عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۵
ما گریبان دل از گل های غم پر کرده ایم
از شراب تلخکامی جام جم پر کرده ایم
مژده باد ای دل، نثار کام را آماده باش
کز گل پژمردگی دامان غم پر کرده ایم
هیچ از این حسرت نمی سوزیم کز بازار فیض
اهل دل جیب مراد و ما شکم پر کرده ایم
تیغ و سر درکف به سوی عشق رفتم، گفت رو
کز شهیدان عاقبت را از عدم پر کرده ایم
خوش برآ عرفی زمانی با الم خاموش باش
کز هجوم ناله آزار الم پر کرده ایم
از شراب تلخکامی جام جم پر کرده ایم
مژده باد ای دل، نثار کام را آماده باش
کز گل پژمردگی دامان غم پر کرده ایم
هیچ از این حسرت نمی سوزیم کز بازار فیض
اهل دل جیب مراد و ما شکم پر کرده ایم
تیغ و سر درکف به سوی عشق رفتم، گفت رو
کز شهیدان عاقبت را از عدم پر کرده ایم
خوش برآ عرفی زمانی با الم خاموش باش
کز هجوم ناله آزار الم پر کرده ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۸
منم که پارهٔ دل در دهان غم دارم
به زیر ناصیه صد آستان غم دارم
دلی که زخم پذیری کند نمی بینم
وگر نه تیر نفس در دهان غم دارم
اگر چه جان به غمت داده ام، به گفتهٔ خویش
اگر غمت بگریزد زیان غم دارم
بگو به شادی وصلت که تیغ بردارد
که میل زمزمهٔ الامان غم دارم
چرا غمش نکند بر من اعتماد که من
ستم کشیده ولی مهربان غم دارم
گر از بهشت شود معصیت عنان تابم
هزار شکر که صد بوستان غم دارم
چگونه فهم حدیثم کنند بی دردان
که شهرزاد ملالم، زبان غم دارم
از آن دیار عدم شد مسخرم عرفی
که صد سپاه بلا در عنان غم دارم
به زیر ناصیه صد آستان غم دارم
دلی که زخم پذیری کند نمی بینم
وگر نه تیر نفس در دهان غم دارم
اگر چه جان به غمت داده ام، به گفتهٔ خویش
اگر غمت بگریزد زیان غم دارم
بگو به شادی وصلت که تیغ بردارد
که میل زمزمهٔ الامان غم دارم
چرا غمش نکند بر من اعتماد که من
ستم کشیده ولی مهربان غم دارم
گر از بهشت شود معصیت عنان تابم
هزار شکر که صد بوستان غم دارم
چگونه فهم حدیثم کنند بی دردان
که شهرزاد ملالم، زبان غم دارم
از آن دیار عدم شد مسخرم عرفی
که صد سپاه بلا در عنان غم دارم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۳
از بس که روی گرم به هر سو گذاشتیم
صد داغ شعله خیز در آن کو گذاشتیم
از شرم ناکسی نگشودیم دیده را
الماس فتنه در ته پهلو گذاشتیم
هر گوهری که دل ز تعلق گرفته بود
در دامن کرشمهٔ دلجو گذاشتیم
ما بر فریب چشم غزالانه باختیم
مجنون بازمانده به آهو گذاشتیم
امروز در زیارت دار است امنیت
آن سر که بر سر زانو گذاشتیم
یک باره کرد خوب-خرابی مزاج دل
دست از عمارت دل بدخو گذاشتیم
صد داغ شعله خیز در آن کو گذاشتیم
از شرم ناکسی نگشودیم دیده را
الماس فتنه در ته پهلو گذاشتیم
هر گوهری که دل ز تعلق گرفته بود
در دامن کرشمهٔ دلجو گذاشتیم
ما بر فریب چشم غزالانه باختیم
مجنون بازمانده به آهو گذاشتیم
امروز در زیارت دار است امنیت
آن سر که بر سر زانو گذاشتیم
یک باره کرد خوب-خرابی مزاج دل
دست از عمارت دل بدخو گذاشتیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۴
از مردن دشوار من است آن مژه پر نم
ای جانِ به لب آمده گو یک نگهی کم
لطفی تو گرم چاره ندارد عجبی نیست
بسمل شده را به نشود زخم به مرهم
تا فاش نسازم بر بیگانه غم او
تحقیق خصوصیت من کرده به محرم
ای اهل بهشت این همه حسرت به غم چیست
