عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز ابر دیده در و دشت را پر آب کنم
                                    
ز رشحة مژه خون در دل سحاب کنم
چنین که سر بسرم جوشِ گریه، نزدیکست
که زهرة فلک از بیم سیل آب کنم
مثل شدست به بدیمنی آسمان کهن
همان بهست که این خانه را خراب کنم
حرام باد به من لذت شهادت عشق
اگر به زیر دم تیغت اضطراب کنم
نهشت یک مژه سیلابِ گریهام فیّاض
که یک شب این مژه را آشنای خواب کنم
                                                                    
                            ز رشحة مژه خون در دل سحاب کنم
چنین که سر بسرم جوشِ گریه، نزدیکست
که زهرة فلک از بیم سیل آب کنم
مثل شدست به بدیمنی آسمان کهن
همان بهست که این خانه را خراب کنم
حرام باد به من لذت شهادت عشق
اگر به زیر دم تیغت اضطراب کنم
نهشت یک مژه سیلابِ گریهام فیّاض
که یک شب این مژه را آشنای خواب کنم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا به کی پیوسته وصف طرّة پر خم کنم
                                    
خواهم این سودا دگر از خاطر خود کم کنم
نغمة ساز طرب با من نمیسازد دگر
گوش را خواهم که وقف حلقة ماتم کنم
مینهم از دور بینی پنبهای در گوش داغ
چون به بیدردان حدیثِ صحبت مرهم کنم
رام خود نتوان شدن با آشنائیهای غیر
وحشتی دارم کزین بیگانه خویان رم کنم
صحبت این مردمان وحشی کند فیّاض کو
اختلاط وحشیان تا خویش را آدم کنم
                                                                    
                            خواهم این سودا دگر از خاطر خود کم کنم
نغمة ساز طرب با من نمیسازد دگر
گوش را خواهم که وقف حلقة ماتم کنم
مینهم از دور بینی پنبهای در گوش داغ
چون به بیدردان حدیثِ صحبت مرهم کنم
رام خود نتوان شدن با آشنائیهای غیر
وحشتی دارم کزین بیگانه خویان رم کنم
صحبت این مردمان وحشی کند فیّاض کو
اختلاط وحشیان تا خویش را آدم کنم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بعد هزار غم اگر عشرتی آرزو کنم
                                    
خون جگر فشانم و در گلوی سبو کنم
سوزن خار خار غم آمده در کفم کجاست
رشتة راهِ وعدهای تا جگری رفو کنم
روی نگاه با تو و پشت نگاه با رقیب
چند گل نظاره را در چمنت درو کنم!
چون به فریب عشوهای گوشه چشم خم کند
جان هزار وعده را در تن آرزو کنم
بهر طواف کوی او حرمت پاکدامنی
آب گهر فشارم و در گلوی سبو کنم
زهرة آن نگاه کو تا به رخ تو بنگرم
طاقت آن دماغ کو کاین گل تازه بو کنم!
بیهده فیّاض به من قصة خویش سر مکن
من نتوانم این قَدَر گوش به هرزهگو کنم
                                                                    
                            خون جگر فشانم و در گلوی سبو کنم
سوزن خار خار غم آمده در کفم کجاست
رشتة راهِ وعدهای تا جگری رفو کنم
روی نگاه با تو و پشت نگاه با رقیب
چند گل نظاره را در چمنت درو کنم!
چون به فریب عشوهای گوشه چشم خم کند
جان هزار وعده را در تن آرزو کنم
بهر طواف کوی او حرمت پاکدامنی
آب گهر فشارم و در گلوی سبو کنم
زهرة آن نگاه کو تا به رخ تو بنگرم
طاقت آن دماغ کو کاین گل تازه بو کنم!
بیهده فیّاض به من قصة خویش سر مکن
من نتوانم این قَدَر گوش به هرزهگو کنم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گاهی کمان ناله به خمیازه زه کنم
                                    
