عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد
ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد
برون ز زلف‌ تو یک حلقه هم نخواهد رفت
کم از دهان تویی ذره هم نخواهد شد
گرم دو بوسه دهی جان دهم به شکرانه
کرم ز خاطر اهل کرم نخواهد شد
تو پاک باش و برون آی بی‌حجاب و مترس
کسی به صید غزال حرم نخواهد شد
اگر بر آن سری ای ماهرو که روز مرا
کنی سیاه به زلفت قسم‌، نخواهد شد
گرم زنی چو قلم بند بند، این سرمن
ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد
رقیب گفت بهار از تو سیر شد، هیهات
به حرف مفت‌، کسی متهم نخواهد شد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
کر چون ‌تو نقشی ای‌صنم ‌نقاش چین در چین کشد
عمر درازی بایدش کان زلف چین در چین کشد
گر سنبل و نسرین کشد از خط رخسار تو سر
رویت خط بی حاصلی بر سنبل و نسرین کشد
گر دل به زلفت افکنم خال تو گردد رهزنم
ور با لبت دل خوش کنم چشم تو از من کین کشد
جور تو را از عاشقان من دوست‌تر دارم به جان
آری جفای خواجه را خدمتگر دیرین کشد
گر کرده گیتی شهره‌ات ور حسن داده بهره‌ات
هم بر بیاض چهره‌ات روزی خط ترقین کشد
آن زلف بار جان کشد وین دل غم هجران کشد
تا آن کشد چونان کشد تا این کشد چونین کشد
جانا بهار از جان کشد بار غم هجر تو را
فرهاد باید تا ز جان بار غم شیرین کشد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
بازآمد آن ترک ختا کز بی قراران کین کشد
یارب مبادا کز خطا خط بر من مسکین کشد
دلدادگان از هر طرف برگرد او بربسته صف
بگرفته دامانش به کف گه آن کشد گه این کشد
گر جان به کف باید نهاد این بندهٔ مسکین نهد
ور بار غم باید کشید این خاطر غمگین کشد
گر باغبان گل پرورد کز وی زمانی برخورد
یا زحمت کانون برد یا محنت تشرین کشد
ای بلبل شیرین‌زبان به گر نبندی آشیان
درگلشنی کش‌ باغبان‌ صد منت از گلچین کشد
خسرو نداند از گدا رندی که در ویرانه‌ای
برکف می گلگون نهد در بر بتی شیرین کشد
جانا کشد جان بهار اندر شکنج زلف تو
زنجی که نالان صعوه‌ای‌از چنگل‌شاهین کشد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
راستی روی نکویش به گلستان ماند
خط و خالش به گل‌و سبزه وریحان ماند
نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ
که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند
دستگاهی که در آنجا نبود حوروشی
گر همه باغ بهشت است به زندان ماند
چکنم گر به غمت شهره نباشم درشهر
عشق در دل نتوان گفت که پنهان ماند
تجربت شدکه ز هجران نتوان رست به صبر
زان که دردیست صبوری که به درمان ماند
هرکه‌را نیست به دل عشق و به سر سودایی
حیوانی است منافق که به انسان ماند
نه عجب گر بچکد خون دل از چشم بهار
پیش آن غمزهٔ خونین که به پیکان ماند
خطه دلکش بجنورد بهشتی است دربغ
کز خراسان بود و هم به خراسان ماند
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
پیوند ببندند بتان لیک نپایند
ور زان که بپایند بگویند و نیایند
وانگه چو بیایند نخندند و ز عشاق
خواهندکه‌شان هیچ‌ نبوسند و نگایند
گویند نباتی را، مردم به دهان در
گیرند، ولی نه بمکند ونه بخایند
این یوسفکان گرچه عزیزند ولیکن
ای کاش که هیچ از شکم مام نزایند
ور زان که بزادند شوند آبله‌رویان
