عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
شوریدگان عشق را ای مطرب آهنگ فناست
برگ نوا را ساز کن ساز ره مستان نواست
بیخ طرب در چنک ما اندوه و غم دلتنگ ما
لذات دنیا ننگ ما ما را ببزم دوست جاست
زاهدزجنت دم زندسلطان زتاج وتخت وملک
مارانه این زیبدنه آن فوق دوعالم جای ماست
جا درزمین گوتنگ باش ماراکه درعرش است دل
در زیر سرگوسنگ باش ما را چو برافلاک پاست
بیگانه‌ای ای مشتری ما را تو ارزان میخری
کی میشناسد جنس ما الا کسی کو آشناست
گوهر شناسد مشتری کی داندش هر گوهری
آنرا که باشد معرفت داند که این درّ پر بهاست
پروردهٔ عشقیم ما دادیم در دل عیشها
ما را زمعشوق ازل در جان و دل پیغامهاست
گو غیرما باجنگ باش از عاشقی درننگ باش
آن یار با ما آشتی زین عشق ما را فخرهاست
هر درد در عالم بود این فیض میدارد دوا
هم درد من از عشق خواست هم عشق دردم را دواست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است
گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است
گفتم ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد
گفتا نگاه دارش غمخانهٔ تو جان است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
در غمزه مستانه ساقی چه شرابست
کز نشأه آنجان جهان مست و خرابست
هشیار نه یک زاهد و مخمور نه یک مست
مستست تر و خشک جهان اینچه شرابست
عشقست روان در رک و در ریشه جانها
ذرات جهان مست ازین بادهٔ ناب است
از عشق زمین جام شرابی است لبا لب
وین چرخ نگونسار برین جام حباب است
جان می طلبد غمزه ات ای ساقی مستان
پیمانهٔ ما پرنشده است این چه شتاب است
از چشم سیه مست تو هستند جهانی
زان میکده ویران و خرابات خراب است
مگذار که یکذره بماند زوجودش
خورشید دل آرای ترا فیض نقابست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
صورت انسان دگر معنی آن دیگر است
صورت انسان مس و معنی انسان زرست
مس چه بودلحم وپوست زرچه بودعشق دوست
این مس اگر زر شود ازدو جهان بر ترست
عشق بود روح دین چشم و چراغ یقین
هر که درو عشق نیست کفر درو مضمرست
عشق رساند ترا تا به جناب خدا
در ره اطوار صنع راهرو و رهبرست
سوی من آئی دمی بر تو ببارم نمی
از رشحات یمی این سخنم زوترست
کاش ترا جای آن باشد و گنجای آن
تا به عیان آورم آنچه بغیب اندرست
ظرف تو از حرف عشق جام لبا لب کنم
جنت به قالب کنم گوئی که اینمحشراست
مست شوی کف زنان شور بر آری که این
نیست مکرر ستخیز ورنه چه شور و شرست
شور نشور است این بعث قبور است این
شرح صدورست این از همه بالاترست
این اثر طاعت است زلزلهٔ ساعت است
حامله بار افکند مرضعه کور و کرست
بر تو عذابست این زانکه همین صورتی
نزد من آو ببین کز دل و جان خوشتر است
فیض بهل صوت و حرف بحر مپیما بحرف
غرقهٔ این بحر را دم نزدن بهتر است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
خمار گشت مرا ساقیا شراب کجاست
نکرد چارهٔ این درد دُرد ناب کجاست
شکیب و صبر مفرما نماند صبر و شکیب
مزن زتاب و توان دم توان و تاب کجاست
چو نام او شنوم دل در اضطراب آید
دلست مضطرب آن جان اضطراب کجاست
شباب عمر بود وصل یار و هجران شیب
زشیب هجر بجان آمدم شباب کجاست
دلم گرفت درین خاکدان تیره و تنک
کجاست روزنه این باب حجره را و کجاست
گرفت لشکر غم ملک دل بیا مطرب
نی و کمانچه چه شد عود کور باب کجاست
بیار فیض بخوان از کتاب خود غزلی
مگر دلم بگشاید بیا کتاب کجاست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
