عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
هستی به رنگ صبح دلیل فنا بس است
بهر وداع ما نفس آغوش ما بس است
زین بحر چون حباب کمال نمود ما
آیینهداری دل بیمدعا بس است
ما مرد ترکتازی آن جلوه نیستیم
بهر شکست لشکر ما یک ادا بس است
محروم پایبوس تو را بهر سوختن
گرشعلهنیست غیرت رنگ حنابس است
محتاج نیست حسن به آرایش دگر
گل را ز غنچه تکمهٔ بند قبا بس است
از دل به هر خیال قناعت نمودهایم
آیینه رویگر ننماید قفا بس است
گوهرصفت ز منت دریوزهٔ محیط
درکاسهٔ جبین تو آب حیا بس است
واماندگی به هر قدم اینجا بهانه جوست
گر خار نیست آبله هم زیر پا بس است
گر درخورکفایت هرکس نصیبهای است
آیینه گو به هرکه رسد، دل به ما بس است
خودبینیی که آینهٔ هیچکس مباد
در خلق شاهد نگه نارسا بس است
ما را چو رشتهای که به سوزن وطن کند
چندانکه بگذریم درین کوچه جا بس است
بیدل مرا به بوس و کنار احتیاج نیست
با عندلیب جلوهٔ گل آشنا بس است
بهر وداع ما نفس آغوش ما بس است
زین بحر چون حباب کمال نمود ما
آیینهداری دل بیمدعا بس است
ما مرد ترکتازی آن جلوه نیستیم
بهر شکست لشکر ما یک ادا بس است
محروم پایبوس تو را بهر سوختن
گرشعلهنیست غیرت رنگ حنابس است
محتاج نیست حسن به آرایش دگر
گل را ز غنچه تکمهٔ بند قبا بس است
از دل به هر خیال قناعت نمودهایم
آیینه رویگر ننماید قفا بس است
گوهرصفت ز منت دریوزهٔ محیط
درکاسهٔ جبین تو آب حیا بس است
واماندگی به هر قدم اینجا بهانه جوست
گر خار نیست آبله هم زیر پا بس است
گر درخورکفایت هرکس نصیبهای است
آیینه گو به هرکه رسد، دل به ما بس است
خودبینیی که آینهٔ هیچکس مباد
در خلق شاهد نگه نارسا بس است
ما را چو رشتهای که به سوزن وطن کند
چندانکه بگذریم درین کوچه جا بس است
بیدل مرا به بوس و کنار احتیاج نیست
با عندلیب جلوهٔ گل آشنا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
بیدماغی مژدهٔ پیغاممحبوبم بس است
قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است
ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن
گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است
تا بهکیگیرم عیار صحبت اهل نفاق
اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است
سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن
با همه زشتی اگر در پیشخود خوبم بس است
عمرها شد پینهدوز خرقهٔ رسواییم
زحمتچندین هنر، یکچشم معیوبم بس است
گاه غفلت میفروشم،گاه دانش میخرم
گربدانم اینکهدر هرامر مغلوبمبس است
حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگیست
گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است
ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی
همچو صحرا خانهٔ بیرنج جاروبم بس است
حیف همتکزتلاش بیاثر سوزد دماغ
خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است
بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار
پیرهن بیدل بیاض چشمیعقوبمبس است
قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است
ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن
گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است
تا بهکیگیرم عیار صحبت اهل نفاق
اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است
سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن
با همه زشتی اگر در پیشخود خوبم بس است
عمرها شد پینهدوز خرقهٔ رسواییم
زحمتچندین هنر، یکچشم معیوبم بس است
گاه غفلت میفروشم،گاه دانش میخرم
گربدانم اینکهدر هرامر مغلوبمبس است
حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگیست
گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است
ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی
همچو صحرا خانهٔ بیرنج جاروبم بس است
حیف همتکزتلاش بیاثر سوزد دماغ
خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است
بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار
پیرهن بیدل بیاض چشمیعقوبمبس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
سر خط درسکمالت منتخب دانی بس است
ازکتاب ما و من سطر عدمخوانی بس است
چند باید چیدن ای غافل بساط اعتبار
از متاعکار و بارت آنچه نتوانی بس است
تا درین محفل چراغ عافیت روشن کنی
پردهٔ فانوس رازت چشم قربانی بس است
ناتوان از خجلت اظهار هستی آب شد
از لباس نیستی یک اشک عریانی بس است
رفتهای از خود اقامت آرزوییهات چند
نقشپاییگر درین وبرانه بنشانی بس است
