عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غنچه و سرو کار آن قد و دهن نمی کند
سرو نمی خرامد و غنچه سخن نمی کند
بیش ز من به یار نو مهر کند که از وفا
یار نو آنچه می کند یار کهن نمی کند
دعوی دوستی به من دارد و می کشد مرا
می کند آنچه او به من دشمن من نمی کند
به بودم ز جان بسی یاد تو کانچه یاد تو
با دل خسته می کند روح به تن نمی کند
صید ضعیفم و بود ناله نه از ضعیفیم
نالم از آن که صیدم آن صیدفکن نمی کند
ترک وطن نمی کند دل به بهشت، وین عجب
کز سوی کوی او دلم میل وطن نمی کند
گوش کند به کوی او هر که رفیق ناله ام
گوش دگر به ناله ی مرغ چمن نمی کند
سرو نمی خرامد و غنچه سخن نمی کند
بیش ز من به یار نو مهر کند که از وفا
یار نو آنچه می کند یار کهن نمی کند
دعوی دوستی به من دارد و می کشد مرا
می کند آنچه او به من دشمن من نمی کند
به بودم ز جان بسی یاد تو کانچه یاد تو
با دل خسته می کند روح به تن نمی کند
صید ضعیفم و بود ناله نه از ضعیفیم
نالم از آن که صیدم آن صیدفکن نمی کند
ترک وطن نمی کند دل به بهشت، وین عجب
کز سوی کوی او دلم میل وطن نمی کند
گوش کند به کوی او هر که رفیق ناله ام
گوش دگر به ناله ی مرغ چمن نمی کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نه مهر، خوبی روی ترا نه مه دارد
خدا ز چشم بدت ای پسر نگه دارد
ترا ز ده نگذشته است سال و مهر رخت
هزار طعنه به ماه چهارده دارد
کجا روم چکنم حال دل کرا گویم
نه رند میکده نه شیخ خانقه دارد
نیاز و عجز من ناتوان چه خواهد کرد
باین غرور که آن ترک کج کله دارد
بطرف رخ منه آن زلف را چنین زنهار
که روز روشن عشاق را سیه دارد
بود به کیش تو گر دوستی گناه رفیق
یقین که از همه کس بیشتر گنه دارد
خدا ز چشم بدت ای پسر نگه دارد
ترا ز ده نگذشته است سال و مهر رخت
هزار طعنه به ماه چهارده دارد
کجا روم چکنم حال دل کرا گویم
نه رند میکده نه شیخ خانقه دارد
نیاز و عجز من ناتوان چه خواهد کرد
باین غرور که آن ترک کج کله دارد
بطرف رخ منه آن زلف را چنین زنهار
که روز روشن عشاق را سیه دارد
بود به کیش تو گر دوستی گناه رفیق
یقین که از همه کس بیشتر گنه دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
مگر از سینه ی من دل برآید
از این دل ورنه غم مشکل برآید
برآید گر ز تن جان ز آرزویت
کیم این آرزو از دل برآید
به امید ثمر کشتم نهالی
چه دانستم که بی حاصل برآید
زید آزاد چون قمری در این باغ
که سرو از خاک پا در گل برآید
کجا سرو و کجا قد تو هیهات
ز گل آن روید این از دل برآید
تغافل کم کن از روزی حذر کن
که آهی از دل غافل برآید
به این یک جان که دارد در بدن چون
رفیق از خجلت قاتل برآید
از این دل ورنه غم مشکل برآید
برآید گر ز تن جان ز آرزویت
کیم این آرزو از دل برآید
به امید ثمر کشتم نهالی
چه دانستم که بی حاصل برآید
زید آزاد چون قمری در این باغ
که سرو از خاک پا در گل برآید
کجا سرو و کجا قد تو هیهات
ز گل آن روید این از دل برآید
تغافل کم کن از روزی حذر کن
که آهی از دل غافل برآید
به این یک جان که دارد در بدن چون
رفیق از خجلت قاتل برآید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
کی به من رحم دگر خواهی کرد
وقت رحم است اگر خواهی کرد
دلم از حسرت لعلت خون شد
تا کیم خون به جگر خواهی کرد
وه چه فرخنده شبی خواهد بود
که به من نیز نظر خواهی کرد
سوی هر کس نگری دارم چشم
با من آن شب که سحر خواهی کرد
بر گمان از تو جفا چند کشم
که وفا نیز مگر خواهی کرد
چه ضرر این که به هیچم نخری
غایتش هیچ ضرر خواهی کرد
