عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ناله رازی‌ست که در سینه نهفتن ستم است
گوهر گوش بدین نیش نسفتن ستم است
خواب نامحرم و در دیده رخش پرده‌نشین
گر همه بر دم تیغ است که خفتن ستم است
راز حسن از دم روح‌القدس آزرده شود
سر هر موی زبان کردن و گفتن ستم است
دیده خمیازه کشد بی می نظاره او
ورنه بی دوست برین غنچه شکفتن ستم است
نوبهار جگر ریش فصیحی غم اوست
گرد اندوه ازین غمکده رفتن ستم است
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ما غریبان را ز ناکامی کنار جان پرست
دیده از خون جگر لبریز و دل ز افغان پرست
ره نمی یابد اجل هم بر سر بالین ما
بس که ماتمخانه ما از غم هجران پرست
نیستم آگه که بر دل ناوک شوقم که زد
لیک می‌بینم که بازم سینه از پیکان پرست
بر سر کویت شهیدان خاک گشتند و هنوز
همچنان از خون دلشان دیده و دامان پرست
های‌های گریه‌ام را خنده پندارند خلق
باوجود آن کز اشکم دامن دوران پرست
پارسا دامن‌گشان گو مگذر اندر کوی دوست
ز آن که از خون شهیدان خاک این میدان پرست
ای فصیحی درد می‌خواهند در بازار عشق
ورنه جیب قدسیان هم از در ایمان پرست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بی روی او نظاره ز چشمم برون نشست
چون موج غصه بر سر دریای خون نشست
می‌گفت غم چو ناله لب شعله می‌فشاند
کاین نغمه در مصیبت صد ارغنون نشست
عقلم به باغ خویش گل خرمی ندید
چون شعله رفت و در دل داغ جنون نشست
خون می‌گریست عشق که دل در جهان نماند
چون زخم تیشه در جگر بیستون نشست
از بهر بخت خویش فصیحی هزار بار
فالی زدیم قرعه ولی واژگون نشست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
برون شدن ز دلم درد را چه امکانست
که درد شوخ عنان ناله تنگ میدانست
درون کعبه حرم جوی را بیابانهاست
که هجر گام نخستین این بیابانست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
آتش به از گلی‌ست کش آسیب خار نیست
خون بهتر از میی‌ست که آن را خمارنیست
از بس هجوم گریه ز دریای چشم من
هر قطره لجه‌ای‌ست که آن را کنار نیست
بر گلستان غیر بهارست چار فصل
باغ مراد ماست که هیچش بهار نیست
ای هوشمند صحبت می‌ مغتنم شمار
جز می درین دو میکده یک هوشیار نیست
خوش گلشنی‌ست عافیت اما در آن چمن
گلهای داغ بر سر جان فگار نیست
ساقی مده شراب که در کام عیش ما
بی خون گر آب خضر بود خوش گوار نیست
گویا ازین خرابه فصیحی کشید رخت
کامروز آسمان و زمین سوگوار نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
آن نسیمم که سر و برگ خس و خارم نیست
خانه‌زاد چمنم لیک به گل کارم نیست
جنس دردم که درین رسته به جانم بخرند
چه کنم طالع نازی ز خریدارم نیست
نخل اندوهم و صد گونه گلم هست ولیک
گل شاداب‌تر از دیده ی خون بارم نیست
شربت وصل کند درد من افزون چه کنم
هیچ کس را خبری از دل بیمارم نیست
داغ لاله نگهم را به تماشا بفریفت
ورنه صلحی به هوای گل و گلزارم نیست
بس که نظاره پرستم نگه هر دو جهان
خرج یک روزه ی این چشم تلف کارم نیست
سیر آتشکده عشق فصیحی کردم
شعله‌ای شوخ‌تر از آه شرربارم نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نافه چو طره ی غالیه بار تو نیست
