عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶
ما عاشق رند دلپذیریم
ما ساقی مست دلپذیریم
معشوق خودیم و عاشق خود
جز دامن عشق خود نگیریم
مستغنیم از وجود عالم
دایم باشیم ما نمیریم
زنده به حیات جاودانیم
تا ظن نبری که ناگزیریم
گر طالب حضرت خدائی
ما را بطلب که ناگزیریم
این طرفه که ما محب خویشیم
محبوب بسی جوان و پیریم
از دولت بندگی سید
بر جملهٔ عاشقان امیریم
ما ساقی مست دلپذیریم
معشوق خودیم و عاشق خود
جز دامن عشق خود نگیریم
مستغنیم از وجود عالم
دایم باشیم ما نمیریم
زنده به حیات جاودانیم
تا ظن نبری که ناگزیریم
گر طالب حضرت خدائی
ما را بطلب که ناگزیریم
این طرفه که ما محب خویشیم
محبوب بسی جوان و پیریم
از دولت بندگی سید
بر جملهٔ عاشقان امیریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
این عنایت بین که ما دربارهٔ جان کرده ایم
جان سرمست خوشی ایثار جانان کرده ایم
بنده ایم و بنده فرمانیم و فرمان می بریم
هرچه ما کردیم در عالم به فرمان کرده ایم
حضرتش سلطان و ما از جان غلام خدمتش
مخلصانه تخت دل تسلیم سلطان کرده ایم
درخرابات مغان بزم خوشی بنهاده ایم
خان و مان زاهدی را نیک ویران کرده ایم
جام دُرد درد دل چون صاف درمان خورده ایم
دردمندان را به دُرد درد درمان کرده ایم
خوش در میخانهٔ مستانه ای بگشوده ایم
نعمت الله را سبیل راه رندان کرده ایم
جان سرمست خوشی ایثار جانان کرده ایم
بنده ایم و بنده فرمانیم و فرمان می بریم
هرچه ما کردیم در عالم به فرمان کرده ایم
حضرتش سلطان و ما از جان غلام خدمتش
مخلصانه تخت دل تسلیم سلطان کرده ایم
درخرابات مغان بزم خوشی بنهاده ایم
خان و مان زاهدی را نیک ویران کرده ایم
جام دُرد درد دل چون صاف درمان خورده ایم
دردمندان را به دُرد درد درمان کرده ایم
خوش در میخانهٔ مستانه ای بگشوده ایم
نعمت الله را سبیل راه رندان کرده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
نور او در چشم بینا دیده ایم
در همه آئینه او را دیده ایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
چشمه ای را عین دریا دیده ایم
دیده ایم آئینهٔ گیتی نما
نور او در جمله اشیا دیده ایم
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جا به هر جا دیده ایم
بر در میخانه مست افتاده ایم
جنت الماوای خود را دیده ایم
نور رویش روشنی چشم ماست
روشنست این چشم ما ، ما دیده ایم
نعمت الله را به ما سید نمود
این نظر از حق تعالی دیده ایم
در همه آئینه او را دیده ایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
چشمه ای را عین دریا دیده ایم
دیده ایم آئینهٔ گیتی نما
نور او در جمله اشیا دیده ایم
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جا به هر جا دیده ایم
بر در میخانه مست افتاده ایم
جنت الماوای خود را دیده ایم
نور رویش روشنی چشم ماست
روشنست این چشم ما ، ما دیده ایم
نعمت الله را به ما سید نمود
این نظر از حق تعالی دیده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
روشنی چشم جان ازنور جانان دیده ایم
این چنین نور خوشی در دیدهٔ جان دیده ایم
صورت و معنی عالم را به ما بنموده اند
جمله یک معنی و صورت را فراوان دیده ایم