عجز بنیادت گر از انصاف دارد پایهای
از رعونتاینکهخود راخاکمیدانیبساست
نیست از خود رفتن ما قابل بازآمدن
گر عناتها برنگردد رنگگردانی بس است
در محیط انقلاب اعتبارات فنا
کشتی درویش ما گر نیست توفانی، بس است
امتیاز محو او برآب وگل موقوف نیست
عنصر کیفیت آیینه حیرانی بس است
ایحباب اجزای موجی، سازتاز خود رفتن است
یک تاملوار اگر با خود فرو مانی بس است
بر خط تسلیم رو بیدل که مانند هلال
پای سیر آسمانت نقش پیشانی بس است
ازکتاب ما و من سطر عدمخوانی بس است
چند باید چیدن ای غافل بساط اعتبار
از متاعکار و بارت آنچه نتوانی بس است
تا درین محفل چراغ عافیت روشن کنی
پردهٔ فانوس رازت چشم قربانی بس است
ناتوان از خجلت اظهار هستی آب شد
از لباس نیستی یک اشک عریانی بس است
رفتهای از خود اقامت آرزوییهات چند
نقشپاییگر درین وبرانه بنشانی بس است
عجز بنیادت گر از انصاف دارد پایهای
از رعونتاینکهخود راخاکمیدانیبساست
نیست از خود رفتن ما قابل بازآمدن
گر عناتها برنگردد رنگگردانی بس است
در محیط انقلاب اعتبارات فنا
کشتی درویش ما گر نیست توفانی، بس است
امتیاز محو او برآب وگل موقوف نیست
عنصر کیفیت آیینه حیرانی بس است
ایحباب اجزای موجی، سازتاز خود رفتن است
یک تاملوار اگر با خود فرو مانی بس است
بر خط تسلیم رو بیدل که مانند هلال
پای سیر آسمانت نقش پیشانی بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
بروت تافتنتگربه شانی هوس است
به ریش مرد شدن بزگمانی هوس است
به حرف و صوت پلنگی نیاید از روباه
فسون غرشت افسانهخوانی هوس است
ز آدمی چه معاش است همجوالی خرس
تلاش صوف ونمد زندگانی هوس است
به وهم وانگذارد خرد زمام حواس
رمه بهگرگ سپردن شبانی هوس است
چه لازم است به شیخی علاقهٔ دستار
خری به شاخ رساندن جوانی هوس است
به دستگاه شترمرغ انفعال مکش
که محملت همه برپرفشانی هوس است
غبار عبرت سر چنگهای خرس بگیر
که ریشگاوی واین شانهرانی هوس است
ز تازیانه و چوب آنچه مایهٔ اثر است
برایکون خران میهمانی هوس است
تنیده است به دم لابگی جنون هوس
بدین سگان چقدر میزبانی هوس است
به سحرپوچ ز اعجاز دم زدن بیدل
در این حیاکده گوسالهبانی هوس است
به ریش مرد شدن بزگمانی هوس است
به حرف و صوت پلنگی نیاید از روباه
فسون غرشت افسانهخوانی هوس است
ز آدمی چه معاش است همجوالی خرس
تلاش صوف ونمد زندگانی هوس است
به وهم وانگذارد خرد زمام حواس
رمه بهگرگ سپردن شبانی هوس است
چه لازم است به شیخی علاقهٔ دستار
خری به شاخ رساندن جوانی هوس است
به دستگاه شترمرغ انفعال مکش
که محملت همه برپرفشانی هوس است
غبار عبرت سر چنگهای خرس بگیر
که ریشگاوی واین شانهرانی هوس است
ز تازیانه و چوب آنچه مایهٔ اثر است
برایکون خران میهمانی هوس است
تنیده است به دم لابگی جنون هوس
بدین سگان چقدر میزبانی هوس است
به سحرپوچ ز اعجاز دم زدن بیدل
در این حیاکده گوسالهبانی هوس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
ز دستگاه جنون راز همتم فاش است
که جوش آبلهام هر قدم گهر پاش است
حصول کار امل نیست غیر خفت عقل
برای دیگ هوس خامی طمع آش است
غبارکلفت ازببن مبیهمانسرا نرود
که طبع خلق فضول و زمانه قلاش است
چو صبح بسخه فروش ظهور آفاقیم
ز چاک سینهٔ ما رازنه فلک فاش است
نگارخانهٔ حیرت به دیدن ارزانی
خیال موی میان تو کلک نقاش است
جهانیان همه مست شکست یکدگرند
هجوم موج درین بحر گرد پرخاش است
ز غارت ضعفا مایه میبرد ظالم
زپهلوی خس و خاشاک شعله عیاش است
کدام شعله که آخر به خاک ره ننشست
بساط رنگ جهان را شکست فراش است
همین به زندگی اسباب دام آفت نیست
به خاک نیز،کفن، خضر راه نباش است
حصار جهل بود دستگاه ما بیدل
همان به چنگل خود آشیان خفاش است
که جوش آبلهام هر قدم گهر پاش است
حصول کار امل نیست غیر خفت عقل
برای دیگ هوس خامی طمع آش است
غبارکلفت ازببن مبیهمانسرا نرود
که طبع خلق فضول و زمانه قلاش است
چو صبح بسخه فروش ظهور آفاقیم
ز چاک سینهٔ ما رازنه فلک فاش است
نگارخانهٔ حیرت به دیدن ارزانی
خیال موی میان تو کلک نقاش است
جهانیان همه مست شکست یکدگرند
هجوم موج درین بحر گرد پرخاش است
ز غارت ضعفا مایه میبرد ظالم
زپهلوی خس و خاشاک شعله عیاش است
کدام شعله که آخر به خاک ره ننشست
بساط رنگ جهان را شکست فراش است
همین به زندگی اسباب دام آفت نیست
به خاک نیز،کفن، خضر راه نباش است
حصار جهل بود دستگاه ما بیدل
همان به چنگل خود آشیان خفاش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
آنچهدر بالطلب رقص است، در دل آتش است
