عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
درد محبت درمان ندارد
راه مودت پایان ندارد
از جان شیرین ممکن بود صبر
اما ز جانان امکان ندارد
آنرا که در جان عشقی نباشد
دل بر کن از وی کوجان ندارد
ذوق فقیران خاقان نیابد
عیش گدایان سلطان ندارد
ایدل ز دلبر پنهان چه داری
دردی که جز او درمان ندارد
باید که هر کو بیمار باشد
درد از طبیبان پنهان ندارد
در دین خواجو مؤمن نباشد
هر کو بکفرش ایمان ندارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
آنکو به شکر ریزی شور از شکر انگیزد
هر دم لب شیرینش شوری دگر انگیزد
گر زانکه ترش گردد ور تلخ دهد پاسخ
از غایت شیرینی از لب شکر انگیزد
لؤلؤ ز صدف خیزد وین طرفه که هر ساعت
از لعل گهر پوشش لؤلؤی تر انگیزد
از نافهٔ تاتاری بر مه فکند چنبر
وانگه بسیه کاری مشک از قمر انگیزد
گر زلف سیه روزی از چهره براندازد
ماهیست تو پنداری کز شب سحر انگیزد
برخیزم و بنشانم در مجلس اصحابش
کان فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد
خونشد جگر از دردم وندر غم او هر دم
از دیدهٔ خونبارم خون جگر انگیزد
سیمی که مرا باید از دیده شود حاصل
وجهم به از این چبود کز چهره برانگیزد
چون یاد کند خواجو یاقوت گهر بارش
از چشم عقیق افشان عقد گهر انگیزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
قلم گرفتم و می‌خواستم که بر طومار
تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار
برآمد از جگرم دود آه و آتش دل
فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار
امید بود که کاری برآید از دستم
ز پا فتادم و از دست برنیامد کار
اگر چه باد بود پیش ما حکایت تو
برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار
کدام یار که او بلبل سحر خوانرا
ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار
ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا
سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار
خیال روی نگارین آن صنم هر دم
کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار
دلم به سایهٔ دیوار او بود مائل
در آن زمان که گل قالبم بود دیوار
میان او بکنارت کجا رسد خواجو
کزین میان نتواند رسید کس بکنار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم
وگرنه از چه سبب دل بباد می‌دادم
عنان باد نخواهم ز دست داد کنون
ولی چه سود که در دست نیست جز بادم
مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد
بپای خویش چو در دام عشقت افتادم
ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست
اگر چه من همه از دست دل بفریادم
مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم
امید وصل درین ره چو پای بنهادم
چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی
که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم
گمان مبر که فراموش کردمت هیهات
ز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادم
مگر بگوش تو فریاد من رساند باد
وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم
مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو
که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
می‌گذشتی و من از دور نظر می‌کردم
خاک پایت همه بر تارک سر می‌کردم
خرقهٔ ابر بخونابه فرو می‌بردم
دامن کوه پر از لعل و گهر می‌کردم
چون به جز ماه ندیدم که برویت مانست
نسبت روی تو زانرو بقمر می‌کردم
تا مگر با تو بزر وصل مهیا گردد
مس رخسار ز سودای تو زر می‌کردم
هرنفس کز دهن تنگ تو می‌کردم یاد
ملک هستی ز دل تنگ بدر می‌کردم
دهن غنچهٔ سیراب چو خندان می‌شد
یاد آن پستهٔ چون تنگ شکر می‌کردم
چهرهٔ باغ بخونابه فرو می‌شستم
دهن چشمه پر از للی تر می‌کردم
چون بیاد لب میگون تو می‌خورد شراب
جام خواجو همه پرخون جگر می‌کردم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
مانا دمید بوی گلستان صبح گاه
کاواز داد مرغ خوش‌الحان صبحگاه
خوش نغمه‌ای است نغمهٔ مرغان صبح دم
خوش نعره‌ای است نعرهٔ مستان صبحگاه
وقتی خوش است و مرغ دل ار نغمه‌ای زند
زیبد، که باز شد در بستان صبحگاه
از صد نسیم گلشن فردوس خوشتر است
بادی که می‌وزد ز گلستان صبحگاه
در خلد هرچه نسیه تو را وعده داده‌اند
نقد است این دم آنهمه بر خوان صبحگاه
خوش مجلسی است: درد ندیم و دریغ یار
غم میزبان و ما همه مهمان صبحگاه
جانا، بخور ساز درین بزم، تا مگر
خوشبو نشد نسیم گلستان صبحگاه
تا ز آتش فراق دل عاشقی نسوخت
خوشبو کند بخور تو ایوان صبحگاه
خواهی چو صبح سر ز گریبان برآوری
کوته مکن دو دست ز دامان صبحگاه
باشد که قلب ناسرهٔ تو سره شود
می‌سنج نقد خویش به میزان صبحگاه
دامان صبح گیر، مگر سر برآورد
صبح امید تو ز گریبان صبحگاه
چون دانه‌ای، دل تو که چون جوز غم شده است
انداز پیش مرغ خوش الحان صبحگاه
شب خفته ماند بخت عراقی، از آن سبب
محروم شد ز روح فراوان صبحگاه
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
سودای تو کرد لاابالی دل را
عشق تو فزود غصه حالی دل را
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی
نزدیک منی چو در خیال دل را
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
دل دیدن رویت به دعا می‌خواهد
وصلت به تضرع از خدا می‌خواهد
هستند شکرلبان درین ملک بسی
لیکن دل دیوانه تو را می‌خواهد
فخرالدین عراقی : مقطعات
شمارهٔ ۱
میان یک دله یاران بسی حکایت‌هاست
که آن سخن به زبان قلم نیاید راست
چه دانم و چه نمایم؟ چه گویم و چه کنم؟
