
در غم آن نوش لب افسانهٔ عالم شدم
وین غم دیگر که تاثیری در این افسانه نیست
گفتم از دیوانگی زلفش بگیرم، عشق گفت
لایق این حلقهٔ زنجیر هر دیوانه نیست
تا فروغی پرتو آن شمع در محفل فتاد
هیچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نیست
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیشتر زآن که مهی جلوه در این محفل داشت
                                    
مهرهٔ مهر تو در حقهٔ دل منزل داشت
من همین از نظر افتاده چشمت بودم
ور نه صد مساله با مردم صاحب دل داشت
دوش با سرو حدیث غم خود میگفتم
کاو هم از قد تو خون در دل و پا در گل داشت
خون بهای دلم از چشم تو نتوانم خواست
که به یک غمزهٔ دو صد غرقه به خون بسمل داشت
هر تنی در طلبت لایق جان دادن نیست
نیک بخت آن که تن پاک و دل قابل داشت
خال هندوی تو بر آتش عارض شب و روز
پی احضار دل سوختگان فلفل داشت
در ره عشق مرا حسرت مقتولی کشت
که نگاهی گه کشتن به رخ قاتل داشت
ساخت فارغ ز غم رفته و آینده مرا
وه که ساقی خبر از ماضی و مستقبل داشت
با همه ناخوشی عشق فروغی خوش بود
شادکام آن که غم روی ترا حاصل داشت
                                                                    
                            مهرهٔ مهر تو در حقهٔ دل منزل داشت
من همین از نظر افتاده چشمت بودم
ور نه صد مساله با مردم صاحب دل داشت
دوش با سرو حدیث غم خود میگفتم
کاو هم از قد تو خون در دل و پا در گل داشت
خون بهای دلم از چشم تو نتوانم خواست
که به یک غمزهٔ دو صد غرقه به خون بسمل داشت
هر تنی در طلبت لایق جان دادن نیست
نیک بخت آن که تن پاک و دل قابل داشت
خال هندوی تو بر آتش عارض شب و روز
پی احضار دل سوختگان فلفل داشت
در ره عشق مرا حسرت مقتولی کشت
که نگاهی گه کشتن به رخ قاتل داشت
ساخت فارغ ز غم رفته و آینده مرا
وه که ساقی خبر از ماضی و مستقبل داشت
با همه ناخوشی عشق فروغی خوش بود
شادکام آن که غم روی ترا حاصل داشت
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۳۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر جا سخنی از آن دهان رفت
                                    
کیفیت باده از میان رفت
خوش آن که به دور چشم ساقی
سر مست و خراب از این جهان رفت
بی مغبچگان نمیتوان زیست
وز دیر مغان نمیتوان رفت
با جلوهٔ آن مه جهان تاب
آرایش ماه آسمان رفت
بر دست نیامد آستینش
اما سر ما بر آستان رفت
تا ابرویش از کمین برآمد
بس دل که ز دست از آن کمان رفت
من مینو و حور خود نخواهم
تن را چه کنم کنون که جان رفت
از دست تو ای جوان زیبا
هم پیر ز دست و هم جوان رفت
من با تو به هر زمین نشستم
تا دیده به هم زدم زمان رفت
از کوی تو عاقبت فروغی
روزی دو برای امتحان رفت
                                                                    
                            کیفیت باده از میان رفت
خوش آن که به دور چشم ساقی
سر مست و خراب از این جهان رفت
بی مغبچگان نمیتوان زیست
وز دیر مغان نمیتوان رفت
با جلوهٔ آن مه جهان تاب
آرایش ماه آسمان رفت
بر دست نیامد آستینش
اما سر ما بر آستان رفت
تا ابرویش از کمین برآمد
بس دل که ز دست از آن کمان رفت
من مینو و حور خود نخواهم
تن را چه کنم کنون که جان رفت
از دست تو ای جوان زیبا
هم پیر ز دست و هم جوان رفت
من با تو به هر زمین نشستم
تا دیده به هم زدم زمان رفت
از کوی تو عاقبت فروغی
روزی دو برای امتحان رفت
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روز مردن سویم از رحمت نگاهی کرد و رفت
                                    