تا زشت شوند و دل مردم نربایند
ور زان که ربودند بمیرند که عشاق
بر جای‌ غزل‌ نوحه بر ایشان‌ بسرایند
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
میان ابرو و چشم توگیر و داری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
تو بی وفا واجل در قفا و من بیمار
بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود
مرا ز حلقه ی عشاق خود نمیراندی
اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود
در آفتاب جمال تو زلف شبگردت
دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود
به هر کجا که ببستیم باختیم ز جهل
قمار جهل نمودیم و خوش قماری بود
تمدن آتشی افروخت در جهان که بسوخت
زعهد مهر و وفا هرچه یادگاری بود
بنای این مدنیت به باد می‌دادم
اگر به دست من از چرخ اختیاری بود
میئی خوریم به باغی نهان ز چشم رقیب
اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کنون که کار دل از زلف یار نگشاید
سزد گر از من آشفته کار نگشاید
بلی ز عاشق آشفته کی گشاید کار
چو کار دل ز سر زلف یار نگشاید
ز روزگار در این‌ بستگی‌ چه‌ شکوه کنم
دری که بست قضا روزگار نگشاید
در انتظار بسی کوفتیم آهن سرد
دربغ از آن که در انتظار نگشاید
به اختیار دل این کار بسته بگشایم
ولی زمانه در اختیار نگشاید
ز اشگ بگذرم و دیده شعله بار کنم
که کارم از مژهٔ اشکبار نگشاید
گل وفا ز نکویان طمع مدار بهار
که غنچهٔ هوس از این بهار نگشاید
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
از ما به جز از وفا نیاید
وز یار به جز جفا نیاید
دلبر چه بلا بودکه هرگز
نزد من مبتلا نیاید
حرزی است مرا نهان کزان حرز
در خانهٔ ما بلا نیاید
من کوه غم توام ولیکن
زین کوه دگر صدا نیاید
در خانهٔ ما نیایی آری
منعم بر بینوا نیاید
شادان‌، خبر غمی نپرسد
سلطان به سر گدا نیاید
و آن را که قدم به فرش دیباست
در خانه ی بوربا نیاید
آخر ز خدا بترس اگر هیچ
از روی منت حیا نیاید
گوبی که ز عشق دست بردار
این کار ز دست ما نیاید
من زلف تو مشک چین نخوانم
کز اهل ادب خطا نیاید
بر ما قلبت چرا نسوزد؟
بر ما رحمت چرا نیاید؟
بیگانه بود «‌بهار» آنجا
کاوازهٔ آشنا نیاید
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
حیله‌ها سازد درکار من آن ترک پسر
تا دل خویش به او بازدهم بار دگر
گه فرو ربزد بر لالهٔ تر مشک سیاه
گه بیاراید مشک سیه از لالهٔ تر
چون مرا بیند دزدیده سوی من نکرد
من ندانم چه کنم یارب ازین دزد نگر
ترک من حیله بسی داند در بردن دل
داشت باید دل از حیلهٔ ترکان به حذر
دل ازبن ترکان برگیر که این سنگ‌دلان
همه نیرنگ طرازند و همه افسونگر
چون ز دست تو دل تو بربودند به زرق
ز تو جان تو ربایند به افسون دگر
حبذا کشور ری و آن‌همه خوبان که دروست
که همه حور نژادند و همه ماه پسر
به سخن گفتن ماهند چوگوبند سخن
به کمر بستن سروند چو بندند کمر
اندرآن کشور جز روی نکو هیچ مجوی
کز نکوروئی آراسته‌اند آن کشور
هیچ در ایشان آئین دل‌آرایی نیست
در دبستان مگر این درس نکردند زبر
بیهده نیست که از من بربودند آن دل
که نهان داشتم از حمله ترکان ز نظر
دلکی هست مرا وین همه دلبر در پیش
نتوان دادن یک دل‌، به هزاران دلبر
به بتی دادم آن دل که مرا بود به دست
ای دریغا که مرا نیست جز این دل دیگر
