عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
نقد گنج کنج دل از ما بجو
آبرو جوئی در این دریا بجو
یک دمی با ما به میخانه خرام
ذوق سرمستان ما آنجا بجو
دنیی و عقبی به این و آن گذار
حضرت یکتای بی همتا بجو
رند سرمستی اگر جوئی بیا
در خرابات مغان ما را بجو
در همه آئینه ها او را طلب
یک مسما از همه اسما بجو
شرح اسماء الهی خوش بخوان
معنیش در دفتر اشیا بجو
نور او در چشم ما پنهان شده
آنچنان پنهان چنین پیدا بجو
ما مقیم خلوت دل گشته ایم
جای ما در جنت المأوا بجو
سید ما نور چشم عالم است
نور او از جملهٔ اشیا بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
در خرابات مغان ما را بجو
رند سرمستی خوشی آنجا بجو
همچو قطره چند گردی در هوا
خوش روان شو سوی ما دریا بجو
هر دو عالم را به این و آن گذار
حضرت یکتای بی همتا بجو
خوش در آ در بحر بی پایان ما
تشنهٔ آب حیات از ما بجو
هر کجا کنجیست گنجی درویست
گنج او در جملهٔ اشیا بجو
گرد جو گردی برای آبرو
حاصل از دریا و جو ما را بجو
نعمت الله جو که تا یابی مراد
شارح اسما طلب اسما بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۱
معنی اسم اعظم از ما جو
صورت ما ببین و او را جو
سر دریا ز موج می جویش
عین آن موج هم ز دریا جو
قدمی نه در آ در این دریا
ما به دست آر و ماهم از ما جو
لذت دُرد درد اگر جوئی
از دل دردمند شیدا جو
حسن لیلی به چشم مجنون بین
قصهٔ یوسف از زلیخا جو
میل آب حیات اگر داری
ساغر می بگیر و او را جو
هر کجا مجلس خوشی یابی
نعمت الله را در آنجا جو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
گوهر دُر یتیم از ما بجو
آنچنان گوهر در این دریا بجو
در وجود خویشتن سیری بکن
حضرت یکتای بی همتا بجو
دست بگشا دامن خود را بگیر
هر چه می خواهی ز خود جانا بجو
در دل ما نقد گنج او طلب
از چنین گنجی بیا آن را بجو
عاشق و معشوق ما هر دو یکیست
صورت و معنی آن یکتا بجو
گر بهشت جاودان خواهی بیا
خلوت میخانهٔ ما را بجو
شرح اسما عارفانه خوش بخوان
یک مسمی در همه اسما بجو
در خرابات مغان مست و خراب
رو قدم نه کام دل آنجا بجو
نور او در دیدهٔ بینا ببین
نعمت الله در همه اشیا بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۶
در دل دریا دلی گوهر بجو
از چنان بحری چنین جوهر بجو
جوهر دُر یتیم از ما طلب
خوش درآ در بحر ما گوهر بجو
عقل مخمور است ترک او بکن
عاشق سرمست جان پرور بجو
گر انا الحق گفته ای منصوروار
بر سر دار فنا سرور بجو
ور بسوزندت در آتش خوش بسوز
وانگهی آن سر ز خاکستر بجو
جان فدا کن حضرت جانان طلب
دل به دلبر ده از او دلبر بجو
گر به راه نعمت الله می روی
رهبری از آل پیغمبر بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۷
درد اگر داری دوا از خود بجو
هر چه می جوئی چو ما از خود بجو
تشنه گردی سو به سو جویای آب
غرق آبی آب را از خود بجو
رو فنا شو تا بقا یابی ز خود
چون شدی فانی بقا از خود بجو
از خودی تا چند گوئی با خودآ
خود رها کن رو خدا از خود بجو
گنج در کنج دل ویران ماست
گنج اگرخواهی در آ از خود بجو
صورت و معنی و جام و می توئی
حاصل هر دو سرا از خود بجو
نعمت اللهی و نامت زید و بکر
نعمت الله را بیا از خود بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
قول ما حق است از حق می شنو
نه مقید بلکه مطلق می شنو
از زبان هر چه آن دارد وجود
گوش کن سرّ انا الحق می شنو
عاشق و معشوق مشتق شد ز عشق
راز این مصدر ز مشتق می شنو
یک زمان با ما درین دریا درآ
حال بحر ما ز زورق می شنو
مجلس رندان ما با رونق است
قصهٔ مستان به رونق می شنو