گاهی کمند آه گره بر گره کنم
سیرت ندیده، بخت مرا از تو دور کرد
این داغ را به مرهم وصل که به کنم؟
شب تا سحر به یاد سر زلف دلکشت
در گوشهای نشینم و مشق گره کنم
تا عاشقم زمانه مرا دم نمیدهد
خود را مگر به بلهوسان مشتبه کنم
فیّاض کی بود که براندازِ شهر خویش
ترک اقامت دو سه درگشته دِه کنم
                                                                    
                            گاهی کمند آه گره بر گره کنم
سیرت ندیده، بخت مرا از تو دور کرد
این داغ را به مرهم وصل که به کنم؟
شب تا سحر به یاد سر زلف دلکشت
در گوشهای نشینم و مشق گره کنم
تا عاشقم زمانه مرا دم نمیدهد
خود را مگر به بلهوسان مشتبه کنم
فیّاض کی بود که براندازِ شهر خویش
ترک اقامت دو سه درگشته دِه کنم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون به یاد زلف او زلف غم افشان میکنم
                                    
میکشم آهیّ و عالم را پریشان میکنم
گلستان بیروی او بر من جهنم میشود
من که دوزخ را به یاد او گلستان میکنم
دامن وصلش اگر در کف نباشد یک نفس
با گریبان دست را دست و گریبان میکنم
میشوم از بس بلاگردان نخل قامتش
در میان جلوه نازش را پریشان میکنم
تا نیابم لذّت گفتار او را هم ز رشک
گوش را هم بعد ازین چون دیده حیران میکنم
دردمندم چون روا داری نمیدانم ز خویش
من که درد عالمی را از تو درمان میکنم
کام فیّاض از تو گر دشوار باشد غم مدار
میشوم نومید و دشوار تو آسان میکنم
                                                                    
                            میکشم آهیّ و عالم را پریشان میکنم
گلستان بیروی او بر من جهنم میشود
من که دوزخ را به یاد او گلستان میکنم
دامن وصلش اگر در کف نباشد یک نفس
با گریبان دست را دست و گریبان میکنم
میشوم از بس بلاگردان نخل قامتش
در میان جلوه نازش را پریشان میکنم
تا نیابم لذّت گفتار او را هم ز رشک
گوش را هم بعد ازین چون دیده حیران میکنم
دردمندم چون روا داری نمیدانم ز خویش
من که درد عالمی را از تو درمان میکنم
کام فیّاض از تو گر دشوار باشد غم مدار
میشوم نومید و دشوار تو آسان میکنم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۹۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بزم عشرت تا ز خون دل مهیّا کردهام
                                    
غصّهها حل کرده و در حلق مینا کردهایم
غیر شرح بیقراری نیست در طومار موج
ته بته این نامة سربسته را وا کردهایم
ما ز خود گم گشته بودیم از تو تا بودیم دور
خویش را امروز در پیش تو پیدا کردهایم
از غبار خاطر آزرده در گلزار عیش
مشت خاکی بی تو در چشم تماشا کردهایم
موجها هر یک به رنگی کام میگیرند از او
کشتی خود را سبیل راه دریا کردهایم
خوشهبندیهای کام از کشت زار ما مجو
ما گیاه خویش را با برق سودا کردهایم
شهپر پروازِ اوج همت ما کس نداشت
مشق بال افشانی این جلوه تنها کردهایم
با غُلوی سرکشیها دشمن از ما ایمن است
آتشیم اما به خس عهد مدارا کردهایم
لذّت آوارگی کردیم تا بر خلق فاش
خضر را فیّاض سرگردان صحرا کردهایم
                                                                    
                            غصّهها حل کرده و در حلق مینا کردهایم
غیر شرح بیقراری نیست در طومار موج
ته بته این نامة سربسته را وا کردهایم
ما ز خود گم گشته بودیم از تو تا بودیم دور
خویش را امروز در پیش تو پیدا کردهایم
از غبار خاطر آزرده در گلزار عیش
مشت خاکی بی تو در چشم تماشا کردهایم
موجها هر یک به رنگی کام میگیرند از او
کشتی خود را سبیل راه دریا کردهایم
خوشهبندیهای کام از کشت زار ما مجو
ما گیاه خویش را با برق سودا کردهایم
شهپر پروازِ اوج همت ما کس نداشت
مشق بال افشانی این جلوه تنها کردهایم
با غُلوی سرکشیها دشمن از ما ایمن است
آتشیم اما به خس عهد مدارا کردهایم
لذّت آوارگی کردیم تا بر خلق فاش
خضر را فیّاض سرگردان صحرا کردهایم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عمرها ما از خدا درد ترا میخواستیم
                                    
