عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
قاصد بی‌غم کجا شرح ملالم می‌کند
نامه هم کی رفع وسواس خیالم می‌کند
پیکر کوه آب می‌گردد ز شرح درد من
کی تنک رویی چو کاغذ عرض حالم می‌کند
در میان حسرت و غم گه چو کوهم گه چو کاه
من ز غم می‌نالم و حسرت حلالم می‌کند
من که با یادش دمی هرگز نمی‌آیم به خویش
شوق بی‌طاقت چه تکلیف وصالم می‌کند!
آسمان فیّاض با کس در کهن‌سالی نکرد
آنچه با من طفل شوخ خردسالم می‌کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
خوبرویان چون نظر بر رخ هم بگشایند
بیم آنست که آیینه ز هم بربایند
دردمندان وی از درد، غمش می‌طلبند
بلبلانش همه از نالة هم میزایند
نو غزالان که به صیّادی خود مغرورند
همه رم کرده به نخجیر گهش می‌آیند
مطلب کعبه روان کی طلب من باشد
راه دورست که این طایفه می‌پیمایند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
یاد عیشی کز رخت شب‌های ما مهتاب بود
بخت ما بیدار و چشم آسمان در خواب بود
سال‌ها در انقلاب گریة مستانه‌ خیز
خانة ما محمل جمّازة سیلاب بود
دوش بی‌ماه رخت از بیقراری‌های دل
ماهتابم در نظر چون لجّة سیماب بود
طفل دل را در کشاکش موجة طوفان عشق
جای آسایش همان گهوارة گرداب بود
ساغر چشمم پر از خون نالة جان دلخراش
چشم بر دور امشبم عشرت تمامْ اسباب بود
دوش اشکم رو چو در ویرانی عالم نهاد
آسمان همچون حبابی بر سر این آب بود
از سر هر خار چون گل بوی الفت می‌دهد
این چمن گویی ز خون بلبلان سیراب بود
با شکوه عشق پیش کوهکن پا سخت کرد
کوه را پای تزلزل غالبا در خواب بود
در فسون فیاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و از سقلاب بود
شب که یاد آن پری فیّاض در بر داشتم
بوتة خارم به پهلو بستر سنجاب بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شب ز نازت بزم دل بر بیقراران تنگ بود
عرصة امیّد بر امیّدواران تنگ بود
داغ غم در سینة من کامِ بالیدن گرفت
ورنه جا این لاله را در کوهساران تنگ بود
بسکه پر بود از نوای نالة من صحن باغ
کوچة منقار بر صوت هزاران تنگ بود
گریة من کوه را هم با زمین هموار کرد
دامن صحرا برای آب باران تنگ بود
شد خزان و غنچة دل همچنان نشکفته ماند
بسکه عالم بی‌توام در نوبهاران تنگ بود
خلعت عزّت بدل کردیم با تشریف فقر
این قبا بر قامت بی‌اعتباران تنگ بود
با وجود آنکه جا در مجلسی کم داشتیم
مدّتی از پهلوی ما جای یاران تنگ بود
در فضای گیتی از آزاده‌مردان کس نماند
عرصة گردون برین چابک‌سواران تنگ بود
تیرباران بلا دادش دل فیاض داد
ورنه دنیا از پی این تیرباران تنگ بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
خوش آنکه بلبل ما نغمه‌سنج باغ تو بود
کسی که بر سر ما جای داشت داغ تو بود
نشان کوچة تاریک طرّة تو نیافت
نسیم گل که شب و روز در سراغ تو بود
ندید کس دم آبی که گرد غصّه نداشت
به غیر بادة عشرت که در ایاغ تو بود
کسی به بزم جمال تو روی گرم ندید
جز افتاب که پروانة چراغ تو بود
ز بی‌دماغی فیّاض غم نبود امشب
که بی‌دماغی او باعث دماغ تو بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بلبل ز شیوة تو به فریاد می‌رود
بوی گل از نسیم تو بر باد می‌رود
آواز تیشه مضطرب آید به گوش دل
شیرین مگر به دیدن فرهاد می‌رود!
