عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
عقل چندان که خود بیاراید
در نظر هیچ خوب ننماید
خاکساری است آبرویش نیست
با دم سرد باده پیماید
بستهٔ او مشو که حیف بود
کار عاشق ز عقل نگشاید
کشتهٔ عشق شو چو زنده دلان
گر تو را عمر جاودان باید
هر که با عاشقی شود همدم
از دم او دمی بیاساید
به عدم عالمی رود ز وجود
به وجود جدید باز آید
نعمت الله جان به جانان داد
خوش بود گر قبول فرماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
ذاتش به صفات می نماید
یک ذات ذوات می نماید
در جام جهان نمای اول
خود راز برات می نماید
عینی به ظهور در مراتب
ما را درجات می نماید
گر کشته شوی ز جان میندیش
کان موت حیات می نماید
چون کردهٔ اوست کردهٔ ما
جمله حسنات می نماید
هر لحظه به صورتی برآید
شیرین حرکات می نماید
عمری که به عشق می گذاری
در وی حرکات می نماید
خوشدل باشی به درد نوشی
کز درد دوات می نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
ذاتش به صفات می نماید
یا ذات به ذات می نماید
خواهد که نمایدت و گرنه
آئینه چرات می نماید
هر بی سر و پا که پیشت آید
شاه است و گدات می نماید
نقشی که خیال او نگارد
شیرین حرکات می نماید
خوش دُردی درد عشق می نوش
کاین درد دوات می نماید
هر جام حباب بر کف ما
پر آب حیات می نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
خیال غیر خوابی می نماید
همه عالم سرابی می نماید
به چشم نقش بندان خیالش
جهان نقشی بر آبی می نماید
در این خمخانه هر رندی که یابی
به ما جام شرابی می نماید
به هر صورت که می بینی به معنی
نگاری بی حجابی می نماید
بده جامی به هر رندی که باشد
که خیر است و ثوابی می نماید
ضمیر روشن هر ذره ما را
ز نورش آفتابی می نماید
وجود نعمت الله درخرابات
چو گیتی در خرابی می نماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
جسمی دارم که جان نماید
جانی است که آن روان نماید
عالم چو ظهور نور اسماست
هر نام از او نشان نماید
عینی است که صدهزار صورت
در دیدهٔ این و آن نماید
خوش آینه ایست جام و باده
معشوق به عاشقان نماید
ساغر متنوع است از آن می
دائم در وی چنان نماید
در آینه هر چه تو نمائی
آئینه به تو همان نماید
یک معنی و صدهزار صورت
سید به جهانیان نماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
نوری که خدا به ما نماید
در جام جهان نما نماید
آئینه چو صیقلش نکردی
روی تو به تو کجا نماید
این لطف نگر که پادشاهی
در صورت هر گدا نماید
رندانه به نوش دُردی درد
تا درد تو را دوا نماید
نقشی به خیال می نگارم
نقاش به نقشها نماید
در موج و حباب آب دریاب
کان جوهر ما به ما نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
تا نور خدا تو را نماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
مرا هر دم خیالی رو نماید
در آن نقش خیالم او نماید
به بیداری و خواب ار بینم او را
به هر صورت مرا نیکو نماید
یکی رو در دو آئینه چو بنمود
یکی باشد اگر چه دو نماید
حباب و موج و دریا جمله آبند
گهی در چشمه گه در جو نماید
هزاران آینه گر بینم ای دوست
همه امثال او یک رو نماید
دو تو بنماید این رشته با حول
ولی در چشم ما یک تو نماید
همه کس نعمت الله را نبیند
ولی تا او به هر کس چو نماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
عالم چو مثالی است که در آب نماید
یا نقش خیالی است که در خواب نماید
یا ظل وجودی است که موجود به جود است
همسایه در این سایه به اصحاب نماید