دل که ویران اوست آباد است
جان چو غمناک از او بود شاد است
موبمو خویش را بدو بندم
هر که در بند اوست آزاد است
این سعادت بسعی می نشود
غم او روزی خداداد است
در خرابی بود عمارت دل
خانهٔ دل زعشق آباد است
عشق استاد کار خانهٔ ماست
کوشش از ما زعشق ارشاد است
هیچ کاری نمیکنیم بخود
همه او میکند که استاد است
کار کن کار و گفتگو بگذار
فیض بنیاد حرف برباد است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
جمال یار که پیوست بی قرار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
همیشه واله نقش و نگار خویشتن است
مدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود است
هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود
بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
براه خویش نشسته در انتظار خود است
برای خود بود و عندلیب گلشن خود
هوای کس نکند سبزه و بهار خود است
بکام کس نشود هرگز آنکه خود کامست
بحال غیر نپردازد آنکه یار خود است
بگوی فیض سخنها که کس نمی فهمد
بقدر دانش خود هر کسی بکار خود است
مدام خون جگر میخورد زپهلوی خود
چو لاله این دل سرگشته داغدار خود است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
ما را زباغ حسن تو حسرت ثمر بس است
از قلزم غم تو محبت گهر بس است
گلزار وصل نبود اگر خار غم خوش است
از کشت عمر حاصل ما اینقدر بس است
دوزخ چه حاجتست چو یک آه برکشم
سوزیم پاک سوخته را یک شرر بس است
میزان چه میکنیم حساب از چه میدهیم
قانون عشق و کرده ما درنظر بس است
ساقی بیار باده شکستیم توبه را
آمد بهار خوردن غم این قدر بس است
تا کی دریم پردهٔ ناموس زیر دلق
یکباره پرده برفکنیم از حذر بس است
آسوده باش فیض که در محشرت شفیع
سودای عشق در سرو آه سحر بس است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
یار ما گر میل صحرا می‌کند، صحرا خوش است
میل دریا گر کند، در چشم ما دریا خوش است
گر نماید روی او، خود رفتن دلها نکوست
ور بپوشد رخ، ز حسرت شور در سرها خوش است
در وصالش چون نوازد مستی ما خوش بود
در فراقش گر گدازد نالهای ما خوش است
هر چه خواهد خاطرش، ما آن شویم و آن کنیم
هر کجا ما را دهد جا، جای ما آنجا خوش است
زاهدان را زهد و تقوی، عاقلان را ننگ و نام
عاشقان را غمزه‌های یار بی پروا خوش است
عاشقان را باغ و بستان عارض جانان بود
داغ سوداشان به جای لاله حمرا خوش است
ای که خواهی شور دریا آب چشم ما ببین
دُرّ و لعل از خون دل، در قعر این دریا خوش است
ای که هستی میفروشی در جهان جای تو خوش
بی سر و پایان کوی نیستی را جا خوش است
هر که را چون فیض وحشت باشد از ابنای دهر
گوش بسته، لب خموش و چشم نابینا خوش است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
دل بوفای تو نهادن خوش است
جان بتمنای تو دادن خوش است
گر سرعاشق برود رفته باش
بر قدم عشق ستادن خوش است
پای کشیدن زهمه کارها
سربسر عشق نهادن خوش است
یکسره بر خواستن از هر دو کون
بر قدم دوست فتادن خوش است
دل زجهان کندن جان کندنست
روز ازل دل ننهادن خوش است
پای برین توده غبرا زدن
روسوی فردوس نهادن خوش است
نیست خوشی فیض درین خاکدان
از عدم آباد نزادن خوش است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
بر رخ مه طلعتان زلف پریشان خوش نماست
دلبری و ناز و استغنا از اینان خوش نماست
عاشقان را زاری و مسکینی و افتادگی