این و آن را مخزن گنج الهی یافتیم
عارفانه گنج او در کنج ویران دیده ایم
همچو رندان سر به پای خم می بنهاده ایم
لذت عمر خوشی از ذوق مستان دیده ایم
دیدهٔ باریک بین ما چو رویش دیده است
در سواد کفر زلفش نور ایمان دیده ایم
غیر او نقش خیال می نماید در نظر
این به چشم ما نماید زانکه ما آن دیده ایم
ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم
نعمت الله را امیر بزم رندان دیده ایم
این چنین نور خوشی در دیدهٔ جان دیده ایم
صورت و معنی عالم را به ما بنموده اند
جمله یک معنی و صورت را فراوان دیده ایم
این و آن را مخزن گنج الهی یافتیم
عارفانه گنج او در کنج ویران دیده ایم
همچو رندان سر به پای خم می بنهاده ایم
لذت عمر خوشی از ذوق مستان دیده ایم
دیدهٔ باریک بین ما چو رویش دیده است
در سواد کفر زلفش نور ایمان دیده ایم
غیر او نقش خیال می نماید در نظر
این به چشم ما نماید زانکه ما آن دیده ایم
ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم
نعمت الله را امیر بزم رندان دیده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
یک نظر از اهل دل تا دیده ایم
نزد مردم همچو نور دیده ایم
در خیال دیدن او روز و شب
همچو دیده سو به سو گردیده ایم
عاشق مستیم و با ساقی حریف
می ز جام عشق او نوشیده ایم
از دم ما مرده ، دل زنده شود
تا لب عیسی جان بوسیده ایم
ذوق بلبل از نوای ما بُود
زانکه ما گل از وصالش چیده ایم
تا ابد سلطان اقلیم دلیم
خلعت از روز ازل پوشیده ایم
سید ما در نظر چون آینه است
ما در این آئینه خود را دیده ایم
نزد مردم همچو نور دیده ایم
در خیال دیدن او روز و شب
همچو دیده سو به سو گردیده ایم
عاشق مستیم و با ساقی حریف
می ز جام عشق او نوشیده ایم
از دم ما مرده ، دل زنده شود
تا لب عیسی جان بوسیده ایم
ذوق بلبل از نوای ما بُود
زانکه ما گل از وصالش چیده ایم
تا ابد سلطان اقلیم دلیم
خلعت از روز ازل پوشیده ایم
سید ما در نظر چون آینه است
ما در این آئینه خود را دیده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲
مست و رند و لاابالی در جهان افتاده ایم
بر در میخانهٔ خمار سر بنهاده ایم
جامهای خسروانی خورده ایم اندر الست
تا نپنداری که ما امروز مست باده ایم
بر در سلطان عشقش چون گدایان سالها
بر امید وعدهٔ دیدار او استاده ایم
ما به بدنامی اگر چه ننگ خلق عالمیم
جز به نام صانع بی چون زبان نگشاده ایم
ساکن میخانه ایم و عشق می ورزیم فاش
فارغ از پیر و مرید وخرقه و سجاده ایم
نعمت اللهیم و در اقلیم عالم مُهروار
بر در و دیوار و بام خاص و عام افتاده ایم
بر در میخانهٔ خمار سر بنهاده ایم
جامهای خسروانی خورده ایم اندر الست
تا نپنداری که ما امروز مست باده ایم
بر در سلطان عشقش چون گدایان سالها
بر امید وعدهٔ دیدار او استاده ایم
ما به بدنامی اگر چه ننگ خلق عالمیم
جز به نام صانع بی چون زبان نگشاده ایم
ساکن میخانه ایم و عشق می ورزیم فاش
فارغ از پیر و مرید وخرقه و سجاده ایم
نعمت اللهیم و در اقلیم عالم مُهروار
بر در و دیوار و بام خاص و عام افتاده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
ما دم از عشق در قدم زده ایم
پیش از این دم ز عشق دم زده ایم
