عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
عشق را با کفر و ایمان کار نیست
عشق را با جسم و با جان کار نیست
عشق دُرد درد می جوید مدام
عشق را با صاف درمان کار نیست
عشقبازی کار بیکاران بود
همچو کار عشقبازان کار نیست
عشق را با می پرستان کارهاست
عشق را با غیر ایشان کار نیست
عشق می بندد خیال این و آن
عشق را با این و با آن کار نیست
عقل مخمور است و هم مست وخراب
زاهدش در بزم رندان کار نیست
نعمت الله باده می نوشد مدام
با کس او را ای عزیزان کار نیست
عشق را با جسم و با جان کار نیست
عشق دُرد درد می جوید مدام
عشق را با صاف درمان کار نیست
عشقبازی کار بیکاران بود
همچو کار عشقبازان کار نیست
عشق را با می پرستان کارهاست
عشق را با غیر ایشان کار نیست
عشق می بندد خیال این و آن
عشق را با این و با آن کار نیست
عقل مخمور است و هم مست وخراب
زاهدش در بزم رندان کار نیست
نعمت الله باده می نوشد مدام
با کس او را ای عزیزان کار نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
او با تو ، تو را از او خبر نیست
جز عین یکی ، یکی دگر نیست
نقشی که خیال غیر دارد
صاحبنظرش بر آن نظر نیست
چون صورت دوست معنی ماست
بس معتبر است و مختصر نیست
در بحر گهر بود ولیکن
چون دُر یتیم ما گهر نیست
در کوچهٔ ما بیا و بنشین
زان کوچه مرو که ره به در نیست
ما خرقهٔ خویش پاک شستیم
از هستی ما بر او اثر نیست
خیر البشر است سید ما
گویند بشر ولی بشر نیست
جز عین یکی ، یکی دگر نیست
نقشی که خیال غیر دارد
صاحبنظرش بر آن نظر نیست
چون صورت دوست معنی ماست
بس معتبر است و مختصر نیست
در بحر گهر بود ولیکن
چون دُر یتیم ما گهر نیست
در کوچهٔ ما بیا و بنشین
زان کوچه مرو که ره به در نیست
ما خرقهٔ خویش پاک شستیم
از هستی ما بر او اثر نیست
خیر البشر است سید ما
گویند بشر ولی بشر نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
هر کجا جامی است بی می هست نیست
هرچه مست آن هست بی وی هست نیست
یک جمال و صد هزاران آینه
در دو عالم غیر یک شی هست نیست
ناله نی بشنو ای جان عزیز
ناله ای چون نالهٔ نی هست نیست
کشتهٔ عشق است زنده جاودان
زنده ای مانند این حی هست نیست
رند سرمست ایمن است از هست و نیست
جام می را نوش تا کی هست نیست
این همه رفتند در راه خدا
در چنین ره نقش یک پی هست نیست
نیست همچون نعمت الله ساقئی
همدمی چون ساغر می هست نیست
هرچه مست آن هست بی وی هست نیست
یک جمال و صد هزاران آینه
در دو عالم غیر یک شی هست نیست
ناله نی بشنو ای جان عزیز
ناله ای چون نالهٔ نی هست نیست
کشتهٔ عشق است زنده جاودان
زنده ای مانند این حی هست نیست
رند سرمست ایمن است از هست و نیست
جام می را نوش تا کی هست نیست
این همه رفتند در راه خدا
در چنین ره نقش یک پی هست نیست
نیست همچون نعمت الله ساقئی
همدمی چون ساغر می هست نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
هیچکس بی نعمت الله هست نیست
قاتل شه خالی از شه هست نیست
بر در میخانه مست افتاده ایم
همچو ما در هیچ درگه هست نیست
ماه من روشن شده از آفتاب
بر سپهر جان چنین مه هست نیست
عاشق و مستیم و جام می به دست
عاقل مخمور آگه هست نیست
کل شیئی هالک الا وجهه
این چنین وجهی موجه هست نیست
بر در کریاس سلطان وجود
غیر سید را دگر ره هست نیست
قاتل شه خالی از شه هست نیست
بر در میخانه مست افتاده ایم
همچو ما در هیچ درگه هست نیست
ماه من روشن شده از آفتاب
بر سپهر جان چنین مه هست نیست
عاشق و مستیم و جام می به دست
عاقل مخمور آگه هست نیست
کل شیئی هالک الا وجهه
این چنین وجهی موجه هست نیست
