عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۲
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۳
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۴
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۷
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۵
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۷
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۳
در ازل رفتم به سیر کعبه و یاری نبود
آمدم در دیر، راهب بود و بیکاری نبود
کفر و دین و کعبه و دیر از ازل بودند، لیک
صلح و جنگی بر سر تسبیح و زناری نبود
در سبک روحی مثل بودند طاعت پیشه گان
از مصلای ریا بر دوش کس باری نبود
سیر کوی زاهدان کردم، چه ها دیدم، مپرس
هیچ سر بی کوبش سنگی و دیواری نبود
باز کردم دیده را دزدیده بر باغ مجاز
مشت زاغی آشنایان بود، جز خاری نبود
در تماشاگاه حسن، اهل نظر بودند جمع
دیده ها بگشوده و محروم دیداری نبود
بر سر خم رفتم و زاهل خرابات مغان
اولین جوش خم می بود و هشیاری نبود
از لب هر ذره ام خون اناالحق می چکد
طعنه ی نامحرم و اندیشه ی داری نبود
عشق بود، اما دل خود می گزید و جان خویش
بود بیماری ولی مجنون بیماری نبود
عشق اگر غم داد، جان و دل ستد، عیبی مکن
تیغ اول بود آشوب خریداری نبود
همچو لذت در شدم در ریشه ی دل های ریش
راست گویم خون دل بودست، خونخواری نبود
داستان هستی عرفی و دعوی های او
این زمان گویا برآمد، در ازل باری نبود
آمدم در دیر، راهب بود و بیکاری نبود
کفر و دین و کعبه و دیر از ازل بودند، لیک
صلح و جنگی بر سر تسبیح و زناری نبود
در سبک روحی مثل بودند طاعت پیشه گان
از مصلای ریا بر دوش کس باری نبود
سیر کوی زاهدان کردم، چه ها دیدم، مپرس
هیچ سر بی کوبش سنگی و دیواری نبود
باز کردم دیده را دزدیده بر باغ مجاز
مشت زاغی آشنایان بود، جز خاری نبود
در تماشاگاه حسن، اهل نظر بودند جمع
دیده ها بگشوده و محروم دیداری نبود
بر سر خم رفتم و زاهل خرابات مغان
اولین جوش خم می بود و هشیاری نبود
از لب هر ذره ام خون اناالحق می چکد
طعنه ی نامحرم و اندیشه ی داری نبود
عشق بود، اما دل خود می گزید و جان خویش
بود بیماری ولی مجنون بیماری نبود
عشق اگر غم داد، جان و دل ستد، عیبی مکن
تیغ اول بود آشوب خریداری نبود
همچو لذت در شدم در ریشه ی دل های ریش
راست گویم خون دل بودست، خونخواری نبود
داستان هستی عرفی و دعوی های او
این زمان گویا برآمد، در ازل باری نبود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۷
کو فنا تا زخم ها شمشیر بر مرهم نهند
بیخودی و هوشمندی سربه پای هم نهند
عمر فرصت کوته است و دست یغمایی دراز
تنگ چشمان را بگو تا برگ عشرت کم نهند
گرفشانم دُرد دَردی بر دل آسودگان
تهمت بیداری صد شور از ماتم نهند
اشک ریزان ترا نازم که از لخت جگر
یک چمن گل در کنار قطره ی شبنم نهند
رحمتش درفعل داروخانه را خندان کند
زخم ها را تا به چاک جامه ها مرهم نهند
اهل دل عرفی اگر یابند فرمان طرب
قصر شادی را بنا هم در زمین غم نهند
بیخودی و هوشمندی سربه پای هم نهند