همچو شمع اینجا زسرتا پای بسملآتش است
از عدم دوری، جهانی را به داغ وهم سوخت
محو دریا باش، ایگوهر! که ساحل آتش است
یک قلم چون تخم اشک شمع آفت مایهایم
کشت ماچندانکه سیراباست حاصلآتش است
کلفت واماندگی شد برق بنیاد چنار
با وجود بیبریها پای درگل آتش است
در شکنج زندگی میسوزدم یاد فنا
نیم بسمل را تغافلهای قاتل آتش است
میرویم آنجاکهجز معدومگشتن چاره نیست
کاروانها خار و خس دربار و منزل آتش است
میگدازد جوهر شرم از هجوم احتیاج
ایکرم معذور در بنیاد سال آتش است
از تپشهای پر پروانه میآید بهگوش
کاشنای شمع را بیرون محفل آتش است
هر دو عالم لیلی بیپرده است، اما چه سود
غیرت مجنون ما را نام محمل آتش است
زندگی بیدل دلیل منزل آرام نیست
چون نفس درزیرپا دل دارم و دل آتش است
همچو شمع اینجا زسرتا پای بسملآتش است
از عدم دوری، جهانی را به داغ وهم سوخت
محو دریا باش، ایگوهر! که ساحل آتش است
یک قلم چون تخم اشک شمع آفت مایهایم
کشت ماچندانکه سیراباست حاصلآتش است
کلفت واماندگی شد برق بنیاد چنار
با وجود بیبریها پای درگل آتش است
در شکنج زندگی میسوزدم یاد فنا
نیم بسمل را تغافلهای قاتل آتش است
میرویم آنجاکهجز معدومگشتن چاره نیست
کاروانها خار و خس دربار و منزل آتش است
میگدازد جوهر شرم از هجوم احتیاج
ایکرم معذور در بنیاد سال آتش است
از تپشهای پر پروانه میآید بهگوش
کاشنای شمع را بیرون محفل آتش است
هر دو عالم لیلی بیپرده است، اما چه سود
غیرت مجنون ما را نام محمل آتش است
زندگی بیدل دلیل منزل آرام نیست
چون نفس درزیرپا دل دارم و دل آتش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
سرمایهٔ عذر طلبم از همه بیش است
در قافلهٔ اشک همین آبله پیش است
جهدی که ز فکر حسد خلق برآیی
خاری که به پایی نخلد مرهم ریش است
تا مرگ فسردن نکشد طینت مردان
آتشهمه دمسوختهٔ غیرتخویش است
جاییکه ز خط تو نمو سبز نگردد
فردوس اگر تل شود انبار حشیش است
از برگ طراوت نگهی آب ندادیم
سرسبزی این باغ به شاخ بز و میش است
از سنگ شرر گم نشد از خاک غبارش
ازیأس بپرسیدکه راحت بهچهکیش است
بستهست قضا ربط علابق بهگسستن
هشدارکه بیگانگیی با همه خویش است
دکان عبدم مایهٔ تغییر ندارد
ماییم و متاعی که نه کم بود و نه بیش است
بیدل به ادب باش که در پیکر انسان
گر رگ کند اظهارپری تشنهٔ نیش است
در قافلهٔ اشک همین آبله پیش است
جهدی که ز فکر حسد خلق برآیی
خاری که به پایی نخلد مرهم ریش است
تا مرگ فسردن نکشد طینت مردان
آتشهمه دمسوختهٔ غیرتخویش است
جاییکه ز خط تو نمو سبز نگردد
فردوس اگر تل شود انبار حشیش است
از برگ طراوت نگهی آب ندادیم
سرسبزی این باغ به شاخ بز و میش است
از سنگ شرر گم نشد از خاک غبارش
ازیأس بپرسیدکه راحت بهچهکیش است
بستهست قضا ربط علابق بهگسستن
هشدارکه بیگانگیی با همه خویش است
دکان عبدم مایهٔ تغییر ندارد
ماییم و متاعی که نه کم بود و نه بیش است
بیدل به ادب باش که در پیکر انسان
گر رگ کند اظهارپری تشنهٔ نیش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
خنده تنها نه همین برگل و سوسن تیغ است
صبح را هم نفس ازسینهکشیدن تیغ است
غنچهای نیستکه زخمی زتبسم نخورد
باخبر باش که انداز شکفتن تیغ است
در شب عیش دلیرانه مکش سر چون شمع
کاین سپررا ز سحر درته دامن تیغ است
مصرع تازهکه از بحر خیالم موجیست
دوست را آبحیات است وبه دشمن تیغ است
بیقدت سرو خدنگیست به پهلوی چمن
بهخطت سبزه همان برسرگلشن تیغ است
چونگل شمع به هر اشک سری باختهایم
گریه هم بیتو برای سوخته خرمن تیغ است
تا بهکی در غم تدبیر سلامت مردن
بیش از زخم همان زحمت جوشن تیغ است
چون سحر قطع تعلق زجهان آنهمه نیست
رنگ چینیکه شکستیم به دامن تیغ است
مثل ما و فنا موج و حبابست اینجا
سر زتن نیستکسی راکه بهگردن تیغ است
قاتل و ساز مروت نپسندی بیدل
مد احسان نفس، در نظر من تیغ است
صبح را هم نفس ازسینهکشیدن تیغ است
غنچهای نیستکه زخمی زتبسم نخورد
باخبر باش که انداز شکفتن تیغ است
در شب عیش دلیرانه مکش سر چون شمع
کاین سپررا ز سحر درته دامن تیغ است
مصرع تازهکه از بحر خیالم موجیست
دوست را آبحیات است وبه دشمن تیغ است
بیقدت سرو خدنگیست به پهلوی چمن
بهخطت سبزه همان برسرگلشن تیغ است
چونگل شمع به هر اشک سری باختهایم
گریه هم بیتو برای سوخته خرمن تیغ است
تا بهکی در غم تدبیر سلامت مردن
بیش از زخم همان زحمت جوشن تیغ است
چون سحر قطع تعلق زجهان آنهمه نیست
رنگ چینیکه شکستیم به دامن تیغ است
مثل ما و فنا موج و حبابست اینجا
سر زتن نیستکسی راکه بهگردن تیغ است