عنبر سوده چو خط غبار تو نیست
گل نشکفته به پاکی عارض تو
سبزه به خوبی خط عذار تو نیست
از برم ای دل خسته برو که مرا
تاب شنیدن ناله ی زار تو نیست
به که رود ز غم تو به باد فنا
تحفه ی جان که قبول نثار تو نیست
در چمن این همه گل که شکفته یکی
چون گل روی همیشه بهار تو نیست
بهر وفا مکش ای دل خون شده جور
کانچه تو می‌طلبی بر یار تو نیست
کار تو رفته ی فصیحی خسته ز دست
یار تو در پی چاره ی کار تو نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
تب دوش از ملال تو از خود خبر نداشت
ظالم به خود گمان ستم این قدر نداشت
گفتم به دل بگیردت اندر بدن گرفت
آه نکرده کار وقوف اثر نداشت
حسنت هزار شعبده در عرضه داشت لیک
تب خال درد بر لب تنگ شکر نداشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نوبهاران از در این باغ و بستان بازگشت
خنده نومید از لب گلهای خندان بازگشت
وای بر یعقوب ما کز بعد چندین انتظار
کاروان مصر از نزدیک کنعان بازگشت
هر نگه کز موجه خون جگر بیرون فتاد
بی‌جمال دوست سوی چشم گریان باز گشت
بی تو هر شب را به عمری دل به روز آورده بود
بخت برگردید و آن شبهای هجران بازگشت
شمع‌سان گویی فصیحی شد کفن پیراهنم
ز‌‌ آنکه خورشید امشبم دست از گریبان بازگشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
از فیض گریه‌ام مژه نشو و نما گرفت
سامان صد بهار چمن زین گیا گرفت
نیرنگ عشق بین که به یک تار زلف یار
سرتاسر زمانه به تار بلا گرفت
بگداختم ز رشک که شمع سحرگهی
جان داد و بوی دوست ز باد صبا گرفت
بوی ترا به من که رساند که هر نسیم
کان چین زلف دید در آن حلقه جا گرفت
از دوست دشمنی‌ست فصیحی نصیب دل
قسمت نگر که سایه خور از هما گرفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دوش غم بر گریه‌های زخم ما خندید و رفت
پاره‌ای بر ریش‌های ما نمک پاشید و رفت
عید نومیدی مبارک باد کز رویش نگاه
همچو اشک حسرتم در خاک و خون غلتید و رفت
شب در آمد غم درون از رخنه‌های سینه‌ام
دامنی داغ جگر از هر گیاهم چید و رفت
مرهم الماس می‌پنداشت زخمم چاره‌جوست
آمد و روی تظلم بر زمین مالید و رفت
بر سر نعش فصیحی این همه فریاد چیست
بر در غم بینوایی پاره‌ای نالید و رفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
از عافیت طراوات گلزار کس مباد
این شعله مهربان خس و خار کس مباد
از وصل جوش داغ نیازم فرو نشست
مرهم طبیب سینه افگار کس مباد
بوی طرب چو غنچه کند سرگران مرا
این گل نصیب گوشه دستار کس مباد
دوزخ مرا ز روضه رضوان نکوترست
این خاک سایه‌پرور دیوار کس مباد
نه شربت غمی نه جگر سوز ماتمی
بیمار دار کس دل بیمار کس مباد
دام و قفس به ناله درآید ز ناله‌ام
این مرغ دل‌شکسته گرفتار کس مباد
غم دوش بی‌حجاب فصیحی دلم شکست
رنگ حیا شکسته به رخسار کس مباد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
غم عشقت به عالم در نگنجد
بلی این روح در پیکر نگنجد
دلم از مهر غم پرگشت چندان
که ترسم غم در آن دیگر نگنجد
شهید خنجر شوق تو چندان
به خود بالد که در محشر نگنجد
شراب شوق ما را نشئه‌ای هست
که در پیمانه و ساغر نگنجد
مریضان بلا بالین غم را
هوای عافیت در سر نگنجد