بر در کریاس سلطان وجود
غیر سید را دگر ره هست نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
روحها در روح اعظم فانی است
در حقیقت خدمتش هم فانی است
گرچه آدم باقی است از وجه حق
هم بوجهی نیز آدم فانی است
جام جم فانی است نبود این عجب
این عجب بنگر که جم هم فانی است
ایکه گوئی فوت شد شادی ما
غم مخور زیرا که هم غم فانی است
گردمی با جام می همدم شوی
دمبدم در غیر آن دم فانی است
قطره و موج و حباب و جام می
نزد ما این جمله دریم فانی است
شبنمی بودیم ما چون آفتاب
خوش طلوعی کرد شبنم فانی است
هرچه باشد غیر او فانی بود
اوست باقی سوز و ماتم فانی است
گر بوجهی اسم اعظم اسم اوست
در مسما اسم اعظم فانی است
دیگری را کی بود خود دار و گیر
اندر آن میدان که رستم فانی است
ما همه خود فانی و او باقی است
بشنو از سید که عالم فانی است
در حقیقت خدمتش هم فانی است
گرچه آدم باقی است از وجه حق
هم بوجهی نیز آدم فانی است
جام جم فانی است نبود این عجب
این عجب بنگر که جم هم فانی است
ایکه گوئی فوت شد شادی ما
غم مخور زیرا که هم غم فانی است
گردمی با جام می همدم شوی
دمبدم در غیر آن دم فانی است
قطره و موج و حباب و جام می
نزد ما این جمله دریم فانی است
شبنمی بودیم ما چون آفتاب
خوش طلوعی کرد شبنم فانی است
هرچه باشد غیر او فانی بود
اوست باقی سوز و ماتم فانی است
گر بوجهی اسم اعظم اسم اوست
در مسما اسم اعظم فانی است
دیگری را کی بود خود دار و گیر
اندر آن میدان که رستم فانی است
ما همه خود فانی و او باقی است
بشنو از سید که عالم فانی است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
هرچه بینی جمله آیات وی است
علم او آئینهٔ ذات وی است
ساقی ما می به ما بخشد مدام
ذره و خورشید جامات وی است
نور چشم ما نماید او به او
عین او باشد که مرآت وی است
چیست عالم سایه بان پادشاه
جزو و کل مجموع رایات وی است
عشق او رخ می نهد فرزین برد
عقل شطرنج از شه مات وی است
خوش خیالی نقش می بندیم ما
در نظر ما را خیالات وی است
عقل اگر گوید خلاف عاشقان
قول او مشنو که طامات وی است
عارفی گردم ز غایت می زنم
راست می گوید که غایات وی است
نعمت الله پادشاهی می کند
در همه عالم ولایات وی است
علم او آئینهٔ ذات وی است
ساقی ما می به ما بخشد مدام
ذره و خورشید جامات وی است
نور چشم ما نماید او به او
عین او باشد که مرآت وی است
چیست عالم سایه بان پادشاه
جزو و کل مجموع رایات وی است
عشق او رخ می نهد فرزین برد
عقل شطرنج از شه مات وی است
خوش خیالی نقش می بندیم ما
در نظر ما را خیالات وی است
عقل اگر گوید خلاف عاشقان
قول او مشنو که طامات وی است
عارفی گردم ز غایت می زنم
راست می گوید که غایات وی است
نعمت الله پادشاهی می کند
در همه عالم ولایات وی است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
هرکجا گنجیست ماری در وی است
کنج هر ویرانه بی گنجی کی است
خوش حبابی پرکن از آب حیات
جام ما این است و آن عین وی است
یافته عالم وجود از جود او
ورنه بی او جمله عالم لاشی است
نائی و نی هر دو همدم آمدند
عالمی رقصان از آن بانگ نی است
عشق سلطان است در ملک وجود
عقل مانند رئیسی در وی است
ساغری گر بشکند اندیشه نیست
ساغری دیگر روانش در پی است
نعمت الله هر که می جوید به عشق
گو ز خود می جو که دایم با وی است
کنج هر ویرانه بی گنجی کی است
خوش حبابی پرکن از آب حیات
جام ما این است و آن عین وی است
یافته عالم وجود از جود او
ورنه بی او جمله عالم لاشی است
نائی و نی هر دو همدم آمدند
عالمی رقصان از آن بانگ نی است
عشق سلطان است در ملک وجود
