عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ای کاش که سجاده به زنار فروشند
این طایفه دین چند به دینار فروشند
حق از طرف برهمنان است که امروز
صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند
ترسم که به خاکستر گلخن نستانند
زان جنس که این طایف دربار فروشند
در کار دلم کرد همه عشوه چشمش
خوبان دغا مهر به اغیار فروشند
مخمور دو چشم تو رضی گشته نگاهی
کاین باده نه در خانهٔ خمار فروشند
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
شورش دوشین ما از می و ساغر نبود
هیچ هوائی به جز وصل تو در سر نبود
داروی بیهوشیم مایه بی‌جوشیم
ساقی دیگر نداد، مطرب دیگر نبود
نیک و بد کائنات بر محک دل زدیم
هیچ غمی با غم دوست برابر نبود
بوی تو دیوانه‌ام ساخت مگر هیچکس
موی معطر نداشت، طره معنبر نبود
خوب بسی بود لیک هیچکسی همچو تو
جام مجسم نداشت روح مصور نبود
داشت امیدی رضی کز تو بسی برخورد
لیک میسر نگشت آنچه مقدر نبود
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
چه خواهی ز دفتر تو ای خاک بر سر
چو خشت است بالین و خاکست بر سر
کجا رفت تاج و نگین سلیمان
کجا رفت باد و بروت سکندر
شد افسار سرگشتگی تا قیامت
اجل گشته‌ای را که دادند افسر
همه دردسر بود تاج مرصع
همه داغ دل بود باغ مشجر
به دامت اگر دشمن افتاد، سر ده
بکامت اگر دوست افتاد بگذر
مده فرصت از دست دیگر که هم را
عجب دانم ار باز ببینیم دیگر
به شوخی اسیرم که نبود چو اوئی
نه در هشت خلد و نه در هفت کشور
براندازد از رخ شبی ار نقابی
بر انگیزد از هر طرف روز محشر
سرش بیقرار است از سنبل گل
برش بی‌نیاز است از مشک و عنبر
اگر شمعی افروخت دیوانه باشد
کسی را که ماهی چنین آید از در
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
شور عشقی کرده بازم بیقرار
باز دل را داده‌ام بی‌اختیار
گو قرار حیرت ماهم بده
ای که داری در تکاپویش قرار
ما به عهدت استوار استاده‌ایم
گر چه عهد تو نباشد استوار
چند باشم همچو چشمت ناتوان
چند باشم همچو زلفت بیقرار
یا مرا یک روزگاری دست ده
یا که دست از روزگار من بدار
دل تسلی میشود از وعده‌ات
گر چه خواهی کشتنم از انتظار
گر نداری شوری از ما بر کران
ور نداری شوقی از ما بر کنار
دور از آن روح مجسّم زنده‌ای
زین گران جانی رضی شرمی بدار
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
ای عشق نگویم که به جای خوشم انداز
یکبار دگر در تف آن آتشم انداز
آتش چه زنی بر دلم از نام جدائی
این حرف مگو با من و در آتشم انداز
بیماری خود داده به ما نرگس مستش
ای دیده ز پر کالهٔ دل مفرشم انداز
یا رب نپسندی که بخواهم ز تو چیزی
یا رب به کریمی خود از خواهشم انداز
از مغز سر خویش رضی شعله بر افروز
و اندر دل بی عزت خواری کشم انداز
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
مرا چگونه نباشد حضور عیش و فراغ
که زخم بر سر زخم است و داغ بر سر داغ
مرا چنانکه منم بینی و نگوئی هیچ
ازین تغافل جانسوز سخت داغم داغ
اگر جگر جگر و دل دلم خورد، شاید
که پیش آن گل رعنا، یکیست بلبل و زاغ
ملاف هیچ بر عاشقانش از خورشید
به آفتاب پرستان چه دم زنی ز چراغ
نسیم وصل پریشان و بی‌دماغم کرد
نساخت گلخنیان را هوای گلشن داغ
کسش نیافت نشان آنکه از تو یافت نشان
کسش نیافت سراغ آنکه از تو یافت سراغ
دگر بسان رضی عاشقی نخواهی یافت
بگردی ار همه ویرانهٔ جهان به چراغ
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
با رخ همچو صبح و زلف چو شام
بامــــدادان بر آی بر لب بام
تا بدانند نور از ظلمت
تا شناسنــد صبح را از شـــــــام
بگذری گر ز معبد گبران
ور بر آئی به قبلهٔ اسلام
نشناسند زاهدان محراب
نپرستند کافران اصنام
محض عشوه است مر تو را ترکیب
وز کرشمه است مر تو را اندام
