عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
ما خیالیم در حقیقت او
جز یکی در وجود دیگر کو
عاشق و رند و مست و قلاشیم
برو ای عقل و هر چه خواهی گو
عقل با عشق آشنا نشود
همدم ترک کی شود هندو
با دو رو او یگانه کی باشد
باش با عاشقان او یک رو
یک سر مو ز ما نخواهی یافت
تا ز تو باقی است یک سر مو
می وحدت ز جام کثرت نوش
گنج معنی ز گنج صورت جو
طالب ذوق نعمت الله شو
که همه یافتند ذوق از او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
آفتاب حسن او عالم منور ساخته
نقش عالم از مثال خود مصور ساخته
در میان دایره خوش خط موهومی کشید
صورت قوسین از آن معنی محور ساخته
جملهٔ اعیان عالم مظهر اسماء اوست
عین هر فردی به انعامی مقرر ساخته
یک الف بنوشت و هفت آیت از آن آمد پدید
هفت هیکل حافظ این هفت کشور ساخته
جود او مجموع موجودات را داده وجود
خاک را کرده نظر آن خاک را زر ساخته
خوش حبابی در محیط عشق او پیدا شده
قبه‌ای بر روی آب از عین ما بر ساخته
صورت و معنی عالم جمع کرده در یکی
و آن یکی در دو جهان سلطان و سرور ساخته
در میان آب بنشستیم در دریای عشق
عین ما از آب روی داده خوشتر ساخته
گنج پنهان بود پیدا کرد‌ه‌ است بر بینوا
پادشاه از لطف خود با بینوا در ساخته
اسم اعظم نعمت‌اللّه را عطا کرده به من
بنده‌ای را سیدی در بحر و در بر ساخته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
عشق او خوش آتشی افروخته
غیرت او غیر او را سوخته
عشقبازی کار آتش بازی است
او چنین کاری به ما آموخته
گنج او در کنج دل ما یافتیم
دل فراوان نقد از او اندوخته
نور ما روشنتر است از آفتاب
گوئیا از نار عشق افروخته
سید ما تا جمالش دیده است
دیده را از این و آن بردوخته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
در دیدهٔ سرمست نظر کن که پدیده
مستانه دو بیتی ز سر ذوق بگفتم
خود خوشتر از این قول که گفته که شنیده
تا ظن نبری گفتهٔ من شعر فلان است
الهام الهی است که از غیب رسیده
میخانهٔ ما وقف و سبیل است به رندان
جام می ما بر همه میخانه گزیده
رندی که در این کوی مغان خوش به کمال است
از قصهٔ بیگانه و از خویش رهیده
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
گر می‌طلبد هان بسپاریم به دیده
خوش باشد اگر عمر عزیز به سر آری
در بندگی سید و اخلاق حمیده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
عقل در کوی عشق سرگشته
چون گدائیست در به در گشته
خبری یافته ز میخانه
زان خبر مست و بی خبر گشته
دیده نقش خیال او دیده
آب از آن روش در نظر گشته
همچو پرگار گرد نقطهٔ دل
سالها جان ما به سر گشته
از می و جام با خبر باشد
هر که چون ما به بحر و بر گشته
ساغر می مدام می نوشتم
لاجرم حال ما دگر گشته
هر که گشته غلام سید ما
در همه جای معتبر گشته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
نقش خیال رویش برآب دیده بسته
آن نور چشم مردم در آب خوش نشسته
روز الست با او عهد درست بستیم
جاوید من بر آنم گر چه دلم شکسته
دیشب خیال رویش در خواب دید دیده
امروز آن خیالش بر ما بود خجسته
زُنار کفر زلفش دل بر میان جان بست
خوشتر ازین میانی دیگر کسی نبسته
جام شراب وحدت نوشیم عاشقانه
شادی روی رندی کز خویش باز رسته
پیوسته ایم با او پیوسته ایم جاوید
پیوسته این چنین خوش از غیر او گسسته
از بندگی سید ذوق تمام داریم
سرمست تندرستیم نه از خمار خسته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۰
درآمد ترک سرمستی که غارت می کند خانه
چنان مستست کز مستی نداند خویش بیگانه
خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست
بهشت جاودان ما بود این کنج میخانه
ز عشقش آتشی افروخت جان عاشقان را سوخت
وجود ما و عشق او مثال شمع و پروانه
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
سخن از غیر میگوئی مرا با غیر پروانه
درین بزم ملوکانه نشسته جان و جانانه
نشسته جان و جانانه در این بزم ملوکانه
اگر جانست حیرانست و گر دل والهٔ عشقست
اگر علمست نادانست و گر عقلست دیوانه
بیا ای مطرب عشاق و ساز عاشقان بنواز
حریف نعمت الله شو بخوان این قول مستانه
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۱
درآ در مجلس رندان ببین این ذوق مستانه
رهاکن گوشهٔ خلوت بیا در کنج میخانه
طلب کن عشق سرمستی که او ساقی یارانست
چه میجوئی ز عقل آخر که حیرانست و دیوانه
خیال عقل و عشق او هوای ذره و خورشید
کمال علم و وصل او حدیث شمع و پروانه
مرید پیر خمّارم خم میخانه می نوشم
به نزد من چو من رندی چه باشد جام پیمانه
دوای دردمندان را ز گنج کنج دل می جو
که درد عشق او گنجست و دل کنجیست ویرانه
در میخانه را بگشا صلا دادیم رندان را
خراباتست و مطرب عشق و ساقی مست و جانانه
بیا ای ساقی رندان که دور نعمت الله است
حریفانند می گردان زهی بزم ملوکانه
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
در دو عالم جز یکی دانیم نه
غیر آن یک را یکی خوانیم نه
گر خیال غیر آید درنظر
نقش او بر دیده بنشانیم نه
عشق جانان روز و شب در جان بود
یک نفس بی عشق جانانیم نه
عشقبازی آیتی در شأن ماست
عاقلی را نیک می دانیم نه
اعتقاد ماست با رندان تمام
منکر احوال مستانیم نه
چشم ما روشن به نور روی اوست
بر خیال غیر حیرانیم نه
دُرد دردش همچو سید می خوریم
در پی دارو و درمانیم نه
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
جان ز جانان دریغ دارم نه
دل به غیری دگر گذارم نه
هر چه دارم امانت عشق است
جز بدان حضرتش سپارم نه
در خرابات همدم جامم
هیچ همدم چو جام دارم نه
ساقیم او و می محبت او
دست از می خوری بدارم نه
دیده روشن به نور طلعت اوست
غیر او در نظر نگارم نه
به جز از تخم دوستی تخمی
در زمین دلم بکارم نه
نفسی بی هوای سید خویش
در همه عمر خود برآرم نه
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۶
دیده تا نور روی او دیده
هرچه دیده همه نکو دیده
زلف و رویش به همدگر نگرد
کفر و اسلام مو به مو دیده
چشم دریادلی است دیدهٔ ما
در نظر آب سو به سو دیده
دیدهٔ ما یکی یکی بیند
گر چه احول یکی به دو دیده
دیده در آینه نگاهی کرد
جان و جانانه روبرو دیده
چند گوئی که من نمی بینم
روشنست آفتاب کو دیده
نعمت الله نظر از او دارد
نور او را به نور او دیده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
خیالش نقش می بندد به دیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
منور شد به نورش دیدهٔ ما
نظر فرما در این دیده به دیده
عنایت بین که الطاف الهی
چنین حسن لطیفی آفریده
در این دور قمر حاکم به حکمت
خطی بر ماه تابنده کشیده
ملک صورت به خلق بی نظیرش
ملک سیرت به اخلاق حمیده
به رندان می دهد ساقی سرمست
به ما خمخمانه میرانش رسیده
مجرد کیست در عالم چو سید
کسی کز قید عالم وارهیده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
آن کیست کلای کج نهاده
بر بسته میان و برگشاده
بگشوده در شرابخانه
مستانه صلای عام داده
رندانه درآمده به مجلس
بر دست گرفته جام باده
سلطان خود و سپاه خویشست
گه گشته سوار و گه پیاده
در کنج دل خرابهٔ ما
گنجی ز محبتش نهاده
شاهانه به تخت دل نشسته
جان همچو غلام ایستاده
بر هر طرفش هزار سید
هستند خراب و اوفتاده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
دل ز ما کردی بری یعنی که چه
هیچ با ما ننگری یعنی که چه
بی حریفان خلوتی دارم مدام
می به تنها می خوری یعنی که چه
می نهی لب بر لب جام شراب
آبرویش می بری یعنی که چه
رو گشائی راز گوئی با صبا
پردهٔ گل می دری یعنی که چه
بر سر راه امید افتاده ایم
بر سر ما نگذری یعنی که چه
هر نفس آئینهٔ روشن دلی
می بری می آوری یعنی که چه
دم مزن از سیدی گر عاشقی
بندگی و سروری یعنی که چه
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶
می عشقش به شیر مردان ده
دُرد دردش به دردمندان ده
ساقیا دست ما و دامن تو
ساغر می به دست یاران ده
می به زاهد مده که باشد حیف
درد وی جام می به رندان ده
جرعه نوشان جام خود بگذار
جرعهٔ جام خود به ایشان ده
کربلا را به عاشقان بخشی
بخش من ز آن بلا فراوان ده
نوش کن جام می که نوشت باد
جرعه ای هم به باده نوشان ده
نعمت الله مده به می خواران
میر مستان به می پرستان ده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۴
وه چه حسن است اینکه پیدا کرده ای
شکل جان را آشکارا کرده ای
صورت و معنی پدید آورده ای
تا جمال خود هویدا کرده ای
غنچه ای از گلستان بنموده ای
بلبلان را مست و شیدا کرده ای
ترک چشم مست را می داده ای
عقل هر هشیار یغما کرده ای
گوهری را در صدف بنهاده ای
چشم ما را عین دریا کرده ای
جود هر عاشق وجود تو است باز
نام خود معشوق یکتا کرده ای
باز سید را به خود بنموده ای
وز کلام خویش گویا کرده ای
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
می حلالت باد اگر در بزم رندان خورده ای
نوش جانت باد اگر باد باده نوشان خورده ای
قوت جان و قوت دل دُردی درد است ای عزیز
قوت و قوت خوشی داری اگر آن خورده ای
در خرابات فنا جام بقا را نوش کن
تا توان گفتن که می با می پرستان خورده ای
ای دل سرمست من جانم فدا بادت که باز
می ز جام جان و نقل از بزم جانان خورده ای
نعمت فردوس اعلی نیست قدرش پیش تو
گوئیا نزل خوشی از خوان سلطان خورده ای
غم مخور گر خورده ای از عشق او جام شراب
کان می پاک حلال است و به فرمان خورده ای
یا حریف نعمت اللهی که این سان سرخوشی
یا ز خم خسروانی می فراوان خورده ای
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۳
گفتم که نقش رویت گفتا در آب بینی
گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی
گفتم لبت ببوسم گفتا بیار جامی
گفتم چه می کنی گفت تا در شراب بینی
گفتم حجاب بردار تا بی حجاب بینم
گفتا توئی حجابم چون بی حجاب بینی
ای عقل اگر بیابی ذوقی که هست ما را
هر قطره ای درین بحر دُر خوشاب بینی
در بارگاه خسرو گر بگذری چو فرهاد
شوری ز عشق شیرین در شیخ و شاب بینی
گر چشم تو ببیند نوری که دیده چشمم
هر ذره ای که بینی چون آفتاب بینی
از بحر نعمت الله گر جرعه ای بنوشی
دریا و ماسوی الله جمله سراب بینی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۰
همه عین همند تا دانی
همه جام جمند تا دانی
باده نوشان که همدم مایند
عاشق بی غمند تا دانی
هفت دریا به پیش دیدهٔ ما
به مثل شبنمند تا دانی
نازنینان و سرو بالایان
در چمن می چمند تا دانی
بندگان جناب سید ما
در حرم محرمند تا دانی
رند و ساقی یکی است دریابش
جام و می همدمند تا دانی
گرچه بسیار عاشقان باشند
همچو سید کم اَند تا دانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
بی عشق مباش یک زمانی
کز عشق نکرد کس زیانی
آن آن دارد که عشق دارد
بی عشق کسی ندارد آبی
گر دست دهد ز ساقی ما
یک جرعهٔ می بخر به جانی
می نوش کنیم و عشق بازیم
گر زان که دهد خدا امانی
ساقی قدحی بیار حالی
مطرب غزلی بخوان روانی
این علم بدیع نعمت الله
بنویس معانی بیانی