عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
شد از رکاب تو پیدا هلال عید مرا
گشوده شد در جنت ازین کلید مرا
کنم سیاه ز نظاره بنفشه خطان
شود دو دیده چو بادام اگر سفید مرا
گران نیم به خریدار از سبکروحی
به سیم قلب چو یوسف توان خرید مرا
ز نیشتر چو رگ سنگ نیست پروایم
ز کوه درد ز بس نبض آرمید مرا
ز تخم سوخته، سبزی امید نتوان داشت
چگونه اختر طالع شود سعید مرا؟
نشد ز گوشه ابروی او گشاده دلم
چه دل گشاده شود از هلال عید مرا؟
ز حسن عاقبت عشق، چشم آن دارم
که صبح وصل شود، دیده سفید مرا
ز روی تازه من، تازه روست صائب باغ
اگر چه نیست بری همچو سرو و بید مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
کنند تازه خطان مشکسود داغ مرا
شراب کهنه دهد تازگی دماغ مرا
چو لاله در چمن از کاسه سرنگونی ها
تهی ز باده ندیده است کس ایاغ مرا
ز خرج، دخل کریمان یکی هزار شود
در گشاده، در بسته است باغ مرا
ستاره سوخته از سوختن نیندیشد
حذر ز سوده الماس نیست داغ مرا
ز آفتاب بود روشناییم چون لعل
چسان خموش توان ساختن چراغ مرا؟
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز باده تر نتوان ساختن دماغ مرا
مرا کسی که به سیر بهشت می خواند
ندیده است مگر گوشه فراغ مرا؟
به شور حشر مرا نیست حاجتی صائب
چنین که عشق نمکسود ساخت داغ مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
ز خامشی دل روشن شود سیاه مرا
سیاه خیمه لیلی است دود آه مرا
ز داغ زیر نگین من است روی زمین
ز اشک و آه بود لشکر و سپاه مرا
چو گردباد به سرگشتگی برآمده ام
نمی رود دل گمره به هیچ راه مرا
حباب مانع جوش و خروش دریا نیست
ز مغز، شور نگردد کم از کلاه مرا
نمی توان به نصیحت عنان من پیچید
نداشت زلف به زنجیرها نگاه مرا
به رنگ زرد ز دینار گشته ام قانع
چو کهربا نپرد چشم بهر کاه مرا
نیم به همسفران بار از تهیدستی
که هست از دل صد پاره زاد راه مرا
حریف سرکشی نفس نیست یوسف من
حضیض چاه بود به ز اوج جاه مرا
چو شمع، زندگیم صرف شد به لرزیدن
نشد که دست حمایت شود پناه مرا
مرا به جاذبه، ای میر کاروان دریاب
که مانده کرد گرانباری گناه مرا
اگر چه گوهر من چشم می کند روشن
نمی خرند عزیزان به برگ کاه مرا
مرا به عالم بالا رساند یک جهتی
نگشت کعبه و بتخانه سنگ راه مرا
ز زهد خشک مرا زنده زیر خاک مکن
مبر ز میکده زاهد به خانقاه مرا
زبان عذر ندارم ز روسیاهی ها
مگر شود عرق شرم عذرخواه مرا
مرا ز سیل گرانسنگ هیچ پروا نیست
خراب بیش کند آب زیر کاه مرا
هزار لطف طمع داشتم ز ساده دلی
نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا
کجاست فرصت مشق جنون مرا صائب؟
که برده دست و دل از کار، مد آه مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
شکست نقش مرادست بوریای مرا
نسیم فتح، قلم می کند لوای مرا
ز بیم دوزخ اگر فارغم ز غفلت نیست
که می دهد عمل من همان سزای مرا
نظر به دانه کس نیست سیر چشمان را
به آب خشک بود گردش آسیای مرا
یکی هزار شد از وصل بی قراری دل
نکرد سرمه منزل خمش درای مرا
رسیده است به جایی گران رکابی خواب
که توتیای قلم ساخته است پای مرا
چنان به پیکر من ضعف زور آورده است
که فرق نیست ز قد دوتا، عصای مرا
ز بس که نور بصیرت نمانده در مردم
به نرخ خاک نگیرند توتیای مرا
ز گرمی طلب از بس که داغدار شده است
زمین ز خویش کند دور، نقش پای مرا
شود ز آب وضو تازه، داغ های ریا
مگر شراب نمازی کند ردای مرا
هلال عید شود حلقه برون درم
شبی که روی تو روشن کند سرای مرا
مرا ز نعمت دیدار سیر نتوان کرد
که ساختند نگون کاسه گدای مرا
نظر به صیقل مردم ندارد آینه ام
چو بحر، موجه من می دهد جلای مرا