وقت رفتن به حسرت طرفه آهی کرد و رفت
دل حدیث شوق خود در بزم جانان گفت و مرد
دادخواهی عرض حالش را به شاهی کرد و رفت
تا نظر بر عارضش کردم، خط مشکین دمید
تا به حشرم صاحب روز سیاهی کرد و رفت
ترک چشم او ز مژگان بر سرم لشکر کشید
غارت ملک دلم باز از سپاهی کرد و رفت
یارب آسیبی مباد آن کرکس مستانه را
زان که تا محشر مدام است ار نگاهی کرد و رفت
هم سفالین ساغرم بشکست و هم مسکین دلم
شحنهٔ شهر امشب از سنگی گناهی کرد و رفت
ماهی از شوخی دلی پیش فروغی دید و برد
شاهی از رحمت نظر بر دادخواهی کرد و رفت
                                                                    
                            وقت رفتن به حسرت طرفه آهی کرد و رفت
دل حدیث شوق خود در بزم جانان گفت و مرد
دادخواهی عرض حالش را به شاهی کرد و رفت
تا نظر بر عارضش کردم، خط مشکین دمید
تا به حشرم صاحب روز سیاهی کرد و رفت
ترک چشم او ز مژگان بر سرم لشکر کشید
غارت ملک دلم باز از سپاهی کرد و رفت
یارب آسیبی مباد آن کرکس مستانه را
زان که تا محشر مدام است ار نگاهی کرد و رفت
هم سفالین ساغرم بشکست و هم مسکین دلم
شحنهٔ شهر امشب از سنگی گناهی کرد و رفت
ماهی از شوخی دلی پیش فروغی دید و برد
شاهی از رحمت نظر بر دادخواهی کرد و رفت
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عهد همه بشکستم در بستن پیمانت
                                    
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت
حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت
غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت
بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت
بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت
بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت
بس دیده که گریان است از غنچهٔ خندانت
همخون خریداران پیرایهٔ بازارت
هم جای طلب کاران پیرامن دکانت
از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت
وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت
امید نظربازان از چشم سیه مستت
تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت
دیباچهٔ زیبایی رخسار دلآرایت
مجموعهٔ دلبندی گیسوی پریشانت
خون همه در مستی خوردی به زبر دستی
دست همه بربستی گرد سر دستانت
آن روز قیامت را بر پای کند ایزد
کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت
الهام توان گفتن اشعار فروغی را
تا چشم وی افتادهست بر لعل سخن دانت
                                                                    
                            دامن مکش از دستم، دست من و دامانت
حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت
غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت
بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت
بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت
بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت
بس دیده که گریان است از غنچهٔ خندانت
همخون خریداران پیرایهٔ بازارت
هم جای طلب کاران پیرامن دکانت
از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت
وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت
امید نظربازان از چشم سیه مستت
تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت
دیباچهٔ زیبایی رخسار دلآرایت
مجموعهٔ دلبندی گیسوی پریشانت
خون همه در مستی خوردی به زبر دستی
دست همه بربستی گرد سر دستانت
آن روز قیامت را بر پای کند ایزد
کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت
الهام توان گفتن اشعار فروغی را
تا چشم وی افتادهست بر لعل سخن دانت
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۸۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد
                                    