ما و حق گر عقل گوید گو بگو
من نگویم قول احمق می شنو
گفتهٔ مستانهٔ سید بخوان
از همه اشیا تو صدّق می شنو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
غیر ما در بحر ما از ما مجو
عین ما می جو تو از دریا و جو
در دو عالم آن یکی را می نگر
سر آن یک پیش هر یک را مگو
آینه بردار تا بینی عیان
یار تو با تو نشسته روبرو
دست بگشا دامن خود را بگیر
هر چه می خواهی ز خود آن را بجو
موج دریائیم در بحر محیط
آبروی ما روان شد سو به سو
جام می در دور می گردد مدام
گه صراحی می نماید گه سبو
بنده و سید دو نام و یک وجود
یک حقیقت در عبارت ما و تو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
در دو عالم یکست مثلش کو
کی بود مثل چون نباشد دو
به وجود او یکی است تا دانی
این دوئی از چه خاست از من و تو
به ظهور آن یکی هزار نمود
می نماید هزار اما کو
گنج و گنجینه و طلسمی تو
هر چه خواهی ز خویشتن می جو
میل با عاقل دو رو چه کنی
باش با عاشقان او یک رو
غیر اونیست ور تو گوئی هست
نبود هیچ هستئی بی او
نعمت الله یکی است در عالم
ور تو گوئی که دو برد می گو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۴
این دوئی از چه خاست از من و تو
بی من و تو یکی بود نی دو
عقل گوید دوئی ولی مشنو
بگذارش بگو برو می گو
عشق داری در آ در این دریا
عین ما را به عین ما می جو
همه عالم وجود از او دارند
غیر او را وجود دیگر کو
چشم احول یکی دو می بیند
دو نماید در آینه یک رو
آفتابست و عالمی سایه
سایهٔ او کجا بود بی او
سید ما غلام حضرت اوست
پادشاهان به نزد او آنجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
شد روان آب حیات ما به جو
عین ما می جو از این دریا و جو
آب را می نوش از جام حباب
تشنهٔ آب خوشی از ما بجو
عشق سرمستست در کوی مغان
می رود دل در پی او کو به کو
بشنو و از خود سخن دیگر مگو
هرچه گوید او بگو آنرا بگو
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم بینیم ما او را به او
موج دریائیم و دریا عین ما
خوش همی گردیم دائم سو به سو
در چنین آئینهٔ گیتی نما
سید و بنده نشسته روبرو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
کهنه است این شراب و جامش نو
عین هر دو یکی و نامش دو
در دو عالم خدا یکی است یکی
جز یکی در وجود دیگر کو
دو نگویم نه مشرکم حاشا
وحده لا اله الا هو
همه روئی به سوی او دارند
لاجرم جمله را بود یک رو
گاهی آب حباب و گه موج است
گاه در بحر و گه بود در جو
هر چه محبوب می کند بد نیست
همه افعال او بود نیکو
همه ممنون نعمت اللهیم
نعمت الله از همه می جو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
ذوق سرمستان ز مخموران مجو
حال مستان پیش مخموران مگو
آینه بردار و خود را می نگر
تا ببینی جان و جانان روبرو
در ظهور است این دوئی او و ما
او به ما پیدا و ما قائم به او
هر که چشمش غیر نور او ندید
هر چه آید در نظر بیند نکو
می یکی و ساغر می صد هزار
گاه در خم است گاهی در سبو
آن یکی در هر یکی خوش می نگر
تا ببینی جان و جانان روبرو
نعمت الله راز مخموران مپرس
میر رندان را ز سرمستان بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
ما خیالیم در حقیقت او
جز یکی در وجود دیگر کو
عاشق و رند و مست و قلاشیم
برو ای عقل و هر چه خواهی گو
عقل با عشق آشنا نشود
همدم ترک کی شود هندو
با دو رو او یگانه کی باشد
باش با عاشقان او یک رو
یک سر مو ز ما نخواهی یافت
تا ز تو باقی است یک سر مو
می وحدت ز جام کثرت نوش
گنج معنی ز گنج صورت جو
طالب ذوق نعمت الله شو