روزگاریست که می نالم کی
آخر ای ناله اثر خواهی کرد
گر نخواهی ز غمش مرد رفیق
صبر بر غم چه قدر خواهی کرد
وقت رحم است اگر خواهی کرد
دلم از حسرت لعلت خون شد
تا کیم خون به جگر خواهی کرد
وه چه فرخنده شبی خواهد بود
که به من نیز نظر خواهی کرد
سوی هر کس نگری دارم چشم
با من آن شب که سحر خواهی کرد
بر گمان از تو جفا چند کشم
که وفا نیز مگر خواهی کرد
چه ضرر این که به هیچم نخری
غایتش هیچ ضرر خواهی کرد
روزگاریست که می نالم کی
آخر ای ناله اثر خواهی کرد
گر نخواهی ز غمش مرد رفیق
صبر بر غم چه قدر خواهی کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شوخی که آشنا بکسی غیر ما نبود
بیگانه شد چنانکه مگر آشنا نبود
بودم بسان سایه اش آن روز در قفا
کان روز غیر سایه کسش در قفا نبود
هرجا که بیندم نکند لحظه ای قرار
بی من قرارش آن که دمی هیچ جا نبود
شد بی وفا به طالع من ورنه یار من
تا یار غیر بود چنین بی وفا نبود
جز درد من که هیچ طبیبش دوا نداشت
درد دگر نبود که او را دوا نبود
بیماری فراق نسنجید و درد رشک
ایوب در بلا که منم مبتلا نبود
رفت از درش رفیق ز بیداد غیر و یار
در کوی من نگفت کسی بود یا نبود
بیگانه شد چنانکه مگر آشنا نبود
بودم بسان سایه اش آن روز در قفا
کان روز غیر سایه کسش در قفا نبود
هرجا که بیندم نکند لحظه ای قرار
بی من قرارش آن که دمی هیچ جا نبود
شد بی وفا به طالع من ورنه یار من
تا یار غیر بود چنین بی وفا نبود
جز درد من که هیچ طبیبش دوا نداشت
درد دگر نبود که او را دوا نبود
بیماری فراق نسنجید و درد رشک
ایوب در بلا که منم مبتلا نبود
رفت از درش رفیق ز بیداد غیر و یار
در کوی من نگفت کسی بود یا نبود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دلم با ناتوانی پاس چشم یار هم دارد
چو بیماری که دارد بیم جان بیمار هم دارد
ندارم زهره تا گویم بکش یکبار [و] فارغ کن
وگرنه قاتل من رحم این مقدار هم دارد
من و جورش که مخصوص منست آن مرحمت ورنه
چه کار آید مرا لطفی که با اغیار هم دارد
اگر بسیار کم دارد وفا یارم بحمدالله
جفائی از وفا به دارد و بسیار هم دارد
مکن از گریه ناصح منع عاشق با دل پرخون
دل پرخون که دارد دیده ی خونبار هم دارد
به محفل بنگرد تا جانب اغیار پی در پی
به هر گاهی نگاهی سوی من ناچار هم دارد
به بالین رفیق از لطف بنشین لحظه ای دیگر
که جانش بر لب است و حسرت دیدار هم دارد
چو بیماری که دارد بیم جان بیمار هم دارد
ندارم زهره تا گویم بکش یکبار [و] فارغ کن
وگرنه قاتل من رحم این مقدار هم دارد
من و جورش که مخصوص منست آن مرحمت ورنه
چه کار آید مرا لطفی که با اغیار هم دارد
اگر بسیار کم دارد وفا یارم بحمدالله
جفائی از وفا به دارد و بسیار هم دارد
مکن از گریه ناصح منع عاشق با دل پرخون
دل پرخون که دارد دیده ی خونبار هم دارد
به محفل بنگرد تا جانب اغیار پی در پی
به هر گاهی نگاهی سوی من ناچار هم دارد
به بالین رفیق از لطف بنشین لحظه ای دیگر
که جانش بر لب است و حسرت دیدار هم دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
به رهی چو پادشاهان گذر آن پسر ندارد
که ز عاشقان سپاهی سر رهگذر ندارد
سر ما و خاک راهش ز سر نیازمندی
اگر او ز ناز دارد سر ما و گر ندارد
دل سنگ رخنه سازم به فغان دل چه سازم
به تو سنگدل که آهم به دلت اثر ندارد
چه بلاست عشقت ای گل که به باغ و راغ مرغی
نبود چو من که خاری ز تو در جگر ندارد
به بهای بوسه ای جان به تو می فروشم از من
بجز این متاع نفع ار نکند ضرر ندارد
خبری که عشق گوید به زبان غیر با تو