نه صبر در فراقش زین بیشتر توان کرد
تا وقت باز گشتن چندی عزیز باشی
یک چند از آن سر کو عزم سفر توان کرد
گر بوسهای توان زد یاقوت آن دو لب را
یک عمر ازین تمنا خون در جگر توان کرد
گر کام جان توان یافت از روی و موی دلبر
روزی به شب توان برد، شامی سحر توان کرد
گر بر مراد بلبل آن شاخ گل بخندد
دامان گلستان را از گریهتر توان کرد
گر دامن جوانان افتد به دست ما را
پیرانه سر به عالم خود را سمر توان کرد
هر جا که حسن معشوق سرگرم جلوه گردد
جز عاشقی مپندار کار دگر توان کرد
در هر کمین که آن ترک تیر از کمان گشاید
دل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کرد
کارم به جان رسیدهست از ناصبوری دل
پنداشتم کز آن رو قطع نظر توان کرد
از من به کوی محبوب بیقدرتر کسی نیست
کی در غم محبت صبر آن قدر توان کرد
از کوی می فروشان جایی کجا توان رفت
کانجا غم جهان را خاکی به سر توان کرد
گر سر زند ز مشرق آن آفتاب خوبی
هر ذره را فروغی چندین قمر توان کرد
                                                                    
                            نه صبر در فراقش زین بیشتر توان کرد
تا وقت باز گشتن چندی عزیز باشی
یک چند از آن سر کو عزم سفر توان کرد
گر بوسهای توان زد یاقوت آن دو لب را
یک عمر ازین تمنا خون در جگر توان کرد
گر کام جان توان یافت از روی و موی دلبر
روزی به شب توان برد، شامی سحر توان کرد
گر بر مراد بلبل آن شاخ گل بخندد
دامان گلستان را از گریهتر توان کرد
گر دامن جوانان افتد به دست ما را
پیرانه سر به عالم خود را سمر توان کرد
هر جا که حسن معشوق سرگرم جلوه گردد
جز عاشقی مپندار کار دگر توان کرد
در هر کمین که آن ترک تیر از کمان گشاید
دل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کرد
کارم به جان رسیدهست از ناصبوری دل
پنداشتم کز آن رو قطع نظر توان کرد
از من به کوی محبوب بیقدرتر کسی نیست
کی در غم محبت صبر آن قدر توان کرد
از کوی می فروشان جایی کجا توان رفت
کانجا غم جهان را خاکی به سر توان کرد
گر سر زند ز مشرق آن آفتاب خوبی
هر ذره را فروغی چندین قمر توان کرد
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۸۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر گه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد
                                    
اول شکاف سینهٔ مرا نشانه کرد
دستی که بر میان وصال تو میزدم
تیغ فراق منقطعش از میانه کرد
تا چشمم اوفتاد به شاهین زلف تو
عنقای عشق بر سر من آشیانه کرد
سیل غمت فتاد به فکر خرابیام
چندان که در خرابه من جغد خانه کرد
در ناف آهوان ختا نافه گشت خون
تا جعد مشکبوی تو را باد شانه کرد
هر سر خبر ز سر محبت کجا شود
الا سری که سجدهٔ آن آستانه کرد
تنها من اسیر خط و خال او شدم
بس مرغ دل که صید بدین دام و دانه کرد
تیغ ستم کشیده به سر وقت من رسید
الحق که در حقم کرم بیکرانه کرد
گفتم مگر ز باده به دامن نشانمش
برخاست از میانه و مستی بهانه کرد
منت خدای را که شراب صبوحیام
فارغ ز ورد صبح و دعای شبانه کرد
بی مهری از تو دید فروغی ولی مدام
فریاد از آسمان و فغان از زمانه کرد
                                                                    
                            اول شکاف سینهٔ مرا نشانه کرد
دستی که بر میان وصال تو میزدم
تیغ فراق منقطعش از میانه کرد
تا چشمم اوفتاد به شاهین زلف تو
عنقای عشق بر سر من آشیانه کرد
سیل غمت فتاد به فکر خرابیام
چندان که در خرابه من جغد خانه کرد
در ناف آهوان ختا نافه گشت خون
تا جعد مشکبوی تو را باد شانه کرد
هر سر خبر ز سر محبت کجا شود
الا سری که سجدهٔ آن آستانه کرد
تنها من اسیر خط و خال او شدم
بس مرغ دل که صید بدین دام و دانه کرد
تیغ ستم کشیده به سر وقت من رسید
الحق که در حقم کرم بیکرانه کرد
گفتم مگر ز باده به دامن نشانمش
برخاست از میانه و مستی بهانه کرد
منت خدای را که شراب صبوحیام
فارغ ز ورد صبح و دعای شبانه کرد
بی مهری از تو دید فروغی ولی مدام
فریاد از آسمان و فغان از زمانه کرد
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با وجود نگه مست تو هشیار نماند
                                    