قاتل و ساز مروت نپسندی بیدل
مد احسان نفس، در نظر من تیغ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
دل از غبار نفس زخم خفته در نمک است
ز موج پیرهن این محیط پرخسک است
بهار رنگ جهان جلوهٔ خزان دارد
بقم درین چمن حادثات اسپرک است
ز اهل صومعه اکراه نیست مستان را
کهترشروییزاهدبه بزممی نمک است
زعرض شیشه تهی نیست نسخهٔ تحقیق
توآنچهکردهای از خویش انتخابشک است
به عالم بشری غیر خودنمایی نیست
کسیکه بگذرد از وهمخویشتنملک است
قد خمیدهکند، تنپرست را هموار
مدار راسترویهای فیل برکجک است
فزودهایم به وحدت ز شوخچشمیها
دمیکهمحو شد اینصفر هرچههستیک است
نظر به گرد ره انتظار دوختهایم
به چشم دام سیاهی صید، مردمک است
خطی بهصفحهٔدل بیخراششوقتو نیست
ز رویبحر بهجز موجهرچههستحک است
میام به ساغر دل نقل یاس میگردد
چو زخم، قطرهٔآبیکه میخورمگزک است
دوییکجاست، ز نیرنگ احولی بگذر
که یک نگاه میان دوچشم مشترک است
به اوج آگهیات نردبان نمیباید
نگاه تا مژه برداشتهست بر فلک است
اگر ز سوختگانی، سواد فقرگزین
که شام چهرهٔ زرین شمع را محک است
دگرمپرس ز سامان بزم ما بیدل
ز شور اشکخود اینجاکبابرا نمک است
ز موج پیرهن این محیط پرخسک است
بهار رنگ جهان جلوهٔ خزان دارد
بقم درین چمن حادثات اسپرک است
ز اهل صومعه اکراه نیست مستان را
کهترشروییزاهدبه بزممی نمک است
زعرض شیشه تهی نیست نسخهٔ تحقیق
توآنچهکردهای از خویش انتخابشک است
به عالم بشری غیر خودنمایی نیست
کسیکه بگذرد از وهمخویشتنملک است
قد خمیدهکند، تنپرست را هموار
مدار راسترویهای فیل برکجک است
فزودهایم به وحدت ز شوخچشمیها
دمیکهمحو شد اینصفر هرچههستیک است
نظر به گرد ره انتظار دوختهایم
به چشم دام سیاهی صید، مردمک است
خطی بهصفحهٔدل بیخراششوقتو نیست
ز رویبحر بهجز موجهرچههستحک است
میام به ساغر دل نقل یاس میگردد
چو زخم، قطرهٔآبیکه میخورمگزک است
دوییکجاست، ز نیرنگ احولی بگذر
که یک نگاه میان دوچشم مشترک است
به اوج آگهیات نردبان نمیباید
نگاه تا مژه برداشتهست بر فلک است
اگر ز سوختگانی، سواد فقرگزین
که شام چهرهٔ زرین شمع را محک است
دگرمپرس ز سامان بزم ما بیدل
ز شور اشکخود اینجاکبابرا نمک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
مییکه شوخی رنگش جنون افلاک است
به خاتم قدح ما نگین ادراک است
خمیر قالب من بود لای خم کامروز
کسی که ریشه دوانید در دلم تاک است
مریز آب رخ سعی جز به قدر ضرور
که سیم و زر ز فزونی ودیعت خاک است
فروغ جوهر هرکس به قدر همت اوست
به چشم آتش اگر سرمهای است خاشاک است
ز صیدگاه تعلق همین سراغت بس
که هرکجا دلی آویخته است فتراک است
نگه ز دیده ی ما پرتوی نداد برون
چراغ آینه از دودمان امساک است
دلم به الفت ناز و نیاز میلرزد
که رنگ جلوه حریرست ودیده نمناک است
جهان ز بسکه نجوم غبار دل دارد
نگاه از مژه بیرون نجسته در خاک است
تپیدن آینهٔ ماست ورنه زین دریا
حساب موج به یک آرمیدنش پاک است
به غیر وهم ذکر چیست مانعت بیدل
تو پر فشانی و از ششجهت قفس چاک است
به خاتم قدح ما نگین ادراک است
خمیر قالب من بود لای خم کامروز
کسی که ریشه دوانید در دلم تاک است
مریز آب رخ سعی جز به قدر ضرور
که سیم و زر ز فزونی ودیعت خاک است
فروغ جوهر هرکس به قدر همت اوست
به چشم آتش اگر سرمهای است خاشاک است
ز صیدگاه تعلق همین سراغت بس
که هرکجا دلی آویخته است فتراک است
نگه ز دیده ی ما پرتوی نداد برون
چراغ آینه از دودمان امساک است
دلم به الفت ناز و نیاز میلرزد
که رنگ جلوه حریرست ودیده نمناک است
جهان ز بسکه نجوم غبار دل دارد
نگاه از مژه بیرون نجسته در خاک است
تپیدن آینهٔ ماست ورنه زین دریا
حساب موج به یک آرمیدنش پاک است
به غیر وهم ذکر چیست مانعت بیدل
تو پر فشانی و از ششجهت قفس چاک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
در ندامتگل مقصود به بر نزدیک است
دامنی هست به دستیکه به سر نزدیک است
دوری منزل مقصود ز خودبینیهاست
اگر از خوابشکنی قطع نظر نزدیک است
رهبرکام تو پاس نفس است ای غواص
سر این رشته نگهدارگهر نزدیک است
ای هوس آنهمه مغرور اقامت نشوی
نسبت سنگهم اینجا بهشرر نزدیک است
همهگویند جدا نیست زما دلبرما
ما چنین دور چراییم اگر نزدیک است
ترک اوهام جسد مژدهٔگردونتازیست
بیضه هرگه شکند رستن پرنزدیک است
ناتوانی ز چه رو صید خیالم نکند
تاب این رشته به آن مویکمر نزدیک است
سیرها در هوسآباد تمنا کردیم
منزل یاس، ز هر راهگذر نزدیک است
همه مقصدطلبان دام لغزش گیرند
گر بدانندکه منزل چهقدر نزدیک است