مشنو کز این سخن ها دل من خبر ندارد
سحری رفیق باشد ز قفای هر شب اما
شب ما سیاهروزان ز قفا سحر ندارد
که ز عاشقان سپاهی سر رهگذر ندارد
سر ما و خاک راهش ز سر نیازمندی
اگر او ز ناز دارد سر ما و گر ندارد
دل سنگ رخنه سازم به فغان دل چه سازم
به تو سنگدل که آهم به دلت اثر ندارد
چه بلاست عشقت ای گل که به باغ و راغ مرغی
نبود چو من که خاری ز تو در جگر ندارد
به بهای بوسه ای جان به تو می فروشم از من
بجز این متاع نفع ار نکند ضرر ندارد
خبری که عشق گوید به زبان غیر با تو
مشنو کز این سخن ها دل من خبر ندارد
سحری رفیق باشد ز قفای هر شب اما
شب ما سیاهروزان ز قفا سحر ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
هرگز به دلم یاد تو ای ماه نیامد
کز دل به لبم ناله ی جانکاه نیامد
در خانه ام آن ماه نیامد عجبی نیست
در خانه ی درویش اگر شاه نیامد
بر هر سر راهی که مرا دید از آن پس
بار دگر آن شوخ از آن راه نیامد
گاهی بر من آمدی آن ماه ولی غیر
تا کرد ز حال منش آگاه نیامد
نشیند کسی ناله ی زارم شب هجران
کز ناله یب جان سوز منش آه نیامد
دیگر چه به او نامه فرستم که فرستاد
صد نامه که می آیم و آن گاه نیامد
گم گشت رفیق ار به ره عشق عجب نیست
هر کس به سفر رفت از این راه نیامد
کز دل به لبم ناله ی جانکاه نیامد
در خانه ام آن ماه نیامد عجبی نیست
در خانه ی درویش اگر شاه نیامد
بر هر سر راهی که مرا دید از آن پس
بار دگر آن شوخ از آن راه نیامد
گاهی بر من آمدی آن ماه ولی غیر
تا کرد ز حال منش آگاه نیامد
نشیند کسی ناله ی زارم شب هجران
کز ناله یب جان سوز منش آه نیامد
دیگر چه به او نامه فرستم که فرستاد
صد نامه که می آیم و آن گاه نیامد
گم گشت رفیق ار به ره عشق عجب نیست
هر کس به سفر رفت از این راه نیامد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
گلعذاران نگار من نگرید
عارض گلعذار من نگرید
دارد امید مهر ازو دل من
دل امیدوار من نگرید
کار من بار غم کشیدن اوست
به من و کار و بار من نگرید
نیست بی او قرار در دل من
به دل بی قرار من نگرید
زود رویم ز هجر سبز خطی
به خزان و بهار من نگرید
عهد ناپایدار او بینید
بخت ناسازگار من نگرید
می برد او نخست دل ز رفیق
دلبر خوش قمار من نگرید
عارض گلعذار من نگرید
دارد امید مهر ازو دل من
دل امیدوار من نگرید
کار من بار غم کشیدن اوست
به من و کار و بار من نگرید
نیست بی او قرار در دل من
به دل بی قرار من نگرید
زود رویم ز هجر سبز خطی
به خزان و بهار من نگرید
عهد ناپایدار او بینید
بخت ناسازگار من نگرید
می برد او نخست دل ز رفیق
دلبر خوش قمار من نگرید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چکنم که باز آمد شب و یار من نیامد
بگذشت روز و شمع شب تار من نیامد
مه من که بود شمع شب تار من ندانم
که پس ار وفات من چون به مزار من نیامد
ز کنار غیر گفتم به کنارم آید اما
ز کنار او نرفت و به کنار من نیامد
به رهت ز بیقراران بسی آمدند اما
به ره تو بیقراری به قرار من نیامد
نه همین نیامدم من ز پیت که از ضعیفی
ز پی تو آمدن هم ز غبار من نیامد
منم آن ضعیف صیدی که ز ننگ لاغریها
ز شکار افکنان کس به شکار من نیامد
ز وفا رفیق گفتم که به کارم آید اما
که گذشت کارم از کار و به کار من نیامد
بگذشت روز و شمع شب تار من نیامد
مه من که بود شمع شب تار من ندانم
که پس ار وفات من چون به مزار من نیامد
ز کنار غیر گفتم به کنارم آید اما
ز کنار او نرفت و به کنار من نیامد
به رهت ز بیقراران بسی آمدند اما
به ره تو بیقراری به قرار من نیامد
نه همین نیامدم من ز پیت که از ضعیفی