هر ذره ز خورشید جمالش که نموده
نوری است که در صورت مهتاب نماید
خوش جام حبابی است که پر آب حیاتست
از غایت لطف است که آن آب نماید
یک نقطهٔ اصلی است کتبخانه و فرعش
حرفی است که صد فصل ز هر باب نماید
ذات است و صفات است که محبوب و محبند
این هر دو محبانه به احباب نماید
در آینهٔ روشن سید نظری کن
تا نور ظهورش به تو از باب نماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
هر که او عین ما به ما جوید
یابد او هر چه از خدا جوید
دُرد دردش به ذوق می نوشد
دردمندی که او دوا جوید
مبتلائی که یافت ذوق بلا
روز و شب از خدا بلا جوید
در خرابات عشق مست و خراب
دائما گردد و مرا جوید
جام گیتی نما گرفته به دست
هرچه او را سپرده واجوید
عقل باشد ز عشق بیگانه
آشنا یار آشنا جوید
رند مستی که نعمت الله یافت
دنیی و آخرت کجا جوید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
عاشق آن است که معشوق به جان می جوید
می رود بی سروپا گرد جهان می جوید
همچو مجنون همه جا لیلی خود می طلبد
همه لیلی طلبد وز همگان می جوید
می کند دلبر سرمست مرا دلجوئی
بی تکلف دل من نیز چنان می جوید
عارف از اول و آخر چو خبر می جوید
ظاهر و باطن و پیدا و نهان می جوید
هر کسی آنچه طلب می کند ار داند باز
دامن خویش به دست آرد و آن می جوید
رسته از نام و نشان ، نام و نشان جوید نه
رسته از نام و نشان ، نام و نشان می جوید
نعمت الله ز خدا از سر اخلاص مدام
صحبت ساقی سرمست مغان می جوید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
در دور قمر نقطهٔ خورشید ببینید
در جام جم آن حضرت جمشید ببینید
در دیدهٔ ما نور جمالش بتوان دید
دیدید در این دیده و وادید ببینید
در بحر در آئید و حبابش به کف آرید
در صورت ما معنی توحید ببینید
گر چه شب قدر است چو صاحب نظرانید
چون روز در این شب مه و خورشید ببینید
بس فکر کند عاقل و نقشی بنگارد
تحقیق نمی داند و تقلید ببینید
گشتیم مجرد ز وجود و ز عدم هم
آئید درین خلوت و تجرید ببینید
سید به همه آینه روئی بنموده
آن یار کهن باز به تجدید ببینید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
عارفانی که ما به ما جویند
گاه در بحر و گاه در جویند
دیدهٔ روشن خوشی دارند
در همه حال ناظر اویند
نور او را به نور می بینند
وحده لاشریک له گویند
بندهٔ حضرت خداوندند
لاجرم بندگان نیکویند
نقش غیری خیال کی بندند
غیر چون نیست غیر چون جویند
آینه کو هزار می نگرند
همچو ما با هزار یک رویند
بندهٔ سید خراباتند
بندگان تمام آن جویند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
مده به باد هوا جان خویشتن بر باد
بنوش جام شرابی که نوش جانت باد
در آ به خلوت میخانه فنا بنشین
چه می کنی تو در این خانقاه ب بنیاد
هزار جان عزیزم فدای غم بادا
که خاطرم ز غم عشق می شود دلشاد
دلم ز دست بیفتاد در سر زلفش
اسیر گشت چه چاره کنم چنین افتاد
دمی که بی می و معشوق می رود باد است
دریغ عمر عزیزی که می رود بر باد
درم گشاد و گشادم از این درست که او
دری نماند که آن در به روی ما نگشاد
به جان سید رندان که از سر اخلاص
غلام خدمت اوئیم و بندهٔ آزاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
دولت وصل تو به ما کی رسد
منصب شاهی به گدا کی رسد
تا نخورد دُردی دردت به ذوق
صوفی صافی به صفا کی رسد
هر که به خود راه خدا می رود
با خودی خود به خدا کی رسد
راه بیابان فنا چون نرفت
در حرم دار بقا کی رسد
جام حبابیم پر آب حیات