نفستگام فنا، میشمرد غفلت چند
آنچه دور استکنون وقت دگر نزدیک است
بیدلآنجاکه جنون منصب عزت بخشد
نسبت آبله با دیدهٔ تر نزدیک است
دامنی هست به دستیکه به سر نزدیک است
دوری منزل مقصود ز خودبینیهاست
اگر از خوابشکنی قطع نظر نزدیک است
رهبرکام تو پاس نفس است ای غواص
سر این رشته نگهدارگهر نزدیک است
ای هوس آنهمه مغرور اقامت نشوی
نسبت سنگهم اینجا بهشرر نزدیک است
همهگویند جدا نیست زما دلبرما
ما چنین دور چراییم اگر نزدیک است
ترک اوهام جسد مژدهٔگردونتازیست
بیضه هرگه شکند رستن پرنزدیک است
ناتوانی ز چه رو صید خیالم نکند
تاب این رشته به آن مویکمر نزدیک است
سیرها در هوسآباد تمنا کردیم
منزل یاس، ز هر راهگذر نزدیک است
همه مقصدطلبان دام لغزش گیرند
گر بدانندکه منزل چهقدر نزدیک است
نفستگام فنا، میشمرد غفلت چند
آنچه دور استکنون وقت دگر نزدیک است
بیدلآنجاکه جنون منصب عزت بخشد
نسبت آبله با دیدهٔ تر نزدیک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
یار دور است ز ما تا به نظر نزدیک است
امتیاز آینهٔ دوریِ هر نزدیک است
میگزد جوهر آیینه کف دست تهی
باخبر باشکه افلاس و هنر نزدیکاست
اگر از نعمت الوان نتوان کام گرفت
مغتنم گیر که دندان به جگر نزدیک است
چون نفس نیم نفس در قفس آینهایم
راحت منزل ما پر به سفر نزدیک است
دود دل مژده ی خاکستر ما داد و گذشت
یعنی اینشب که تو دیدی به سحر نزدیک است
در عبادتکده ی دل که ادب محرم اوست
هر دعاییکه نکردم به اثر نزدیک است
خم تسلیم هم از وضع نیازم بپذیر
حلقه هرچند برون است ز در نزدیک است
غیر بسمل همهکس جست و ندادند سراغ
آشیانیکه به افشاندن پر نزدیک است
دوری آب و گهر بر من و دلدار مبند
آنقدر نیست کهگویم چقدر نزدیک است
بیدل آیینه بپرداز غم دوری چند
آسمان نیز به انداز نظر نزدیک است
امتیاز آینهٔ دوریِ هر نزدیک است
میگزد جوهر آیینه کف دست تهی
باخبر باشکه افلاس و هنر نزدیکاست
اگر از نعمت الوان نتوان کام گرفت
مغتنم گیر که دندان به جگر نزدیک است
چون نفس نیم نفس در قفس آینهایم
راحت منزل ما پر به سفر نزدیک است
دود دل مژده ی خاکستر ما داد و گذشت
یعنی اینشب که تو دیدی به سحر نزدیک است
در عبادتکده ی دل که ادب محرم اوست
هر دعاییکه نکردم به اثر نزدیک است
خم تسلیم هم از وضع نیازم بپذیر
حلقه هرچند برون است ز در نزدیک است
غیر بسمل همهکس جست و ندادند سراغ
آشیانیکه به افشاندن پر نزدیک است
دوری آب و گهر بر من و دلدار مبند
آنقدر نیست کهگویم چقدر نزدیک است
بیدل آیینه بپرداز غم دوری چند
آسمان نیز به انداز نظر نزدیک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
بسکه اینگلشن افسردهکدورت رنگ است
نفس غنچهبرآبینهٔ شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بیرنگی آیینه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
عافیتنیست در آنبزمکه سازشجنگ است
هر طرف موج خیالیست به توفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقهٔ آب بنگ است
غرهٔ هرزهدویهای طلب نتوان بود
سر ما سجدهفروشکف پای لنگ است
ثمرکینه دهد مهر به طبع ظالم
آتشاست آنهمه آبیکه نهان در سنگ است
دوری دامن وصل است به خود پیچیدن
غنچهگر واشود از خویشگلش در چنگ است
طلبم تا سرکوی تو به پروازکشید
آب خود را چو بهگلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست
ساز پروانهٔ این بزم شرر آهنگ است
بسکه چون رنگ ز شوقت همهتنپروازیم
خون ما را دم بسمل زچکیدنننگ است
مفت آن قطرهکزین بحرتسلی نخرید
بیتپیدن دو جهان برگهر ما تنگ است
از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل
شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است
نفس غنچهبرآبینهٔ شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بیرنگی آیینه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
عافیتنیست در آنبزمکه سازشجنگ است
هر طرف موج خیالیست به توفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقهٔ آب بنگ است
غرهٔ هرزهدویهای طلب نتوان بود
سر ما سجدهفروشکف پای لنگ است
ثمرکینه دهد مهر به طبع ظالم
آتشاست آنهمه آبیکه نهان در سنگ است
دوری دامن وصل است به خود پیچیدن
غنچهگر واشود از خویشگلش در چنگ است
طلبم تا سرکوی تو به پروازکشید
آب خود را چو بهگلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست
ساز پروانهٔ این بزم شرر آهنگ است
بسکه چون رنگ ز شوقت همهتنپروازیم
خون ما را دم بسمل زچکیدنننگ است
مفت آن قطرهکزین بحرتسلی نخرید
بیتپیدن دو جهان برگهر ما تنگ است