از دعای فرشته بیزارم
گر از آن لب دهی مرا دشنام
گر بسنجی تو عقل را با عشق
می بدانی تو نور را ز ظلام
نکنی فرق نیک را از بد
نشناسی حلال را ز حرام
دور از آن آستان نمی‌میرم
آه از این روی، آه از این اندام
قصهٔ خود رضی بیا و مگو
از تو چون کس نمیبرد پیغام
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
جز در عشق بهر در که شدم خوار شدم
خار بودم همه از عشق تو گلزار شدم
داشتم تا خبر از خویش نبودم خبری
تا شدم مست می عشق تو هشیار شدم
حرف ما گوش نمیکرد چه گفتیم رضی
کو همه گوش شد و من همه گفتار شدم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
تا بسر شوری از آن زلف پریشان دارم
نه سر کفر و نه اندیشهٔ ایمان دارم
پرده بردار که تا بر همه روشن گردد
کز چه رو مذهب خورشید پرستان دارم
پیرم از رشک و شد آمیخته با جان غم یار
یوسف و گرگ به یک چاه به زندان دارم
با خیال رخت آسوده‌ام از محنت هجر
همره نوح، چه اندیشه ز طوفان دارم
ای رضی روزی کافر نشود امنی کو
این خجالت که من از گبر و مسلمان دارم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
دور از و بسکه سوزم و سازم
شده نزدیک آنکه بگدازم
هیچ افسون در او نمیگیرد
آه از دست ترک طنازم
در و دیوار در سماع آیند
ارغنون غمش چو بنوازم
از جمادات شور برخیزد
چون بیادش ترانه آغازم
گر بخونم دمی نپردازد
دل خونین ازو بپردازم
عالم از غم شود، چه میسازد
من که جز با غمش نمیسازم
کو خرابات عاشقان که در او
هر چه دارم ببٰاده در بازم
میکشم گفتهٔ رضی را من
تو مکش زانکه میکشد نازم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
گهی هشیار و گه مست و ملنگم
قلندر مشربم ابدال رنگم
نهنگ بحر عشقم لیک افسوس
که از عشق تو در کام نهنگم
رسانم تا بدامان حبیب هجران
گر افتد دامن وصلی به چنگم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
وصالش دمی گر شود حاصلم
چو نو دولتان بر نتابد دلم
که دارد حریفان نشانم دهید
طلسمی که بگشاید این مشکلم
نه آتش قبولم نمود و نه خاک
چه کردند یا رب در آب و گلم
رضی سان چه باک ار ندارم خرد
که من در جنون مرشد کاملم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
یکدم که دست داده و با هم نشسته‌ایم
گوئی بهم بحلقهٔ ماتم نشسته‌ایم
از رستخیز فتنهٔ طوفان نه غرقه‌ایم
ما را ببین چگونه مسلم نشسته‌ایم
هرگز نکرده‌ایم توکل به ناخدا
کشتی بجا گذاشته بی‌غم نشسته‌ایم
عالم چنین فراخ چه دلتنگ مانده‌ایم
صحرا چنین گشاده چه در هم نشسته‌ایم
دایم بیاد روی تو چون گل شکفته‌ایم
پیوسته در خیال تو خرم نشسته‌ایم
برقع چه احتیاج که از حسرت جمال
بی‌هم نشسته‌ایم، چو با هم نشسته‌ایم
ما و رضی که خون هم از رشک میخوریم
بی‌اختیار پیش تو با هم نشسته‌ایم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
آنجا که وصف آن قد و بالا نوشته‌ایم
قرار عجز خویش همانجا نوشته‌ایم
حاصل، دمی زیاد تو غافل نبوده‌ایم
یا گفته‌ایم حرف غمت یا نوشته‌ایم
از سوز اشتیاق نیارم که دم زنم
کاتش گرفته دست و قلم تا نوشته‌آیم
گر حکم سرنوشته سمعناش گفته‌ایم
ور قصد جان نموده اطعنا نوشته‌ایم
گوئی بنوش باده که عمرت شود دراز
ما خط عمر خویش به شبها نوشته‌ایم
دانیم راه راست ولی بهر مصلحت
خط الف بعادت ترسا نوشته‌ایم
شد پشت و روی نامه سیه با وجود آن
از صد هزار حرف یکی نانوشته‌ایم
ناخوانده نامه پاره کند دور افکند
نام رضی به هزره در انجا نوشته‌ایم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
آموخت ما را آن زلف و گردن
زنار بستن، بت سجده کردن
آن مار گیسو بر گردن او
هر کس که بیند خونش بگردن
بس دلفریبند آن چشم و آن زلف
آن یک به شادی وین یک به شیون
گر از تو بندم دل بر دو گیتی