پس از این ساقی خود باش که دیار نماند
در خور دولت بیدار نگردد هرگز
آن که شب تا سحر از عشق تو بیدار نماند
زنیهار از تو که هنگام شهادت ما را
زیر تیغت به زبان حالت زنهار نماند
بس که آلوده شد از خون خریدارانت
مشت خاکی به سر کوچه و بازار نماند
چه نشاطی است ندانم سر سودای تو را
که به بازار غمت جای خریدار نماند
کو اسیری که از آن طره به زنجیر نرفت
کو شکاری که در این حلقه گرفتار نماند
عشق مردانه به رزم آمد و تدبیر گریخت
یار بیپرده به بزم آمد و اغیار نماند
خستهام کرد چنان در محبت که طبیب
تا خبردار شد از هستیم آثار نماند
تا صبا دم زده از طره مشکافشانش
مشک خون ناشده در طبلهٔ عطار نماند
گردشی دیدم از آن چشم فروغی که مرا
هیچ حاجت به در خانهٔ خمار نماند
                                                                    
                            پس از این ساقی خود باش که دیار نماند
در خور دولت بیدار نگردد هرگز
آن که شب تا سحر از عشق تو بیدار نماند
زنیهار از تو که هنگام شهادت ما را
زیر تیغت به زبان حالت زنهار نماند
بس که آلوده شد از خون خریدارانت
مشت خاکی به سر کوچه و بازار نماند
چه نشاطی است ندانم سر سودای تو را
که به بازار غمت جای خریدار نماند
کو اسیری که از آن طره به زنجیر نرفت
کو شکاری که در این حلقه گرفتار نماند
عشق مردانه به رزم آمد و تدبیر گریخت
یار بیپرده به بزم آمد و اغیار نماند
خستهام کرد چنان در محبت که طبیب
تا خبردار شد از هستیم آثار نماند
تا صبا دم زده از طره مشکافشانش
مشک خون ناشده در طبلهٔ عطار نماند
گردشی دیدم از آن چشم فروغی که مرا
هیچ حاجت به در خانهٔ خمار نماند
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کام من از آن کنج دهان هیچ ندادند
                                    
جز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادند
در وصف دهانش همه را ناطقه لال است
اینجاست که تقریر زبان هیچ ندادند
آتش زدگان ستم یار خموشند
اینجاست که یارای فغان هیچ ندادند
باریک تر از موی شدند اهل دل اما
آگاهی از آن موی میان هیچ ندادند
از بوالهوسان مسالهٔ عشق مپرسید
زیرا که در این مرحله جان هیچ ندادند
یک باره سبکبار شد از غصهٔ دوران
آن را که به جز رطل گران هیچ ندادند
آسایشی از مغبچگان هیچ ندیدم
آسایشم از دیر مغان هیچ ندادند
رفتم به سراغ دل گم گشته به کویش
زین یوسف گم گشته نشان هیچ ندادند
چون شاد نباشم که دل غمزدهام را
غیر از غم آن سرو روان هیچ ندادند
در مردن آن شمع برافروخته ما را
الا نفس شعلهفشان هیچ ندادند
تیری به نشان دل ما هیچ نینداخت
انصاف بدان سخت کمان هیچ ندادند
از خوان قضا قسمت ابنای جهان را
بی همت دارای جهان هیچ ندادند
بخشنده ملک ناصردین آن که به خصمش
آسودگی از دور زمان هیچ ندادند
فریاد که ترکان ستمپیشه فروغی
در کشتن عشاق امان هیچ ندادند
                                                                    