از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل
شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
دلم چو غنچه در آغوش عافیت تنگ است
ز خواب ناز سرم چونگهر ته سنگ است
نمیتوان طرف خوب و زشت عالم بود
خوشا طبیعت آیینهای که در زنگ است
به هستی از اثر نیستی مشو غافل
بهار حادثه یکسر شکستن رنگ است
اگر تو پای به دامنکشیدهای خوش باش
که غنچه را نفس آرمیده در چنگ است
به این دو روزه، نمودیکه در جهان داربم
نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است
ز غنچه خسبی اوراق گل توان دانست
که جایخواب فراغت درین چمن تنگ است
بهار کرد خطت مفت جلوه، شوخی ناز
طراوت رگ گل دام عشرت رنگ است
به وادیی که تحیر دلیل مقصد ماست
ز اشک تا به چکیدن هزار فرسنگ است
نزاکت خط شوخ تو در نظر داربم
به چشم ما رگ گل یک قلم رگ سنگ است
چو گفتگو به میان آمد آشتی برخاست
میان کام و زبان نیز در سخن جنگ است
غبار الفت اسباب دام غفلت ماست
تصور مژه بر صافی نگه زنگ است
زحرف زهد به میخانه دم مزن بیدل
که تار سبحه درین بزم خارج آهنگ است
ز خواب ناز سرم چونگهر ته سنگ است
نمیتوان طرف خوب و زشت عالم بود
خوشا طبیعت آیینهای که در زنگ است
به هستی از اثر نیستی مشو غافل
بهار حادثه یکسر شکستن رنگ است
اگر تو پای به دامنکشیدهای خوش باش
که غنچه را نفس آرمیده در چنگ است
به این دو روزه، نمودیکه در جهان داربم
نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است
ز غنچه خسبی اوراق گل توان دانست
که جایخواب فراغت درین چمن تنگ است
بهار کرد خطت مفت جلوه، شوخی ناز
طراوت رگ گل دام عشرت رنگ است
به وادیی که تحیر دلیل مقصد ماست
ز اشک تا به چکیدن هزار فرسنگ است
نزاکت خط شوخ تو در نظر داربم
به چشم ما رگ گل یک قلم رگ سنگ است
چو گفتگو به میان آمد آشتی برخاست
میان کام و زبان نیز در سخن جنگ است
غبار الفت اسباب دام غفلت ماست
تصور مژه بر صافی نگه زنگ است
زحرف زهد به میخانه دم مزن بیدل
که تار سبحه درین بزم خارج آهنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
دل مضطرب یأس و نفس ناله به چنگ است
دریاب که خون رگ ساز تو چه رنگ است
تا راه سلامت سپری محو عدم باش
آسودگی شیشه همان در دل سنگ است
آیینه به صیقل زن اگر حوصله خواهی
در قلزم تحقیق صفای تو نهنگ است
هر گه مژه واشد چو شرر رفتهای از خویش
از چشم به هم بسته شتاب تو درنگ است
دل تا به کی از ضبط نفس آب نگردد
بر سنگ هم از جوش شرر قافیه تنگ است
از وحشت این بزم به عشرت نتوان زیست
هرچند چراغانشکنی پشت پلنگ است
ایمن مشو از خواهش خون ناشده در دل
موجیکه به گوهر نخزیده ست نهنگ است
ای ناله مبادا به خیالم روی از خویش
چون اشک دماع تپشم شیشه به چنگ است
در یاد توام نیست غم ازکلفت امکان
گردی که بود در ره گلشن همه رنگ است
آنجا که فضولی رم نخجیر مراد ست
از کیش ادب آن که نجستهست خدنگ است
کفری بتر از غفلت خودبینی ما نیست
در عالم دینپیشگی آیینه فرنگ است
بیدل شررم نازتعین چه فروشد
ما و سرتسلیمکهعمریست بهسنگ است
دریاب که خون رگ ساز تو چه رنگ است
تا راه سلامت سپری محو عدم باش
آسودگی شیشه همان در دل سنگ است
آیینه به صیقل زن اگر حوصله خواهی
در قلزم تحقیق صفای تو نهنگ است
هر گه مژه واشد چو شرر رفتهای از خویش
از چشم به هم بسته شتاب تو درنگ است
دل تا به کی از ضبط نفس آب نگردد
بر سنگ هم از جوش شرر قافیه تنگ است
از وحشت این بزم به عشرت نتوان زیست
هرچند چراغانشکنی پشت پلنگ است
ایمن مشو از خواهش خون ناشده در دل
موجیکه به گوهر نخزیده ست نهنگ است
ای ناله مبادا به خیالم روی از خویش
چون اشک دماع تپشم شیشه به چنگ است
در یاد توام نیست غم ازکلفت امکان
گردی که بود در ره گلشن همه رنگ است
آنجا که فضولی رم نخجیر مراد ست
از کیش ادب آن که نجستهست خدنگ است
کفری بتر از غفلت خودبینی ما نیست
در عالم دینپیشگی آیینه فرنگ است
بیدل شررم نازتعین چه فروشد
ما و سرتسلیمکهعمریست بهسنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
نه منزل بینشان، نی جاده تنگ است
به راهت پای خواب آلوده سنگ است
به صد گلشن دواندی ریشهٔ وهم
نفهمیدیگل مقصد چه رنگ است
به حسن خلق خوبان دلشکارند
کمان شاخگل نکهت خدنگ است
طربکن ای حباب از ساز غفلت
که گر واشد مژه کام نهنگ است
جهان جنس بد و نیکی ندارد
توییسرمایه هرجا صلح وجنگ است
در این گلشن سراغ سایهٔ گل
همان بر ساحت پشت پلنگ است
به یکتایی طرف گردیدنت چند
خیالاندیشی آیینه زنگ است
ز امید کرم قطع نظر کن