عقل مانند رئیسی در وی است
ساغری گر بشکند اندیشه نیست
ساغری دیگر روانش در پی است
نعمت الله هر که می جوید به عشق
گو ز خود می جو که دایم با وی است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
ما را چو ز عشق راحتی هست
از هر دو جهان فراغتی هست
از عشق هزار شکر داریم
از عقل ولی شکایتی هست
چه قدر عمل چه جای علم است
ما را ز خدا عنایتی هست
از عقل به جز حکایتی نیست
آری که ورا حکایتی نیست
این بحر محیط بیکران است
تا ظن نبری که غایتی هست
جانان بستان و جان رها کن
زیرا که در آن حکایتی هست
بشنو سخنی ز نعمت الله
گر ذوق ورا روایتی هست
از هر دو جهان فراغتی هست
از عشق هزار شکر داریم
از عقل ولی شکایتی هست
چه قدر عمل چه جای علم است
ما را ز خدا عنایتی هست
از عقل به جز حکایتی نیست
آری که ورا حکایتی نیست
این بحر محیط بیکران است
تا ظن نبری که غایتی هست
جانان بستان و جان رها کن
زیرا که در آن حکایتی هست
بشنو سخنی ز نعمت الله
گر ذوق ورا روایتی هست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
بی درد دل ای دوست دوا را نتوان یافت
بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت
تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی
رندان سراپردهٔ ما را نتوان یافت
تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم
خود را نشناسی و خدا را نتوان یافت
آئینهٔ دل تا نبود روشن و صافی
حسنی نتوان دید و صفا را نتوان یافت
خوش آب و هوائی است می و کوی خرابات
خود خوشتر از این آب و هوا را نتوان یافت
درویش و فقیریم و ازین وجه غنی ایم
بی فقر ، یقین دان که غنا را نتوان یافت
چشمی که نشد روشن از این دیده سید
بینا نبود نور لقا را نتوان یافت
بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت
تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی
رندان سراپردهٔ ما را نتوان یافت
تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم
خود را نشناسی و خدا را نتوان یافت
آئینهٔ دل تا نبود روشن و صافی
حسنی نتوان دید و صفا را نتوان یافت
خوش آب و هوائی است می و کوی خرابات
خود خوشتر از این آب و هوا را نتوان یافت
درویش و فقیریم و ازین وجه غنی ایم
بی فقر ، یقین دان که غنا را نتوان یافت
چشمی که نشد روشن از این دیده سید
بینا نبود نور لقا را نتوان یافت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
جان به خلوت سرای جانان رفت
دل سرمست سوی مستان رفت
آفتابی به ماه رو بنمود
گشت پیدا و باز پنهان رفت
مدتی زاهدی همی کردم
توبه بشکستم این زمان آن رفت
عمر باقی که هست دریابش
در پی عمر رفته نتوان رفت
هرکه جمعیتی ز خویش نیافت
ماند بیگانه و پریشان رفت
باز حیران ز خاک برخیزد
از جهان هر کسی که حیران رفت
نعمت الله رفیق سید شد
یار ما رفت گوئیا جان رفت
دل سرمست سوی مستان رفت
آفتابی به ماه رو بنمود
گشت پیدا و باز پنهان رفت
مدتی زاهدی همی کردم
توبه بشکستم این زمان آن رفت
عمر باقی که هست دریابش
در پی عمر رفته نتوان رفت
هرکه جمعیتی ز خویش نیافت
ماند بیگانه و پریشان رفت
باز حیران ز خاک برخیزد
از جهان هر کسی که حیران رفت
نعمت الله رفیق سید شد
یار ما رفت گوئیا جان رفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
یار ما رفت گوییا جان رفت
جان چه قدرش بود که جانان رفت
عمر ما بود رفت چه توان کرد
در پی عمر رفته نتوان رفت
هر که با ما دمی نشد همدم
دم آخر که شد پریشان رفت
رند مستی ز بزم ما کم شد
گوییا در پی حریفان رفت
بود حلّال مشکلات همه
لاجرم چون برفت آسان رفت
نور چشم است در نظر پیداست