آفت جان و دل خود از خدا میخواستیم
کام دل عمری ز چشمانت طلب کردیم حیف
سادهلوحی بین ز بیماران دوا میخواستیم
آسمان پردیر میجنبد پی تدبیر کار
منصب افلاک را یک چند ما میخواستیم
بیرواجیها عجب ما را رواجی داده است
خویش را در نارواییها روا میخواستیم
هرگز امّید دوایی در دل ما ره نیافت
درد او میخواستیم از عشق تا میخواستیم
صورت دیبای بستر شد تن بیدرد ما
پهلوی از بستر راحت جدا میخواستیم
صحبت افسردة این خام طبعان دوزخست
در پی آشفتگان عشق جا میخواستیم
در پی این رهروان رفتیم و گمرهتر شدیم
از پی گم کرده راهان رهنما میخواستیم
تا به کی فیّاض ازین افسردگیها تا به کی!
آتش سوزنده را در زیر پا میخواستیم
                                                                    
                            آفت جان و دل خود از خدا میخواستیم
کام دل عمری ز چشمانت طلب کردیم حیف
سادهلوحی بین ز بیماران دوا میخواستیم
آسمان پردیر میجنبد پی تدبیر کار
منصب افلاک را یک چند ما میخواستیم
بیرواجیها عجب ما را رواجی داده است
خویش را در نارواییها روا میخواستیم
هرگز امّید دوایی در دل ما ره نیافت
درد او میخواستیم از عشق تا میخواستیم
صورت دیبای بستر شد تن بیدرد ما
پهلوی از بستر راحت جدا میخواستیم
صحبت افسردة این خام طبعان دوزخست
در پی آشفتگان عشق جا میخواستیم
در پی این رهروان رفتیم و گمرهتر شدیم
از پی گم کرده راهان رهنما میخواستیم
تا به کی فیّاض ازین افسردگیها تا به کی!
آتش سوزنده را در زیر پا میخواستیم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا چند درین غمکده غمناک نشینیم
                                    
وقتست که بر تارک افلاک نشینیم
ما مرغ چمنپرور عرشیم که گفتست
کز ذروه فرود آمده در خاک نشینیم!
گردیم و ز دامان کسی اوج نگیریم
حیفست که بر دامن افلاک نشینیم
بیرخصت ما نشئه به مستان ندهد می
ظلمست که فرمانبر تریاک نشینیم
در بزم طرب غیر ملامت نفزاید
کو حلقة ماتم که طربناک نشینیم
کو یاری طالع که به تقریب شهادت
در سایة شمشیر تو چالاک نشینیم
کو زهرة شیری که به هنگام تغافل
همچهره بآن غمزة بیباک نشینیم
فیّاض توان داد دل از عیش ابد داد
یک لحظه که در حلقة فتراک نشینیم
                                                                    
                            وقتست که بر تارک افلاک نشینیم
ما مرغ چمنپرور عرشیم که گفتست
کز ذروه فرود آمده در خاک نشینیم!
گردیم و ز دامان کسی اوج نگیریم
حیفست که بر دامن افلاک نشینیم
بیرخصت ما نشئه به مستان ندهد می
ظلمست که فرمانبر تریاک نشینیم
در بزم طرب غیر ملامت نفزاید
کو حلقة ماتم که طربناک نشینیم
کو یاری طالع که به تقریب شهادت
در سایة شمشیر تو چالاک نشینیم
کو زهرة شیری که به هنگام تغافل
همچهره بآن غمزة بیباک نشینیم
فیّاض توان داد دل از عیش ابد داد
یک لحظه که در حلقة فتراک نشینیم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جز داغ جفا بر دل مهجور ندیدیم
                                    