فصیحی شاهد نومیدی ما
حریف صبر را در بر نگنجد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
مگر بازم دل از زخم جفایی شاد می‌گردد
که مرگم گرد جان بهر مبارک باد می‌گردد
به فتراک محبت من همان صید گرفتارم
که بسمل گشته و گرد سر صیاد می‌گردد
به جای باده خون در ساغرست امروز خسرورا
همانا یاد شیرین در دل فرهاد می‌گردد
فصیحی زار می‌نالد مگر جان می‌دهد از غم
که امشب ماتمی بر گرد این فریاد می‌گردد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
از روز سیاهم شب هجران گله دارد
وز صبحدمم شام غریبان گله دارد
لب تشنه فتادیم در آن بادیه کآنجا
از خشک لبی چشمه حیوان گله دارد
در دامن هستی به فغان آمده پایم
مسکین مگر از تنگی دامان گله دارد
صحرای فراق تو که ریگش غم و دردست
چندان که خورد خون شهیدان گله درد
کو نوح که بر زورق افلاک بخندد
امشب که ز دل دیده و دامان گله دارد
پامال دو صد قافله خونست درین راه
آن دیده که از سایه مژگان گله دارد
یک گام فزون نیست ره کعبه فصیحی
رخش طلب از تنگی میدان گله دارد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
غمش به تازه ندانم چه مدعا دارد
که فکر مرهم بهبود زخم ما دارد
چکیده دل دردست آسمان در کین
به زخم ما چو رسد شربت دوا دارد
کدام صورت زشت اندرین بهشت آمد
که باز آینه‌ام شکوه از صفا دارد
بسوخت بلبل و خاکسترش ز شوق هنوز
به بوی گل سرآمیزش صبا دارد
گسسته تار فصیحی ز هجر ناخن غم
نهفته زیر لب شوق صد نوا دارد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
رفت صد عید و نسیمی یاد باغ ما نکرد
شعله‌ای هرگز مبارک باد داغ ما نکرد
تلخ کامی بین که ما مخمور و صاف خرمی
خشک شد در شیشه و یاد ایاغ ما نکرد
چون خزان کردیم صد گلشن تهی از رنگ و بو
نکهت غم هیچ بدرود دماغ ما نکرد
نوبهاری سیر آتشخانه‌ها می‌کرد دوش
یک نهال شعله گل جز در چراغ ما نکرد
وقت بی‌قدری فصیحی خوش که صد نوبت فزون
گم شدیم از دیر و دودی هم سرغ ما نکرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
نشئه‌ی شوق کی از ساغر عشرت خیزد
این نسیم‌ست که از گلشن محنت خیزد
هر زمینی که بر آن پای نهم روز وداع
تا دم محشر از آن آتش حسرت خیزد
بخت ناساز به حدی‌ست که گر افروزم
آتش عشرت از آن دود مصیبت خیزد
رشک در قصد فصیحی‌ست اجل هان بشتاب
نه که از بستر هجران به سلامت خیزد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ز خواب آن چشم شهلا برنخیزد
که از هر گوشه غوغا برنخیزد
قیامت سوزد از سوز دل من
مگر این کشته فردا برنخیزد
جهانسوز آتشی را دل سپندست
کزو جز دود سودا برنخیزد
نیابد در دل امیدی که حسرت
پی تعظیمش از جا برنخیزد
به هرجا بگذرد نام فصیحی
چه شیون‌ها کز آنجا برنخیزد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
چه دانستم که رازم مو به مو اظهار خواهد شد
متاع روی دست هر سر بازار خواهد شد
مگر اعجاز حسن او کند بی سایه مژگان را
وگرنه زود روی نازکش افگار خواهد شد
به خار غم سپردم دامن جان و ندانستم
که از فیض بهار گریه[ای] گلزار خواهد شد
اگر اینست کیفیت فصیحی خون حسرت را
میان دیده و دل ماجرا بسیار خواهد شد