عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
یاد تو چو جان در دل من بنشیند
کو آنکه ز عالم غم تو بگزیند
فرخ رخ و روز آنکه هر صبحدمی
دیده بگشاید و جمالت بیند
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
جانم به سر زلف مشوش بگذار
خوش باش و مرا به عیش ناخوش بگذار
دل گر چه از آن تست آبش بمکن
این خانه . . . از برای آتش بگذار
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
یارم سخن عشوه نهاد اندر بار
غم تاختن آورد ز من برد قرار
دل چون غم او دید ز جان شد بیزار
خه ای دل و زه ای غم و احسنت ای یار
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
یک تیر جفا نماند کان زیبا یار
آنرا نزدست بر دل من صد بار
وین طرفه که هر لحظه کنم توبه ز عشق
بازم به کرشمه ای برد بر سر کار
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
دی از می عشق مست برخاسته ام
محنت کش و غم پرست برخاسته ام
وامروز که هم دست نشستم با تو
گویی به کدام دست برخاسته ام
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
گفتم ز دم سرد رهان یک بارم
با آنکه نکرد گفت منت دارم
تا از دم سرد کی رهاند یارم؟
حالی دم گر چه می نهد در کارم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
از چشم خود ابر را خجل می دارم
وز خون همه خاک راه گل می دارم
وین نز پی یار سنگ دل می دارم
دل مرد ز غم ماتم دل می دارم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا کی غم وصل تو پر آوازه خورم
بیدل ز تو اندوه بی اندازه خورم
با هجر بسازم که اگر خوش نبود
بی روی تو باری غم رو تازه خورم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
چون در شب هجر تو فرو شد روزم
واندر غم تو نیست کسی دلسوزم
آن به که ذخیره از سخن پردازم
وز جان به لب رسیده لب بردوزم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
ماییم درین زمانه سر دفتر غم
غم در خور ما آمده ما در خور غم
در کوی جهان که خانه عمر دروست
همسایه محنتیم و در بادر غم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
پیوسته ز روزگار دشمن کامم
گر شهد خورم زهر شود در کامم
ناداده مرا چرخ فلک یک کامم
ترسم که برد زیر زمین ناکامم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
در شیوه عشق بیش ازین کم نزنم
ور دل ببرد دو دیده بر هم نزنم
عهدی دارم که در غم فرقت یار
گر جان برود تن زنم و دم نزنم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
گر معتکف در وثاق تو نیم
زان نیست که خسته فراق تو نیم
روزم چو سر زلف وشاقان تو باد
با این همه ریش گر وشاق تو نیم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
هر تخم که کاشتم نیامد به درو
تا چند خودر کهنه دلم غصه نو
سنبل نیم ای صنم! که گویم که برو
زین شهر تو گوئی مرو ای باب مرو!
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
چون سایه نه نیستم نه هستم بی تو
وز سایه خویشتن گسستم بی تو
تا سایه وصل برگرفتی ز سرم
چون سایه به خاک در نشستم بی تو
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
ای شب چکنم چاره! من از بهر خدای
تنهایی و تیرگی و بندی بر پای
گر عمر منی ای شب! ازین بیش مپای
ور جان منی ای نفس صبح! برآی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
دل گفت مرا که آن بت از دلجویی
دیدی که نکرد با تو جز بدخویی
گفتم که تو در خدمت او خوش هستی
گفت ایمه کدام خوش تو نیز این گویی؟
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۹
ای غم! تو فراق من گزینی گویی
وی هجر! تو مهره باز چینی گویی
ای روز شب وصال بینی گویی
وی شب تو به روز من نشینی گویی
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - حبسیه
هیچ کس چاره ساز کارم نیست
چه کنم بخت سازگارم نیست
کشته صبر و انتظارم و باز
چاره جز صبر و انتظارم نیست
چه عجب گر ز بخت نومیدم
دلکی بس امیدوارم نیست
جز به تأثیر نحس انجم را
نظری سوی روزگارم نیست
باغ عیش مرا خزان دریافت
آه کامید نوبهارم نیست
غرقه در آهنم چو دیوانه
گر چه با دیو کارزارم نیست
چند خواهم ز هر کسی یاری؟
که کند یاریم، چو یارم نیست!