بر من که رسانم به شما لذت این غم
هر گام که می زد کسی از عشق تو ناکام
یاران مرا تازه شود شیوهٔ ماتم
داغی بنهم بر دل و آن داغ که باشد
لب تشنهٔ الماس تر و تشنهٔ مرهم
یا رب به جهانی که رود ننگ نباشد
عرفی چو برد مایهٔ درد تو ز عالم
ای جانِ به لب آمده گو یک نگهی کم
لطفی تو گرم چاره ندارد عجبی نیست
بسمل شده را به نشود زخم به مرهم
تا فاش نسازم بر بیگانه غم او
تحقیق خصوصیت من کرده به محرم
ای اهل بهشت این همه حسرت به غم چیست
بر من که رسانم به شما لذت این غم
هر گام که می زد کسی از عشق تو ناکام
یاران مرا تازه شود شیوهٔ ماتم
داغی بنهم بر دل و آن داغ که باشد
لب تشنهٔ الماس تر و تشنهٔ مرهم
یا رب به جهانی که رود ننگ نباشد
عرفی چو برد مایهٔ درد تو ز عالم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۶
منم کز بادهٔ عشرت خروشیدن نمی دانم
به دست من مده این می که نوشیدن نمی دانم
طبیبا از دوا بر قامت دیوانه خوی من
مبر پیراهن عصمت که پوشیندن نمی دانم
من آن مست می شوقم که گر صد سال شوق او
نماید آتش و من نیز جوشیدن نمی دانم
به ریش تازه گی از مرهم آسیب نمک ساید
نهی ز الماس و حیرت خروشیند نمی دانم
به صد امید با کوشیدنم در مدعا، عرفی
ز استغنا مدان، با قید کوشیدن نمی دانم
به دست من مده این می که نوشیدن نمی دانم
طبیبا از دوا بر قامت دیوانه خوی من
مبر پیراهن عصمت که پوشیندن نمی دانم
من آن مست می شوقم که گر صد سال شوق او
نماید آتش و من نیز جوشیدن نمی دانم
به ریش تازه گی از مرهم آسیب نمک ساید
نهی ز الماس و حیرت خروشیند نمی دانم
به صد امید با کوشیدنم در مدعا، عرفی
ز استغنا مدان، با قید کوشیدن نمی دانم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۸
ز معموری به تنگم، جز دل ویران نمی خواهم
چو سلطان محبت ملک آبادان نمی خواهم
کسی تا کی پریشان_جنبش و سر در هوا باشد
دگر یار جنونم، عقل سرگردان نمی خواهم
نه داغ تازه می خارد نه زخم کهنه می کاود
بده یا رب دلی، کاین صورت بی جان نمی خواهم
به تسکین دل غم دوستم، ناصح چه می گویی
اگر شیون ندانی این زدن دستان نمی خواهم
ز عالی دودمان عشقم، از راحت بود ننگم
برهمن زادم و کیش مسلمانان نمی خواهم
دم گرم و خراش سینه را من دوست تر دارم
بپوشان رخ که من جان کندن آسان نمی خواهم
گر آب خضر نوشم بایدم از عشق فرمانی
اگر خونم دهی می نوشم و فرمان نمی خواهم
میفشان نشتر الماس بر داغ دلم، عرفی
تهی دستم به سر جمعیت و سامان نمی خواهم
چو سلطان محبت ملک آبادان نمی خواهم
کسی تا کی پریشان_جنبش و سر در هوا باشد
دگر یار جنونم، عقل سرگردان نمی خواهم
نه داغ تازه می خارد نه زخم کهنه می کاود
بده یا رب دلی، کاین صورت بی جان نمی خواهم
به تسکین دل غم دوستم، ناصح چه می گویی
اگر شیون ندانی این زدن دستان نمی خواهم
ز عالی دودمان عشقم، از راحت بود ننگم
برهمن زادم و کیش مسلمانان نمی خواهم
دم گرم و خراش سینه را من دوست تر دارم
بپوشان رخ که من جان کندن آسان نمی خواهم
گر آب خضر نوشم بایدم از عشق فرمانی
اگر خونم دهی می نوشم و فرمان نمی خواهم
میفشان نشتر الماس بر داغ دلم، عرفی
تهی دستم به سر جمعیت و سامان نمی خواهم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۹
هر چه با او گویم، از مردم دگرگون بشنوم
باز حرفی گفته ام، امروز، تا چون بشنوم
واعظا درماندهٔ رسوای عشقم، دم مزن