کاف کن در کتاب کون نبود
که خیالش به جان رقم زده ایم
غم نداریم از همه عالم
شادی عشق جام جم زده ایم
مطرب بزم باده نوشانیم
ساز عشاق زیر و بم زده ایم
حرف عشقش نوشته ایم به جان
دفتر عقل را قدم زده ایم
در طریقی که نیست پایانش
عاشقانه بسی قدم زده ایم
از وجود و عدم مگو سید
که وجود و عدم به هم زده ایم
پیش از این دم ز عشق دم زده ایم
کاف کن در کتاب کون نبود
که خیالش به جان رقم زده ایم
غم نداریم از همه عالم
شادی عشق جام جم زده ایم
مطرب بزم باده نوشانیم
ساز عشاق زیر و بم زده ایم
حرف عشقش نوشته ایم به جان
دفتر عقل را قدم زده ایم
در طریقی که نیست پایانش
عاشقانه بسی قدم زده ایم
از وجود و عدم مگو سید
که وجود و عدم به هم زده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
ما علم عشق بر ورق جان نوشته ایم
خواندیم این کتاب و دگر هم نوشته ایم
با ما مگو سخن ز وجود و عدم که ما
عمریست کز وجود و عدم درگذشته ایم
ما رهروان کوی خرابات وحدتیم
رندانه گرد هر در میخانه گشته ایم
آدم بهشت هشت بهشت از برای دوست
ما از برای دوست دو عالم بهشته ایم
این حرف خوب صورت و آن نقش پرنگار
بر لوح کاینات به ذوقش نوشته ایم
تخم محبتی که بود میوه اش لقا
در جویبار دیدهٔ ما جو که کشته ایم
ما بنده ایم سید خود را به جان و دل
سلطان انس و جن و امیر و فرشته ایم
خواندیم این کتاب و دگر هم نوشته ایم
با ما مگو سخن ز وجود و عدم که ما
عمریست کز وجود و عدم درگذشته ایم
ما رهروان کوی خرابات وحدتیم
رندانه گرد هر در میخانه گشته ایم
آدم بهشت هشت بهشت از برای دوست
ما از برای دوست دو عالم بهشته ایم
این حرف خوب صورت و آن نقش پرنگار
بر لوح کاینات به ذوقش نوشته ایم
تخم محبتی که بود میوه اش لقا
در جویبار دیدهٔ ما جو که کشته ایم
ما بنده ایم سید خود را به جان و دل
سلطان انس و جن و امیر و فرشته ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۰
مائیم کز جهان همه دل برگرفته ایم
جان داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم
مست و خراب و عاشق و رندیم و باده نوش
آب حیات از لب ساغر گرفته ایم
چون مذهب قلندر رندی و عاشقی است
رندانه ما طریق قلندر گرفته ایم
صدبار خوانده ایم کلام خدا تمام
امروز فاتحه دگر از سر گرفته ایم
عشق آتشی گرفته و در جان ما زده
ما شمع وار از آتش او در گرفته ایم
بر لب گرفته ایم لب جام می مدام
دامان ساقی و لب کوثر گرفته ایم
یاران ندیم مجلس ما نعمت الله است
بنگر که ما حریف چه درخور گرفته ایم
جان داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم
مست و خراب و عاشق و رندیم و باده نوش
آب حیات از لب ساغر گرفته ایم
چون مذهب قلندر رندی و عاشقی است
رندانه ما طریق قلندر گرفته ایم
صدبار خوانده ایم کلام خدا تمام
امروز فاتحه دگر از سر گرفته ایم
عشق آتشی گرفته و در جان ما زده
ما شمع وار از آتش او در گرفته ایم
بر لب گرفته ایم لب جام می مدام
دامان ساقی و لب کوثر گرفته ایم
یاران ندیم مجلس ما نعمت الله است
بنگر که ما حریف چه درخور گرفته ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲
عشق است که مبتلای اوئیم
در هر حالی برای اوئیم
مستیم و حریف می فروشیم
