عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
کاش از دل بی دل خبری داشته باشد
زین قصهٔ مشکل خبری داشته باشد
گر از دلم آگاه شدی رحم نمودی
ای کاش دل از دل خبری داشته باشد
ای کاش بداند جگر است این نه سر شکست
از خارج و داخل خبری داشته باشد
کشتم همه مهر و درویدم همه غم کاش
زین مزرعهٔ دل خبری داشته باشد
ایکاش بداند که چه کشتم چه درودم
زین کشته و حاصل خبری داشته باشد
ای کاش بدانم که چرا میکشدم زار
مقتول ز قاتل خبری داشته باشد
زان خواستم از وی نظری تا بدهم جان
کاش از دل سائل خبری داشته باشد
ای کاش بفهم سخن ناصح پر گو
دیوانه عاقل خبری داشته باشد
در بحر غم عشق غریق است دل فیض
ای کاش ز ساحل خبری داشته باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
گر گاسهٔ سر ظرف جنون شد شده باشد
ور بر تنم این کاسه نگون شد شده باشد
از بام چو افتاد مرا طشت برندی
رسوائی از اندازه برون شد شده باشد
چون دست ز جان شستم اگر در غم هجران
رنج تن رنجور فزون شد شده باشد
چون یاد لبش کردم و خون شد جگر من
از رهگذر دیده برون شد شده باشد
بگداخت مرا چون جگر از حسرت اگر هم
دل نیز در این واقعه خون شد شده باشد
تا چشم چو صاد تو بخوبیت بود فیض
گر بر سرش ابروی تو نون شد شده باشد
حال دل خون گشتهٔ فیض ار تو بپرسی
گوئی چو بگویند که خون شد شده باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
از می عشق مست خواهم شد
و ز نگاهی ز دست خواهم شد
پیش بالای سر و بالائی
خواهم افتاد و پست خواهم شد
غمزهٔ یار اگر بود ساقی
باده ناخورده مست خواهم شد
گر ازین دست بادهٔ خواهد
میکش و می پرست خواهم شد
زلفش ار این چنین زند راهم
کافر و بت‌پرست خواهم شد
در ره او ز پای خواهم ماند
رفته رفته ز دست خواهم شد
گرچه در عشق نیست گشتم فیض
باز از عشق مست خواهم شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
از پی آن نکار خواهم شد
در ره او غبار خواهم شد
قصه غصه شرح خواهم کرد
بر دل یار بار خواهم شد
خون دل را زدیده خواهم ریخت
در غم عشق زار خواهم شد
چند بیهوده بگذرانم عمر
بر سر کار و بار خواهم شد
خویش را کارنامه خواهم ساخت
غیرت روزگار خواهم شد
همچو مجنون و وامق و فرهاد
شهرهٔ هر دیار خواهم شد
عقل رسمیست موجب غفلت
بجنون هوشیار خواهم شد
زان لب و چشم مست خواهم گشت
رفته رفته ز کار خواهم شد
فیض اگر جان نثار او نکند
تا ابد شرمسار خواهم شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
دگر آمد رقیب‌ آزار جان شد
گران شد بار و بار دل گران شد
نه با اغیار جانانرا توان دید
نه بیجانان بجائی میتوان شد
سبک گر ساعتی رفتم ببزمش
در آنساعت رقیب آمد گران شد
چو آمد یار آمد نیز اغیار
چو رفت آزار دل آرام جان شد
نه دل کندن توان از صحبت یار
نه با دشمن مصاحب میتوان شد
مسلمانان مرا راهی نمائید
ازین محنت چه سان بیرون توان شد
گل بیخار نتوان چید ای فیض
ببزمش با رقیبان می‌توان شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
دوای درد ما را یار داند
بلی احوال دل دلدار داند
ز چشمش پرس احوال دل آری
غم بیمار را بیمار داند
و گر از چشم او خواهی ز دل پرس
که حال مست را هشیار داند
دوای درد عاشق درد باشد