گر توانم نکتهٔ زان لعل می گون بشنوم
تشنهٔ غم بودم اکنون شاد گردم هر کجا
از لب غم دیدگان دشنام پر خون بشنوم
کز شنفتن کرد گفتن گنگ، طرفه زیرکم
ور بگویم خود بر آن باشم که افزون بشنوم
غافلم دارد جنون از حال خود، بگشا نقاب
کز زبان حسن لیلی نام مجنون بشنوم
باز حرفی گفته ام، امروز، تا چون بشنوم
واعظا درماندهٔ رسوای عشقم، دم مزن
گر توانم نکتهٔ زان لعل می گون بشنوم
تشنهٔ غم بودم اکنون شاد گردم هر کجا
از لب غم دیدگان دشنام پر خون بشنوم
کز شنفتن کرد گفتن گنگ، طرفه زیرکم
ور بگویم خود بر آن باشم که افزون بشنوم
غافلم دارد جنون از حال خود، بگشا نقاب
کز زبان حسن لیلی نام مجنون بشنوم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴۵
قدح دمید لبالب، خراب گو شده باشم
اگر هلاک شوم در شراب گو شده باشم
به بزم عیش روم، تا به کی مصیبت شیون
خراب نغمهٔ چنگ و رباب گو شده باشم
نه خنده ای و نه نگاهی، تو را ازین چه تفاوت
شکنجه خوار دو صد پیچ و تاب گو شده باشم
غبار کوچهٔ عشقم ز دامنم چه فشانی
عبیر پیراهن آفتاب گو شده باشم
چه شد که اهل ثوابم رهم دهند به دوزخ
شریک لذت اهل عذاب گو شده باشم
ز جرم عشق ار کنند سوال روز قیامت
به صد کتاب سخن جواب گو شده باشم
نظر به دزد و مکن منعم از مشاهده، عرفی
خراب گو شده باشی، کباب گو شده باشم
اگر هلاک شوم در شراب گو شده باشم
به بزم عیش روم، تا به کی مصیبت شیون
خراب نغمهٔ چنگ و رباب گو شده باشم
نه خنده ای و نه نگاهی، تو را ازین چه تفاوت
شکنجه خوار دو صد پیچ و تاب گو شده باشم
غبار کوچهٔ عشقم ز دامنم چه فشانی
عبیر پیراهن آفتاب گو شده باشم
چه شد که اهل ثوابم رهم دهند به دوزخ
شریک لذت اهل عذاب گو شده باشم
ز جرم عشق ار کنند سوال روز قیامت
به صد کتاب سخن جواب گو شده باشم
نظر به دزد و مکن منعم از مشاهده، عرفی
خراب گو شده باشی، کباب گو شده باشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴۶
به سهو ار توبه از می کردم و دیر مغان بستم
کسی کو بازم آرد بر سر خم از جهان رستم
به فتراکم ببندد عشق و گوید دست و پا کم زن
که من بسیار از این صید زبون در خاک و خون کشتم
ردای عافیت بس خام باف است، آتشی در زن
که من زین پنبه عمری رشنه و زنار می رشتم
سراسر کامم و در چشمهٔ لذت فرو رفتم
سراسر ریشم و در پنبهٔ الماس آعشتم
نه طوبی داشت سرسبزی ، نه کوثر داشت نمناکی
که من دز شعله زار سینه تخم ناله می کشتم
تماشای جمال حور و غلمانم کجا باشد
مرا آیینه ای باید که بینم تا چه حد زشتم
به گوشم کاتب اعمال گوید عرفی انصافی
که ننوشتم ثوابی، در گنه صد لوح شستم
کسی کو بازم آرد بر سر خم از جهان رستم
به فتراکم ببندد عشق و گوید دست و پا کم زن
که من بسیار از این صید زبون در خاک و خون کشتم
ردای عافیت بس خام باف است، آتشی در زن
که من زین پنبه عمری رشنه و زنار می رشتم
سراسر کامم و در چشمهٔ لذت فرو رفتم
سراسر ریشم و در پنبهٔ الماس آعشتم
نه طوبی داشت سرسبزی ، نه کوثر داشت نمناکی
که من دز شعله زار سینه تخم ناله می کشتم
تماشای جمال حور و غلمانم کجا باشد
مرا آیینه ای باید که بینم تا چه حد زشتم
به گوشم کاتب اعمال گوید عرفی انصافی
که ننوشتم ثوابی، در گنه صد لوح شستم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴۹
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۱
عمر در شعر به سر کرده و در باخته ام