وان بت‌ من سوی ری رخت فروبست و برفت
من چنین ماندم بی‌دل به خراسان اندر
نیست کس تا چو دل‌ خوبش دلی خواهم ازو
دل فروشی را بازار ببستند مگر
روز از این حسرت تا شام نشینم غمگین
شام ازین انده تا بام شمارم اختر
گر نیاساید از حسرت و اندوه‌، رواست
هرکرا نیست چو من از دل و دلدار خبر
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
نرگس غمزه‌زنش بر سر ناز است هنوز
طرهٔ پرشکنش سلسله‌باز است هنوز
عاشقان را سپه ناز براند از در دوست
بر در دوست مرا روی نیاز است هنوز
خاک محمود شد از دست حوادث بر باد
در دلش آتش سودای ایاز است هنوز
هر کسی را سر کوی صنمی شد مقصود
مقصد ساده‌دلان خاک حجاز است هنوز
گرچه شد عمر من از خط توکوتاه ولی
دست امّید به زلف تو دراز است هنوز
مسجد حسن تو از خط شده ویران لیکن
طاق ابروی تو محراب نماز است هنوز
روزی ای گل به چمن چشم گشودی از ناز
چشم نرگس به تماشای تو باز است هنوز
زین تحسرکه چرا سوخت پرپروانه
شمع دلسوخته در سوز وگداز است هنوز
باز شد شهپر مرغان گرفتار بهار
بستگی‌هاست که در دیده ی باز است هنوز
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
ای مصور نقش آن سرّ نهانش را بکش
موشکافی‌ها کن و موی میانش را بکش
سیل اشگ از جویبار دیده اول کن روان
زان سپس آن قد چون سرو روانش را بکش
گرز موی خامه شنگرفی جهد بر صفحه‌، زان
نکته‌ای شیرین فروگیر و دهانش را بکش
چون‌ مرا بیند ز شرمش برچکد خوی از عذار
گرتوانی آن عذار خوی‌دستان را بکش
یا مکش آن ابروانش یا اگر خواهی کشید
نقش‌ها بگذار و ناز ابروانش را بکش
آن گرانبار سرینش را بکش بر روی ساق
ور کشیدی محنت بار گرانش را بکش
چشم‌برهم‌ نِه‌،‌چو چشم‌ مست‌ او خواهی کشید
ورگشودی‌، همچو من آه و فغانش را بکش
غمزه‌اش را گر ندانی چیست من دارم به‌دل
از دل من غمزه‌های جان‌ستانش را بکش
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
مکن تو با دل من بیش از این به جورسلوک
که ملک زیر و زبر می‌شود ز جور ملوک
لبت به نغمهٔ جان‌بخش چون مسیحا، جان
دهد به پیکر بی‌روح مردم مفلوک
وفا کنی بچشیم و جفا کنی بکشیم
به حکم آن که بتان مالکند و ما مملوک
کند قمر به رخت سجده‌؟ این بود معلوم
رسد به نور رخت زهره‌؟ این بود مشکوک
بهار شاهد من در کمال حسن بود
چوآیت و دگران چون قبالهٔ محکوک
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دل سوی مهر می کشد و مهر سوی دل
جایی که مهر نیست مکن جستجوی دل
دل گوشت‌پاره‌ای که بجنبد به سینه نیست
منگر چنین ز چشم حقارت به سوی دل
بحث بهشت و دوزخ و آشوب کفر و دین
چون بنگرند نیست مگر گفتگوی دل
افلاک را به لرزه فکندی بهر نفس
گر آمدی ز پرده برون هایهوی دل
ما را نوید افسر شاهی مده که ما
در کنج انزوا نبریم آبروی دل
الا که آرزوی دلی را برآوربم
ما را نبود و نیست دگر آرزوی دل
دشنام تلخ و روی ترش دلنشین‌ترست
ما را ز خنده‌ای که نباشد ز روی دل
دیدی چگونه جام سراپای خنده شد
آن‌دم که شیشه قهقهه کرد از گلوی دل
بر لوح دل رموز محبت نوشته‌اند
ما خوانده‌ایم و کرده ز بر پشت و روی دل
واقف شود ز معنی دل هرکه چون «‌بهار»
بگذاشت جان و جاه و جوانی به روی دل
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
باز پیمان بست دل با دلبری پیمان گسل