که همه یافتند ذوق از او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸
آینه بردار تا ببینی در او
جان و جانان خوش نشسته روبرو
جز یکی در جمله عالم هست نیست
این دوئی پیدا شده از ما و تو
آب چشم ما به هر سو شد روان
آبرو جوئی بیا از ما بجو
خم میخانه به یک دم درکشم
خود چه باشد پیش ما جام و سبو
تا میانش در کنار آورده ایم
مو نمی گنجد میان ما و او
در دو عالم جز یکی دیدیم نه
چشم احول آن یکی بیند به دو
نعمت الله مست و در کوی مغان
در پی ساقی روان شد سو به سو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
در محیط عشق او جز ما نبو
وصل و فصل و قرب و بعد آنجا نبو
عین دریائیم و دریا عین ما
غیر ما با ما درین دریا نبو
عارفی گردم زند از معرفت
نزد ما جز عارف اسما نبو
رند و سرمستیم در کوی مغان
زاهد رعنا حریف ما نبو
هر بلا کآمد از آن بالا به ما
آن بلا جز نعمت والا نبو
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
غیر او در آینه پیدا نبو
نعمت الله چون سخن گوید از او
روح قدسی شاید ار گویا نبو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
آفتاب حسن او عالم منور ساخته
نقش عالم از مثال خود مصور ساخته
در میان دایره خوش خط موهومی کشید
صورت قوسین از آن معنی محور ساخته
جملهٔ اعیان عالم مظهر اسماء اوست
عین هر فردی به انعامی مقرر ساخته
یک الف بنوشت و هفت آیت از آن آمد پدید
هفت هیکل حافظ این هفت کشور ساخته
جود او مجموع موجودات را داده وجود
خاک را کرده نظر آن خاک را زر ساخته
خوش حبابی در محیط عشق او پیدا شده
قبه‌ای بر روی آب از عین ما بر ساخته
صورت و معنی عالم جمع کرده در یکی
و آن یکی در دو جهان سلطان و سرور ساخته
در میان آب بنشستیم در دریای عشق
عین ما از آب روی داده خوشتر ساخته
گنج پنهان بود پیدا کرد‌ه‌ است بر بینوا
پادشاه از لطف خود با بینوا در ساخته
اسم اعظم نعمت‌اللّه را عطا کرده به من
بنده‌ای را سیدی در بحر و در بر ساخته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
نور رویش دیدهٔ مردم منور ساخته
صورت خود را به لطف خود مصور ساخته
بسته است از مه نقابی آفتاب روی او
تا نداند هر کسی خود را چنین برساخته
درخرابات مغان بزم خوشی آراسته
رند و ساقی جام و می با یکدگر در ساخته
عشق او بحر است و ما را ز آن به دریا می کشد
عشق ما را آبروئی داده خوشتر ساخته
هر که خاک پای سرمستان او را بوسه داد
بر سریر سلطنت سلطان و سرور ساخته
اسم اعظم خواست تا ظاهر شود در آینه
عین ما روشن دلی را دیده مظهر ساخته
هر کسی سازد سرائی در بهشت از بهر خود
نعمت الله خانهٔ دل جای دلبر ساخته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
پادشاهی با گدائی ساخته
سایه ای بر فرق ما انداخته
بر سریر دل نشسته شاه عشق
ملک دل از غیر خود پرداخته
مجلس مستانه ای آراسته
ساز جان ما خوشی انداخته
برده گوی دلبری از دلبران
مرکب عشقش به میدان تاخته
آفتابست او و عالم سایه بان
شاهباز است او و عالم فاخته
این لطیفی بین که سلطان وجود
با فقیری بینوا در ساخته
نعمت الله نور چشم مردم است
بوالعجب او را کسی نشناخته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
بر همه ذرات عالم آفتابی تافته
بینم و هر ذره ای از وی نصیبی یافته
تار و پود و صورت و معنی و جسم و جان ما
تافته بر همدگر خوش جامه ای را بافته
کس نمی یابم در این صحرا که محرومست از او
آفتاب رحمتش بر کور و بینا تافته
مو بi مو زلف پریشان جمع کرده وانگهی
از برای سیدی خوش گیسوئی را بافته
ساقی سرمست ما بزم ملوکانه نهاد
نعمت الله پیش از رندان به می بشتافته