گرچه از چشم خلق پنهان رفت
نعمت الله جان به جانان داد
عاشقانه به بزم سلطان رفت
جان چه قدرش بود که جانان رفت
عمر ما بود رفت چه توان کرد
در پی عمر رفته نتوان رفت
هر که با ما دمی نشد همدم
دم آخر که شد پریشان رفت
رند مستی ز بزم ما کم شد
گوییا در پی حریفان رفت
بود حلّال مشکلات همه
لاجرم چون برفت آسان رفت
نور چشم است در نظر پیداست
گرچه از چشم خلق پنهان رفت
نعمت الله جان به جانان داد
عاشقانه به بزم سلطان رفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
عاشقی جان را به جانان داد و رفت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
قطره آبی به دریا در فتاد
چون توان کردن چنین افتاد و رفت
شاهبازی بود در بند وجود
بند را از پای خود بنهاد و رفت
زندهٔ جاوید شد آن زنده دل
تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت
سرعت ایجاد و اعدام وی است
در زمانی ماهروئی زاد و رفت
بنده بودم ، بندگی کردم مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
قطره آبی به دریا در فتاد
چون توان کردن چنین افتاد و رفت
شاهبازی بود در بند وجود
بند را از پای خود بنهاد و رفت
زندهٔ جاوید شد آن زنده دل
تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت
سرعت ایجاد و اعدام وی است
در زمانی ماهروئی زاد و رفت
بنده بودم ، بندگی کردم مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
فارغ از نام و نشان خواهیم رفت
رند سرمست از جهان خواهیم رفت
رخت خود را تا کناری می کشیم
ناگهانی از میان خواهیم رفت
تا نگوئی بنده ای از خواجه مُرد
ما بر زنده دلان خواهیم رفت
گر خطاب ارجعی آید به ما
عاشقانه خوش دوان خواهیم رفت
عارفان رفتند از این عالم بسی
ما دگر چون عارفان خواهیم رفت
جان ما دل زنده از جانان بود
زنده دل از ملک جان خواهیم رفت
از ازل رندانه سرمست آمدیم
نزد سید هم چنان خواهیم رفت
رند سرمست از جهان خواهیم رفت
رخت خود را تا کناری می کشیم
ناگهانی از میان خواهیم رفت
تا نگوئی بنده ای از خواجه مُرد
ما بر زنده دلان خواهیم رفت
گر خطاب ارجعی آید به ما
عاشقانه خوش دوان خواهیم رفت
عارفان رفتند از این عالم بسی
ما دگر چون عارفان خواهیم رفت
جان ما دل زنده از جانان بود
زنده دل از ملک جان خواهیم رفت
از ازل رندانه سرمست آمدیم
نزد سید هم چنان خواهیم رفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
عقل مشوش دماغ از سر ما رفت رفت
عشق درآمد ز در عقل ز جا رفت رفت
نقش خیالی نگاشت هیچ حقیقت نداشت
بود هوا در سرش هم به هوا رفت رفت
عمر به باد هوا داد در این گفتگو
میل صوابی نکرد راه خطا رفت رفت
عاشق مستی رسید عربده آغاز کرد
عاقل مخمور از آن از بر ما رفت رفت
هرکه به دریا فتاد نام و نشانش مجو
بشنو و دیگر مگو خواجه چرا رفت رفت
جام حبابی پر آب گر شکند صورتش
معنی او آب بود آب کجا رفت رفت
سید هر دو سرا آمده بود از خدا
باز به حکم خدا نزد خدا رفت رفت
عشق درآمد ز در عقل ز جا رفت رفت
نقش خیالی نگاشت هیچ حقیقت نداشت
بود هوا در سرش هم به هوا رفت رفت
عمر به باد هوا داد در این گفتگو
میل صوابی نکرد راه خطا رفت رفت
عاشق مستی رسید عربده آغاز کرد
عاقل مخمور از آن از بر ما رفت رفت
هرکه به دریا فتاد نام و نشانش مجو
بشنو و دیگر مگو خواجه چرا رفت رفت
جام حبابی پر آب گر شکند صورتش
معنی او آب بود آب کجا رفت رفت
سید هر دو سرا آمده بود از خدا
باز به حکم خدا نزد خدا رفت رفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
معنی او نمود در صورت
نه به یک صورتی به هر صورت