                            جز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادند
در وصف دهانش همه را ناطقه لال است
اینجاست که تقریر زبان هیچ ندادند
آتش زدگان ستم یار خموشند
اینجاست که یارای فغان هیچ ندادند
باریک تر از موی شدند اهل دل اما
آگاهی از آن موی میان هیچ ندادند
از بوالهوسان مسالهٔ عشق مپرسید
زیرا که در این مرحله جان هیچ ندادند
یک باره سبکبار شد از غصهٔ دوران
آن را که به جز رطل گران هیچ ندادند
آسایشی از مغبچگان هیچ ندیدم
آسایشم از دیر مغان هیچ ندادند
رفتم به سراغ دل گم گشته به کویش
زین یوسف گم گشته نشان هیچ ندادند
چون شاد نباشم که دل غمزدهام را
غیر از غم آن سرو روان هیچ ندادند
در مردن آن شمع برافروخته ما را
الا نفس شعلهفشان هیچ ندادند
تیری به نشان دل ما هیچ نینداخت
انصاف بدان سخت کمان هیچ ندادند
از خوان قضا قسمت ابنای جهان را
بی همت دارای جهان هیچ ندادند
بخشنده ملک ناصردین آن که به خصمش
آسودگی از دور زمان هیچ ندادند
فریاد که ترکان ستمپیشه فروغی
در کشتن عشاق امان هیچ ندادند
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خاکم به ره آن بت چالاک نکردند
                                    
فریاد که کشتندم و در خاک نکردند
من طایفهای بر سر آن کوی ندیدم
کز دست غمش جامهٔ جان چاک نکردند
من باک ندارم مگر از بی بصرانی
کاندیشه از آن غمزهٔ بیباک نکردند
قومی به وصالش نتوانند رسیدن
کز تیر دعا رخنه در افلاک نکردند
فردای قیامت به چه رو سر زند از خاک
خلقی که در آن حلقهٔ فتراک نکردند
شستند به دریای محبت تن ما را
لیک از رخ ما گرد غمش پاک نکردند
المنة لله که بمردند گروهی
کز عشق تو جان دادم، ادراک نکردند
غم دست برآورد مگر بادهفروشان
امشب به قدح آب طربناک نکردند
کاری که غمش با دل من کرد فروغی
از برق فروزنده به خاشاک نکردند
                                                                    
                            فریاد که کشتندم و در خاک نکردند
من طایفهای بر سر آن کوی ندیدم
کز دست غمش جامهٔ جان چاک نکردند
من باک ندارم مگر از بی بصرانی
کاندیشه از آن غمزهٔ بیباک نکردند
قومی به وصالش نتوانند رسیدن
کز تیر دعا رخنه در افلاک نکردند
فردای قیامت به چه رو سر زند از خاک
خلقی که در آن حلقهٔ فتراک نکردند
شستند به دریای محبت تن ما را
لیک از رخ ما گرد غمش پاک نکردند
المنة لله که بمردند گروهی
کز عشق تو جان دادم، ادراک نکردند
غم دست برآورد مگر بادهفروشان
امشب به قدح آب طربناک نکردند
کاری که غمش با دل من کرد فروغی
از برق فروزنده به خاشاک نکردند
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن که به دیوانگی در غمش افسانهام
                                    