ز پی تو آمدن هم ز غبار من نیامد
منم آن ضعیف صیدی که ز ننگ لاغریها
ز شکار افکنان کس به شکار من نیامد
ز وفا رفیق گفتم که به کارم آید اما
که گذشت کارم از کار و به کار من نیامد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
گر از دل و جان صبر و سکون شد شده باشد
گر صبر کم و درد فزون شد شده باشد
مجنون صفتی در غم لیلی وشی از شهر
آواره ی صحرای جنون شد شده باشد
از صید من ای صید فکن عار چه داری
صید تو گر آن صید زبون شد شده باشد
دامان تو پاکست ز تهمت اگرت دست
از خون من آلوده به خون شد شده باشد
آن بسکه تو ناگاه درون آمدی از در
گر جان ز تن خسته برون شد شده باشد
عمریست که دارم به تن از بهر همینش
گر جان به نثار تو کنون شد شده باشد
مهر تو محالست شود از دل من کم
گر مهر تو با غیر فزون شد شده باشد
گفتم که شد آواره رفیق از سر کویت
افسوس کنان گفت که چون شد شده باشد
گر صبر کم و درد فزون شد شده باشد
مجنون صفتی در غم لیلی وشی از شهر
آواره ی صحرای جنون شد شده باشد
از صید من ای صید فکن عار چه داری
صید تو گر آن صید زبون شد شده باشد
دامان تو پاکست ز تهمت اگرت دست
از خون من آلوده به خون شد شده باشد
آن بسکه تو ناگاه درون آمدی از در
گر جان ز تن خسته برون شد شده باشد
عمریست که دارم به تن از بهر همینش
گر جان به نثار تو کنون شد شده باشد
مهر تو محالست شود از دل من کم
گر مهر تو با غیر فزون شد شده باشد
گفتم که شد آواره رفیق از سر کویت
افسوس کنان گفت که چون شد شده باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
آنکه ما را شیوهٔ تعلیم جز یاری نداد
شیوهٔ یاری ترا تعلیم، پنداری نداد
داد درس دلبری بی مهر استادت ولی
بی مروت هرگزت تعلیم دلداری نداد
آنکه دادت این همه خوبی چه بد دید از جفا
کاین همه خوبی ترا داد و وفاداری نداد
جور کن کز بازوی پرزور و طبع پرغرور
ایزدت بهر چه اسباب جفاکاری نداد
از وفا زین بی وفایان کس وفاداری ندید
ورنه چون من هیچ کس داد جفاکاری نداد
کشت بخت من نگشت از گریه خرم گرچه آب
کشته ای را اینقدر آب ابر آزاری نداد
وصل او یک شب به خوابم دست داد اما رفیق
حاصل آن خواب عمری غیر بیداری نداد
شیوهٔ یاری ترا تعلیم، پنداری نداد
داد درس دلبری بی مهر استادت ولی
بی مروت هرگزت تعلیم دلداری نداد
آنکه دادت این همه خوبی چه بد دید از جفا
کاین همه خوبی ترا داد و وفاداری نداد
جور کن کز بازوی پرزور و طبع پرغرور
ایزدت بهر چه اسباب جفاکاری نداد
از وفا زین بی وفایان کس وفاداری ندید
ورنه چون من هیچ کس داد جفاکاری نداد
کشت بخت من نگشت از گریه خرم گرچه آب
کشته ای را اینقدر آب ابر آزاری نداد
وصل او یک شب به خوابم دست داد اما رفیق
حاصل آن خواب عمری غیر بیداری نداد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
شاد باد آنکه ز ناشادی من یاد نکرد
شد ز ناشادی من شاد و مرا شاد نکرد
ناله ی من اثری در دل صیاد نکرد
پر و بالم نگشود از قفس آزاد نکرد
آه از آن شوخ که صد کشور آباد به جور
کرد ویرانه و ویرانه ای آباد نکرد
شاه بیدادگر من به گدایی هرگز
وعده ی داد نفرمود که بیداد نکرد
ای بسا مرغ دل و طایر جان کان صیاد
در قفس کرد و یکی از قفس آزاد نکرد
دید چون حسن تو و عشق من آنکو همه عمر
جز ز شیرین و ز فرهاد ز کس یاد نکرد
پس از آن چشم به نقش رخ شیرین نگشود
بعد از این گوش به افسانه ی فرهاد نکرد
غیر تو حور لقا جز تو پریزاد رفیق
مایل حور نشد میل پریزاد نکرد
شد ز ناشادی من شاد و مرا شاد نکرد
ناله ی من اثری در دل صیاد نکرد