زین دشت پابرهنه گذشتم چو گردباد
صید این چنین به کوچة صیّاد می‌رود
من شیشه دل به بزم بتان جای چون کنم!
آنجا سخن ز آهن و فولاد می‌رود
فیّاض غیر من که دل آزرده می‌روم
هر کس که می‌رود ز درش شاد می‌رود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
کو آنکه شیونم به اثر آشنا شود
این ارغنون به نغمة تر آشنا شود!
بگذار بی‌نصیب بمانم روا مدار
بوی تو با نسیم سحر آشنا شود
لذّت گرفتة غم ناکامی ترا
رحم است، ناله گر به اثر آشنا شود
صد چشمه آب خضر به تلخی فرو برم
تا کام من به خون جگر آشنا شود
تا کی ز باد دامن بیگانگی تو
گردم غبار خاطر هر آشنا شود
نگذاشت ذوق تلخی ایام غم دمی
کام دلم به شیر و شکر آشنا شود
بگذشت عمر و ذوق گریبان امان نداد
فیّاض را که دست به سر آشنا شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
کم کنم شیون نمی‌خواهم که نقص غم شود
پر نگریم خون دل ترسم که دردی کم شود
سال‌ها در چشم ما جا داشتی سودی نداشت
گر پری با مردم این الفت کند آدم شود
شور بختی بین که بر داغ دل بی‌طاقتم
سودة الماس ریزد حسرت و مرهم شود
خاطر از برگ گل نازک‌تری داری مباد
گر وزد بر وی نسیم شکوه‌ای در هم شود
هر که را درد تو دامن‌گیر شد فیّاض‌وار
دامن بیگانه گیرد دشمن و محرم شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
به یاد آن قامتم از دیدن شمشاد می‌آید
به هر جا روی خوش بینم رخ او یاد می‌آید
تو برگ گل به این نازک‌دلی‌ها، چون روا داری!
که آید از دلت کاری که از فولاد می‌آید
نباشد حسرت شیرین لبان را چاره جز مردن
به گوشم این صدا از تیشة فرهاد می‌آید
کدامین غنچه را امشب دگر بند قبا بازست
که خوش بوی گل از تحریک موج باد می‌آید
از آن زخمی که روزی بر سر از بیداد شیرین خورد
هنوز از رخنه‌های بیستون فریاد می‌آید
چه سان خواهد کسی داد دل خود از سر زلفی!
که از هر عقده بوی خون صد بیداد می‌آید
چه بهبودی توان فیّاض دیدن از چنین عمری
که هر روزی که آید روز پیشین یاد می‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
چنانم بزم عشرت بی‌لبش دلگیر می‌آید
که موج باده در چشمم دم شمشیر می‌آید
ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم
ولی دانم که بوی خون ازین تقریر می‌آید
به جرم از طاعتم امّیدواری بیشتر باشد
که از سعی آنچه ناید از تو ای تقصیر می‌آید
به این تلخی به امیّد تو عمر جاودان خواهم
که می‌گوید که هرگز عاشق از جان سیر می‌آید!
زرنگ ناله آثار سرایت می‌توان دانست
تو زودآ ای نفس بر لب که قاصد دیر می‌آید
چه شد امروز اگر غیر از گریبان نیست در دستم
که فردا دست جیب آموزِ دامنگیر می‌آید
چو احوال دل دیوانه در تحریر می‌آرم
صریر خامه‌ام چون نالة زنجیر می‌آید
جوانی کرده ضایع کی به پیری می‌رسد جایی
که بی‌ایوار کمتر کاری از شبگیر می‌آید
به خون خوردن بدل شد میل شیر آن طفل را لیکن
هنوزش از لب خونخواره بوی شیر می‌آید
چنانم روز روشن بی‌رخ او دشمن جان شد
که می‌پندارم از روزن به چشمم تیر می‌آید
به فتراک نگاهش موج خون همنشینان بین
به مهمان رفته پنداری که از نخجیر می‌آید
توان با بی‌نیازی پوست از گردون بر آوردن
در آن بیشه که این آهوست کمتر شیر می‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
چو رشک رخنه‌گرِ نام و ننگ می‌آید
قبا ز پیرهن او به تنگ می‌آید
به کاوش مژه کوه غمی ز جا کندم
که پای تیشه در آنجا به سنگ می‌آید
مرا چنین که به جان باختن شتابی هست
چرا به قتل من او را درنگ می‌آید!