دلبران را پرسش احوال ایشان خوش نماست
خوبرویان را پریشان اختلاطی خوب نیست
امتناع و شرم و تمکین از نکویان خوش نماست
هر جفائی کز نکو رویان رسد باید کشید
صبر بر آزار یار از مهر کیشان خوش نماست
از لب شیرین عتاب تلخ شیرینست و خوش
تیر زهرآلوده از مژگان خوبان خوش نماست
هر چه با هر کس کنند این قوم ایشان را رسد
از نگاهی عالمی سازند ویران خوش نماست
تا نظر افکنده چندین عابد از ره برده اند
دلربائی اینچنین از دلربایان خوش نماست
بر درت افتاده ام خواهی بکش خواهی ببخش
هرچه باعاشق کنی در کیش عشق آن خوش نماست
هر چه میخواهی بگو کآید سخن زان لب نکو
تلخ و دشنام از لب شیرین دهانان خوش نماست
ساعتی برخیز و بخرام و قیامت راست کن
جلوهای قامت سرو خرامان خوش نماست
عاقلان گر چشم پوشند از نکویان عیب نیست
از خردمند این و از صاحب نظران خوش نماست
فیض ازین پس گر نگوئی شعر در طور مجاز
نسپری الا طریق اهل عرفان خوش نماست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
بادهٔ عشق در کدوی من است
مستی چرخ از سبوی من است
هفت دریا اگر شود پر می
کمترین جرعهٔ گلوی من است
ماه بهر منست لاغر و زرد
مهر هم گرم جست و جوی من است
بهر من میدود سپهر برین
انجمش هم نثار کوی من است
الف قامتم چو برخیزد
تا شود ظاهر آنچه خوی من است
شق شود آسمان زتنگی جا
ریزد انجم که روز طوی من است
هر چه جز حق بمن بود محتاج
گر محبست و گر عدوی من است
نفس کلی و عقل اول را
گردش آسیا زجوی من است
عشق مشاطه است حسنم را
کون آینه دار روی من است
پاسبانیست عقل بر در من
و هم مسکین گدای کوی من است
هست چو گان عشق در دستم
هم نه و هم چهار کوی من است
بهر من ساختند هشت بهشت
نار هم بهر شست و شوی من است
کون را فی الحقیقه قبله منم
روی هر دو جهان بسوی من است
دم رحمانم آمده زیمن
همه عالم گرفته بوی من است
هر حدیثی که بوی درد کند
تو یقین دان که گفتگوی من است
خوش در آغوش آورم روزی
قامت آنکه آرزوی من است
فیض بالا روی بس است ارچه
شعر معراج های هوی من است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
مرا سودای عشق آئین دین است
همیشه عاشقم کار من این است
دلم شاد است اگر دارم غم عشق
غم عشق ارندارم دل غمین است
بود عشقم بجای جان شیرین
چو عشق از سر رود مرگم همین است
سرم میخانه صهبای عشقست
دلم دیوانهٔ عقل آفرین است
زدولتهای عشق این بس که دلرا
زهر سو دلربائی در کمین است
مرا گر عاقلان دیوانه خوانند
یکی را تا زحشر عشق این است
مرا در عشق باید مرد و جان برد
نجات جان و دل فیض اندرین است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
در سرم فتنه ای و سودائیست
در سرم شورشی و غوغائی است
هر دم از ترک چشم غمازی
در دلم غارتی و یغمائیست
پس این پرده دلربائی هست
دل زجا رفتن من از جائیست
ساقئی هست زیر پردهٔ غیب
که بهر گوشه مست و شیدائیست
در درون هست خمر و خماری
کز برون مستئی و هیهائیست
از تو ای آرزوی دل شدگان
در دل هر کسی تمنائیست
عالمی پر زدر و گوهر شد
مگر این طبع فیض دریائیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
هر جا معشوق تازه روئی است
از میکده ی خدا سبوئی است
زان چشمه ی جان فزا روان است
هر جا از حسن آبروئی است
زلف همه دلبران عالم
از طرهٔ یار تار موئی است
هر جا مشکی و عنبری هست
از گیسوی آن نگار بوئی است
در هر که جمال با کمالیست
از بحر محیط دوست جوئی است
از ره نروی که اوست مقصود
هر جا در هر دل آرزوئی است