پر و بالم نگشود از قفس آزاد نکرد
آه از آن شوخ که صد کشور آباد به جور
کرد ویرانه و ویرانه ای آباد نکرد
شاه بیدادگر من به گدایی هرگز
وعده ی داد نفرمود که بیداد نکرد
ای بسا مرغ دل و طایر جان کان صیاد
در قفس کرد و یکی از قفس آزاد نکرد
دید چون حسن تو و عشق من آنکو همه عمر
جز ز شیرین و ز فرهاد ز کس یاد نکرد
پس از آن چشم به نقش رخ شیرین نگشود
بعد از این گوش به افسانه ی فرهاد نکرد
غیر تو حور لقا جز تو پریزاد رفیق
مایل حور نشد میل پریزاد نکرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
بی وفائی که علاج دل پرخونم کرد
ریخت از تیغ جفا خونم و ممنونم کرد
تا تو در حسن و وفا لیلی ثانی گشتی
در وفای تو جهان ثانی مجنونم کرد
من که افسانه ام امروز به شیرین سخنی
لب شیرین تو از یک سخن افسونم کرد
نه همین کرد جدا بخت بد از یار مرا
کرد هر کار به من طالع وارونم کرد
مدعی از سر کوی تو نرفت این سهل است
رفته رفته ز سر کوی تو بیرونم کرد
در همه شهر ز خوبان به یکی بودم شاد
کرد او نیز ز من دوری و محزونم کرد
هر گه آن سرو روان شعر مرا خواند رفیق
آفرین بر سخن دلکش موزونم کرد
ریخت از تیغ جفا خونم و ممنونم کرد
تا تو در حسن و وفا لیلی ثانی گشتی
در وفای تو جهان ثانی مجنونم کرد
من که افسانه ام امروز به شیرین سخنی
لب شیرین تو از یک سخن افسونم کرد
نه همین کرد جدا بخت بد از یار مرا
کرد هر کار به من طالع وارونم کرد
مدعی از سر کوی تو نرفت این سهل است
رفته رفته ز سر کوی تو بیرونم کرد
در همه شهر ز خوبان به یکی بودم شاد
کرد او نیز ز من دوری و محزونم کرد
هر گه آن سرو روان شعر مرا خواند رفیق
آفرین بر سخن دلکش موزونم کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
بهار آمد و یار کسی نمیآید
چنین بهار به کار کسی نمیآید
چه سود ز آمدن سرو و لاله و سوری
چو سرو لالهعذار کسی نمیآید
همیشه گل به بهار آمدی چه شد کامسال
گلِ همیشهبهار کسی نمیآید
چو من غریب دیار کسی مباد آنجا
کسی ز یار و دیار کسی نمیآید
ز می مباد تهی جامش از چه ساقی ما
ترحمش به خمار کسی نمیآید
کسی که شمع وی افروختهست بخت چرا
به خاطرش شب تار کسی نمیآید
رفیق را سگ خود نشمری و حق با تست
که ناکسی به شمار کسی نمیآید
چنین بهار به کار کسی نمیآید
چه سود ز آمدن سرو و لاله و سوری
چو سرو لالهعذار کسی نمیآید
همیشه گل به بهار آمدی چه شد کامسال
گلِ همیشهبهار کسی نمیآید
چو من غریب دیار کسی مباد آنجا
کسی ز یار و دیار کسی نمیآید
ز می مباد تهی جامش از چه ساقی ما
ترحمش به خمار کسی نمیآید
کسی که شمع وی افروختهست بخت چرا
به خاطرش شب تار کسی نمیآید
رفیق را سگ خود نشمری و حق با تست
که ناکسی به شمار کسی نمیآید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
جلوه که آن تازه جوان می کند
غارت عقل و دل و جان می کند
گفتمش آن تو ندارد کسی
این همه ناز از پی آن می کند
راه دلم غمزه زنان می زند
صید دلم جلوه کنان می کند
جور و جفا بین که برین نا توان
جور و جفا تا بتوان می کند
جور به عاشق همه خوبان کنند
لیک نه چندین که فلان می کند
سرخی خونی که نهان می خورم
زردی رخساره عیان می کند
گوید ازین پس به رفیق این همه
می نکنم جور و همان می کند
غارت عقل و دل و جان می کند
گفتمش آن تو ندارد کسی
این همه ناز از پی آن می کند
راه دلم غمزه زنان می زند
صید دلم جلوه کنان می کند
جور و جفا بین که برین نا توان
جور و جفا تا بتوان می کند
جور به عاشق همه خوبان کنند
لیک نه چندین که فلان می کند
سرخی خونی که نهان می خورم
زردی رخساره عیان می کند