عمر در باخته را بار دگر باخته ام
ساقی مصطبهٔ عشقم و می ریخته ام
طایر باغچهٔ قدسم و پر باخته ام
العطش می زند از تشنه لبی هر مویم
که قدح های پر از خون جگر باخته ام
شاید ار تلخ کشم ناله ز حرمان سخن
طوطی گرسنه ام تنگ شکر باخته ام
رصد شرع هنر چون نشود محو که من
شش هزار آیت احکام هنر باخته ام
گفته گر شد ز کفم، شکر که ناگفته به جاست
از دو صد گنج یکی مشت گهر باخته ام
صد مصیبت کده در هر سخنم مدغم بود
گریه و ناله پس شام و سحر باخته ام
عمر در باخته را بار دگر باخته ام
ساقی مصطبهٔ عشقم و می ریخته ام
طایر باغچهٔ قدسم و پر باخته ام
العطش می زند از تشنه لبی هر مویم
که قدح های پر از خون جگر باخته ام
شاید ار تلخ کشم ناله ز حرمان سخن
طوطی گرسنه ام تنگ شکر باخته ام
رصد شرع هنر چون نشود محو که من
شش هزار آیت احکام هنر باخته ام
گفته گر شد ز کفم، شکر که ناگفته به جاست
از دو صد گنج یکی مشت گهر باخته ام
صد مصیبت کده در هر سخنم مدغم بود
گریه و ناله پس شام و سحر باخته ام
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۳
دل و جان بردگی بودند و من افسانه شان کردم
چراغ خانقاه شیخ و آتش خانه شان کردم
ز بیم هجر و امید وصال آشفته دل بودم
ز حیرت آشنا گشتم، ز خود بیگانه شان کردم
ز سوز مهوشان درد چندان سوختم خود را
که بر شمع مزار خویش پروانه شان کردم
سبوها دوش در مستی شکستم، لیک یک یک را
دگر بر چیدم و بوسیدم و پیمانه شان کردم
به بزم بی غمان دوشینه بودم میهمان، عرفی
ز بس کز بهر دل بگریستم دیوانه شان کردم
چراغ خانقاه شیخ و آتش خانه شان کردم
ز بیم هجر و امید وصال آشفته دل بودم
ز حیرت آشنا گشتم، ز خود بیگانه شان کردم
ز سوز مهوشان درد چندان سوختم خود را
که بر شمع مزار خویش پروانه شان کردم
سبوها دوش در مستی شکستم، لیک یک یک را
دگر بر چیدم و بوسیدم و پیمانه شان کردم
به بزم بی غمان دوشینه بودم میهمان، عرفی
ز بس کز بهر دل بگریستم دیوانه شان کردم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۵
ز بی دردی به امید اجل در عشق مرهونم
نه شرم از قتل فرهادم نه از ننگ از مرگ مجنونم
وبال از هوش دان است، از خردگر همچنین خیزد
همان بهتر که ساقی در شراب انداز مجنونم
فغان العطش ناگه به گوش خضر ره یابد
بیا ای عشق و بنما ره به سوی چشمهٔ خونم
که در بیرون گلخن بلبلی را در قفس دارد
که فریاد وی از عشق، آتشی افروزد به بیرونم
وگر در سایهٔ طوبی برد خوابم، محال است این
که غم های تو بر بالین بتازد صد شبیخونم
منم کز حرص تاراج متاع درد و غم، عرفی
گهی در آستین دست و گهی در جیب گردانم
نه شرم از قتل فرهادم نه از ننگ از مرگ مجنونم
وبال از هوش دان است، از خردگر همچنین خیزد
همان بهتر که ساقی در شراب انداز مجنونم
فغان العطش ناگه به گوش خضر ره یابد
بیا ای عشق و بنما ره به سوی چشمهٔ خونم
که در بیرون گلخن بلبلی را در قفس دارد
که فریاد وی از عشق، آتشی افروزد به بیرونم
وگر در سایهٔ طوبی برد خوابم، محال است این
که غم های تو بر بالین بتازد صد شبیخونم
منم کز حرص تاراج متاع درد و غم، عرفی
گهی در آستین دست و گهی در جیب گردانم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۶
چه غم ز رفتن این است، می کشد اینم
که غم تو به بازیچه می برد دینم
فروغ آیینه ام بی چراغ مجلس نیست
کجاست سرمه کش دیدهٔ خدا بینم