عمر فرصت کوته است و دست یغمایی دراز
تنگ چشمان را بگو تا برگ عشرت کم نهند
گرفشانم دُرد دَردی بر دل آسودگان
تهمت بیداری صد شور از ماتم نهند
اشک ریزان ترا نازم که از لخت جگر
یک چمن گل در کنار قطره ی شبنم نهند
رحمتش درفعل داروخانه را خندان کند
زخم ها را تا به چاک جامه ها مرهم نهند
اهل دل عرفی اگر یابند فرمان طرب
قصر شادی را بنا هم در زمین غم نهند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۲
دلبران نی دل به ناز و عشق غافل می برند
می کشند ازعاقلان صد رنج تا دل می برند
کشته گان غمزهٔ معشوق در روز جزا
جمله غیرت بر قبول کار قاتل می برند
نگسلی از کاروان کعبه ای دل، کز شتاب
می گذارندت به خاک عجز و محمل می برند
با سبک روحان کن آمیزش، که ماندی چون ز راه
بار غم بر دوش دل، منزل به منزل می برند
گر چه ارباب تعلق وقف توفانند، لیک
رخت اگر کمتر بود کشتی به ساحل می برند
هر کجا شمعی است روشن می کنند از بهر بزم
شمع جان هر گه که روشن شد ز محفل می برند
زحمت حجاج دیر از کعبه جویان بدتر است
ره بسی طی می شود، پیرو به باطل می برند
فتنه شو بر اهل دل عرفی که از حسن قبول
مرده را جان می دهند و زنده را دل می برند
می کشند ازعاقلان صد رنج تا دل می برند
کشته گان غمزهٔ معشوق در روز جزا
جمله غیرت بر قبول کار قاتل می برند
نگسلی از کاروان کعبه ای دل، کز شتاب
می گذارندت به خاک عجز و محمل می برند
با سبک روحان کن آمیزش، که ماندی چون ز راه
بار غم بر دوش دل، منزل به منزل می برند
گر چه ارباب تعلق وقف توفانند، لیک
رخت اگر کمتر بود کشتی به ساحل می برند
هر کجا شمعی است روشن می کنند از بهر بزم
شمع جان هر گه که روشن شد ز محفل می برند
زحمت حجاج دیر از کعبه جویان بدتر است
ره بسی طی می شود، پیرو به باطل می برند
فتنه شو بر اهل دل عرفی که از حسن قبول
مرده را جان می دهند و زنده را دل می برند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۳
گر دَرِ عشق زنی تاب ملامت باید
دل آمادهٔ آشوب قیامت باید
در قبول نظر عشق هزاران شرط است
اول از عافیت رفته ندامت باید
تا به کی شاهد معنی بکشد بند نقاب
عمر ها بر در اندیشه اقامت باید
حسن سلمی ز تماشاگه هر بوالهوس است
چشمی از دیدن جز وِی به سلامت باید
طاقت سایه نداریم، چه اندیشه کنیم
پنجه در پنجهٔ خورشید قیامت باید
عرفی از رمز ملامت نشود دعوی عشق
همه صاحب نظرانیم، علامت باید
دل آمادهٔ آشوب قیامت باید
در قبول نظر عشق هزاران شرط است
اول از عافیت رفته ندامت باید
تا به کی شاهد معنی بکشد بند نقاب
عمر ها بر در اندیشه اقامت باید
حسن سلمی ز تماشاگه هر بوالهوس است
چشمی از دیدن جز وِی به سلامت باید
طاقت سایه نداریم، چه اندیشه کنیم
پنجه در پنجهٔ خورشید قیامت باید
عرفی از رمز ملامت نشود دعوی عشق
همه صاحب نظرانیم، علامت باید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ز بوی باده دلم آب و رنگ می گیرد
ز نام توبه آیینه ام زنگ می گیرد
ز محتسب مکن اندیشه ، زود باده بیار
که او گناه بر اهل درنگ می گیرد
دلم ز کوی خرابات دور کرده، هنوز