جز نقشِ پیِ شعله در این طور ندیدیم
موری به سلیمان ندهد صرفه درین ملک
در کشور می بازوی بیزور ندیدیم
بس داغ که ناسوز نمودیم و درین باب
گرمی به جز از مرهم کافور ندیدیم
گفتیم شبی با تو برآریم و یکی صبح
در ناصیة بخت خود این نور ندیدیم
فیّاض تو در صبح زنی غوطه ولی ما
در طالع خود جز شب دیجور ندیدیم
                                                                    
                            جز نقشِ پیِ شعله در این طور ندیدیم
موری به سلیمان ندهد صرفه درین ملک
در کشور می بازوی بیزور ندیدیم
بس داغ که ناسوز نمودیم و درین باب
گرمی به جز از مرهم کافور ندیدیم
گفتیم شبی با تو برآریم و یکی صبح
در ناصیة بخت خود این نور ندیدیم
فیّاض تو در صبح زنی غوطه ولی ما
در طالع خود جز شب دیجور ندیدیم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یک عشوه از آن نرگس غمّاز ندیدیم
                                    
تا جان هدف ناوک صد ناز ندیدیم
در عهد تو دنبال رخ مهر فزایت
چشمی که به حسرت نبود باز ندیدیم
بیهمنفسی بین که درین گلشن گیتی
در ناله فزودیم و همآواز ندیدیم
چون تیره نباشیم که در مشرق طالع
یک صبح گریبان ترا باز ندیدیم!
آن بال فرو ریخته مرغیم که هرگز
در طالع خود جلوة پرواز ندیدیم
امنیّت معمورة عشقست که در وی
قفل در خلوتکدة راز ندیدیم
عمریست که در حلقة این غمکده فیّاض
سازی به جز از نالة خود ساز ندیدیم
                                                                    
                            تا جان هدف ناوک صد ناز ندیدیم
در عهد تو دنبال رخ مهر فزایت
چشمی که به حسرت نبود باز ندیدیم
بیهمنفسی بین که درین گلشن گیتی
در ناله فزودیم و همآواز ندیدیم
چون تیره نباشیم که در مشرق طالع
یک صبح گریبان ترا باز ندیدیم!
آن بال فرو ریخته مرغیم که هرگز
در طالع خود جلوة پرواز ندیدیم
امنیّت معمورة عشقست که در وی
قفل در خلوتکدة راز ندیدیم
عمریست که در حلقة این غمکده فیّاض
سازی به جز از نالة خود ساز ندیدیم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر دم ز گرمخویی خود برفروزیَم
                                    
پُر گرم هم مباش که ترسم بسوزیَم
باشد دهان تنگ توام روزی از ازل
زانست کز ازل به جهان تنگ روزیم
زان شب که دل به زلف سیاه تو بند شد
روشن نمود بر همه کس تیرهروزیم
خوش آنکه این لباس عناصر بیفکنم
تا چند بر بدن ز غذا پینه دوزیم
فیّاض ما به عیش ابد دل نهادهایم
دل خوش نمیشود ز نشاط دو روزیم
                                                                    
                            پُر گرم هم مباش که ترسم بسوزیَم
باشد دهان تنگ توام روزی از ازل
زانست کز ازل به جهان تنگ روزیم
زان شب که دل به زلف سیاه تو بند شد
روشن نمود بر همه کس تیرهروزیم
خوش آنکه این لباس عناصر بیفکنم
تا چند بر بدن ز غذا پینه دوزیم
فیّاض ما به عیش ابد دل نهادهایم
دل خوش نمیشود ز نشاط دو روزیم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز مژگان چند چون ابر بهاران
                                    