جز لب ما بر لب ما کی رسد
ساکن میخانه چو خوش ایمنست
خانهٔ امنی است بلا کی رسد
سید ما حاکم و ما بنده ایم
هر چه کند چون و چرا کی رسد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
هست هشیار و مست نشناسد
آستین را از دست نشناسد
از ازل و از ابد بود فارغ
او بلی از الست نشناسد
رند سرمست جام چون بشکست
او درست از شکست نشناسسد
بر در میفروش خوش بنشست
خاستن از نشست نشناسد
عاقل خود پرست مخمور است
عاشق می پرست نشناسد
آسمان و زمین کجا داند
چون که بالا و پست نشناسد
نعمت الله در همه عالم
غیر آن یک که هست نشناسد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
آب حیات از لب ساقی به ما رسید
این مرحمت نگر که به ما از خدا رسید
دل دردمند بود ولی یافت صحتی
از دُرد درد او به دل ما دوا رسید
ما دست برده ایم ز شاهان روزگار
تا دست ما به دامن آن پادشاه رسید
مطرب نواخت ساز حریفان بینوا
ذوقی از آن به من بینوا رسید
هر رهروی که رفت رسید او به منزلی
جاوید می رود به نهایت کجا رسید
بحریست بحر ما که ندارد کرانه ای
جز ما دگر کسی نتواند به ما رسید
میراث سید است که ما را رسیده است
این سلطنت ز سید هر دو سرا رسید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
در دیدهٔ ما نور رخ یار توان دید
یاری که نظر کرد در این دیده عیان دید
خوش نقش خیالیست که بستیم به دیده
نقاش در این نقش پدید است توان دید
صاحبنظر آن است که در هر چه نظر کرد
در صورت آن شاهد معنیش توان دید
روشن بود آن دیده که در مجلس رندان
چون جام مئی یافت هم این دید و هم آن دید
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
نور بصر ماست هر آن دیده که آن دید
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
چون نیک نظر کرد به خود ، خود نگران دید
از نور خدا دیدهٔ سید شده روشن
هر کس که در این دیدهٔ ما دید چنان دید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
نقشش نه خیالی است که در خواب توان دید
یا ماه هلالی است که در آب توان دید
هر دیده که او مست شد از جام الهی
در شیخ عیان بیند و درشاب توان دید
خورشید جمالش به تو گر روی نماید
آن نور در آئینهٔ مهتاب توان دید
گر بر تو در گنج خزائن بگشایند
آن گنج نهان گشته ز هر باب توان دید
اعیان همه آئینهٔ اسمای الهی است
مربوب توان دیدن و ارباب توان دید
محبوب و محبند همه عالم و آدم
او را به یقین با همه احباب توان دید
گر سید و بنده به هم ای دوست ببینی
نورند که در دیدهٔ اصحاب توان دید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
چارپا در پی علف گردد
تا به وقتی که خود تلف گردد
آدمیئی که معرفت دارد
شک ندارم که خود خلف گردد
قطب عالم یگانه ای باشد
که چو ما جمله را کنف گردد
آشنای محیط بحر ازل
واقف از دُر و از صدف گردد
هر کسی میل جنس خود دارد
آن یکی گوهر این خزف گردد
شیرمردی به خنجر و شمشیر
مرد مطرب به نای و دف گردد
سید ما چو عف عفی فرمود
لاجرم این و آن معف گردد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
دیده عمری به سر روان گردید
به هوا گرد این جهان گردید
به خیالی که روی او بیند
گرد بر گرد این و آن گردید
او نظر کرد دیده روشن شد
نور او هم به او عیان گردید
ذره ای بود و آفتابی شد
این چنین بود آن چنان گردید
خوش نشانی ز بی نشانی یافت
نام گم کرد و بی نشان گردید
هر که آمد به سوی میخانه
واقف از ذوق عاشقان گردید
نعمت الله فتاد در دریا
قطره اش بحر بیکران گردید