زین دیارم نژاد بود ولیک
هیچ یار اندرین دیارم نیست!
ز آن مئی کز پی نشاط خورند
بهره جز محنت خمارم نیست
با همه رنج و محنت این بتر است
که غمم هست و غمگسارم نیست
با دل رنجه و تن رنجور
طاقت بند شهریارم نیست
آه و دردا که شهریار مرا
خبر از نالهای زارم نیست
خسروا زینهار کز عالم
جز به نزد تو زینهارم نیست!
گر بترسیدم از سیاست تو
ببر اهل عقل عارم نیست
بار عبرت نمای من تیغ است
گر ازین بار اعتبارم نیست
تاین یکی بار، عذر من بپذیر
گر چه خود روی اعتذارم نیست
خود گرفتم که با غم زندان
محنت بند استوارم نیست
کشتنم را بس اینقدر باری
که برت گاه بار، بارم نیست
بیشتر زین مدارم از خود دور
که ازین بیشتر قرارم نیست
نیست شب کز سرشک خونینم
دانه لعل در کنارم نیست
از پی حرز جان خود در بند
جز دعا گفتن تو کارم نیست
رنجم آنست کز تو مهجورم
ور نه باک از چنین هزارم نیست
محنت من ز ملک و مال منست
هر دو گر عاقلم به کارم نیست
هم در این قلعه خانه ام فرمای
که برین جای اختیارم نیست
کز نر و ماده جز من و طفلی
هیچ کس زنده در تبارم نیست
در دل از بس ندم که هست مرا
طاقت آنکه دم برآرم نیست
غرقه گشتم به محنتی که در آن
غم این رنج بیکنارم نیست
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مطلع ثانی
کجا شد آنکه مرا خان بدو بدی خوش و خرم
که تا شد او دل و چشمم تباه شد ز تف و نم
ز هجر آن لب نوشین که بود همدم جانم
دلم برید و ز چشمم بریده می نشود دم
دلم ز حسرت خالش چو خال اوست پر از خون
قدم ز فرقت زلفش چو زلف اوست پر از خم
دلم نماند ز عشقش ولی بماند غم دل
بدان دلی که ندارم به چند گونه خورم غم
مراست تا بشد از من نوازش بم و زیرم
خروش زارتر از زیر و ناله صعب تر از بم
به داغ اوست مرا جان وز او نیافته درمان
به زخم اوست مرا دل وز او نیافته مرهم
ز دوست دورم و دارم تنی به رنج معذب
ز یار فردم و دارم دلی به درد متهم
لحرقتی لحبیبی یذم من هو ید زی
لشفقتی لعشیقی یلوم مق هو یعلم
اذالبلاء به روحی دنا فقلت تفضل
اذالعناء لقلبی دعا فقلت تقدم
فان بعثت کتابی، فقد ندی و تعدی
وان طلبت جوابا فقد اوتی و تبرم
اگر چه گشت پریشان نشاط من ز غم او
امید هست که آید به فر شاه فراهم
جهان فر و فراست خجسته پور فریدون
که از سموم نهیبش شود نسیم سماسم
زهی تن تو منزه ز شکل های مزور
خهی دل تو مصفا ز فعلهای مذمم
بروز تا ملک چین شود سوار بر اشهب
چو شاه هند سحر گه شود پیاده ز ادهم
به پشت اشهب و ادهم رسیده باد بر تو
ز هند و چین همه ساله خراج و باج دمادم
همیشه از پی نصرت فضای تیر تو صافی
مدام بر سر دشمن قضای تیغ تو مبرم
از اختلاف عناصر تن حسود تو مضطر
ز انتقال طبایع دل عدوت مخیم
ز بوم صحن سرایت بهشت گوشه گلشن
به سوی بام جلالت سپهر پایه سلم
ظفر به تیغ تو غالب هنر ز رای تو خیره
فلک به قدر تو اعلا جهان به جاه تو خرم