سرشک لالهگون بارم چو باران
به خاک کوهکن برمیفروزم
چراغ لالهای در کوهساران
خط سبزش مرا شوریدهتر کرد
جنون کهنه نو شد در بهاران
سمندش را به جولان خواهد آورد
بلند اقبالی این خاکساران
جدایی نو محبّ را بلایی است
به من در هجر او رحم است یاران
کشاکش با تمنّای تو دارد
بنازم حسرت امّیدواران!
نگه را رخصت خونریزیی ده
قراری کردهای با بیقراران
به مژگان تو در خنجر گذاری است
نگاهت آن سر خنجر گذاران
به غیر از خار خار دل نچیدم
گلی در آرزوی گلعذاران
مرا در دوستداری عمر بگذشت
ندیدم دوستی زین دوستداران
نبیند تیره روز و روزگاری
چون من فیّاض کس در روزگاران
                                                                    
                            سرشک لالهگون بارم چو باران
به خاک کوهکن برمیفروزم
چراغ لالهای در کوهساران
خط سبزش مرا شوریدهتر کرد
جنون کهنه نو شد در بهاران
سمندش را به جولان خواهد آورد
بلند اقبالی این خاکساران
جدایی نو محبّ را بلایی است
به من در هجر او رحم است یاران
کشاکش با تمنّای تو دارد
بنازم حسرت امّیدواران!
نگه را رخصت خونریزیی ده
قراری کردهای با بیقراران
به مژگان تو در خنجر گذاری است
نگاهت آن سر خنجر گذاران
به غیر از خار خار دل نچیدم
گلی در آرزوی گلعذاران
مرا در دوستداری عمر بگذشت
ندیدم دوستی زین دوستداران
نبیند تیره روز و روزگاری
چون من فیّاض کس در روزگاران
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        لبی تر یک دم از جام طرب، کم میتوان کردن
                                    
ولی چندان که خواهی مستی از غم میتوان کردن
دوا نامحرم دردست و مرهم خصم ناسورست
بلی الماس را با داغ محرم میتوان کردن
ز لطف ظاهری خشم نهانی کم نمیگردد
هلاهل داخل اجزای مرهم میتوان کردن
به دیدارت سجل کردیم خون دین و دنیا را
به نازی قتل عام هر دو عالم میتوان کردن
همین بس تا قیامت سرخ روییهای امیدم
که از خونم حنای عشرتی نم میتوان کردن
چنان گرد کدورت شست از دل آتش عشقم
که از خاکسترم آیینة جم میتوان کردن
مدد بخشد اگر عشق آفتابِ قطره دشمن را
چو مادر، مهربانی طفل شبنم میتوان کردن
فلک گر لخت دل را هم به ما بسیار میداند
پشیمانی ندارد، پارهای کم میتوان کردن
کسی تا چند رام این هوس پروردگان باشد
گهی از چشم مردم چون حیا رم میتوان کردن
بدل برداشت باری را که گردون برنمیتابد
طواف جرئت فرزند آدم میتوان کردن
به دست افتد دمی گر یار، زنگ از دل بری فیّاض
تلافیهای غم از صحبت هم میتوان کردن
                                                                    
                            ولی چندان که خواهی مستی از غم میتوان کردن
دوا نامحرم دردست و مرهم خصم ناسورست
بلی الماس را با داغ محرم میتوان کردن
ز لطف ظاهری خشم نهانی کم نمیگردد
هلاهل داخل اجزای مرهم میتوان کردن
به دیدارت سجل کردیم خون دین و دنیا را
به نازی قتل عام هر دو عالم میتوان کردن
همین بس تا قیامت سرخ روییهای امیدم
که از خونم حنای عشرتی نم میتوان کردن
چنان گرد کدورت شست از دل آتش عشقم
که از خاکسترم آیینة جم میتوان کردن
مدد بخشد اگر عشق آفتابِ قطره دشمن را
چو مادر، مهربانی طفل شبنم میتوان کردن
فلک گر لخت دل را هم به ما بسیار میداند
پشیمانی ندارد، پارهای کم میتوان کردن
کسی تا چند رام این هوس پروردگان باشد
گهی از چشم مردم چون حیا رم میتوان کردن
بدل برداشت باری را که گردون برنمیتابد
طواف جرئت فرزند آدم میتوان کردن
به دست افتد دمی گر یار، زنگ از دل بری فیّاض
تلافیهای غم از صحبت هم میتوان کردن
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چه پای بستة تدبیرم بایدم بودن
                                    