خبر ز کوچهٔ ناموس وننگ می گیرد
به ملک هستی ما رو نهاد سلطانی
که ما به صلح دهیم او به جنگ می گیرد
به لاک جوهر شمشیر، ناز خوبانیم
که تار زخم جدا گشته رنگ می گیرد
هجوم عشوهٔ یار است بر دل عرفی
سپاه کیست که شهر فرنگ می گیرد
ز نام توبه آیینه ام زنگ می گیرد
ز محتسب مکن اندیشه ، زود باده بیار
که او گناه بر اهل درنگ می گیرد
دلم ز کوی خرابات دور کرده، هنوز
خبر ز کوچهٔ ناموس وننگ می گیرد
به ملک هستی ما رو نهاد سلطانی
که ما به صلح دهیم او به جنگ می گیرد
به لاک جوهر شمشیر، ناز خوبانیم
که تار زخم جدا گشته رنگ می گیرد
هجوم عشوهٔ یار است بر دل عرفی
سپاه کیست که شهر فرنگ می گیرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۷
ز بهر داغ که مستان علاج می طلبند
که جام می شکنند و زجاج می طلبند
فروغ مشعلهٔ شمع راه تیره دلان
چراغ در دل شب های داج می طلبند
شکوه تاج شکستند و تخت مرگ زدند
ز هم نهان تخت و تاج می طلبند
مباد لذت بیماری دل آنان را
که اعتدال ز بهر مزاج می طلبند
فغان ز جلوهٔ آن هست که اهل دین به دعا
ز بهر طاعت ایزد، رواج می طلبند
گذر به کوچهٔ همت مبادشان، عرفی
که کام دل ز در احتیاج می طلبند
که جام می شکنند و زجاج می طلبند
فروغ مشعلهٔ شمع راه تیره دلان
چراغ در دل شب های داج می طلبند
شکوه تاج شکستند و تخت مرگ زدند
ز هم نهان تخت و تاج می طلبند
مباد لذت بیماری دل آنان را
که اعتدال ز بهر مزاج می طلبند
فغان ز جلوهٔ آن هست که اهل دین به دعا
ز بهر طاعت ایزد، رواج می طلبند
گذر به کوچهٔ همت مبادشان، عرفی
که کام دل ز در احتیاج می طلبند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۸
تا بود سراسیمه دلم در به دری بود
اندیشهٔ دل جامگی و دل سفری بود
هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت
کارم همه در کاسهٔ صاحب نظری بود
با آن که نمی داد امان سیلی فقرم
دایم سر من درهوس تاجوری بود
هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت
گر قطره و گر دجله سرشکم جگری بود
در بستهٔ اندیشه به جز خار ندیدم
گل ها همه در خوابگه بی خبری بود
نگسسته زهم جذبهٔ توفیق و گرنه
شبگیر طلب بر اثر بی بصری بود
جمعیت عرفی همه دانست که عمری
سوداگر بازارچهٔ بی هنری بود
اندیشهٔ دل جامگی و دل سفری بود
هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت
کارم همه در کاسهٔ صاحب نظری بود
با آن که نمی داد امان سیلی فقرم
دایم سر من درهوس تاجوری بود
هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت
گر قطره و گر دجله سرشکم جگری بود
در بستهٔ اندیشه به جز خار ندیدم
گل ها همه در خوابگه بی خبری بود
نگسسته زهم جذبهٔ توفیق و گرنه
شبگیر طلب بر اثر بی بصری بود
جمعیت عرفی همه دانست که عمری
سوداگر بازارچهٔ بی هنری بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۹
تا به کی عمر به افسوس و جهالت برود
نشأ باده به تاراج ملامت برود
بخت بد را خجل از پرسش باطل چه کنم
بهتر آن است که عمرم به بطالت برود
زاهد از کعبه عنان تافته می آید، لیک
کاین طمع داشت که خضرش به دلالت برود