که مرد عشق درمان عار داند
طبیب عاشقان هم عشق باشد
که رنج خستگان غمخوار داند
نوای راز ما بلبل شناسد
که حال زار را هم زار داند
نه هر دل عشق را در خورد باشد
نه هر کس شیوهٔ این کار داند
ز خود بگذشتهٔ چون فیض باید
که جز جانبازی اینجا عار داند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
طرف گلزار گذشتی ز تو گل زار بماند
خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند
آنکه ره جانب او رفت دگر باز نگشت
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
زاهد بی‌خبر از سرزنشم دست نداشت
آنکه این کار ندانست در انکار بماند
یار بگذاشت مرا با من و بگذشت از من
راحت جان شد و اغیار دل آزار بماند
گشت بیمار که شاید بعیادت آئی
نگرفتی خبری از دل و بیمار بماند
هر که یک جرعه ز خمخانهٔ عشق تو چشید
دیده‌اش تا به ابد در کف خمار بماند
فیض بیچاره رهی جانب مقصود نبرد
در بیابان غم بیهده ناچار بماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
زود از درم در آی که تابم دگر نماند
می در پیاله کن که شرابم دگر نماند
تا با خودم حجاب خودم از خودم بگیر
رفتم چو از میانه حجابم دگر نماند
عقلست پرده نظر اهل معرفت
عقل از سرم چو رفت نقاب دگر نماند
دور از تو با خیال تو میداشتم خطاب
دیدم چو آن جمال خطابم دگر نماند
چندی پی سراب بتان گام میزدم
بنمودی آب و روی سرابم دگر نماند
تا بود در برم جگر از دیده می‌چکید
در فرقتت گداخت سحابم دگر نماند
از دل زدود صیقل غم زنگ معصیت
کردم حساب خویش حسابم دگر نماند
تا بسته‌ام امید به تبدیل سیئات
گشتم همه ثواب عقابم دگر نماند
لوح معارف است ضمیر منیر من
زان ذوق درس و شوق کتابم دگر نماند
طی شد زمان نماند مکان سعی فیض را
ساعت رسید رنج شتابم دگر نماند
تا چند بار تن دهدم زحمت روان
صد شکر حاجت خورو خوابم دگر نماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
شد تهی از عشق سر بی باده این میخانه ماند
صاحب منزل برون شد خشت و خاک خانه ماند
معنی انسان برفت و صورت انسان بجاست
جان ز تن می از قدح شد قالب و پیمانه ماند
سالها شد زینچمن گلبانگ عشقی برنخواست
از محبت صوت و حرف از عاشقی افسانه ماند
عاشق حسن مجازی عقل را در عشق باخت
حسن شد سوی حقیقت او چنین دیوانه ماند
شمع چون آگه شدی از سوز دل پروانه سوخت
سوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
از برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببرد
یادگارم ز آن پری داغ دل دیوانه ماند
بار جان با عشق جانان بر نمی‌تابید دل
جان برونشد از تنم در دل غم جانانه ماند
بار هستی فیض بر گردن گرفت از بهر آن
کاشنای دوست گردد همچنان بیگانه ماند
هیچکس آگه نشد از سر این بحر شگرف
سوخت بس غواص را دم در صدف دردانه ماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
کوه عقلی و بیابان جنونم داده‌اند
حیرتی دارم از این، کین هر دو چونم داده‌اند
از فلک روزی نخواهم نعمت عشقم بس است
در دل از غم رزقهای گونه گونم داده‌اند
داده اندم بی‌خم و مینا و ساغر بادها
داده‌اند اما نمیدانم که چونم داده‌اند
گاه رندم گاه زاهد گاه خشکم گاه تر
بادهٔ از جام سرشار جنونم داده‌اند
مستیم امروز از اندازه بیرون می‌رود