که در قلمرو تقدیر بایدم بودن
قضا به چین جبین رد نمیشود هرگز
چه لازم است که دلگیر بایدم بودن
دمی به خُلق خوشم روزگار نگذارد
دم نسیمم و شمشیر بایدم بودن
پیاده در جلو غفلتم، کنون کز هوش
دو اسبه در پی نخجیر بایدم بودن
ز سرگرانی زلف تو درهمم چه کنم!
که بار خاطر زنجیر بایدم بودن
چنان نرفت غم دوری رهم از یاد
که در تهیّة شبگیر بایدم بودن
کدام عیشِ جوانی، کدام عهدِ طرب!
که در تلافی آن پیر بایدم بودن
چه غم ز قامت خم دیده، این امیدم بس
که در کمان هوس تیر بایدم بودن
ظهور درد دل من گذشت از آن فیّاض
که زیر منّت تقریر بایدم بودن
                                                                    
                            که در قلمرو تقدیر بایدم بودن
قضا به چین جبین رد نمیشود هرگز
چه لازم است که دلگیر بایدم بودن
دمی به خُلق خوشم روزگار نگذارد
دم نسیمم و شمشیر بایدم بودن
پیاده در جلو غفلتم، کنون کز هوش
دو اسبه در پی نخجیر بایدم بودن
ز سرگرانی زلف تو درهمم چه کنم!
که بار خاطر زنجیر بایدم بودن
چنان نرفت غم دوری رهم از یاد
که در تهیّة شبگیر بایدم بودن
کدام عیشِ جوانی، کدام عهدِ طرب!
که در تلافی آن پیر بایدم بودن
چه غم ز قامت خم دیده، این امیدم بس
که در کمان هوس تیر بایدم بودن
ظهور درد دل من گذشت از آن فیّاض
که زیر منّت تقریر بایدم بودن
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۴۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اوج گیرد رتبة افتادگی از حال من
                                    
تیرهبختی سر به گردون ساید از اقبال من
بس که در افتادگیها گرد بر رویم نشست
خاک بر سر میکند آیینه از تمثال من
من به راه وصل پویان روز و شب چون آفتاب
شام هجران هر قدم چون سایه از دنبال من
تا نسیمی میوزد بر من ز پا افتادهام
هست هر برگ خزانی نامة احوال من
میفزاید غفلتم چندانکه عمرم میرود
به زبه چون بگذرد فیّاض ماه و سال من
                                                                    
                            تیرهبختی سر به گردون ساید از اقبال من
بس که در افتادگیها گرد بر رویم نشست
خاک بر سر میکند آیینه از تمثال من
من به راه وصل پویان روز و شب چون آفتاب
شام هجران هر قدم چون سایه از دنبال من
تا نسیمی میوزد بر من ز پا افتادهام
هست هر برگ خزانی نامة احوال من
میفزاید غفلتم چندانکه عمرم میرود
به زبه چون بگذرد فیّاض ماه و سال من
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا دورم از تو ای بت نامهربان من
                                    
دورست شادمانی عالم ز جان من
چندان بگریم از غم دوری که سیل اشک
چون خس به کوی دوست برد استخوان من
با آنکه عمر من همه با یاد او گذشت
هرگز نگفت: یاوه سگ آستان من
جز گریه کس نکرده شبی میل صحبتم
جز ناله کس نبوده دمی همزبان من
فیّاض خوش دگر به زبانها فتادهای
ترسم به گوش غیر رسد داستان من
                                                                    
                            دورست شادمانی عالم ز جان من
چندان بگریم از غم دوری که سیل اشک
چون خس به کوی دوست برد استخوان من
با آنکه عمر من همه با یاد او گذشت
هرگز نگفت: یاوه سگ آستان من
جز گریه کس نکرده شبی میل صحبتم
جز ناله کس نبوده دمی همزبان من
فیّاض خوش دگر به زبانها فتادهای
ترسم به گوش غیر رسد داستان من
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷۶
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ترا میخواستم ای غم که شبها یار من باشی
                                    