خاک در آن سرای اوئیم
دل داده به باد در خرابات
سرگشته و در هوای اوئیم
در بحر محیط غرق گشتیم
مائیم که آشنای اوئیم
درد آمد و دردمند میجست
می گفت که ما دوای اوئیم
چون اوست دوای بینوایان
ما بندهٔ بینوای اوئیم
از دولت بندگی سید
شاهیم ولی گدای اوئیم
در هر حالی برای اوئیم
مستیم و حریف می فروشیم
خاک در آن سرای اوئیم
دل داده به باد در خرابات
سرگشته و در هوای اوئیم
در بحر محیط غرق گشتیم
مائیم که آشنای اوئیم
درد آمد و دردمند میجست
می گفت که ما دوای اوئیم
چون اوست دوای بینوایان
ما بندهٔ بینوای اوئیم
از دولت بندگی سید
شاهیم ولی گدای اوئیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۲
به سر خواجه که ما مستانیم
غیر می هر چه دهی نستانیم
داستان همه عالم مائیم
دست ما گیر کز آن دستانیم
در خرابات مغان مست وخراب
ساقی مجلس سر مستانیم
دل و دلدار خودیم و می و جام
جان و جانانه و این وآنیم
مطرب خوش نفس عشاقیم
عاشقانه غزلی می خوانیم
حالت ما دگر و ما دگریم
خدمتش زاهد و ما رندانیم
نعمت الله نهاده خوانی
قدمی نه که همه مهمانیم
غیر می هر چه دهی نستانیم
داستان همه عالم مائیم
دست ما گیر کز آن دستانیم
در خرابات مغان مست وخراب
ساقی مجلس سر مستانیم
دل و دلدار خودیم و می و جام
جان و جانانه و این وآنیم
مطرب خوش نفس عشاقیم
عاشقانه غزلی می خوانیم
حالت ما دگر و ما دگریم
خدمتش زاهد و ما رندانیم
نعمت الله نهاده خوانی
قدمی نه که همه مهمانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۴
مستیم و خرابیم و گرفتار فلانیم
سر حلقهٔ رندان خرابات جهانیم
ایمان به جز از کفر سر زلف نداریم
جز معرفت عشق دگر علم ندانیم
ما پیر خرابات جهانیم و لیکن
در عاشقی و باده خوری رند خرابیم
گو خلق بدانند که ما عاشق و مستیم
گو فاش بگویند که بر خود نگرانیم
ما نور قدیمیم که پیدا به حدوثیم
ما گنج وجودیم که از دیده نهانیم
بی عقل توانیم که عمری به سر آریم
بی جام می عشق زمانی نتوانیم
سید ز سر ذوق سخن گوید و خواند
هر قول که از ذوق بگویند بخوانیم
سر حلقهٔ رندان خرابات جهانیم
ایمان به جز از کفر سر زلف نداریم
جز معرفت عشق دگر علم ندانیم
ما پیر خرابات جهانیم و لیکن
در عاشقی و باده خوری رند خرابیم
گو خلق بدانند که ما عاشق و مستیم
گو فاش بگویند که بر خود نگرانیم
ما نور قدیمیم که پیدا به حدوثیم
ما گنج وجودیم که از دیده نهانیم
بی عقل توانیم که عمری به سر آریم
بی جام می عشق زمانی نتوانیم
سید ز سر ذوق سخن گوید و خواند
هر قول که از ذوق بگویند بخوانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۵
ظاهراً جسم و باطناً جانیم
آخراً این و اولاً آنیم
سخن غیر او مگو با ما
زان که ما غیر او نمی دانیم
وحده لاشریک له گوئیم
مومن و صادق و مسلمانیم
اسم اعظم که جامع اسماست
حافظانه به ذوق می خوانیم
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
دل و دلدار و جان و جانانیم
کنج دل گنجخانهٔ عشق است
نقد این گنج و کُنج ویرانیم
بندهٔ سید خراباتیم
ساقی مست بزم رندانیم
آخراً این و اولاً آنیم
سخن غیر او مگو با ما
زان که ما غیر او نمی دانیم
وحده لاشریک له گوئیم
مومن و صادق و مسلمانیم
اسم اعظم که جامع اسماست