یکدو ساغر دوش پنداری فزونم داده‌اند
گاه بیمارم گهی خوش گاه سرخوش گاه مست
غالباً چشمان جادویت فسونم داده‌اند
میخورم خون جگر از خوان عشقت روز و شب
از قضا بهر غذا همواره خونم داده‌اند
میخورم خون جگر تا میبرم روزی بسر
قسمت از خوان قضا بنگر که چونم داده‌اند
ای که گفتی سوختی‌ای فیض و کارت خام ماند
آری آری چون کنم بخت زبونم داده‌اند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
در دیگ عشق باده کشان جوش کرده‌اند
بر خود ز پختگی همه سرپوش کرده‌اند
بادا حلالشان که بحرمت گرفته‌اند
هر مستی که زان می سر جوش کرده‌اند
سوی جناب عشق به پرهیز رفته‌اند
پرهیز را برندی روپوش کرده‌اند
هر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیده‌اند
جان در عوض بداده و خون نوش کرده‌اند
از بهر بارهای گران در ره حبیب
سر تا بپای روح همه دوش کرده‌اند
از پای تا بسر همه روح مجردند
از لطف طبع ترک تن و توش کرده‌اند
دارند گفت‌وگوی نهان با جناب دوست
بر خویش پرده از لب خاموش کرده‌اند
پنهان بریز پرده رندی روان خویش
در معرض سروش همه گوش کرده‌اند
یکدم نیند غافل و غافل گمان کند
کاینان ز اصل خویش فراموش کرده‌اند
در دیک ابتلاء بسی کفجه خورده‌اند
تا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کرده‌اند
هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته
هم هوش را بیادش بیهوش کرده‌اند
از ما سوی چو دست ارادت کشیده‌اند
با شاهد مراد در آغوش کرده‌اند
زهاد خام را بنظر کی در آورند
آنان که در محبت حق جوش کرده‌اند
با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند
آنان که صاف باده حق نوش کرده‌اند
تا شعر فیض اهل بصیرت شنیده اند
اشعار خویش جمله فراموشش کرده اند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بی‌خبرانم کردند
گوش دادند و در آن گوش سروش افکندند
دیده دادند و سر دیده روانم کردند
آشنائی بتماشا گه رازم دادند
آنگه از دیده بیگانه نهانم کردند
مستیم را بنقات حمشی پوشیدند
زین سراپرده چو خورشید عیانم کردند
بنمودند جمالی ز پس پرده غیب
در کمالش به تحیر نگرانم کردند
شد نمودار فروغی که من از حسرت آن
آب گردیدم و از دیده روانم کردند
در زمین طربم باز اقامت دادند
دایهٔ شورش عشاق جهانم کردند
گوش جان را ز ره غیب سروشی آمد
سوی آرامگه قدس روانم کردند
بادهٔ صافی توحید بکامم دادند
از خودی رستم و بی‌نام و نشانم کردند
تازه شد روح بیک جرعه از آن می که کشید
وقت پیران زمان خوش که جوانم کردند
گفته بودم که شوم سرور ارباب جنون
عقل و هوشم بگرفتند و چنانم کردند
داغها در دلم افروخته شد ز آتش عشق
عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند
نظر همتم آنجا که توانست رسید
بنظر پرورشم داده همانم کردند
کام دل یافتم از همت عالی صد شکر
کانچه مقصود دلم بود چنانم کردند
فیضها یافتم از عالم بالا آنشب
در ثنا تا با بد فاتحه خوانم کردند
نیست در دستم از آن فیض کنون جز نامی
همکنان گرچه بدین نام نشانم کردند
فیض را گفت کسی دعوی بیمعنی چند
گفت خاموش سر مدعیانم کردند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
صد جلوه کنی هر دم و دیدن نگذارند