آه که غافل گذشت از دل دیوانهام
در سرشکم نشد لایق بازار دوست
قابل قیمت نگشت گوهر یک دانهام
گاه ز شاخ گلش هم نفس عندلیب
گاه ز شمع رخش هم دم پروانهام
سرو فرازندهای خاسته از مجلسم
ماه فروزندهای تافته در خانهام
با سگ او هم نشین وز همه مستوحشم
با غم او آشنا از همه بیگانهام
سفرهٔ میخانه شد خرقهٔ پشمینهام
بر سر پیمانه ریخت سبحهٔ صد دانهام
باده پپاپی رسید از کف ساقی مرا
توبه دمادم شکست بر سر پیمانهام
آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا
خانهٔ شهری بسوخت جلوهٔ جانانهام
مستی من تازه نیست از لب میگون او
شحنه مکرر شنید نعرهٔ مستانهام
تا نشود آن هما سایهفکن بر سرم
پا نگذارد ز ننگ جغد به ویرانهام
جلوهٔ فروغی نکرد در نظرم آفتاب
تا مه رخسار دوست تافت به کاشانهام
                                                                    
                            آه که غافل گذشت از دل دیوانهام
در سرشکم نشد لایق بازار دوست
قابل قیمت نگشت گوهر یک دانهام
گاه ز شاخ گلش هم نفس عندلیب
گاه ز شمع رخش هم دم پروانهام
سرو فرازندهای خاسته از مجلسم
ماه فروزندهای تافته در خانهام
با سگ او هم نشین وز همه مستوحشم
با غم او آشنا از همه بیگانهام
سفرهٔ میخانه شد خرقهٔ پشمینهام
بر سر پیمانه ریخت سبحهٔ صد دانهام
باده پپاپی رسید از کف ساقی مرا
توبه دمادم شکست بر سر پیمانهام
آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا
خانهٔ شهری بسوخت جلوهٔ جانانهام
مستی من تازه نیست از لب میگون او
شحنه مکرر شنید نعرهٔ مستانهام
تا نشود آن هما سایهفکن بر سرم
پا نگذارد ز ننگ جغد به ویرانهام
جلوهٔ فروغی نکرد در نظرم آفتاب
تا مه رخسار دوست تافت به کاشانهام
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم
                                    
وای بر من گر ازین قید کنی آزادم
نازها کردی و از عجز کشیدم نازت
عجزها کردم و از عجب ندادی دادم
چون مرا میکشی از کشتنم انکار مکن
که من از بهر همین کار ز مادر زادم
تو قوی پنجه شکارافکن و من صید ضعیف
ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم
آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود
ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم
گاهی از جلوهٔ لیلیروشی مجنونم
گاهی از خندهٔ شیرین منشی فرهادم
جاودان نیست فروغی غم و شادی جهان
شکر زان گویم اگر شاد و گر ناشادم
                                                                    
                            وای بر من گر ازین قید کنی آزادم
نازها کردی و از عجز کشیدم نازت
عجزها کردم و از عجب ندادی دادم
چون مرا میکشی از کشتنم انکار مکن
که من از بهر همین کار ز مادر زادم
تو قوی پنجه شکارافکن و من صید ضعیف
ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم
آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود
ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم
گاهی از جلوهٔ لیلیروشی مجنونم
گاهی از خندهٔ شیرین منشی فرهادم
جاودان نیست فروغی غم و شادی جهان
شکر زان گویم اگر شاد و گر ناشادم
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۳۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره میکردم
                                    
گریبان فلک را تا به دامان پاره میکردم
گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من میشد
بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره میکردم
ندانستم که دور چرخش از من دور میسازد
و گر نه چارهٔ چشم بد استاره میکردم
کس گر میشنید از من فسون و مکر گردون را
بسی افسانه زین افسون گر مکاره میکردم
اگر میشد نصیب من سر کوی حبیب من
به صد خواری رقیب سفله را آواره میکردم
نمیدیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه
علاج درد بی درمان خود صد باره، میکردم
شبی بر گردن مار غیرت حلقهها میزد
که زلفش را شبیه عقرب جراره میکردم
فرو میریخت خون دیده بر رخسار من وقتی
که در خاطر خیال آن پری رخساره میکردم
کنار مزرع سبز فلک یکباره تر میشد
اگر در گریه شب ها دیده را فواره میکردم
اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را
که رستم را کمان کودک گهواره میکردم
کنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزی
که من هم درد هر بیچارهای را چاره میکردم
بپرس از من کرامت های پیر میپرستان را
که در میخانه عمری کار هر میخواره میکردم
فروغی من ثنای شاه را تنها نمیگفتم
دعا هم بر دوام دولتش همواره میکردم
خدیو معدلتجو ناصرالدین شاه خوش طینت
که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره میکردم
                                                                    