گوید ازین پس به رفیق این همه
می نکنم جور و همان می کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
رفتی و رفت از غمت ای غمگسار دل
آرام جسم و طاقت جان و قرار دل
دور از تو ای ربوده ز دست اختیار دل
درمانده دل به کار من و من به کار دل
رحمی خدای را به من و دل که مانده او
دل زیر بار عشق تو من زیر بار دل
گفتی که دل مده ز کف ای پند گو چه سود
اکنون که رفت از کف من اختیار دل
جز این که شد ز خون جگر لاله گون رخم
نشکفت دیگرم گلی از خارخار دل
شد بی تو صبح و شام من و دل سیه، فغان
از صبح تیره ی من و از شام تار دل
از اشک و آه منع دل و دیده چون کنم
آنست کار دیده و اینست کار دل
روزی که دیده دیده خط و خال او رفیق
شد تار و تیره روز من و روزگار دل
آرام جسم و طاقت جان و قرار دل
دور از تو ای ربوده ز دست اختیار دل
درمانده دل به کار من و من به کار دل
رحمی خدای را به من و دل که مانده او
دل زیر بار عشق تو من زیر بار دل
گفتی که دل مده ز کف ای پند گو چه سود
اکنون که رفت از کف من اختیار دل
جز این که شد ز خون جگر لاله گون رخم
نشکفت دیگرم گلی از خارخار دل
شد بی تو صبح و شام من و دل سیه، فغان
از صبح تیره ی من و از شام تار دل
از اشک و آه منع دل و دیده چون کنم
آنست کار دیده و اینست کار دل
روزی که دیده دیده خط و خال او رفیق
شد تار و تیره روز من و روزگار دل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
باور کس نشود قصه ی بیماری دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل
یار بی رحم و به جان من ز گرفتاری دل
کیست یاران که در این حال کند یاری دل
من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب من از زاری دل
دل من روز نیاساید از این چشم پرآب
چشم من شب نکند خواب ز بیداری دل
دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند می از بهر سبکباری دل
بسکه در زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه در آن نیست ز بسیاری دل
چون نگه دارم از آن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل
یار بی رحم و به جان من ز گرفتاری دل
کیست یاران که در این حال کند یاری دل
من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب من از زاری دل
دل من روز نیاساید از این چشم پرآب
چشم من شب نکند خواب ز بیداری دل
دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند می از بهر سبکباری دل
بسکه در زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه در آن نیست ز بسیاری دل
چون نگه دارم از آن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
گرفتم ز نادیدنت خون نگریم
چو با دیگری بینمت چون نگریم
از آن ماه بی مهر گریم وگرنه
ز بی مهری دور گردون نگریم
نبینم به روی گلی در گلستان
که بر یاد آن روی گلگون نگریم
نبینم به سروی که بر یاد قدت
به صد حسرت ای سرو موزون نگریم
نباشد شبی نیست روزی که بی تو
به صحرا ننالم به هامون نگریم
به خلوت ز غم گریم و تا رقیبان
ز شادی نخندند، بیرون نگریم
همه کس رفیق از غمش گرید و کس
نگرید که من از وی افزون نگریم
چو با دیگری بینمت چون نگریم
از آن ماه بی مهر گریم وگرنه
ز بی مهری دور گردون نگریم
نبینم به روی گلی در گلستان
که بر یاد آن روی گلگون نگریم
نبینم به سروی که بر یاد قدت
به صد حسرت ای سرو موزون نگریم
نباشد شبی نیست روزی که بی تو
به صحرا ننالم به هامون نگریم
به خلوت ز غم گریم و تا رقیبان
ز شادی نخندند، بیرون نگریم
همه کس رفیق از غمش گرید و کس
نگرید که من از وی افزون نگریم