گل گل شکفد زان رخ و چیدن نگذارند
در باغ جمالت گل و ریحان فراوان
یک مردم چشمی بچریدن نگذارند
در آرزوی آب حیات از لب لعلت
لب تشنه بمردیم و مکیدن نگذارند
عشاق جگر سوخته داغ غمت را
در حسن و جمالت نگریدن نگذارند
پرواز کند طایر جان سوی جنابت
در آرزوی وصل و رسیدن نگذارند
بیهوده پر و بال معارف چه گشائیم
در ساحت عزتو پریدن نگذارند
قرب تو و حرمان مرا تشنه لبی گفت
نزدیک لب آرند و چشیدن نگذارند
در سر سویدای دل و رخ ننمایند
در مردمک دیده دویدن نگذارند
تو در نظر و فیض ز دیدار تو محروم
غرق می وصلیم و چشیدن نگذارند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
هر که حرفی ز کتاب دل ما گوش کند
هر چه از هر که شنیده است فراموش کند
تا ابد از دو جهان بیخبر افتد مدهوش
هر که یک جرعه می از ساغر ما نوش کند
لذت مستی بی‌باده ما هر که چشید
کی دگر یاد شراب و هوس هوش کند
هر که دید است رخ او ندهد گوش به پند
چشم خود وقف بر آن زلف و بناگوش کند
افسدوهاست شه عشق که در قریهٔ دل
هرچه یابد همه را بیخود و مدهوش کند
ز آسمان بهر نثارش طبق نور آید
سینهٔ خویش بر اسرار چو سرپوش کند
پخت دل ز آتش سودای غم بیهوده
فیض مگذار که این دیک دگر جوش کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
عشق استفاده از قلم و لوح حق کند
در مکتب خدا رخ خوبان سبق کند
عز قبول و رفعت اخلاص عشق راست
کو هر چه می‌کند همه از بهر حق کند
هر کس که از حرارت عشقش عرق نریخت
در ورطه کشاکش دنیا عرق کند
افلاک و انجمند اسیر امیر عشق
گه روشنایی آرد و گاهی غسق کند
گاهی طلوع و گاه زوال و گهی غروب
گاهی سحر گهی فلق و گه شفق کند
آنکس که چار عنصر تن را بعشق سوخت
سلطان جانش حکم بر این نه طبق کند
از حکم آنکه ماه تواند شکافتن
گردن اگر کشد سر خورشید شق کند
علم از خدا چه کرد پی مکتب و کتاب
گه شرح ماسیاتی و گه ما سبق کند
در دفتر سیه نبود نور عشق فیض
با مولوی بگوی که ترک ورق کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
هر که دارد درد عشقی یاد درمان کی کند
هیچ عاقل عیش خود را ماتمستان کی کند
هر کسی در عشق تازد عشق او را سر شود
وانکه عشقش شد بسامان فکر سامان کی کند
دل نمیخواهد مرا با عاقلان هم صحبتی
مؤمن آئین عشق آهنگ کفران کی کند
هر ک ذوق بادهٔ عشق پریروئی چشد
آرزوی جوی و خم و حور و غلمان کی کند
ناصح ارمنع از چنین روئی کند بیهوده است
هرکه دارد چشم با این، گوش با آن کی کند
حرف خوبان ترک کن چون زاهدی بینی تو فیض
مرد زیرک نزد آنان ذکر اینان کی کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
گر زنم لاف از سخن شعر این تقاضا می‌کند
نیست لاف از خوی من شعر این تقاضا می‌کند
جای لافست آنسخن کان وقت را خوش می‌کند
شعر را اینست فن شعر این تقاضا می‌کند
دعوی عرفان و عسق و حرف هجران و وصال
برتر است از حد من شعر این تقاضا می‌کند
هرچه دل کرد آرزو و جان از آن ذوقی گرفت
آرم آنرا در سخن شعر این تقاضا می‌کند
گه مجاز آرم حقیقت مطلبم باشد از آن
گرچه دارم هر دو فن شعر این تقاضا می‌کند
گاه قصدم زینت دنیاست از حسن بتان
کان بتست و راهزن شعر این تقاضا می‌کند
خط و خال و چشم و ابرو زلف و رخسار و دهان
هست رمزی از فتن شعر این تقاضا می‌کند