                            گریبان فلک را تا به دامان پاره میکردم
گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من میشد
بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره میکردم
ندانستم که دور چرخش از من دور میسازد
و گر نه چارهٔ چشم بد استاره میکردم
کس گر میشنید از من فسون و مکر گردون را
بسی افسانه زین افسون گر مکاره میکردم
اگر میشد نصیب من سر کوی حبیب من
به صد خواری رقیب سفله را آواره میکردم
نمیدیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه
علاج درد بی درمان خود صد باره، میکردم
شبی بر گردن مار غیرت حلقهها میزد
که زلفش را شبیه عقرب جراره میکردم
فرو میریخت خون دیده بر رخسار من وقتی
که در خاطر خیال آن پری رخساره میکردم
کنار مزرع سبز فلک یکباره تر میشد
اگر در گریه شب ها دیده را فواره میکردم
اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را
که رستم را کمان کودک گهواره میکردم
کنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزی
که من هم درد هر بیچارهای را چاره میکردم
بپرس از من کرامت های پیر میپرستان را
که در میخانه عمری کار هر میخواره میکردم
فروغی من ثنای شاه را تنها نمیگفتم
دعا هم بر دوام دولتش همواره میکردم
خدیو معدلتجو ناصرالدین شاه خوش طینت
که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره میکردم
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر کجا دم زدم از چشم بت کشمیرم
                                    
خون مردم همه گردید گریبان گیرم
گنج ها جستهام از فیض خرابی ای کاش
آن که کردهست خرابم، بکند تعمیرم
اگر آبم نزنی آتش خرمن سوزم
ور خموشم نکنی شعلهٔ عالمگیرم
از سر کوی جنون نعرهزنان میآیم
کو سر زلف تو آماده کند زنجیرم
بخت برگشتهٔ من بین که به میدان امید
خم ابروی تو ننواخت به یک شمشیرم
نرم خواهم دل سنگین تو را تا چه کند
گریهٔ با اثر و نالهٔ بیتاثیرم
گر به عشق تو کنم دعوی دل سوختگی
میتوان سوز مرا یافتن از تقریرم
چون مرا میکشی از چره برانداز نقاب
تا خلایق همه دانند که بیتقصیرم
دوش با زلف بلند تو فروغی میگفت
دگری را به کمند آر که من نخجیرم
                                                                    
                            خون مردم همه گردید گریبان گیرم
گنج ها جستهام از فیض خرابی ای کاش
آن که کردهست خرابم، بکند تعمیرم
اگر آبم نزنی آتش خرمن سوزم
ور خموشم نکنی شعلهٔ عالمگیرم
از سر کوی جنون نعرهزنان میآیم
کو سر زلف تو آماده کند زنجیرم
بخت برگشتهٔ من بین که به میدان امید
خم ابروی تو ننواخت به یک شمشیرم
نرم خواهم دل سنگین تو را تا چه کند
گریهٔ با اثر و نالهٔ بیتاثیرم
گر به عشق تو کنم دعوی دل سوختگی
میتوان سوز مرا یافتن از تقریرم
چون مرا میکشی از چره برانداز نقاب
تا خلایق همه دانند که بیتقصیرم
دوش با زلف بلند تو فروغی میگفت
دگری را به کمند آر که من نخجیرم
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا خیل غمت خیمه زد اندر دل تنگم
                                    