زمین تا آسمان یک چشم تنگ است
مکش رنج نگینداریکه آنجا
سر وامانده ی نامت به سنگ است
بپرهیز از بلای خودنمایی
مسلمانی تو و عالم فرنگ است
صدایی از شکست دل نبالید
چو گل این قطره خون مینای رنگ است
به گفتن گر رسانی فرصت کار
شتابت آشیانساز درنگ است
عدم هستی شد از وهم تو من
خیال آنجا که زور آورد بنگ است
منه بر نقش پایش جبهه بیدل
بر این آیینه عکس سجده زنگ است
به راهت پای خواب آلوده سنگ است
به صد گلشن دواندی ریشهٔ وهم
نفهمیدیگل مقصد چه رنگ است
به حسن خلق خوبان دلشکارند
کمان شاخگل نکهت خدنگ است
طربکن ای حباب از ساز غفلت
که گر واشد مژه کام نهنگ است
جهان جنس بد و نیکی ندارد
توییسرمایه هرجا صلح وجنگ است
در این گلشن سراغ سایهٔ گل
همان بر ساحت پشت پلنگ است
به یکتایی طرف گردیدنت چند
خیالاندیشی آیینه زنگ است
ز امید کرم قطع نظر کن
زمین تا آسمان یک چشم تنگ است
مکش رنج نگینداریکه آنجا
سر وامانده ی نامت به سنگ است
بپرهیز از بلای خودنمایی
مسلمانی تو و عالم فرنگ است
صدایی از شکست دل نبالید
چو گل این قطره خون مینای رنگ است
به گفتن گر رسانی فرصت کار
شتابت آشیانساز درنگ است
عدم هستی شد از وهم تو من
خیال آنجا که زور آورد بنگ است
منه بر نقش پایش جبهه بیدل
بر این آیینه عکس سجده زنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
احتیاجی با مزاج سبزه وگل شامل است
هرچه میروید ازین صحرا زبان سایل است
اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست
خاک از آشفتن غبارست و به جمعیتگل است
وحشت بحر از شکست موج ظاهر میشود
رنگ روی عشقبازانگرد پرواز دل است
بیگداز خویش باید دست شست از اعتبار
هرکه درخود میزند آتش چراغ محفل است
صیدگاهکیست اینگلشنکه هر سو بنگری
آب و رنگگل پرافشانتر ز خون بسمل است
هرچه میبینم سراغی از خیالش میدهد
پیش مجنون وادی امکان غبار محمل است
سیل بنیاد تحیر حسرت دیدارکیست
جوهرآیینه چون اشکمچکیدن مایل است
نیستی شاید به داد اضطراب ما رسد
شعله را بیسعی خاکسترتسلی مشکل است
تا نگردید آفت آسایشم نیرنگ هوش
زین معما بیخبر بودمکه مجنون عاقل است
ازتلاش عافیت بگذرکه در دریای عشق
هرکجا بیدستو پاییجلوهگر شدساحل است
کوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست
در میان بسمل و راحت تپیدن حایل است
باطن آسوده ازیک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفسبر لبرساند بیدل است
هرچه میروید ازین صحرا زبان سایل است
اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست
خاک از آشفتن غبارست و به جمعیتگل است
وحشت بحر از شکست موج ظاهر میشود
رنگ روی عشقبازانگرد پرواز دل است
بیگداز خویش باید دست شست از اعتبار
هرکه درخود میزند آتش چراغ محفل است
صیدگاهکیست اینگلشنکه هر سو بنگری
آب و رنگگل پرافشانتر ز خون بسمل است
هرچه میبینم سراغی از خیالش میدهد
پیش مجنون وادی امکان غبار محمل است
سیل بنیاد تحیر حسرت دیدارکیست
جوهرآیینه چون اشکمچکیدن مایل است
نیستی شاید به داد اضطراب ما رسد
شعله را بیسعی خاکسترتسلی مشکل است
تا نگردید آفت آسایشم نیرنگ هوش
زین معما بیخبر بودمکه مجنون عاقل است
ازتلاش عافیت بگذرکه در دریای عشق
هرکجا بیدستو پاییجلوهگر شدساحل است
کوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست
در میان بسمل و راحت تپیدن حایل است
باطن آسوده ازیک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفسبر لبرساند بیدل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
الفت تن باعث فکر پریشان دل است
دانه صاحب ریشه از آمیزش آب وگل است
عمرراکوتاهی سعی نفس آسودگیست
پیچ و تاب جاده هرجا محوگردد منزل است
هر قدم عرض نزاکت داشت سعی رفتگان
کزهجوم آبله این دشت سرتا پا دل است
شسته می گردد نمایان سر خط موج از محیط
نقشما زینصفحهپیش از ثبتکردن زایل است
وهم هستی بست برآیینهام رنگ دویی
تاکسی خود را نمیبیند بهوحدت واصل است
بسکه الفتگاه عجزم دلنشین بیخودیست
آب اگرکردم ازین خاکم روانی مشکل است
در غبار دل تسلیگونهای داریم و بس
موج راگرد شکست آیینهدار ساحل است
تیغ عبرت در بغل دارد هوای باغ دهر
چونشفقگردیکهبالافشانداینجا بسمل است
نیست عالم جای عرض بیقراریهای دل
پرتوی زین شمع اگر بالد برون محفل است
غیر را در عالم وحدت نگاهان بار نیست
کاروان وادی مجنون غبار محمل است
از سر هستی به ذوقگریه نتوانمگذشت
تا نمی در چشمدارم خاکاینصحرا گل است
چیدهام از خویش بر غفلت بساط آگهی
این حباب آیینهٔ دل دارد اما بیدل است
دانه صاحب ریشه از آمیزش آب وگل است