هست حق عقبای من حسن بتان دنیای من
گویم از هر دو سخن شعر این تقاضا می‌کند
نیست نیکو رد شعر فیض از صاحب‌دلان
گوید او گر ما و من شعر این تقاضا میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
زور بازوی یقینش رفع هر شک میکند
هر که اواز لوح هستی خویش را حک میکند
طرقه العینی بمعراج حقایق میرسد
هر که خود را با براق عشق هم تک میکند
اهل وحدت در جهان جز یک نمی‌بیند دلش
مشرکست آنکو بعقل خود دو را یک میکند
صیقلی کن لوح دلرا از ریاضات بدن
صیقل دل چشم جانرا کار عینک میکند
ناخن غیرت مزن بر دل که زخم ناخنش
چار دیوار حصار جان مشبک میکند
عقل خودبین افکند در دل ز فکرت عقدها
عشق را نازم که دستش عقدها فک میکند
عشق اگر بر موسی جانت تجلی آورد
صد چو طور هستی موهوم مندک میکند
عشق اگر الملک لی گوید و گر خامش شود
مو بموی عاشقان فریاد لک لک میکند
کور و کر را عشق چشم و گوش باقی میدهد
کودن و افسرده را هم گرم و زیرک میکند
من ندانم تیر مژگان بر دلم چون میزند
اینقدر دانم که زخم سینه کاوک میکند
میزنم خود را به تیغ عشق بادا هر چه باد
یا ظفر با قتل کارم را بدو یک میکند
با کسی کو خالی از عشق است پر صحبت مدار
همنشین تأثیر بسیار اندک اندک میکند
چون درشتی می‌کند دشمن تو نرمی پیشه کن
نرمی از دل کینها بیرون یکایک میکند
حاش‌لله حاسدان را از من آزاری رسد
لیک حرف دل نشستم کار ناوک میکند
دوستانرا بر درخت دوستی می‌پرورد
لطف ایزد دشمنان را یک بیک چک میکند
نیست فیض از تازه گویان و نه هم از شاعران
لیک کار تازه گویان اندک اندک میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
در سر بوالهوس نگر چون شر و شور میرود
در دل ماست یار دل بر ره دور میرود
در سر چون درا درا نالهٔ عاشقان شنو
قافله خیال بین سوی صدور میرود
عشق بهر که داد جان رست ز خاک و خاکدان
زاهد مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
هر که ز عشق یافت جان یافت حیات جاودان
او نه بمیرد ار بمرد زنده بگور می‌رود
نی غلطم کجا چو کور از پی نور حق شتافت
موسی وقت خویش شد جانب طور میرود
هیچ نیافت آنکه او لذت عاشقی نیافت
گر همه در بهشت یا در بر حورد میرود
این دل پختگان عشق جانب حق همی رود
وان دل زاهدان خام سخت صبور میرود
آتش عشق مرد را پخته و سرخ رو کند
خام فسرده را صلا گربه تنور میرود
هست بهر خم فلک باده و نشأه دگر
هرکه نه مست عشق شد مست غرور میرود
فیض چو دل بعشق داد بر سر غصه پا نهاد
شاد شد از سرور باز سوی سرور میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
دل بستم اندر مهر او تا او برای من شود
بیگانه کشتم از دو کون تا آشنای من شود
مهرش بجان میکاشتم تا بر دهد مهر و وفا
دردش بدل می داشتم کاخر دوای من شود
او را سرا پا من نخست مهر و وفا پنداشتم
کی گفتمی کان بی‌وفا جور و جفای من شود
پروردم آن بالا بناز تا کش شبی در بر کشم
کی این گمان بردم که او روزی بلای من شود
گفتم نخواهد کرد او بر من کسی را اختیار
کی گفتم او را مدعی آخر بجای من شود
گشتم بدل خار غمش کارد گل شادی ببار
در خاطرم کی میخلید کو غم فزای من شود
گفتم تواند بود فیض در خدمتت بندد کمر
گفتا شود تاج سران گر خاک پای من شود