ره رو کعبه که دیر است حوالتگاهش
برود، لیک ز دنبال حوالت برود
جای رحم است برآن جوهری لعل طراز
کش همه عمر به آرایش آلت برود
جانم ار مالک غم های محبت گردد
من گدا گردم و نامش به دلالت برود
نشأ باده به تاراج ملامت برود
بخت بد را خجل از پرسش باطل چه کنم
بهتر آن است که عمرم به بطالت برود
زاهد از کعبه عنان تافته می آید، لیک
کاین طمع داشت که خضرش به دلالت برود
ره رو کعبه که دیر است حوالتگاهش
برود، لیک ز دنبال حوالت برود
جای رحم است برآن جوهری لعل طراز
کش همه عمر به آرایش آلت برود
جانم ار مالک غم های محبت گردد
من گدا گردم و نامش به دلالت برود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۱
چه مهربان به سفر شد، چه تند قهر آمد
فرشته ای بشد و فتنه ای به شهر آمد
کرشمه ای که دگر ناخنی رساند باز
گشود گریهٔ تلخ و هزار نهر آمد
قیاس کن که چه آبم رود به جوی حیات
که گاه گریهٔ شادی ز دیده زهر آمد
به شومی دل از عافیت رمیدهٔ من
ز کوه و بادیهٔ آوارگی به شهر آمد
مکو که بی خبر آمد به دهر عرفی و رفت
هر آن که از عدم آمد، چنین به دهر آمد
فرشته ای بشد و فتنه ای به شهر آمد
کرشمه ای که دگر ناخنی رساند باز
گشود گریهٔ تلخ و هزار نهر آمد
قیاس کن که چه آبم رود به جوی حیات
که گاه گریهٔ شادی ز دیده زهر آمد
به شومی دل از عافیت رمیدهٔ من
ز کوه و بادیهٔ آوارگی به شهر آمد
مکو که بی خبر آمد به دهر عرفی و رفت
هر آن که از عدم آمد، چنین به دهر آمد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۳
تا قدم بر اثر نام و نشان خواهد بود
گوشهٔ دامن ما وقف میان خواهد بود
می نمودند ملایک به ازل عشق به هم
کاین گهر دست زد بی بصران خواهد بود
گر شود کون و مکان زیر و زبر در ره عشق
صورت ناصیه بر خاک عیان خواهد بود
جز به بازار قیامت ، دل پرخون، زنهار
مفروشید که این جنس گران خواهد بود
دیده بی نور شد ازگریه، خدایا به ازل
گفته بودی که به جایی نگران خواهد بود
دلم آخر به تماشاگه دیدار آورد
تا کی این آئینه در آئینه دان خواهد بود
دست فرسوده شود آخر و گمنام شوم
من گرفتم هنرت نقد روان خواهد بود
به سرانجام جم و کی چه نهم بیهده گوش
کمترین بازی افلاک همان خواهد بود
عرفی از پیر مغان دست نداری هر چند
بر دلت بستن زنار گران خواهد بود
گوشهٔ دامن ما وقف میان خواهد بود
می نمودند ملایک به ازل عشق به هم
کاین گهر دست زد بی بصران خواهد بود
گر شود کون و مکان زیر و زبر در ره عشق
صورت ناصیه بر خاک عیان خواهد بود
جز به بازار قیامت ، دل پرخون، زنهار
مفروشید که این جنس گران خواهد بود
دیده بی نور شد ازگریه، خدایا به ازل
گفته بودی که به جایی نگران خواهد بود
دلم آخر به تماشاگه دیدار آورد
تا کی این آئینه در آئینه دان خواهد بود
دست فرسوده شود آخر و گمنام شوم
من گرفتم هنرت نقد روان خواهد بود
به سرانجام جم و کی چه نهم بیهده گوش
کمترین بازی افلاک همان خواهد بود
عرفی از پیر مغان دست نداری هر چند
بر دلت بستن زنار گران خواهد بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۹
صد غم دمی بزاید، کانرا سبب نباشد
ز ابنای آفرینش، غم را سبب نباشد
خوش عالمی که در وی، کس کام دوست نبود
در کام دوست نبود، پیک طلب نباشد
از عادت ظریفان، زنهار پر حذر باش
کاندر نهاد ایشان، ذوق ادب نباشد
در ملک عشق کان را، بر شب بنا نهادند
آغاز روز نبود، انجام شب نباشد
گو سلسبیل و رضوان، می باش و می دهنده
در مجلس شرابی، کان نوش لب نباشد
روزی به قتل عرفی، گر پرسدت فضولی
گو دوستدار من بود، تا بی سبب نباشد
ز ابنای آفرینش، غم را سبب نباشد
خوش عالمی که در وی، کس کام دوست نبود
در کام دوست نبود، پیک طلب نباشد
از عادت ظریفان، زنهار پر حذر باش
کاندر نهاد ایشان، ذوق ادب نباشد
در ملک عشق کان را، بر شب بنا نهادند
آغاز روز نبود، انجام شب نباشد
گو سلسبیل و رضوان، می باش و می دهنده
در مجلس شرابی، کان نوش لب نباشد
روزی به قتل عرفی، گر پرسدت فضولی
گو دوستدار من بود، تا بی سبب نباشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۰
خضر اگر بر لب کس منت آبی دارد
بگذر از چشمهٔ حیوان که سرابی دارد
التفاتش به لب تشنهٔ ما نیست، دریغ
هر که جام سخنی، زهر عتابی دارد
همه عاشق نکند دست به زلف تو دراز
هر جنون شوری و هر سلسله تابی دارد
لن ترانی شنود مهتر ما، بی ارنی
این حدیث است که هر وقت جوابی دارد
برگ گل را ندهد زحمت دیبا و حریر
او که چون حیرت دیدار ، نقابی دارد
آسمان گر به جدل پای در آرد به رکاب
رخش ما نیز عنانی و رکابی دارد
نظم عرفی ، تر و تازه است؛ چه عالی ، چه وسط
خار و گل هر چه دهد، حسن شبابی دارد
بگذر از چشمهٔ حیوان که سرابی دارد
التفاتش به لب تشنهٔ ما نیست، دریغ
هر که جام سخنی، زهر عتابی دارد
همه عاشق نکند دست به زلف تو دراز
هر جنون شوری و هر سلسله تابی دارد
لن ترانی شنود مهتر ما، بی ارنی
این حدیث است که هر وقت جوابی دارد
برگ گل را ندهد زحمت دیبا و حریر
او که چون حیرت دیدار ، نقابی دارد
آسمان گر به جدل پای در آرد به رکاب
رخش ما نیز عنانی و رکابی دارد
نظم عرفی ، تر و تازه است؛ چه عالی ، چه وسط
خار و گل هر چه دهد، حسن شبابی دارد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۴
کسی کو در تب عشق تو نبض خویشتن گیرد
ز عیب خود پرستی ، هر زمان، بر مرد وزن گیرد
دم عیسی بخنداند گل امید صیادی
که در فصل بهاران دام او مرغ چمن گیرد
مه کنعان به خواب است ، ای صبا، بر برهمن بگذر
که گرگی ناگهان دنبال بوی پیرهن گیرد
از آن با عشق هرگز التفاتی نیست تقوا را
که عاشق نکته با زاهد به کیش برهمن گیرد
زدم در گوشه ای تنها، که ریزم خون خود عرفی
مبادا وقت مردن ناشناسی دست من گیرد
ز عیب خود پرستی ، هر زمان، بر مرد وزن گیرد
دم عیسی بخنداند گل امید صیادی
که در فصل بهاران دام او مرغ چمن گیرد
مه کنعان به خواب است ، ای صبا، بر برهمن بگذر
که گرگی ناگهان دنبال بوی پیرهن گیرد
از آن با عشق هرگز التفاتی نیست تقوا را
که عاشق نکته با زاهد به کیش برهمن گیرد
زدم در گوشه ای تنها، که ریزم خون خود عرفی
مبادا وقت مردن ناشناسی دست من گیرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۶