چشم ما تا جمال معنی دید
معنئی بیند و دگر صورت
ذره ذره چو نور می بینم
آفتابی بود قمر صورت
باده می نوش و جام را دریاب
معنئی بین و مینگر صورت
هر چه بینیم صورت عشق است
لاجرم عاشقیم بر صورت
چون که معنی ماست صورت او
نور چشمست و در نظر صورت
جام گیتی نماست سید ما
نعمت الله نموده در صورت
نه به یک صورتی به هر صورت
چشم ما تا جمال معنی دید
معنئی بیند و دگر صورت
ذره ذره چو نور می بینم
آفتابی بود قمر صورت
باده می نوش و جام را دریاب
معنئی بین و مینگر صورت
هر چه بینیم صورت عشق است
لاجرم عاشقیم بر صورت
چون که معنی ماست صورت او
نور چشمست و در نظر صورت
جام گیتی نماست سید ما
نعمت الله نموده در صورت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
عمر بی او که بر سر آری هیچ
جان که بی عشق او سپاری هیچ
همه عالم عدم بود بی او
به عدم می روی چه آری هیچ
هر خیالی که نقش می بندی
گر نه آن نقش او نگاری هیچ
یار کز جور یار بگریزد
باشد آن یار هیچ و یاری هیچ
عشق می باز و جام مِی می نوش
به از این کار ، کار داری هیچ
دولت وصل او دمی باشد
آن دم ار ضایعش گذاری هیچ
نعمت الله حریف رندان است
گر تو بیچاره در خماری هیچ
جان که بی عشق او سپاری هیچ
همه عالم عدم بود بی او
به عدم می روی چه آری هیچ
هر خیالی که نقش می بندی
گر نه آن نقش او نگاری هیچ
یار کز جور یار بگریزد
باشد آن یار هیچ و یاری هیچ
عشق می باز و جام مِی می نوش
به از این کار ، کار داری هیچ
دولت وصل او دمی باشد
آن دم ار ضایعش گذاری هیچ
نعمت الله حریف رندان است
گر تو بیچاره در خماری هیچ
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
دل به دست باد خواهم داد هر چه باد باد
این عنایت بین که چون با بخت من افتاد باد
در هوای آنکه یابد باد بوی آن نگار
بر در هر خانه روی خویشتن بنهاد باد
هر کسی کو میخورد جام غم انجام غمش
نوش جانش باد دایم در جهان دلشاد باد
خانقه گر گشت ویران باده نوشان را چه غم
عمر رندان باد دایم میکده آباد باد
هر که بنیادی ندارد هیچ بنیادش منه
عقل بی بنیاد باشد کار بی بنیاد باد
دل به جان آمد ز مخموران کنج صومعه
مجلس رندان و کوی باده نوشان شاد باد
هر که باشد بندهٔ سید غلام او منم
بندهٔ سید همیشه از غمان آزاد باد
این عنایت بین که چون با بخت من افتاد باد
در هوای آنکه یابد باد بوی آن نگار
بر در هر خانه روی خویشتن بنهاد باد
هر کسی کو میخورد جام غم انجام غمش
نوش جانش باد دایم در جهان دلشاد باد
خانقه گر گشت ویران باده نوشان را چه غم
عمر رندان باد دایم میکده آباد باد
هر که بنیادی ندارد هیچ بنیادش منه
عقل بی بنیاد باشد کار بی بنیاد باد
دل به جان آمد ز مخموران کنج صومعه
مجلس رندان و کوی باده نوشان شاد باد
هر که باشد بندهٔ سید غلام او منم
بندهٔ سید همیشه از غمان آزاد باد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
عاشقانی که در جهان باشند
همچو جان در بدن روان باشند
می و جامند همچو آب و حباب
موج و دریا همین همان باشند
خوش کناری گرفتهاند زَ اغیار
گر چه با یار در میان باشند
از همه پادشه نشان دارند
بینشانی از آن نشان باشند
خلق و حق را به ذوق دریابند
واقف از سر این و آن باشند
نعمتالله را به دست آور
تا بدانی که آنچنان باشند
همچو جان در بدن روان باشند
می و جامند همچو آب و حباب
موج و دریا همین همان باشند
خوش کناری گرفتهاند زَ اغیار
گر چه با یار در میان باشند
از همه پادشه نشان دارند
بینشانی از آن نشان باشند
خلق و حق را به ذوق دریابند
واقف از سر این و آن باشند
نعمتالله را به دست آور
تا بدانی که آنچنان باشند