چه غم ز تلخی ایّام غم مرا که مدام
شکر ز مصر لبت تنگ تنگ می‌آید
دلم ز یاد رخ او شکفته شد فیّاض
ز عکس بر رخ آیینه رنگ می‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
اگر دو روز از آن کو خبر نمی‌آید
دلم ز وادی حیرت به در نمی‌آید
هزار مرحله طی کرده‌ایم در هر گام
غنیمت است که این ره به سر نمی‌آید
غرض تسلّی شوق است از تمنّی وصل
اگر نه کام ز دیدار بر نمی‌آید
تنک دلان تو در بندْ این نپندارند
کدام کار ز آه سحر نمی‌آید!
مدام می کش و سرخوش نشین چو من فیّاض
کدام روز که خون از جگر نمی‌آید!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا کی ز غیر حرف وفا می‌توان شنید
یک لحظه هم شکایت ما می‌توان شنید
بوی کباب شرح غم سوختن کند
درد دلم ز باد صبا می‌توان شنید
ناموس حسن می‌رود از یک نگه به باد
گر نشنوی ز من ز حیا می‌توان شنید
گاهی که خنده بر لب او موج می‌زند
بوی شکفتگی ز هوا می‌توان شنید
پیغام دلشکستگی ماست سر به سر
گوش ارکنی به ناله صدا می‌توان شنید
از دشمنان چه می‌شنوی حرف دوستی!
ما بی‌غرض‌تریم ز ما می‌توان شنید
گفتن چه حاجتست و نگفتن چه مانعست
جایی که گوش هست ادا می‌توان شنید
زاهد اگر نمی‌شنوی از زبان من
عذر گناه من ز قضا می‌توان شنید
فیّاض آرزوی جفا می‌کند ز تو
این نیست، خود حدیث وفا، می‌توان شنید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ازین غیرت مرا آه از دل ناشاد می‌روید
که در گلشن به یاد سرو او شمشاد می‌روید
بیا در بیستون و صورت شیرین تماشا کن
که حسن آنجا ز آب تیشة فرهاد می‌روید
خوشا بوم و بر کوی محبّت کز زمین آنجا
همه جان حزین و خاطر ناشاد می‌روید
بجان سختی دل از چنگ غمش نتوان به در بردن
گیاه مهر او چون جوهر از فوولاد می‌روید
سری از طوق قمری تا برون کردم عجب دارم
که در گلشن چرا سرو از زمین آزاد می‌روید!
به دل هر گه خیال ناوک مژگان او کردم
به هر مو از تن من خنجر جلّاد می‌روید
وصال یار خواهی نازکی از سر بنه فیّاض
برو کاین سبزه از بوم و بر بیداد می‌روید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چون غنچه‌ام دلی است ولی کار بسته‌تر
خون گشته تر ز غنچه و زنگار بسته‌تر
شیرازه بگسلم چو گل از ننگ تا به کی!
