عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱ - بازار شوق
یاد آن که جز به روی منش دیده وا نبود
وان سست عهد جز سری از ما، سوا نبود
امروز در میانه کدورت نهاده پای
آن روز در میان من و دوست جا نبود
کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست
اول حبیب من به خدا بی وفا نبود
دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود
تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت
غم با دل رمیده ی ما آشنا نبود
از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی
با چون منی به غیر محبت روا نبود
گر نای دل نبود و دم آه سرد ما
بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود
سوزی نداشت شعر دل انگیز شهریار
گر همره ترانه ساز صبا نبود
وان سست عهد جز سری از ما، سوا نبود
امروز در میانه کدورت نهاده پای
آن روز در میان من و دوست جا نبود
کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست
اول حبیب من به خدا بی وفا نبود
دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود
تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت
غم با دل رمیده ی ما آشنا نبود
از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی
با چون منی به غیر محبت روا نبود
گر نای دل نبود و دم آه سرد ما
بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود
سوزی نداشت شعر دل انگیز شهریار
گر همره ترانه ساز صبا نبود
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴ - یاران دغل
گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام
گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام
ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام
می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام
گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام
ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام
می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸ - به مرغان چمن
خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم
خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم
خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شب آویزان چه می خواهند از جانم
پریشان یادگاریهای بر بادند و می پیچند
به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم
خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد
چه جای من که از سردی و خاموشی ز مستانم
سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم
نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من
نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم
شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی
به اشک توبه خوش کردم که می بارد به دامانم
گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی
که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم
کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام
که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم
سرود آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش
شب پائیز تبریز است در باغ گلستانم
گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی
من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم
به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بی حاصل
به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم
چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
به زورقهای صاحب کشته سرگشته می مانم
ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین
چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم
به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان
من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم
کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم
فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن
که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم
خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم
خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم
خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شب آویزان چه می خواهند از جانم
پریشان یادگاریهای بر بادند و می پیچند
به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم
خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد
چه جای من که از سردی و خاموشی ز مستانم
سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم
نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من
نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم
شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی
به اشک توبه خوش کردم که می بارد به دامانم
گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی
که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم
کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام
که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم
سرود آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش
شب پائیز تبریز است در باغ گلستانم
گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی
من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم
به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بی حاصل
به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم
چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
به زورقهای صاحب کشته سرگشته می مانم
ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین
چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم
به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان
من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم
کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم
فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن
که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
در سیر چمن دیدم سرو چمن آرائی
زیبا تن و اندامی رعنا قد و بالائی
در پرده عذار او در بسته گلستانی