ای حیف از دل ای وای بر من
تا چند باشی همچون قلیواچ
در راه عرفان نه مرد و نه زن
عمر مسیحا پیشش نیرزد
روزی بسر با دلدار کردن
یاری که پنهان از جسم و جان است
در دیدهٔ دل دارد نشیمن
بارم گران است بر دوش گردون
روزی که افتد کارم به گردن
با ما چه حاصل از عقل گفتن
ما را چه لازم دیوانه کردن
خون کسی نیست بر گردن ما
از ما مپرهیز ای پاک دامن
هر چند خواریم بر درگه دوست
یک مشت خاکیم در چشم دشمن
دنیا و عقبی نبود رضی را
ساقی تو می ده مطرب تو نی زن
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
حیفم آید که گویدش کس جان
از کجا جان و از کجا جانان
زیر دست جفای تو زن و مرد
پایمال غم تو پیر و جوان
دست بر دل ز بیوفائی یار
داغ بر تن ز محنت هجران
بی‌وفائی، چه میکنی وعده
سست عهدی، چه میکنی پیمان
جور این درد میکشم ناچار
تا که دردم رضی کند درمان
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
نتوان گذشتن آسان از آن کو
گل تا بگردن، گل تا بزانو
از دست آن شست مشکل توان رست
صیاد ما را سخت است بازو
حرف خلاصی فکر محالی است
فکری دگر کن حرفی دگر گو
دل میربایند جان میستانند
شو خان به بازی، شیران به بازو
زان مه که گاهی پهلوی غیر است
صد داغ داریم، پهلو به پهلو
تا رو نهـٰادیم در عـٰالم عشق
با هر دو عالم گشتیم یکرو
از دوست نتوان ما را بریدن
ناصح تو مینال، مشفق تو میگو
هم جان ستانند، هم دلفریبند
آن زلف و کاکل، آن چشم وابرو
گوئی که بوئی ز آن گل شنیدم
خود را نیـٰابی، یابی گران بو
چون به توان کرد عاشق به تدبیر
کی خوش توان کرد دندان به دارو
بی می خرابم بی‌جرعه مدهوش
زان لعل میگون زان چشم جادو
گفتم رضی را سر نه بدین در
کارش همین است در آن سر کو
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
کیم از جان خود سیری ز عمر خویش بیزاری
سیه روزی، سراسر داغ جانسوزی جگر خواری
ندانم لذت آسودگی لیک اینقدر دانم
که به باشد دل آزرده از سودای بسیاری
بهم شیخ برهمن در خرابات مغان رقصند
نه او در بند تسبیحی نه این در بند زناری
چه در خلوت چه در کثرت، بهر جا هر که را دیدم
نه خالی خلوتی از تو، نه بیرون از تو بازاری
گرفتار گل و آن بلبل زارم که تا بوده
نسوده بی‌ادب در سایهُ گلبرگ، منقاری
مگر صبح ازل سازد خلاصم ور نه چون سازم
که پیچیده است گردم شام هجران چون سیه ماری
چه کم گردد ز معشوقی چه کم گردد ز محبوبی
اگر در کار ما ضایع کند از دور دیداری
کند منعم ز دیوار و در او مدعی سهل است
میان ما و یاد او نخواهد بود دیواری
به کار خویشتن مشغول هر کس را که می‌بینم
بغیر از عاشقی کاری نیاید از رضی باری
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
خوشتر ز بهشتی و بهٰاری
مجموعه لطف کردگـــاری
در بزم مدام عیش و نوشی
در رزم تمــــام گیر و داری
در خشم و عتاب صلح و جنگی
در نـــــاز و کرشمه نور و ناری
از کویت اگر روم عجب نیست
زین کشته تو صد هزار داری
بر هر مویت دلیست آونگ
هشدار که شیشه بار داری
یکبار نیٰامدی بکارش
تا رفت رضی بکار و باری
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
چه التفات به خار و خس چمن داری
که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری
تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق
چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری
مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز
هزار عربده با خوی خویشتن داری
خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت
مگر به خاطر خود فکر قتل من داری
نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند
که می قدح قدح و گل چمن چمن داری
چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر
چه دشمنیست که با جان خویشتن داری