چون غنچه دل به صحبت هر خار بسته‌تر
بیم گشایشم گرة خاطرست آه
چون غنچه هر نفس شودم کار، بسته‌تر
دل را تعلّقات به مستی فزوده است
زنگار بسته‌ای شده ز نگار بسته‌تر
ای آنکه لاف عشق زنی با هزار کار
دل بسته‌ای به یار و به اغیار بسته‌تر
نام خداست بر لب و دل بستة هوا
گر بت شکسته شد شده زنّار بسته‌تر
صبح عدم که طبل رحیل فنا زنند
کس از برهنگان نبود بار بسته‌تر
بر دامن تو روز جزا رنگ خون ما
باشد زرنگ چهرة گلنار بسته‌تر
فیّاض جان نثار «رهی» کن که گفته است
«مفت گشادگی چو شود کار بسته‌تر»
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
خجل شد از سرشکم خاطر افسردة اخگر
گل اشکم کجا و غنچة پژمردة اخگر
من آن دل زندة عشقم که با این تیره روزی‌ها
کند خاکسترم روشن چراغ مردة اخگر
اثر جوید ز آه سر من برچیدة آتش
گرو بازد به اشک گرم من افشردة اخگر
لباس خودنمایی شعله از بالای خس دارد
نمی‌پوشد کفن جز از تن خود مردة اخگر
دل فیّاض زا آسان تسلّی می‌توان دادن
به خاکستر شود خوش خاطر آزردة اخگر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
نگشتم ایمن ازین چرخ کینه‌خواه هنوز
دو اسبه بر سر کین‌اند مهر و ماه هنوز
هزار مرحله از خویشتن سفر کردم
به این نشان که نیفتاده‌ام به راه هنوز
گل امید برآمد ز شاخ خشک و مرا
به ناز بالش یأس است تکیه‌گاه هنوز
چه وقت آنکه نگارم به سینه داغ وداع!
نکرده بر رخ او شرم من نگاه هنوز
ثبوت دعوی مهرم به مُهر یأس رسید
کرشمه می‌طلبد از دلم گواه هنوز
هزار طول امل کرد صرف قامت و نیست
رسا به دامنِ تأثیر دست آه هنوز
نیم ز حاصل خود آگه این قدر دانم
که چشم در ره برقست، این گیاه هنوز
امید عافیت دوست این نویدم داد
که نیست در خود رحمت ترا گناه هنوز
گدائی است به زور این شهنشهی فیّاض
ولی مباد رسانی به گوش شاه هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
هستی دنیا و بال جان غمناکست و بس
نعمت آسودگی در خلوت خاکست و بس
موج دریای فنا سیلی به گردون می‌زند
پیش این سیلاب عالم مشت خاشاکست و بس
هیچ کس را در جهان جز دامن آلوده نیست
دامن پاکی که دیدم دامن خاکست و بس
ما شهادت دوستان در بند کاکل نیستیم
آنچه از ما می‌برد دل زلف فتراکست و بس
منّتی بر ما ندارد سایة ابر بهار
کشت ما پروردة مژگان نمناکست و بس
هر صفایی حسن نبود، هر هوایی عشق نیست
عشق چشم پاک و خوبی دامن پاکست و بس
یک سخن فیّاض گفتم: عشق فانی گشتن است
لیک فهم این سخن در بند ادراکست و بس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
به گوش درد دلم گاه گاه می‌رسدش
پیام ناله و تقریر آه می‌رسدش
نکرده فرق ز می خون عاشقان طفلی است
فرشته گر ننویسد گناه، می‌رسدش
ترانه‌ریزی لعلش به باده جا دارد
کنایه سنجی عارض به ماه می‌رسدش
هر آنکه درد دلی خواند از رسالة عشق
به هر چه حکم کند بی‌گواه می‌رسدش
تغافلی که به فیّاض می‌کند نگهش
به سوی ما نکند گر نگاه می‌رسدش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
این روضه که وقفست بر اغیار نعیمش
بر کِشتة عشّاق سمومست نسیمش
یک عمر نفس سوختم و نرم نکردم
آن دل، که به یک ناله توان کرد رحیمش
آن مایده عشقست که صد قرن نیابی
یک دست و زبان سوخته‌ای همچو کلیمش
آن مزرع عشقست که پیوسته روانست
بر کشت امید آب ز سرچشمة میمش
فیّاض چه دانی تو غم دل، که نداری
در سینة بیداد یکی دل، چه که نیمش!