تو هم ای ناله بزم افروز شام تار من باشی
ترا شب زندهداری زان سبب آموختم ای اشک
که شبها پاسبان دیدة بیدار من باشی
ترا دریای خون ای دیده زان دادم که گر روزی
ز من کاری نیاید آبروی کار من باشی
تو ای بد صبا زانت به زلفش فخر میدادم
که گر دامن کشد از من تو جانبدار من باشی
دلم آیینة حسن است خواهی چهره بنمایم
که تا روز قیامت عاشق دیدار من باشی
چه بهتر زانکه طبع نازکت مشغول من باشد
اگر راحت نخواهی از پی آزار من باشی
دلم را غمگساریها نمیسازد همان بهتر
غمم افزون کنی فیّاض اگر غمخوار من باشی
                                                                    
                            تو هم ای ناله بزم افروز شام تار من باشی
ترا شب زندهداری زان سبب آموختم ای اشک
که شبها پاسبان دیدة بیدار من باشی
ترا دریای خون ای دیده زان دادم که گر روزی
ز من کاری نیاید آبروی کار من باشی
تو ای بد صبا زانت به زلفش فخر میدادم
که گر دامن کشد از من تو جانبدار من باشی
دلم آیینة حسن است خواهی چهره بنمایم
که تا روز قیامت عاشق دیدار من باشی
چه بهتر زانکه طبع نازکت مشغول من باشد
اگر راحت نخواهی از پی آزار من باشی
دلم را غمگساریها نمیسازد همان بهتر
غمم افزون کنی فیّاض اگر غمخوار من باشی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون گل به چمن خنده دمادم نفروشی
                                    
یک غنچه تبسم به دو عالم نفروشی
در کوچة ما جنس دوا سخت کسادست
با داغدلان جلوة مرهم نفروشی
سرمایة غم سخت عزیزست نگهدار
هر چند که بسیار خری کم نفروشی
در مشرب غم تشنه لبی مایة ذوقست
این زهر گلوسوز به زمزم نفروشی
فیّاض به جانان نکنی درد دل اظهار
در کوچة راحتطلبان غم نفروشی
                                                                    
                            یک غنچه تبسم به دو عالم نفروشی
در کوچة ما جنس دوا سخت کسادست
با داغدلان جلوة مرهم نفروشی
سرمایة غم سخت عزیزست نگهدار
هر چند که بسیار خری کم نفروشی
در مشرب غم تشنه لبی مایة ذوقست
این زهر گلوسوز به زمزم نفروشی
فیّاض به جانان نکنی درد دل اظهار
در کوچة راحتطلبان غم نفروشی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا به کی چون آتش ای گل خانمانسوزی کنی
                                    
چشم نیکو را به خونریزی بدآموزی کنی
بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم
همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی
چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت
سرمة بینائیم ز آن خاکِ در روزی کنی
یک زمان با آهوی چشمت سفارش کن بگو
با ضعیفان شکاری تا به کی یوزی کنی؟
از وفایت آن طمع دارم که بعد از سوختن
همچو شمعم بر مزار آیی و دلسوزی کنی
گر پس از عمری توانم شد به بزم او سفید
ترسم ای طالع در آن ساعت سیهروزی کنی
ای خوشا فیّاض اقبالی که از یاری بخت
خاک گردی بر در جانان و فیروزی کنی
                                                                    
                            چشم نیکو را به خونریزی بدآموزی کنی
بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم
همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی
چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت
سرمة بینائیم ز آن خاکِ در روزی کنی
یک زمان با آهوی چشمت سفارش کن بگو
با ضعیفان شکاری تا به کی یوزی کنی؟
از وفایت آن طمع دارم که بعد از سوختن
همچو شمعم بر مزار آیی و دلسوزی کنی
گر پس از عمری توانم شد به بزم او سفید
ترسم ای طالع در آن ساعت سیهروزی کنی
ای خوشا فیّاض اقبالی که از یاری بخت
خاک گردی بر در جانان و فیروزی کنی