به سنگلاخ اگر راه سیل من افتد
چنان روم که کسی نشنود صدای مرا
نهشت سبزه خوابیده در سراسر باغ
به عندلیب چه نسبت بود نوای مرا؟
قدم شمرده نهم بر بساط گل صائب
ز بس که خار ملامت گزیده پای مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
به هر که هر چه ضرورست داده اند آن را
بس است آب دهن آسیای دندان را
مدار چشم تفاوت ز پله میزان
یکی است سنگ و گهر، دیده های حیران را
مکن به پرده ناموس عشق را پنهان
که بادبان نشود پرده دار طوفان را
به احتیاط نفس کش به عاشقان چو رسی
که ناز زلف بود خاطر پریشان را
کشیده دار عنان ادب به وادی عشق
که ریگ، خرده جانهاست این بیابان را
بدوز چاک دلم را به رشته سر زلف
که نیست حاجت محراب، کافرستان را
به طفل تخته تعلیم دادن استاد
اشاره ای است که آماده باش طوفان را
غم مآل که دارد، که فکر جامه و نان
گرفته است درون و برون انسان را
ز دل توقع آسودگی ز خامی هاست
قرار نیست به یک جای هیچ پیکان را
فتاده است سر و کار من به صحرایی
که قدر ریگ روان نیست خرده جان را
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که سرخ کرد ز گفتار، روی ایران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
بهار شد که ببندند در گلستان را
شکوفه پنبه شود گوش باغبانان را
هزار بار فزون شمع آسیا کرده است
غبار خاطر من آفتاب تابان را
حباب نیست، که از شرم لعل سیرابش
عرق به جبهه نشسته است آب حیوان را
ز ماهتاب بناگوش یار می آید
که شیر مست کند ریگ این بیابان را
صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
عبث به جود ستایش کنند نیسان را
چه ساده ام که به دست تهی طمع دارم
که پر ز بوسه کنم چاه آن زنخدان را
ز جرم عشق نهان داشتن پشیمانم
نمک چشیده و دزدیده ام نمکدان را
بهشت سرمه ازین خاک می برد صائب
به مصر و شام چه نسبت بود صفاهان را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
لبت به خون جگر شسته روی مرجان را
خط تو ساخته خس پوش، آب حیوان را
لب عقیق به دندان گرفته است سهیل
ز دور دیده مگر سیب آن زنخدان را؟
به آستین، سر اشکم فرو نمی آید
کفن ز اطلس خون بس بود شهیدان را
بشوی نقش وطن را به رود نیل از دل
که نیست آب مروت به چشم، اخوان را
جنون عشق ز فولاد پنجه دارد و من
به تار اشک رفو می کنم گریبان را
هر آنچه داده قسمت بود روان پیش آر
گران مکن به دل خود قدوم مهمان را
صفیر خامه صائب بلند چون گردید
نشست شعله آواز، عندلیبان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
ز اشک گرم خطر نیست خار مژگان را
که چشم شیر نگهبان بود نیستان را
مجوی آب مروت ز چرخ سفله نهاد
که دود آه کند این سفال، ریحان را
نظر ز روی لطیفش چگونه آب دهم؟
که چشم شور بود شبنم این گلستان را
کمند جاذبه طوطیان شیرین حرف
ز بند نی بدر آورد شکرستان را
ز دست جرأت من در وصال ایمن باش
که قرب بحر کند خشک، دست مرجان را
ز اشک گرم شود نامه سیاه سفید
ز آه سرد بود برگریز عصیان را
ازان به زخم زبان از خوشامدم قانع
که به ز نقش و نگارست رخنه زندان را
همان سفینه اش از شرم جود دریایی است
صدف اگر چه گهر ساخت اشک نیسان را
ز میوه های بهشتی گزیده شد صائب
فشرد بر جگر خویش هر که دندان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
بس است تیغ تغافل من بلاجو را
مکن به خون من آلوده تیغ ابرو را
کجاست جاذبه طالع سلیمانی؟
که آورد به سرای من آن پریرو را
چو داغ لاله به خون کعبه غوطه زد آن روز
که غمزه تو کمر بست تیغ ابرو را
کناره کردن مجنون ز خلق، تعلیمی است
که می توان به نگه رام کرد آهو را
کسی سرآمد گلزار غنچه خسبان است
که بشکند سرش از بار درد، زانو را
نهال قامت چابک سوار من تیری است
که هست خانه زین، خانه کمان او را
ملایمت سپر و جوشن ضعیفان است
ز زخم تیغ خطر نیست خامه مو را
اگر نه رتبه نظم است، از چه رو صائب
مقام بر سر چشم است بیت ابرو را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
ز حرف سرد چه پروا روان سوخته را؟
که هست مرهم کافور، جان سوخته را
ز بس که اهل سعادت گرسنه چشم شدند
هما به سگ ندهد استخوان سوخته را
نظر به نعمت الوان چرا سیاه کند؟
به خون چو لاله زند هر که نان سوخته را
به حرف عشق دل داغدار من زنده است
که آتش آب حیات است جان سوخته را
به داغ سینه من دست آشنا مکنید
که می چکد ز نفس خون دهان سوخته را
دهن به شکوه خونین چو لاله باز مکن
که مرهم است خموشی زبان سوخته را
ملایمت طمع از زاهدان خشک مدار
که مغز، آه بود استخوان سوخته را
توان چو آهوی مشکین به بوی مشک شناخت
ز حرفهای جگرسوز، جان سوخته را
به داغ عاریه محتاج نیست سینه گرم
ز خود چراغ بود خانمان سوخته را
نسوخت هر که درین ره نفس، نمی داند
که سوختن پر و بال است جان سوخته را
اگر چه خط دم صبح جزاست خوبان را
شب وصال بود عاشقان سوخته را
ز داغ لاله سیاهی نمی رود هرگز
ز دل چگونه برآرم فغان سوخته را؟
به عشق رغبت من تازه می شود صائب
ز هر که می شنوم بوی جان سوخته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
به کوی عشق مبر زاهد ریایی را
مکن به شهر بدآموز، روستایی را
جماعتی که به بیگانگان نمی جوشند
نچیده اند گل باغ آشنایی را
ز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟
قلم چه داد دهد قصه جدایی را؟
چه دل به شبنم این باغ و بوستان بندم؟
که کرده اند روان، درس بی وفایی را
هلاک غیرت آن رهروم که می دارد
ز چشم آبله پنهان، برهنه پایی را
ز نقش شهپر طاوس می توان دانست
که چشمهاست به دنبال، خودنمایی را
نمی شود نشود فرق سرکشان پامال
سفر به خاک بود ناوک هوایی را
تلاش چاشنی کنج آن دهن صائب
به کام شکر، شیرین کند گدایی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
رسیده است به آفاق صیت دولت ما
تپیدن دل بی تاب ماست نوبت ما
کلاه گوشه اقبال ماست بی کلهی
گذشتگی ز دو عالم بود جنیبت ما
خزینه گهر ما معانی رنگین
بریدن از دو جهان است تیغ جرأت ما
ز نور جبهه ما می شود جگرها آب
ز داغ عشق بود آفتاب رایت ما
چو صبح، حق نفس بر جهانیان داریم
نمک به چشم جهان ریخت شور فکرت ما
هزار تیغ زبان را نمود جوهردار
دگر چه کار کند پیچ و تاب غیرت ما؟
چو نوبهار، بود از معانی رنگین
تمام روی زمین، زیر بار نعمت ما
دهن چو شیشه گشاییم بهر شادی خلق
وگرنه مهر خموشی است جام عشرت ما
زیادتی نکند هیچ لفظ بر معنی
ز راست خانگی خامه عدالت ما
ز مهر و ماه نداریم روشنایی چشم
ز نور فطرت ما روشن است خلوت ما
گرفته بود چمن را فسردگی صائب
شدند نغمه سرا، بلبلان ز غیرت ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
ز خون شکفته شود چون شراب شیشه ما
شکسته دل نشود ز انقلاب شیشه ما
اگر شکنجه کنندش به آب تلخ، کند
ز کیمیای قناعت گلاب شیشه ما
ز خشکسال نمی گردد آب گوهر کم
شود چو آبله پر از سراب شیشه ما
شراب بی جگران را دلیر می سازد
چرا ز سنگ کند اجتناب شیشه ما؟
ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسیب
به روی خویش نیارد چو آب شیشه ما
لب شکایت ما را که می تواند بست؟
شکسته است ز زور شراب شیشه ما
توان به باطن ما راه بردن از ظاهر
به روی باده نگردد حجاب شیشه ما
به میکشان کمرو تاج لعل می بخشد
به هر پیاله ز موج و حباب شیشه ما
سپاه عقل گرانسنگ را به هم شکند
نهد ز جام چو پا در رکاب شیشه ما
شکستن دل ما را به سنگ حاجت نیست
که از نفس شکند چون حباب شیشه ما
ز سرکشی به سلیمان فرو نیارد سر
پر از پری چو شود از شراب شیشه ما
کند ز خنده دل آفتاب خون، تا شد
ز باده شفقی کامیاب شیشه ما
بنای میکده ها را رسانده است به آب
ز بوی باده نگردد خراب شیشه ما
مدار دست ز ریزش که شد ز راه کرم
به کوی میکده مالک رقاب شیشه ما
شود چو سرو، علم در چمن به سرسبزی
به تخم سوخته بخشد گر آب شیشه ما
ز سنگ حادثه هر چند توتیا گردید
نشد که چشم بمالد ز خواب شیشه ما
به خم نمی کند از احتیاج، گردن کج
مگر ز خویش برآرد ز شراب شیشه ما
به ظرف کم چه تمتع توان ز دریا یافت؟
مگر شکسته شود چون حباب شیشه ما
همان زمان به لب تشنه ای پیاله رساند
گرفت هر چه ز خم چون سحاب شیشه ما
ز وصل سیمبران پیرهن حجاب بود
مگر ز گرمی می، گردد آب شیشه ما
ز فیض خوش نفسی، خون گرم صهبا را
به ناف جام کند مشک ناب شیشه ما
حدیث حوصله بر طاق نه که دریا را
به نیم جرعه نماید خراب شیشه ما
اگر چه در سر می کرد عمر خود صائب
نشد ز نشأه می کامیاب شیشه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
ز هم نمی گسلد عیش جاودانه ما
خمار صبح ندارد می شبانه ما
ترا که ذوق سخن نیست فکر ساغر کن
که گشت چاک گریبان شرابخانه ما
فسانه دگران خواب در بغل دارد
به چشم خواب نمک می زند فسانه ما
عرق فشانی ابر بهار رنگین است
کنون که خال لب کشت گشت دانه ما
به ناز کی چه میانش، چه جسم لاغر من
دویی کناره گرفته است از میانه ما
زمین ز برگ خزان دیده خرقه پوش شود
اگر بهار کند رنگ عاشقانه ما
کجاست دام فنا تا گلوی ما گیرد؟
قفس خلال شد از فکر آب و دانه ما
کسی نماند که بر آه ما نسوخت دلش
سری کشید به هر روزنی زبانه ما
خمار عشقت اگر دردسر دهد صائب
سری بکش به غزل های عاشقانه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
شکست رنگ می از ترک میگساری ما
نمک به چشم قدح ریخت هوشیاری ما
کم است اشک برای سیاهکاری ما
مگر کند عرق انفعال یاری ما
نماند در دل خم نم ز میگساری ما
سفید شد لب ساغر ز بوسه کاری ما
به چشم جوهریان گوهر بصیرت نیست
وگرنه گرد یتیمی است خاکساری ما
چنان کز آیه رحمت امید خلق افزود
یکی هزار شد از خط امیدواری ما
شده است حلقه گرداب، چشم قربانی
ز چارموجه طوفان بی قراری ما
رسید خیرگی چشم ما به معراجی
که ماه بر فلک از هاله شد حصاری ما
کلاه گوشه همت بلند کرده ماست
چو تیغ کوه ز ابرست آبداری ما
چنان گذشت ز تقصیر ما عنایت دوست
که از گناه نکرده است شرمساری ما
به زیر تیغ فشردیم پای خود چندان
که کوه بست کمر پیش بردباری ما
ز تار و پود جهان آگهیم با طفلی
دویده است به هر کوچه نی سواری ما
زبان ما اگر از شکر تیغ خاموش است
دهان شکرگزاری است زخم کاری ما
ازان دوید به آفاق نام ما صائب
که روشن است جهان از نفس شماری ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
زهی به غمزه جانسوز برق مذهب ها
به خنده شکرین نوبهار مشربها
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز می پرد از شوق چشم کوکبها
سبکروان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
نه روز اختر سیار ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این پرنده عقرب ها
ازان به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
گذشتم از سر مطلب، تمام شد مطلب
حجاب چهره مقصود بوده مطلبها
بیا به عالم آسودگان خاک و ببین
ز دستبرد اجل پی بریده مرکبها
فتاد تا به ره طرز مولوی صائب
سپند شعله فکرش شده است کوکبها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
چنان که از نمک افزون شود جراحتها
یکی هزار ز پرسش شود مصیبت ها
مپوش چشم ز نظاره غبار ملال
که پیش خیز نشاط است گرد کلفت ها