سحر چشمش‌ چشم‌بند و بند زلفش‌ جان‌گسل
دوست کش‌،‌ بیگانه‌پرور، دیرجوش و زودرنج
سست‌پیمان،‌ سخت‌دل‌،‌ مشکل‌پسند،‌ آسان‌گسل
در نگاه تند چون قاتل ز مجرم جان‌ ستان
در عطای بوسه چون سیر از گرسنه نان‌گسل
لفظ آتشبار او یاس‌آور و امّیدسوز
نرگس بیمار او دردافکن و درمان‌گسل
غمزه‌اش در دلبری یغماگر و مردم‌فریب
طره‌اش‌ در کافری تقوی‌کش و ایمان‌گسل
دست‌ هجرش‌ فرش عیش‌ و صفحهٔ‌ شادی‌نورد
شور عشقش بیخ عمر و رشتهٔ عمران‌گسل
انبساط روح را با جوهر حرمان‌زدای
ارتباط وصل را با خنجر هجران‌گسل
لعل گوهربیز او گاه سخن مرجان‌فروش
مژهٔ خونریز او وقت غضب شریان‌گسل
نیست‌ دل ز ایران گسستن‌ خوش‌ ولی‌ ترسم «‌بهار»
دل ز ایران بگسلد زین فتنهٔ ایران‌گسل
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
منم که خط غلامی دهم به نیم ‌سلام
دل من است که قانع شود به یک پیغام
کنون که گردش ایام را ثباتی نیست
همان‌ خوش است که در عشق بگذرد ایام
من آن مقام بلند ازکجا بدست آرم
که عاشقانه بیایم در آن بلند مقام
من آن نی‌ام که هلال از تمام نشناسم
مه‌ دو هفته هلال‌ است و عارض تو تمام
چراغ وصل بیفروزو حجره روشن کن
که آفتاب جدایی رسیده بر لب بام
غمم بکشت که خوبان چرا ندانستند
که خدعه باز کدامست و عشق باز کدام
به‌نام عشق که از عشق رخ نخواهم تافت
اگر دچار ملامت شوم و گر بدنام
بهار باشد و بس آن که در ارادت دوست
کشیده طعنهٔ کفر و ملامت اسلام
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
از داغ غمت جانا می‌سوزم و می‌سازم
چون شمع ز سر تا پا می‌سوزم و می‌سازم‌*
از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان
گه زشت وگهی زیبا می‌سوزم و می‌سازم
درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی
لیکن من از استغنا می‌سوزم و می‌سازم
سرخ ازتف عشقم دل‌، زرد از غم یارم رخ
دایم چو گل رعنا، می سوزم و می‌سازم
چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن
در مجمر از آن تنها، می‌سوزم و می‌سازم
حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی
من ز ابلهی آنها می‌سوزم و می‌سازم
نوربست مرا در دل‌، ناریست مرا در سر
زپن هر دو چراغ‌آسا می‌سوزم و می‌سازم
با اشگ روان چون شمع بربسته لب از شکوه
مردانه و پابرجا می‌سوزم و می‌سازم
دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش
پوشیده و ناپیدا می‌سوزم و می‌سازم
بستم زشکایت لب وزتن نگشود این تب
چه خامش و چه گویا می‌سوزم و می‌سازم
داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم
من ای پسر از آبا می‌سوزم و می‌سازم
از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بی‌فریاد
من ز آدم و از حوا می‌سوزم و می‌سازم
از خلد به راه آورد، انباز منست این درد
تا پا نکشم ز این‌جا می‌سوزم و می‌سازم
مرغی است روان من‌، افتاده به دام تن
در دامگه اعضا می‌سوزم و می‌سازم
یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من
پیوسته رها کن تا می‌سوزم و می‌سازم
زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد
با چشم و دل بینا می‌سوزم و می‌سازم
دیریست که بیمارم بس مشغله‌ها دارم
وز حسرت استشفا می‌سوزم و می‌سازم
شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب
سختست غمم اما می‌سوزم و می‌سازم
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
بود آیا که دگرباره به شیراز رسم
بار دیگر به مراد دل خود باز رسم
بود آیا که ز ری راه صفاهان گیرم
وز صفاهان به طربخانهٔ شیراز رسم
خیزم از جای و بدان شهر طربخیز شوم
تازم از شوق و بدان خطهٔ ممتاز رسم
به ملاقات گرامی ادبایی که بود
جمله را قول و غزل تالی اعجاز رسم
هست رازی ازلی در دل شیراز نهان
خرّم آن روز که من بر سر آن راز رسم
بر سر مرقد سعدی که مقام سعد است
بسته دست ادب و جبهه قدم‌ساز رسم
همت از تربت حافظ طلبم وز مددش
مست مستانه به خلوتگه اعزاز رسم
مرغک تازه‌پرم زیر پرم گیر به مهر
تا ز فیض پر و بال تو به پرواز رسم
بود آیاکه ازین تنگ قفس نیم نفس
به سر صحبت مرغان خوش‌آواز رسم
حافظا بندهٔ رندان جهانست «‌بهار»
همتی ‌تا به ‌یکی خواجهٔ دمساز رسم
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
وقت آنست که بر سبزه مقامی بکنیم
بزمی آراسته و شرب مدامی بکنیم
نیک فالی است که در غرّهٔ شوال به مهر
ماه را نو به خط سبز غلامی بکنیم
مفتی شهر خراب از می نابست بیا
کاقتدایی ز ارادت به امامی بکنیم
لله الحمد که این عاشقی و شرب مدام
نگذارند که ما فعل حرامی بکنیم
شحنه ‌با شیخ به جنگ است بیا تا من وتو
اندرین فرصت کم عیش تمامی بکنیم
موسم عربده و رقص و نشاط است ولی
چرخ گردان نگذارد که قیامی بکنیم
نگذاریم به گیتی اثر از جور رقیب
گر درین عشق خطرناک دوامی بکنیم
حالیا مصلحت آنست که اندر همه شهر
هرکرا صورت خوبی‌است سلامی بکنیم
افسر ماه مکلل شود از شعر بهار
گر زخاک در او کسب مقامی بکنیم
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
ای نرگست به خلق در فتنه بازکن
وی سنبل تودست تطاول درازکن‌*
چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب
همچون مریضکان ز مرگ احترازکن
الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ
ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن
ما در درون میکده صهبا به جام ربز
شیخ از درون صومعه گردن درازکن
با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن
کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست
دایم بهار نازکش و یار نازکن
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
غمزه‌ات خونریزتر یا دیدهٔ خونبار من
طره‌ات آشفته‌تر یا خاطر افکار من
لعل جانان سرخ‌تر یا لاله یا می یا عقیق
مه نکوتر یا پری یا حور یا دلدار من
کام عاشق تلخ‌تر یا صبر یاگفتار تو
وصل دلبر خوبتریا عشق یاکردار من
طالع من تیره‌تر یا زلف تو یا شام هجر
وصل تو دشوارتر یاکام دل یاکار من
مهرتو موهوم‌تر یا نقطه یا سیمرغ و قاف
کیمیا پوشیده‌تر یا صدق یا آثار من
سنگ آهن سخت‌تر یا آن دل بی‌مهر تو
نرگس تو خسته‌تریا این دل بیمار من
پشت من خمیده‌تر یا حلقه‌های زلف تو
عشوهٔ تو بیشتر یا ناله‌های زار من
مهر و مه تابنده‌تر یا چهرتو یا صبح وصل
شام هجران تیره‌تر یا بخت کجرفتار من
مشتری فرخنده‌تر یا روی تو یا بخت شاه
قامت تو راست‌تر یا سرو یاگفتار من
لطف‌شه‌سازنده تر یا لعل‌روح ‌افزای دوست
خشم شه سوزنده‌تریا آه آتشبار من
در غزل‌سازی بهار استادتر یا آن که گفت
«‌روزگار آشفته‌تر یا زلف تو یاکار من‌»