از تنگ دلی با در و دیوار به جنگم
گر کشته ز عشق تو شوم صاحب نامم
ور زنده کوی تو روم مایهٔ ننگم
در ورطهٔ شوق تو چه اندیشه ز بحرم
در لجه عشق تو چه پرواز نهنگم
تا پاره نگردید ز هم رشتهٔ عمرم
تار سر زلف تو نیفتاد به چنگم
روی تو در آیینهٔ جان عکس بینداخت
تا تختهٔ تن پاک بگشت از همه رنگم
زان رو به خدنگ مژهات دوختهام چشم
کابروی کمان دار تو دوزد به خدنگم
دستی که طمع دارم از آن ساغر صهبا
ترسم شکند شیشهٔ امید به سنگم
فریاد که آن عمر شتابنده فروغی
گشت از ره بیداد ولیکن به درنگم
                                                                    
                            از تنگ دلی با در و دیوار به جنگم
گر کشته ز عشق تو شوم صاحب نامم
ور زنده کوی تو روم مایهٔ ننگم
در ورطهٔ شوق تو چه اندیشه ز بحرم
در لجه عشق تو چه پرواز نهنگم
تا پاره نگردید ز هم رشتهٔ عمرم
تار سر زلف تو نیفتاد به چنگم
روی تو در آیینهٔ جان عکس بینداخت
تا تختهٔ تن پاک بگشت از همه رنگم
زان رو به خدنگ مژهات دوختهام چشم
کابروی کمان دار تو دوزد به خدنگم
دستی که طمع دارم از آن ساغر صهبا
ترسم شکند شیشهٔ امید به سنگم
فریاد که آن عمر شتابنده فروغی
گشت از ره بیداد ولیکن به درنگم
                                 فروغی بسطامی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه به دیر همدمم شد، نه به کعبه هم نشینم
                                    
عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم
تو و کوچهٔ سلامت، من و جادهٔ ملامت
که به عالم مشیت تو چنان و من چنینم
نه تو من شوی، نه من تو، به همین همیشه شادم
که به کارگاه هستی تو همان و من همینم
ز سجود خاک پایش به سرم چهها نیامد
قلم قضا ندانم چه نوشته بر جبینم
چه کنم اگر نگردم پی صاحبان خرمن
که فقیر خانه بر دوش و گدای خوشهچینم
رخ دوست را ندیدم دم رفتن، ای دریغا
که به روی او نیفتاد نگاه واپسینم
به چه رو بر آستانش پی سجده سرگذارم
که هزار بت نهان است به زیر آستینم
چه به غصه دل نهادم، چه توقعم ز شادی
چو به زهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم
تو و زلف مشک بارت من و چشم اشک بارم
تو و لعل آبدارت من و کام آتشینم
کسی از سخن شناسان به لب گهرفشانت
نشنید گفته من که نگفت آفرینم
من و دیده برگرفتن به کدام دل فروغی
که میسرم نگردد که فروغ او نبینم
                                                                    
                            عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم
تو و کوچهٔ سلامت، من و جادهٔ ملامت
که به عالم مشیت تو چنان و من چنینم
نه تو من شوی، نه من تو، به همین همیشه شادم
که به کارگاه هستی تو همان و من همینم
ز سجود خاک پایش به سرم چهها نیامد
قلم قضا ندانم چه نوشته بر جبینم
چه کنم اگر نگردم پی صاحبان خرمن
که فقیر خانه بر دوش و گدای خوشهچینم
رخ دوست را ندیدم دم رفتن، ای دریغا
که به روی او نیفتاد نگاه واپسینم
به چه رو بر آستانش پی سجده سرگذارم
که هزار بت نهان است به زیر آستینم
چه به غصه دل نهادم، چه توقعم ز شادی
چو به زهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم
تو و زلف مشک بارت من و چشم اشک بارم
تو و لعل آبدارت من و کام آتشینم
کسی از سخن شناسان به لب گهرفشانت
نشنید گفته من که نگفت آفرینم
من و دیده برگرفتن به کدام دل فروغی
که میسرم نگردد که فروغ او نبینم