مده ز جهل مرکب به نام تن چو عقیق
که هست لازم تحصیل نام، ظلمت ها
مدار چشم اقامت ز اعتبار جهان
که همچو سایه بال هماست دولت ها
نمی توان به خس و خار کشت آتش را
یکی هزار شود عشق از نصیحت ها
نبود حوصله چشم شور، ظرف مرا
به خوردن دل خود ساختم ز نعمت ها
ز اشک، دیده یک آفریده رنگین نیست
فسرده است درین عهد خون غیرت ها
نکرده ساده دل خود ز فکر، گوشه مگیر
که انجمن شود از فکر پوچ، خلوت ها
نفس ز دل به لبم می رسد به دشواری
ز بس گره شده در سینه ام شکایت ها
کسی ز خاک لحد شسته رو برون آید
که شوید از عرق شرم، گرد خجلت ها
گران شدن سبکی را در آستین دارد
که هست لازم ثقل ثقیل خفت ها
جریده شو که ندارد به عهد ما صائب
به غیر خوردن دل دانه دام صحبت ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
شکوفه شور فکنده است در گلستان ها
شده است خوان زمین گم درین نمکدان ها
گشوده است بهار از شکوفه دفتر عیش
شده است پر ز برات نشاط دامانها
ز بس که ریخته است اختر شکوفه به خاک
نشان ز کاهکشان می دهد خیابان ها
ز پرده پوشی برگ شکوفه، گردیده است
مثال لیلی چادر گرفته، بستان ها
ز رشته ای که ز عقد گهر شکوفه کشید
شده است همچو صدف پر گهر گریبان ها
سواد خاک چنان از شکوفه روشن شد
که سیر ماه توان کرد در شبستان ها
زمین شده است ز برگ شکوفه سیمین تن
گشوده است بغل باغ از خیابان ها
شب دراز صبوحی کنند میخواران
که گشت مشرق صبح از شکوفه بستان ها
به یک دو جام، مرا شیر گیر کن ساقی
که شیر مست شده است از شکوفه بستان ها
عجب که توبه تواند سفید گردیدن
که شست چهره تقوی به خون گلستان ها
چه عاجز گره دل شدی، به باغ خرام
که تیز کرده بهار از شکوفه، دندان ها
ز زهد خشک اگر در جهان غباری بود
ز لوح خاطر ایام شست بارانها
شده است چون رخ لیلی و سینه مجنون
ز جوش لاله و گل دامن بیابان ها
چنان گشایش دل عام شد که وا کردند
دهن به خنده چو سوفار، جمله پیکان ها
ز جوش گل رگ لعل است خار بر دیوار
ز لاله پنجه مرجان شده است مژگان ها
چگونه دل نبرد از سخنوران صائب؟
که هست در نی کلک تو شکرستان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
غم حساب ندارم ز می پرستی ها
که نیست قابل تعبیر، خواب مستی ها
به قدر آنچه شوی پست، سربلند شوی
گرفته ایم عیار بلند و پستی ها
نسیم جاذبه ای پیش راه ما بفرست
که گشت سد ره ما غبار هستی ها
که می کند سر زلف حواس ما را جمع؟
به غیر بیخودی عشق و خواب مستی ها
بگیر سر خط عبرت ز قطع زلف ایاز
کشیده دار عنان دراز دستی ها
به وصل او نرسیدم ز مفلسی صائب
سیاه در دو جهان روی تنگدستی ها!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
آسان چسان شود ز وطن دیده ور جدا؟
کز سنگ خاره گشت به سختی شرر جدا
رنگین شود ز باده گلرنگ، بی طلب
دستی که چون سبو نشد از زیر سر جدا
تا همچو لاله چشم گشودم درین چمن
هرگز نبود داغ مرا از جگر جدا
از دل نشد به آب شدن محو، نقش یار
این سکه از گداز نگردد ز زر جدا
بحر از گهر غبار یتیمی نمی برد
ما و تراکه می کند از یکدگر جدا؟
در قید تن ز خامی خود مانده است دل
بی پختگی ز شاخ نگردد ثمر جدا
فرهاد پا به کوه گذارد ز دیدنش
کوهی که گشته است ترا از کمر جدا
نتوان گرفت خرده ز ممسک به روی سخت
گردد ز سنگ اگر چه به آهن شرر جدا
نتوان ترا جدا ز پدر کرد، ورنه ما
از شیر کرده ایم مکرر شکر جدا
رنگی ندارم از لب لعل تو، گر چه من
کردم به زور جاذبه آب از گهر جدا
آتش کند تمیز ز هم نقد و قلب را
اخلاق خوب و زشت شود در سفر جدا
در پرده حجاب بود از وصال شمع
پروانه تا نمی شود از بال و پر جدا
صائب ز تیغ مرگ نلرزد به خویشتن
آزاده ای که گشت ز خود پیشتر جدا