حافظانه به ذوق می خوانیم
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
دل و دلدار و جان و جانانیم
کنج دل گنجخانهٔ عشق است
نقد این گنج و کُنج ویرانیم
بندهٔ سید خراباتیم
ساقی مست بزم رندانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵
ما ازین خلوت میخانه به جائی نرویم
از چنین آب و هوائی به هوائی نرویم
عشق شاه است و روان از پی او می گردیم
در پی عاقل مسکین گدائی نرویم
نرویم از در میخانه به جائی دیگر
جنت ماست از این خانه به جائی نرویم
دُردی درد که یابیم خوشی نوش کنیم
دردمندیم پی هیچ دوائی نرویم
به هیاهوی رقیبان نرویم از در تو
دایما گر چه بگوئیم دعائی نرویم
نعمت الله به همه کس چو عطا می بخشد
ما از او تا نستانیم عطائی نرویم
از چنین آب و هوائی به هوائی نرویم
عشق شاه است و روان از پی او می گردیم
در پی عاقل مسکین گدائی نرویم
نرویم از در میخانه به جائی دیگر
جنت ماست از این خانه به جائی نرویم
دُردی درد که یابیم خوشی نوش کنیم
دردمندیم پی هیچ دوائی نرویم
به هیاهوی رقیبان نرویم از در تو
دایما گر چه بگوئیم دعائی نرویم
نعمت الله به همه کس چو عطا می بخشد
ما از او تا نستانیم عطائی نرویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۰
ما عاشق چشم مست عشقیم
سرمست می الست عشقیم
سودا زدگان باده نوشیم
شوریده و می پرست عشقیم
گلدستهٔ باغ لایزالیم
پیوسته چو گل به دست عشقیم
از هستی خویش نیست گشتیم
هستیم چنانکه مست عشقیم
در خلوت خانهٔ خرابات
رندانه حریف مست عشقیم
مائیم که ماهی محیطیم
افتاده به دام شست عشقیم
گه سید و گاه بنده باشیم
گه عالی و گاه پست عشقیم
سرمست می الست عشقیم
سودا زدگان باده نوشیم
شوریده و می پرست عشقیم
گلدستهٔ باغ لایزالیم
پیوسته چو گل به دست عشقیم
از هستی خویش نیست گشتیم
هستیم چنانکه مست عشقیم
در خلوت خانهٔ خرابات
رندانه حریف مست عشقیم
مائیم که ماهی محیطیم
افتاده به دام شست عشقیم
گه سید و گاه بنده باشیم
گه عالی و گاه پست عشقیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱
هر دمی نقش خیالی می نگارد نور چشم
هر نفس شکلی دگر از نو برآرد نور چشم
این چنین خوناب دل کز چشم ما گشته روان
چشم ما بی آبروئی کی گذارد نور چشم
چون خیال اوست هر نقشی که آید در نظر
لاجرم بر پردهٔ دیده نگارد نور چشم
چشم مستش دل ز عیاران عالم می برد
مردم گوشه نشین را خود چه آرد نور چشم
نعمت الله نور چشم مردم بینا بود
این چنین نوری به مردم می سپارد نور چشم
هر نفس شکلی دگر از نو برآرد نور چشم
این چنین خوناب دل کز چشم ما گشته روان
چشم ما بی آبروئی کی گذارد نور چشم
چون خیال اوست هر نقشی که آید در نظر
لاجرم بر پردهٔ دیده نگارد نور چشم
چشم مستش دل ز عیاران عالم می برد
مردم گوشه نشین را خود چه آرد نور چشم
نعمت الله نور چشم مردم بینا بود
این چنین نوری به مردم می سپارد نور چشم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴
نعمت الله می است و عالم جام
این چنین جام و می مراست مدام
جز از اینسان حلال نیست شراب
هر که نوشد جز این شراب حرام
ساقی مست مجلس عشقیم
می فروشم حریف و همدم جام
در خرابات کاینات مجو
همچو من دردمند درد آشام