در رمز دهان او سر بسته معمائی
ای عقل وداعم کن خوش خوش که درین ایام
دل میبردم هر روز جائی به تماشائی
با آن که جهانگیرست شمشیر زبان من
از سحر خیالاتم در عرض تمنائی
در گوش دلم تکرار بس راز همیگوید
آن غمزه که میگوید صد نکته به ایمائی
هان ای سر سودائی راز هوس گرمست
پا در ره سودانه اما نخوری پائی
از منع ببندی لب درلانه که خوبان را
باشد به زمان ما هر منع تقاضائی
ای مرغ همایون فال زین بال فشانیها
دل رفت ز جا گویا داری خبر از جائی
از دغدغهٔ ایمن شو کز پاکی عشق تو
سجاده بر آب انداخت دامن به می آلائی
ای عقل سپرداری بگذار که رد دلها
گر دیده خدنگ افکن بازوی توانائی
بر محتشم افکن ره تا گردی ازین آگه
کاندر نفسی داری طوطی شکر خائی
زیبا تن و اندامی رعنا قد و بالائی
در پرده عذار او در بسته گلستانی
در رمز دهان او سر بسته معمائی
ای عقل وداعم کن خوش خوش که درین ایام
دل میبردم هر روز جائی به تماشائی
با آن که جهانگیرست شمشیر زبان من
از سحر خیالاتم در عرض تمنائی
در گوش دلم تکرار بس راز همیگوید
آن غمزه که میگوید صد نکته به ایمائی
هان ای سر سودائی راز هوس گرمست
پا در ره سودانه اما نخوری پائی
از منع ببندی لب درلانه که خوبان را
باشد به زمان ما هر منع تقاضائی
ای مرغ همایون فال زین بال فشانیها
دل رفت ز جا گویا داری خبر از جائی
از دغدغهٔ ایمن شو کز پاکی عشق تو
سجاده بر آب انداخت دامن به می آلائی
ای عقل سپرداری بگذار که رد دلها
گر دیده خدنگ افکن بازوی توانائی
بر محتشم افکن ره تا گردی ازین آگه
کاندر نفسی داری طوطی شکر خائی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۷
خسرو از مازندران آید همی
یا مسیح از آسمان آید همی
یا ز بهر مصلحت روحالامین
سوی دنیا زان جهان آید همی
یا سکندر با بزرگان عراق
سوی شرق از قیروان آید همی
«ریگ آموی و درازی راه او
زیر پامان پرنیان آید همی»
«آب جیحون از نشاط روی دوست
اسب ما را تا میان آید همی»
رنج غربت رفت و تیمار سفر
«بوی یار مهربان آید همی»
این از آن وزنست گفته رودکی
«یاد جوی مولیان آید همی»
یا مسیح از آسمان آید همی
یا ز بهر مصلحت روحالامین
سوی دنیا زان جهان آید همی
یا سکندر با بزرگان عراق
سوی شرق از قیروان آید همی
«ریگ آموی و درازی راه او
زیر پامان پرنیان آید همی»
«آب جیحون از نشاط روی دوست
اسب ما را تا میان آید همی»
رنج غربت رفت و تیمار سفر
«بوی یار مهربان آید همی»
این از آن وزنست گفته رودکی
«یاد جوی مولیان آید همی»
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۲
صدت فی بغداد ظبیا قد الف
صدغه جیم و ذا قد الف
سر بیندازم به دستار از پیش
غاشیهٔ سوداش دارم بر کتف
هل عشقتم نار اصحال الهوی
طارق الدنیا و ذا لا یاتلف
من شدم عاشق بر آن خورشید روی
کابروان دارد هلال منخسف
لاتلومونی ولوموا نفسکم
انما المعشوق فینا مختلف
کعبهٔ خاقانی اکنون روی است
کعبه را می زمزم و بت معتکف
صدغه جیم و ذا قد الف
سر بیندازم به دستار از پیش
غاشیهٔ سوداش دارم بر کتف
هل عشقتم نار اصحال الهوی
طارق الدنیا و ذا لا یاتلف
من شدم عاشق بر آن خورشید روی
کابروان دارد هلال منخسف
لاتلومونی ولوموا نفسکم
انما المعشوق فینا مختلف
کعبهٔ خاقانی اکنون روی است
کعبه را می زمزم و بت معتکف
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۶ - در موعظه
هر که را من به مهر خواندم دوست
چون دگر کس شناخت شد دشمن
چه پی دشمنان شود به خلاف
چه دم دوستان خورد به سخن
خواه با دشمن است سر در جیب
خواه با دوست پای در دامن
آب و آتش یکی است بر تن مشک
خواه آب آر و خواه آتش زن
از تنش بوی دشمنی آید
چون شود دوست آشنای دو تن
دوست از هر دو تن دو رنگ شود
دل از آن کو دو رنگ شد برکن
دوست کاول شناخت دشمن و دوست
شد چو عالم دو رنگ در هر فن
گه گه از خود هم آیدم غیرت
که بود دوست هم سرا با من
سایهٔ خویش هم نهان خواهم
چون شود سرو دوست سایه فکن
صد هزار است غیرتم بر دوست
آنچه یک غیرت آیدم بر زن
چون دگر کس شناخت شد دشمن
چه پی دشمنان شود به خلاف
چه دم دوستان خورد به سخن
خواه با دشمن است سر در جیب
خواه با دوست پای در دامن
آب و آتش یکی است بر تن مشک
خواه آب آر و خواه آتش زن
از تنش بوی دشمنی آید
چون شود دوست آشنای دو تن
دوست از هر دو تن دو رنگ شود
دل از آن کو دو رنگ شد برکن
دوست کاول شناخت دشمن و دوست
شد چو عالم دو رنگ در هر فن
گه گه از خود هم آیدم غیرت
که بود دوست هم سرا با من
سایهٔ خویش هم نهان خواهم
چون شود سرو دوست سایه فکن
صد هزار است غیرتم بر دوست
آنچه یک غیرت آیدم بر زن
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۴
عالمی بس دیو رای است ارنه من
نام حور دل فریبش کردمی
ارغوانش زعفران ساید همی
ور نسودی من عتابش کردمی
شهربانووار چون رفتی به راه
من عمروار احتسابش کردمی
مادیانی کو شکیبا شد ز فحل
از ریاضت من رکابش کردمی
گرچه او را حاجت مهماز نیست
راندمی شب چو نهیبش کردمی
بر چنین مرکوب سی فرسنگ راه
من ز چشم بد نقابش کردمی
کلک سیمین در دواتش سودمی
بند زرین بر کتابش کردمی
از در عشرین کتابش خواندمی
وز ره تسعین حسابش کردمی
نام حور دل فریبش کردمی
ارغوانش زعفران ساید همی
ور نسودی من عتابش کردمی
شهربانووار چون رفتی به راه
من عمروار احتسابش کردمی
مادیانی کو شکیبا شد ز فحل
از ریاضت من رکابش کردمی
گرچه او را حاجت مهماز نیست
راندمی شب چو نهیبش کردمی
بر چنین مرکوب سی فرسنگ راه
من ز چشم بد نقابش کردمی
کلک سیمین در دواتش سودمی
بند زرین بر کتابش کردمی
از در عشرین کتابش خواندمی
وز ره تسعین حسابش کردمی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰ - ایضاله
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۷
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۹
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۴ - در نصیحت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۶ - در مذمت شاعری
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۷
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۷
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۶
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۸
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۰