غافل نشوی که اوست مطلوب
هر جا طلبی و جستجوئی است
این طرفه که قبله جز یکی نیست
روی دل هر کسی به سویی است
ای فیض به جز حدیث او نیست
هر جا سخنی و گفت و گوئی است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
دگر آزار مادر دل گرفتست
دگر آسان ما مشکل گرفتست
مباد آن دست گردد رنجه دل را
غم جان نه غم قاتل گرفتست
دلم ناید که دست از جان بدارم
که در وی عشق او منزل گرفتست
کنم اظهار اگر شور محبت
خرد گوید ره باطل گرفتست
اگر پنهان کنم غم سینه گوید
که بر من کار را مشکل گرفتست
چه مشکل بوده کار عشق بازی
ره آسودگی عاقل گرفتست
پریشان گر بگوید فیض عجب نیست
ز وضع روزگار سر گرفتست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
جنونی در سرم ماوا گرفتست
سرم را سر به سر سودا گرفتست
خردگر این بود کاین عاقلان راست
خوش آن سرکش جنون مأوا گرفتست
ندارد چشم مجنون کس و گرنه
دو عالم را رخ لیلا گرفتست
به چشم خلق چون طفلان نمایند
که باز یشان زسرتا پا گرفتست
مسلمانان ره عقبی کدامست
دلم از وحشت دنیا گرفتست
به پای جان زغفلت هست بندی
و گرنه ره سوی عقبا گرفتست
مشو ای فیض بابیگانه همراز
چو وابینی تو را ازما گرفتست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
دلم دیگر جنون از سرگرفته است
خیال شاهدی در بر گرفتست
زسوز آتش عشق نگاری
سراپای وجودم در گرفتست
زآه آتشینم در حذر باش
که دودش در همه کشور گرفتست
سوی میخانه ام راهی نمائید
که دل از مسجد و منبر گرفتست
اگر شیخم خبر پرسد بگوئید
که آن شیدا ره دیگر گرفتست
صلاح و زهد و تقوی و ورع سوخت
زسر تا پایم آتش درگرفتست
غلامت همت آنم که چون فیض
بیک پیمانه نرک سرگرفتست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
از غم هستی چو رستم غمگسار آمد بدست
چون گسستم رشتهٔ اغیار یار آمد بدست
خود چو رفتم از میان دیدم هم او را در کنار
نقش خود چون شستم آن زیبا نگار آمد بدست
بهر آن جان جهان دادم جهانی جان بجان
جان چو دادم در رهش جان بیشمار امد بدست
در دلم جا کرد عشقش اختیار از من گرفت
چون مرا از من برون کرد اختیار آمد بدست
سرنهادم بر سرعشق از جهان پرداختم
پا زهرکاری کشیدم تا که کار آمد بدست
عاقبت بین گشتم و از پیش کردم کار خویش
آنچه در امسال میبایست پار آمد بدست
جانم از عشق جوانی تازه شد پیرانه سر
در خزان عمر بازم نوبهار آمد بدست
نیش مژگان در دلم چندی بحسرت میشکست
خار در دل کاشتم تا گلعذار آمد بدست
آنچه میجوئید یاران در کتاب فلسفه
فیض را از سنّت هشت و چهار آمد بدست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
عشق بیچون تو یارب در دل من چون نشست
گوهر روحی پاکی بین چه سان در خون نشست
گشت عالم را سراپا جای گنجایش نیافت
غیرصحرای دل من زان درین هامون نشست
اینقدر دانم که جا کرده است در ویرانه ام
می ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست
پادشاه عشق بر ملک خرد تا دست یافت
ملک را بگرفت سرتا سر خرد بیرون نشست
هر خردمندی که بوئی از می عشقش شنید
سر بصحرا داد عقل و پهلوی مجنون نشست
جویها از چشم خونبارم روان شد هر طرف
هر که نزدیک من آمد لاجرم در خون نشست
اشک تا سر کرد از چشمم بدورم شد محیط
تیره آه از سینه ام برخواست برگردون نشست
چرخ هر چند از ترحم مهربانی بیش کرد
گرد محنت بر سر و روی دلم افزون نشست
در غزل فکری نباید کرد چندان فیض را
معنی برخاست تا از خاطرش موزون نشست