می وحدت به ذوق می نوشم
ذوق داری به بزم ما بخرام
جام و باده شدند همدم هم
مجلس می فروش یافت نظام
عشق شاد آمدی به پافرما
عقل خوش می روی به خیر و سلام
این چنین جام و می مراست مدام
جز از اینسان حلال نیست شراب
هر که نوشد جز این شراب حرام
ساقی مست مجلس عشقیم
می فروشم حریف و همدم جام
در خرابات کاینات مجو
همچو من دردمند درد آشام
می وحدت به ذوق می نوشم
ذوق داری به بزم ما بخرام
جام و باده شدند همدم هم
مجلس می فروش یافت نظام
عشق شاد آمدی به پافرما
عقل خوش می روی به خیر و سلام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
هر که باشد خادم او حرمتی دارد تمام
بندهٔ او بر در او عزتی دارد تمام
رند سرمستی که او فرمان ساقی می برد
بند فرمانست از آن رو طاعتی دارد تمام
گر عزیزی را به عمر خویش دردسر کرد
چون ندارد درد عشقش زحمتی دارد تمام
خاک پایش هر که همچون تاج بر سر می نهد
پادشاهی می نماید دولتی دارد تمام
خرقه پوشی را که او از وصل داده وصله ای
در میان خرقه پوشان خلعتی دارد تمام
همت عالی ما با غیر اومیلی نکرد
شاید ار گوئی فلانی همتی دارد تمام
نعمت الله از خدا می جو که آن خوش نعمتی است
هر که دارد نعمت الله نعمتی دارد تمام
بندهٔ او بر در او عزتی دارد تمام
رند سرمستی که او فرمان ساقی می برد
بند فرمانست از آن رو طاعتی دارد تمام
گر عزیزی را به عمر خویش دردسر کرد
چون ندارد درد عشقش زحمتی دارد تمام
خاک پایش هر که همچون تاج بر سر می نهد
پادشاهی می نماید دولتی دارد تمام
خرقه پوشی را که او از وصل داده وصله ای
در میان خرقه پوشان خلعتی دارد تمام
همت عالی ما با غیر اومیلی نکرد
شاید ار گوئی فلانی همتی دارد تمام
نعمت الله از خدا می جو که آن خوش نعمتی است
هر که دارد نعمت الله نعمتی دارد تمام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷
ساقی سرمست رندان می دهد جامی به من
وز لب او می رسد هر لحظه پیغامی به من
گاه زلفش می فشاند گاه بر رو می نهد
می نماید روز و شب صبحی و خوش شامی به من
منشی دیوان اعلی از قضا و از قدر
می نویسد خوش نشانی می نهد نامی به من
من دعا گویم دعای دولتش گویم مدام
در عوض او می دهد هر لحظه دشنامی به من
در خرابات مغان مست و خراب افتاده ایم
هرچه خواهد گو بگو علم کالانعامی به من
دام و دانه می نهد صیاد حسن از زلف و خال
تا بگیرد مرغ روحی می کشد دامی به من
در رسالت هرچه می بینم رسول خضر شد
هر نفس می آورند از غیب پیغامی به من
نعمت الله مجلس رندانه آراسته
چشم مستش می دهد در هر نظر جامی به من
وز لب او می رسد هر لحظه پیغامی به من
گاه زلفش می فشاند گاه بر رو می نهد
می نماید روز و شب صبحی و خوش شامی به من
منشی دیوان اعلی از قضا و از قدر
می نویسد خوش نشانی می نهد نامی به من
من دعا گویم دعای دولتش گویم مدام
در عوض او می دهد هر لحظه دشنامی به من
در خرابات مغان مست و خراب افتاده ایم
هرچه خواهد گو بگو علم کالانعامی به من
دام و دانه می نهد صیاد حسن از زلف و خال
تا بگیرد مرغ روحی می کشد دامی به من
در رسالت هرچه می بینم رسول خضر شد
هر نفس می آورند از غیب پیغامی به من
نعمت الله مجلس رندانه آراسته
چشم مستش می دهد در هر نظر جامی به من