امام شهر که مستم ندیده، حیران بود
بیا بگو به تماشا، کنون که رنگینم
ز من فراغت فردوس دور باد که من
بساط ماتمیان بر فراغ می چینم
ز نور ناصیهٔ من صباح می تابد
شبی که دختر زر بود شمع بالینم
چکد ز هر سر مویم هزار چشمهٔ زهر
از آن به چشم دل اهل درد شیرینم
هزار غم سر غم کرده ام ولی در دل
غم تو ریشه فرو کرد، می کشد اینم
روم به میکده، عرفی، که بشکنم توبه
مباد محتسب از دل بیرون کند کینم
که غم تو به بازیچه می برد دینم
فروغ آیینه ام بی چراغ مجلس نیست
کجاست سرمه کش دیدهٔ خدا بینم
امام شهر که مستم ندیده، حیران بود
بیا بگو به تماشا، کنون که رنگینم
ز من فراغت فردوس دور باد که من
بساط ماتمیان بر فراغ می چینم
ز نور ناصیهٔ من صباح می تابد
شبی که دختر زر بود شمع بالینم
چکد ز هر سر مویم هزار چشمهٔ زهر
از آن به چشم دل اهل درد شیرینم
هزار غم سر غم کرده ام ولی در دل
غم تو ریشه فرو کرد، می کشد اینم
روم به میکده، عرفی، که بشکنم توبه
مباد محتسب از دل بیرون کند کینم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۸
خوش آن جهان چو من از داغ دل کباب شوم
زمانه را کنم آباد اگر خراب شوم
بر آن شدم که چنان آتشی برافروزم
که در میانهٔ آن تا ابد کباب شوم
دهان شیشه گشاد است، عشق نزدیک است
که بی نیاز ز کیفیت شراب شوم
چنان ز عشق مهیای تربیت شده ام
که گر ز ذره نظر یابم آفتاب شوم
رسم به مقصد و عمداٌ نایستم از ننگ
به هر طرف، چو همت، گران-رکاب شوم
چنان که همت عرفی سبک عنان کرده است
به گرد او نرسم گر همه شتاب شوم
زمانه را کنم آباد اگر خراب شوم
بر آن شدم که چنان آتشی برافروزم
که در میانهٔ آن تا ابد کباب شوم
دهان شیشه گشاد است، عشق نزدیک است
که بی نیاز ز کیفیت شراب شوم
چنان ز عشق مهیای تربیت شده ام
که گر ز ذره نظر یابم آفتاب شوم
رسم به مقصد و عمداٌ نایستم از ننگ
به هر طرف، چو همت، گران-رکاب شوم
چنان که همت عرفی سبک عنان کرده است
به گرد او نرسم گر همه شتاب شوم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۲
چو لاله گون شوی از باده، در چمن مستم
چو مشک بیز کنی طره، در ختن مستم
دل برهمنم، از سایهٔ صنم داغم
دماغ بلبلم از نکهت چمن مستم
نه شکل سبحه شناسم نه صورت محراب
ز فکر دار و اندیشهٔ رسن مستم
مگو که خرقه و زنار پوش و باده مکش
که تیز دستم و از جام برهمن مستم
در معامله دربند می فروش، که من
حریف عشقم و از خون خویشتن مستم
حیات و موت من ای خضر عشق پرورد است
نه در لباس تو در کفن مستم
به ناله تیشهٔ فرهاد گوید این دستان
که از حلاوت بازوی کوهکن مستم
ز بزم دوست که گوید، که از قدح نوشان
تهی پیاله تر از من نبود و من مستم
بهشتیان چه شناسند مستیم عرفی
نه از شراب طهور، از می سخن مستم
چو مشک بیز کنی طره، در ختن مستم
دل برهمنم، از سایهٔ صنم داغم
دماغ بلبلم از نکهت چمن مستم
نه شکل سبحه شناسم نه صورت محراب
ز فکر دار و اندیشهٔ رسن مستم
مگو که خرقه و زنار پوش و باده مکش
که تیز دستم و از جام برهمن مستم
در معامله دربند می فروش، که من
حریف عشقم و از خون خویشتن مستم
حیات و موت من ای خضر عشق پرورد است
نه در لباس تو در کفن مستم
به ناله تیشهٔ فرهاد گوید این دستان
که از حلاوت بازوی کوهکن مستم
ز بزم دوست که گوید، که از قدح نوشان
تهی پیاله تر از من نبود و من مستم
بهشتیان چه شناسند مستیم عرفی
نه از شراب طهور، از می سخن مستم