عمرراکوتاهی سعی نفس آسودگیست
پیچ و تاب جاده هرجا محوگردد منزل است
هر قدم عرض نزاکت داشت سعی رفتگان
کزهجوم آبله این دشت سرتا پا دل است
شسته می گردد نمایان سر خط موج از محیط
نقشما زینصفحهپیش از ثبتکردن زایل است
وهم هستی بست برآیینهام رنگ دویی
تاکسی خود را نمیبیند بهوحدت واصل است
بسکه الفتگاه عجزم دلنشین بیخودیست
آب اگرکردم ازین خاکم روانی مشکل است
در غبار دل تسلیگونهای داریم و بس
موج راگرد شکست آیینهدار ساحل است
تیغ عبرت در بغل دارد هوای باغ دهر
چونشفقگردیکهبالافشانداینجا بسمل است
نیست عالم جای عرض بیقراریهای دل
پرتوی زین شمع اگر بالد برون محفل است
غیر را در عالم وحدت نگاهان بار نیست
کاروان وادی مجنون غبار محمل است
از سر هستی به ذوقگریه نتوانمگذشت
تا نمی در چشمدارم خاکاینصحرا گل است
چیدهام از خویش بر غفلت بساط آگهی
این حباب آیینهٔ دل دارد اما بیدل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
عالم ایجاد عشرتخانهٔ جزو و کل است
در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است
گر تأمل زین چمن رمز خموشان واکشد
در نمکدان لب هر غنچه، شور بلبل است
میتوان در تخم دیدن شاخ و برگ نخل را
جزو چون کامل شود آیینهٔ حسنکل است
دسترنج هر کس از پهلوی کوششهای اوست
ریشهٔ تاک از دویدن چون عرق آرد مل است
طبع ما تنها اسیر دستگاه عیش نیست
تا بگیرد دل غم بیناخنی هم چنگل است
در پناه شعله، راحت بر وریم از فیض عشق
داغ سودا بر سر ما سایهٔ برگ گل است
شور مستیهای ما خجلتکش افلاس نیست
تا شکستن شیشهٔ ما آشیان قلقل است
پیر گشتی با هجوم گریه باید ساختن
سیل این صحرا همه در حلقهٔ چشم پل است
بس که گوی شوخی از هم برده است اجزای حسن
ابرو از دنبالهداری پیش پیش کاکل است
فیض این گلشن چه امکان است بیدل کم شود
سایهٔ گل چون پریشان شد بهار سنبل است
در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است
گر تأمل زین چمن رمز خموشان واکشد
در نمکدان لب هر غنچه، شور بلبل است
میتوان در تخم دیدن شاخ و برگ نخل را
جزو چون کامل شود آیینهٔ حسنکل است
دسترنج هر کس از پهلوی کوششهای اوست
ریشهٔ تاک از دویدن چون عرق آرد مل است
طبع ما تنها اسیر دستگاه عیش نیست
تا بگیرد دل غم بیناخنی هم چنگل است
در پناه شعله، راحت بر وریم از فیض عشق
داغ سودا بر سر ما سایهٔ برگ گل است
شور مستیهای ما خجلتکش افلاس نیست
تا شکستن شیشهٔ ما آشیان قلقل است
پیر گشتی با هجوم گریه باید ساختن
سیل این صحرا همه در حلقهٔ چشم پل است
بس که گوی شوخی از هم برده است اجزای حسن
ابرو از دنبالهداری پیش پیش کاکل است
فیض این گلشن چه امکان است بیدل کم شود
سایهٔ گل چون پریشان شد بهار سنبل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
آگاهی و افسردگی دل چه خیال است
تا دانه به خود چشمگشودهست نهال است
آیینهٔگل از بغل غنچه برون نیست
دلگر شکند سربسر آغوش وصال است
حیرتکدهٔ دهر جز اوهام چه دارد
آبادکن خانهٔ آیینه خیال است
برفکربلند آن همه مغرورمباشید
این جامهٔ نو، ناخنهٔ چشمکمال است
کی فرصت عیش است درتن باغکهگل را
گرگردش رنگیست همانگردش سال است
از ریشهٔ نظاره دماندیم تحیر
بالیدگی داغ مه از جسم هلال است
در خلوت دل ازتو تسلی نتوان شد
چیزیکه در آیینه توان دید مثال است
هرگام به راه طلبت رفتهام از خویش
نقش قدمم آینهٔ گردش حال است
هرجا روم از روز سیه چاره ندارم
بیروی تو عالم همه یک چشم غزال است
آن مشت غبارمکه به آهنگ تپیدن
در حسرت دامان نسیمش پر و بال است
ای ذره مفرسای بپرداز توهم
خورشید هم از آینهداران زوال است
بیدل من و آن دولت بیدردسر فقر
کز نسبت او چینی خاموش سفال است
تا دانه به خود چشمگشودهست نهال است
آیینهٔگل از بغل غنچه برون نیست
دلگر شکند سربسر آغوش وصال است
حیرتکدهٔ دهر جز اوهام چه دارد
آبادکن خانهٔ آیینه خیال است
برفکربلند آن همه مغرورمباشید
این جامهٔ نو، ناخنهٔ چشمکمال است
کی فرصت عیش است درتن باغکهگل را
گرگردش رنگیست همانگردش سال است
از ریشهٔ نظاره دماندیم تحیر
بالیدگی داغ مه از جسم هلال است
در خلوت دل ازتو تسلی نتوان شد
چیزیکه در آیینه توان دید مثال است
هرگام به راه طلبت رفتهام از خویش
نقش قدمم آینهٔ گردش حال است
هرجا روم از روز سیه چاره ندارم
بیروی تو عالم همه یک چشم غزال است
آن مشت غبارمکه به آهنگ تپیدن
در حسرت دامان نسیمش پر و بال است
ای ذره مفرسای بپرداز توهم
خورشید هم از آینهداران زوال است
بیدل من و آن دولت بیدردسر فقر
کز نسبت او چینی خاموش سفال است