که جان من ز غم عاشقی بخواهد کاست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا
حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعدهٔ دروغ، دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسلهٔ خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
شاید به گرد قافلهٔ بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانهٔ قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر صائب من گوش عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
نالهٔ ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
فتنهٔ صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
نامهٔ پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
بی تامل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم
چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما
از شراب ما رگ خامی است صائب، موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
ای دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها
تفصیلها پنهان شده، در پردهٔ اجمالها
پیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟
با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلالها
هر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پاره‌ای
هر روز گردد تنگتر، سوراخ این غربالها
حیران اطوار خودم، درماندهٔ کار خودم
هر لحظه دارم نیتی، چون قرعهٔ رمالها
هر چند صائب می‌روم، سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم می‌دهد، سررشتهٔ آمالها
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
باد بهار مرهم دلهای خسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می‌کند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچه‌ها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
زنجیریی است ابر که فریاد می‌کند
دیوانه‌ای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانهٔ نسیم به خوابش نمی‌کند
از نالهٔ که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب بهوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
خوش آن که از دو جهان گوشهٔ غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه می‌دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمی‌آید از نشاط به هم
زمین میکده خوش خاک بی‌غمی دارد!
تو محو عالم فکر خودی، نمی‌دانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
شوق می از بهار گل‌اندام تازه شد
پیوند بوسه‌ها به لب جام تازه شد
از چهرهٔ گشادهٔ سیمین‌بران باغ
آغوش‌سازی طمع خام تازه شد
زان بوسه‌های‌تر که به شبنم ز گل رسید
امید من به بوسه و پیغام تازه شد
میلی که داشتند حریفان به نقل و می
از چشمک شکوفهٔ بادام تازه شد
از نوبهار، سبزهٔ مینا کشید قد
از آ ب تلخ می جگر جام تازه شد
داغی که به به خون جگر کرده بود دل
از روی گرم لالهٔ گلفام تازه شد
شب از شکوفه روز شد و روز شب ز ابر
هنگامهٔ مکرر ایام تازه شد
حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست
زین‌سان که از بهار در و بام تازه شد
صائب ترا ز سردی دوران خزان مباد
کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می‌لرزم
که بر بی‌حاصلی می‌لرزم و بسیار می‌لرزم
ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی
ز بیم چشم بد بر دیدهٔ بیدار می‌لرزم
به مستی می‌توان بر خود گوارا کرد هستی را
درین میخانه بر هر کس که شد هشیار می‌لرزم
به چشم ناشناسان گوهرم سیماب می‌آید
ز بس بر خویشتن از سردی بازار می‌لرزم
به زنجیر تعلق گر چه محکم بسته‌ام دل را
نسیمی گر وزد بر طرهٔ دلدار می‌لرزم
نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا
به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم
ز بیکاری، نه مرد آخرت نه مرد دنیایم
به هر جانب که مایل گردد این دیوار، می‌لرزم
به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب
چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می‌لرزم
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم
به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم
من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران
که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم
منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر
به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم
چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان
برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم
به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان
که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم
ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من
چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم
شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا
نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم
رشحه : رشحه
غزل
ماهم اگر به قهر شد از لطف باز گشت
شکر خدا که آه سحر چاره ساز گشت
در ملک عشق خواجگی و بندگی کدام
محمود بین چگونه غلام ایاز گشت
فرخنده هاتفیم به گوش این نوید گفت
دوشینه چون ز خواب غمم دیده بازگشت
کای رشحه شاد زی که ز یمن قدوم شاه
بر روی هم غمت در شادی فراز گشت
یعنی ضیا که قهر وی و لطف عام او
این جانگداز آمد و آن دلنواز گشت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله ی مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت