عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
حیرت دیدار سامان سفر داریم ما
دامن آیینه امشب برکمر داریم ما
تا سراغگوهر دل در نظر داریم ما
روزوشب گردابوش درخودسفر داریمما
خندهٔ ماچون گل از چاکگریباناستو بس
نسخهای از دفتر صنع سحر داریم ما
بیتأمل صورت احوال ما نتوان شناخت
کسوت آهی چو دود دل به بر داریم ما
از ندامت سیرها در باغ عشرت میکنیم
گل به سر داریم تا دستی به سر داریم ما
چونحباب اینجا متاع خانه برق خانهاست
آه نتوانگفت، آتش در جگر داریم ما
گرچهاز جوهر سرافرازیست ما را چون چنار
این تهیدستی هم از نقد هنر داریم ما
نیست چندان رونقی در رنگ عیش بیثبات
ورنه صدگل خنده دریک مشت زر داریم ما
تا نگاهیگلکند ذوق تماشا رفته است
چون شرر سامان فرصت اینقدر داریم ما
هرکه از خود میرود ماییمگرد رفتنش
چون نفس از وحشت دلها خبر داریم ما
در دماغ شوق دود حسرتی پیچیده است.
کیست جزتیغ توتا فهمد چه سر داریم ما
جرأت پرواز برق خرمن آسودگیست
یک جهان آشفتگی در بال و پر داریم ما
باغ دهر از ماست بیدل روشناس رنگ درد
لالهسان آیینهٔ داغ جگر داریم ما
دامن آیینه امشب برکمر داریم ما
تا سراغگوهر دل در نظر داریم ما
روزوشب گردابوش درخودسفر داریمما
خندهٔ ماچون گل از چاکگریباناستو بس
نسخهای از دفتر صنع سحر داریم ما
بیتأمل صورت احوال ما نتوان شناخت
کسوت آهی چو دود دل به بر داریم ما
از ندامت سیرها در باغ عشرت میکنیم
گل به سر داریم تا دستی به سر داریم ما
چونحباب اینجا متاع خانه برق خانهاست
آه نتوانگفت، آتش در جگر داریم ما
گرچهاز جوهر سرافرازیست ما را چون چنار
این تهیدستی هم از نقد هنر داریم ما
نیست چندان رونقی در رنگ عیش بیثبات
ورنه صدگل خنده دریک مشت زر داریم ما
تا نگاهیگلکند ذوق تماشا رفته است
چون شرر سامان فرصت اینقدر داریم ما
هرکه از خود میرود ماییمگرد رفتنش
چون نفس از وحشت دلها خبر داریم ما
در دماغ شوق دود حسرتی پیچیده است.
کیست جزتیغ توتا فهمد چه سر داریم ما
جرأت پرواز برق خرمن آسودگیست
یک جهان آشفتگی در بال و پر داریم ما
باغ دهر از ماست بیدل روشناس رنگ درد
لالهسان آیینهٔ داغ جگر داریم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
صورت وهم به هستی متهم داریم ما
چون حباب آیینه بر طاق عدم داریم ما
محملماچونجرس دوشتپشهایدلاست
شوق پندارد درین وادی قدم داریم ما
آنقدر فرصتکمین قطع الفتها نهایم
عمر صبحیم از نفس تیغ دو دم داریم ما
میتوان از پیکرما یکجهان محرابریخت
همچوابرو هرسر مو وقف خم داریم ما
دل متاعی نیستکز دستش توان انداختن
گرهمه خون نقش بندد مغتنم داریم ما
شوخ چشمی رنج استسقاء ارباب حیاست
هرقدر نظاره میبالد ورم داریم ما
گر بهخود سازدکسی سیر وسفر درکارنیست
اینکه هرسو میرویماز خویش رم داریمما
رنگها دارد بهار عالم بیرنگ عشق
حسن اگر خواهد دویی آیینه هم داریم ما
حیرتما حسنرا افسون مشق جلوههاست
همچوآیینه بیاضی خوش قلم داریم ما
گر نباشد اشک، خجلت هم تلافی میکند
بهر عذر چشم تریک جبهه نم داریم ما
دیدهٔحیران سراغ هرچهخواهی میدهد
خلقی از خود رفته و نقش قدم داریم ما
چند باید بود زحمتپرور ناز امید
بیدل از سامان نومیدی چهکم داریم ما
چون حباب آیینه بر طاق عدم داریم ما
محملماچونجرس دوشتپشهایدلاست
شوق پندارد درین وادی قدم داریم ما
آنقدر فرصتکمین قطع الفتها نهایم
عمر صبحیم از نفس تیغ دو دم داریم ما
میتوان از پیکرما یکجهان محرابریخت
همچوابرو هرسر مو وقف خم داریم ما
دل متاعی نیستکز دستش توان انداختن
گرهمه خون نقش بندد مغتنم داریم ما
شوخ چشمی رنج استسقاء ارباب حیاست
هرقدر نظاره میبالد ورم داریم ما
گر بهخود سازدکسی سیر وسفر درکارنیست
اینکه هرسو میرویماز خویش رم داریمما
رنگها دارد بهار عالم بیرنگ عشق
حسن اگر خواهد دویی آیینه هم داریم ما
حیرتما حسنرا افسون مشق جلوههاست
همچوآیینه بیاضی خوش قلم داریم ما
گر نباشد اشک، خجلت هم تلافی میکند
بهر عذر چشم تریک جبهه نم داریم ما
دیدهٔحیران سراغ هرچهخواهی میدهد
خلقی از خود رفته و نقش قدم داریم ما
چند باید بود زحمتپرور ناز امید
بیدل از سامان نومیدی چهکم داریم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
باکمال اتحاد ازوصل مهجوریم ما
همچو ساغر می بهلب داریم و مخموریم ما
پرتو خورشید جز در خاک نتوان یافتن
یکزمین و آسمان از اصل خود دوریمما
درتجلی سوختیم وچشم بینش وا نشد
سخت پابرخاست جهل مامگرطوریم ما
با وجود ناتوانی سر بهگردون سودهایم
چون مه سرخط عجزیم ومغروریم ما
تهمت حکم قضا را چاره نتوان یافتن
اختیار از ماست چندانیکه مجبوریم ما
مفت ساز بندگیگر غفلت وگر آگهی
پیش نتوان برد جزکاریکه مأموریم ما
بحر در آغوش و موج ما همان محوکنار
کارها با عشق بیپرواست معذوریم ما
همچو ساغر می بهلب داریم و مخموریم ما
پرتو خورشید جز در خاک نتوان یافتن
یکزمین و آسمان از اصل خود دوریمما
درتجلی سوختیم وچشم بینش وا نشد
سخت پابرخاست جهل مامگرطوریم ما
با وجود ناتوانی سر بهگردون سودهایم
چون مه سرخط عجزیم ومغروریم ما
تهمت حکم قضا را چاره نتوان یافتن
اختیار از ماست چندانیکه مجبوریم ما
مفت ساز بندگیگر غفلت وگر آگهی
پیش نتوان برد جزکاریکه مأموریم ما
بحر در آغوش و موج ما همان محوکنار
کارها با عشق بیپرواست معذوریم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
طرح قیامتی ز جگر میکشیم ما
نقاش نالهایم و اثر میکشیم ما
توفان نفس نهنگ محیط تحیریم
آفاق راچوآینه در میکشیم ما
ظالمکند به صحبت ما دل زکین تهی
از جیب سنگ نقد ش؟ر میکشیم ما
زین عرض جوهریکه درآیینه دیدهایم
خط بر جریدههای؟ر میکشیم ما
تا حسن عافیت شود آیینهدار ما
از داغ دل چوشعله سپرمیکشیم ما
در وصل همکنار خیالیم چاره نیست
آیینهایم و عکس به بر میکشیم ما
اینجا جواب نامهٔ عاشق تغافل است
بیهوده انتظار خبر میکشیم ما
آیینه نقشبند طلسم خیال نیست
تصویرخود به لوح دگرمیکشیم ما
وحشت متاع قافلهٔ گرد فرصتیم
محمل به دوش عمرشررمیکشیم ما
تا سجده بردهایم خم پیکر نیاز
زین بار زندگیکه به سر میکشیم ما
ایناست اگرتصرف عرض شکست رنگ
آیینهٔ خیال به زر میکشیم ما
خاک بنای ما به هواگرد میکند
بیدل هنوزمنتپرمیکشیم ما
نقاش نالهایم و اثر میکشیم ما
توفان نفس نهنگ محیط تحیریم
آفاق راچوآینه در میکشیم ما
ظالمکند به صحبت ما دل زکین تهی
از جیب سنگ نقد ش؟ر میکشیم ما
زین عرض جوهریکه درآیینه دیدهایم
خط بر جریدههای؟ر میکشیم ما
تا حسن عافیت شود آیینهدار ما
از داغ دل چوشعله سپرمیکشیم ما
در وصل همکنار خیالیم چاره نیست
آیینهایم و عکس به بر میکشیم ما
اینجا جواب نامهٔ عاشق تغافل است
بیهوده انتظار خبر میکشیم ما
آیینه نقشبند طلسم خیال نیست
تصویرخود به لوح دگرمیکشیم ما
وحشت متاع قافلهٔ گرد فرصتیم
محمل به دوش عمرشررمیکشیم ما
تا سجده بردهایم خم پیکر نیاز
زین بار زندگیکه به سر میکشیم ما
ایناست اگرتصرف عرض شکست رنگ
آیینهٔ خیال به زر میکشیم ما
خاک بنای ما به هواگرد میکند
بیدل هنوزمنتپرمیکشیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
چون نگاه از بس به ذوق جلوه همدوشیم ما
یک مژه تا واشود صد دشت آغوشیم ما
حیرت ما ازدرشتیهای وضع عالم است
دهرتاکهسار شد آیینه میجوشیم ما
شمع فانوس حباب از ما منورکردهاند
روشنی داریم چندانیکه خاموشیم ما
چشمبند غفلت هستی تماشاکردنیست
دهرشور محشرست وپنبه درگوشیم ما
ساز تشویش عدم از هستی ما میدمد
عافیت بیاضطرابی نیست تا هوشیم ما
شعلهگر دارد مقام عافیت خاکسترست
بهکه طاقتها به دست عجزبفروشیم ما
آمد و رفت نفس پر بیسبب افتاده است
کیست تافهمدکه از بهر چه میکوشیمما
زندگی تنها وبال ما نشد ز اقبال عجز
نیستی هم بارتکلیف است تا دوشیم ما
احتیاط ظاهر امواج عجز باطن است
بسکه میبالد شکست دل زره پوشیم ما
راه مقصد جزبه سعی ناله نتوانکرد طی
چون جرسبیدرد هم ایکاشبخروشیمما
چون نگه صدمدعا ازعجز مابیپرده است
نیستفریادی بهاین شوخیکهخاموشیمما
یاد ما بیدل وداع وهم هستیکردن است
تا خیالی در نظر داری فراموشیم ما
یک مژه تا واشود صد دشت آغوشیم ما
حیرت ما ازدرشتیهای وضع عالم است
دهرتاکهسار شد آیینه میجوشیم ما
شمع فانوس حباب از ما منورکردهاند
روشنی داریم چندانیکه خاموشیم ما
چشمبند غفلت هستی تماشاکردنیست
دهرشور محشرست وپنبه درگوشیم ما
ساز تشویش عدم از هستی ما میدمد
عافیت بیاضطرابی نیست تا هوشیم ما
شعلهگر دارد مقام عافیت خاکسترست
بهکه طاقتها به دست عجزبفروشیم ما
آمد و رفت نفس پر بیسبب افتاده است
کیست تافهمدکه از بهر چه میکوشیمما
زندگی تنها وبال ما نشد ز اقبال عجز
نیستی هم بارتکلیف است تا دوشیم ما
احتیاط ظاهر امواج عجز باطن است
بسکه میبالد شکست دل زره پوشیم ما
راه مقصد جزبه سعی ناله نتوانکرد طی
چون جرسبیدرد هم ایکاشبخروشیمما
چون نگه صدمدعا ازعجز مابیپرده است
نیستفریادی بهاین شوخیکهخاموشیمما
یاد ما بیدل وداع وهم هستیکردن است
تا خیالی در نظر داری فراموشیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
حیرتیم اما به وحشتها هماغوشیم ما
همچوشبنم با نسیم صبح همدوشیم ما
هستی موهوم مایک لبگشودن بیش نیست
چونحباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چوگوهر پنبه درگوشیم ما
خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
ازنی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
بحر هم نتواند از ماکرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر مینوشیم ما
گاه در چشم تر وگه برمژهگاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بردوشیم ما
شوخ چشمی نیستکار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب میپوشیم ما
چشمهٔ بیتابی اشکیم ز توفان شوق
با نفس پر میزنیم وناله میجوشیم ما
مرکزگوهر برونگرد خطگرداب نیست
هرکجا حرفی ازآن لب سرزندگوشیم ما
کی بود یاربکهخوبان یاد این بیدلکنند
کزخیال خوشدلان چون غمفراموشیم ما
همچوشبنم با نسیم صبح همدوشیم ما
هستی موهوم مایک لبگشودن بیش نیست
چونحباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چوگوهر پنبه درگوشیم ما
خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
ازنی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
بحر هم نتواند از ماکرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر مینوشیم ما
گاه در چشم تر وگه برمژهگاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بردوشیم ما
شوخ چشمی نیستکار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب میپوشیم ما
چشمهٔ بیتابی اشکیم ز توفان شوق
با نفس پر میزنیم وناله میجوشیم ما
مرکزگوهر برونگرد خطگرداب نیست
هرکجا حرفی ازآن لب سرزندگوشیم ما
کی بود یاربکهخوبان یاد این بیدلکنند
کزخیال خوشدلان چون غمفراموشیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
زین گلستان درس دیدارکه میخوانیم ما
اینقدر آیینه نتوان شدکه حیرانیم ما
سنگ اینکهسار آسایش خیالی بیش نیست
از زمینگیری همان آتش به دامانیم ما
عالمی را وحشت ما چون سحرآوارهکرد
چینفروش دامن صحرای امکانیم ما
سینه چاک غیرتیم از ننگ همچشمی مپرس
هرکه بر رویتگشاید چشم، مژگانیم ما
در نفس آیینهٔ گرد سراغ ماگم است
نالهٔ حیرت خرام ناتوانانیم ما
غیر عریانی لباسی نیست تا پوشدکسی
ازخجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما
هرنفس باید عبث رسوای خودبینی شدن
تا نمیپوشیم چشم ازخویش عریانیم ما
مشت خاک ما جنوندار دو عالم وحشت است
از رم آهو چه میپرسی بیابانیم ما
بیطواف نازش از خود رفتن ما هرزه است
رنگ میباید بهگرد او بگردانیم ما
در تغافلخانهٔ ابروی او چین میکشیم
عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما
نقطهای از سرنوشت عجزما روشن نشد
چشم قربانی مگربر جبهه بنشانیم ما
هرکه خواهد شبههای از هستی ما واکشد
نامهٔ بیمطلب ننوشته عنوانیم ما
نقش پا گلکردهایم اما درین عبرتسرا
هرکه در فکر عدم افتدگریبانیم ما
چون نفس بیدل نسیم بینشان رنگیم، لیک
رنگها پرواز دارد تا پرافشانیم ما
اینقدر آیینه نتوان شدکه حیرانیم ما
سنگ اینکهسار آسایش خیالی بیش نیست
از زمینگیری همان آتش به دامانیم ما
عالمی را وحشت ما چون سحرآوارهکرد
چینفروش دامن صحرای امکانیم ما
سینه چاک غیرتیم از ننگ همچشمی مپرس
هرکه بر رویتگشاید چشم، مژگانیم ما
در نفس آیینهٔ گرد سراغ ماگم است
نالهٔ حیرت خرام ناتوانانیم ما
غیر عریانی لباسی نیست تا پوشدکسی
ازخجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما
هرنفس باید عبث رسوای خودبینی شدن
تا نمیپوشیم چشم ازخویش عریانیم ما
مشت خاک ما جنوندار دو عالم وحشت است
از رم آهو چه میپرسی بیابانیم ما
بیطواف نازش از خود رفتن ما هرزه است
رنگ میباید بهگرد او بگردانیم ما
در تغافلخانهٔ ابروی او چین میکشیم
عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما
نقطهای از سرنوشت عجزما روشن نشد
چشم قربانی مگربر جبهه بنشانیم ما
هرکه خواهد شبههای از هستی ما واکشد
نامهٔ بیمطلب ننوشته عنوانیم ما
نقش پا گلکردهایم اما درین عبرتسرا
هرکه در فکر عدم افتدگریبانیم ما
چون نفس بیدل نسیم بینشان رنگیم، لیک
رنگها پرواز دارد تا پرافشانیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
با همه افسردگی مفت تماشاییم ما
موجها دارد پری چندان که میناییم ما
رنگها گل کردهایماما در آغوش عدم
بیضهٔ طاووس ز زیر بال عنقاییم ما
منزل ما محمل ما، سعی ما افتادگیست
همچو اشک ازکاروان لغزش پاییم ما
بیخودیعمریست ازدلمیکشد رختنفس
تا برون خود جهانی دیگر آراییم ما
نردبان چاک دل تا قصرگردون بردن است
چون سحر از خویش آسان برنمیآییم ما
گوشهٔ آرام دیگر ازکجا یابد کسی
چون نفس در خانهٔ دل هم نمیپاییم ما
امتیاز وصل و هجران دورباشکس مباد
آه ازین غفلتکه با او نیزتنهاییم ما
صرفهٔ کوشش ندارد یاد عمر رفتهام
فرصت ازکف میرود تا دست میساییم ما
تا بههمت بگذریم ازهرچه میآید به پیش
همچوفرصت یکقلم دی ساز فرداییمما
بیحضوری نیستاستقبال از خود رفتگان
سجدهایکردی به دامانی که میآییم ما
شوخی آثار معنی بیعبارت مشکل است
فاشترگوییم او هم اوست تا ماییم ما
بیمحاباکیست بیدل از سر ما بگذرد
چون شکست آبله یک قطره دریاییم ما
موجها دارد پری چندان که میناییم ما
رنگها گل کردهایماما در آغوش عدم
بیضهٔ طاووس ز زیر بال عنقاییم ما
منزل ما محمل ما، سعی ما افتادگیست
همچو اشک ازکاروان لغزش پاییم ما
بیخودیعمریست ازدلمیکشد رختنفس
تا برون خود جهانی دیگر آراییم ما
نردبان چاک دل تا قصرگردون بردن است
چون سحر از خویش آسان برنمیآییم ما
گوشهٔ آرام دیگر ازکجا یابد کسی
چون نفس در خانهٔ دل هم نمیپاییم ما
امتیاز وصل و هجران دورباشکس مباد
آه ازین غفلتکه با او نیزتنهاییم ما
صرفهٔ کوشش ندارد یاد عمر رفتهام
فرصت ازکف میرود تا دست میساییم ما
تا بههمت بگذریم ازهرچه میآید به پیش
همچوفرصت یکقلم دی ساز فرداییمما
بیحضوری نیستاستقبال از خود رفتگان
سجدهایکردی به دامانی که میآییم ما
شوخی آثار معنی بیعبارت مشکل است
فاشترگوییم او هم اوست تا ماییم ما
بیمحاباکیست بیدل از سر ما بگذرد
چون شکست آبله یک قطره دریاییم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
بیتوچون شمع زضعف تن ما
رنگ ما خفت بهپیراهن ما
نقش پاییم ادبپرور عجز
مژه خم میشود از دیدن ما
خاک ما گرد قیامت دارد
حذر از آفت شوراندن ما
زندگی طعمهٔ کلفتگردید
رشتهها خوردهگره خوردن ما
حرص مضمون رهایی فهمید
دل به اسباب جهان بستن ما
فکر آزادگی آزادی برد
سرگریبان زده از دامن ما
اگر این است سلوک احباب
دشمن ما نبود دشمن ما
خلعت آرای سحر عریانیست
چاک دوزید به پیراهن ما
آفت اندوختنی میخواهد
برقمانیست مگرخرمنما
آخر انجام رعونت چون شمع
میکشد تار رگگردن ما
قاصد آورد پیام دلدار
بازگردید ز خود رفتن ما
بیدل آخر ز چه خورشیدکم است
این چراغ به نفس روشن ما
رنگ ما خفت بهپیراهن ما
نقش پاییم ادبپرور عجز
مژه خم میشود از دیدن ما
خاک ما گرد قیامت دارد
حذر از آفت شوراندن ما
زندگی طعمهٔ کلفتگردید
رشتهها خوردهگره خوردن ما
حرص مضمون رهایی فهمید
دل به اسباب جهان بستن ما
فکر آزادگی آزادی برد
سرگریبان زده از دامن ما
اگر این است سلوک احباب
دشمن ما نبود دشمن ما
خلعت آرای سحر عریانیست
چاک دوزید به پیراهن ما
آفت اندوختنی میخواهد
برقمانیست مگرخرمنما
آخر انجام رعونت چون شمع
میکشد تار رگگردن ما
قاصد آورد پیام دلدار
بازگردید ز خود رفتن ما
بیدل آخر ز چه خورشیدکم است
این چراغ به نفس روشن ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
از بسگرفته است تحیر عنان ما
دارد هجوم آینه اشک روان ما
گلها تمام پنبهٔ گوش تغافلند
بلبل به هرز سر نکنی داستان ما
وضع خموش ما ز سخن دلنشینتر است
با تیر احتیاج نداردگمان ما
حرف درشت ما ثمر سود عالمیست
گوهر دهد به جای شرر سنگکان ما
گاه سخن به ذوق سپرداریکمان
شدگوشها نشان خدنگ بیان ما
از بس سبک زگلشن هستیگذشتهایم
نشکسته است رنگگلی از خزان ما
در پردههای عجز سری واکشیدهایم
چون درد درشکست دل است آشیان ما
ای مطرب جنونکدة درد، همتی
تا نالهگلکند نفس ناتوان ما
چون صبح بیغبار نفس زندهایم و بس
شبنم صفاست آینهٔ امتحان ما
بوی بهار در قفس غنچه داغ شد
از بسکه تنگکرد چمن را فغان ما
چون دود شمع وحشت ما را سبب مپرس
آتشگرفته است پیکاروان ما
بیدل زبس به سختی جاوید ساختیم
مغز محیط شد چوگهر استخوان ما
دارد هجوم آینه اشک روان ما
گلها تمام پنبهٔ گوش تغافلند
بلبل به هرز سر نکنی داستان ما
وضع خموش ما ز سخن دلنشینتر است
با تیر احتیاج نداردگمان ما
حرف درشت ما ثمر سود عالمیست
گوهر دهد به جای شرر سنگکان ما
گاه سخن به ذوق سپرداریکمان
شدگوشها نشان خدنگ بیان ما
از بس سبک زگلشن هستیگذشتهایم
نشکسته است رنگگلی از خزان ما
در پردههای عجز سری واکشیدهایم
چون درد درشکست دل است آشیان ما
ای مطرب جنونکدة درد، همتی
تا نالهگلکند نفس ناتوان ما
چون صبح بیغبار نفس زندهایم و بس
شبنم صفاست آینهٔ امتحان ما
بوی بهار در قفس غنچه داغ شد
از بسکه تنگکرد چمن را فغان ما
چون دود شمع وحشت ما را سبب مپرس
آتشگرفته است پیکاروان ما
بیدل زبس به سختی جاوید ساختیم
مغز محیط شد چوگهر استخوان ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
غیر وحدت برنتابد همت عرفان ما
دامن خویش است چون صحراگل دامان ما
شوق در بیدستوپایی نیستمأیوس طلب
چون قلم سعل قدم میبالد از مژگان ما
معنی اظهار صبح از وحشت انشا کردهاند
نامهٔ آهیم بیتابی همان عنوان ما
زین دبستان مصرع زلفی مسلسل خواندهایم
خامشی مشکل کهگردد مقطع دیوان ما
وحشت ما زین چمن محملکش صدعبرت است
نشکند رنگیکه چینش نیست در دامان ما
یار در آغوش و نام او نمیدانمکه چیست
سادگی ختم است چون آیینهبر نسیان ما
در تپیدنگاه امکان شوخی نظارهایم
از غباری میتوان ره بست بر جولان ما
مدعا از دل به لب نگذشته میسوزد نفس
اینقدر دارد خموشی آتش پنهان ما
مغثنم دار ای شرر جولانگه آغوش سنگ
تنگی فرضت بغل واکرده در میدان ما
جلوه درکار است و ما با خود قناعتکردهایم
بهکه بر روی توباشد چشم ما حیران ما
بیدل از حیرت زبان درد دل فهمیدنیست
آیسنه میپوشد امشب نالهٔ عریان ما
دامن خویش است چون صحراگل دامان ما
شوق در بیدستوپایی نیستمأیوس طلب
چون قلم سعل قدم میبالد از مژگان ما
معنی اظهار صبح از وحشت انشا کردهاند
نامهٔ آهیم بیتابی همان عنوان ما
زین دبستان مصرع زلفی مسلسل خواندهایم
خامشی مشکل کهگردد مقطع دیوان ما
وحشت ما زین چمن محملکش صدعبرت است
نشکند رنگیکه چینش نیست در دامان ما
یار در آغوش و نام او نمیدانمکه چیست
سادگی ختم است چون آیینهبر نسیان ما
در تپیدنگاه امکان شوخی نظارهایم
از غباری میتوان ره بست بر جولان ما
مدعا از دل به لب نگذشته میسوزد نفس
اینقدر دارد خموشی آتش پنهان ما
مغثنم دار ای شرر جولانگه آغوش سنگ
تنگی فرضت بغل واکرده در میدان ما
جلوه درکار است و ما با خود قناعتکردهایم
بهکه بر روی توباشد چشم ما حیران ما
بیدل از حیرت زبان درد دل فهمیدنیست
آیسنه میپوشد امشب نالهٔ عریان ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
گر بهاین وحشتدهدگرد جنونسامان ما
تا سحرگشتنگریبان میدرد عریان ما
فیضها میجوشد از خاک بهار بیخودی
صبحفرش است ازشکست رنگ در بستانما
در تماشایت به رنگ شمع هرجا میرویم
دیدهٔ ما یکقدم پیش است از مژگان ما
محوگردیدن علاج ضطراب دل نکرد
ازتحیرسربه شریک موج شدتوفان ما
از شهادت انتظاران بساط حیرتیم
زخمها واماندن چشم است در میدان ما
منزل مقصود گام اول افتادگیست
همچواشک ایکاش لغزیدنشود جولان ما
دور جامی زین چمن چونگل نصیب ما نشد
رنگ ناگردیده، آخر میشود دوران ما
سوخت پیش از ما درین محفل چراغ انتظار
دیدهٔ یعقوب نایاب است درکنعان ما
مطرب ساز تظلم پردهدار خویکیست
شعله میپوشد جهان از نالهٔ عریان ما
هستی موهوم غیر از نفی اثباتی نداشت
رفتن ماگرد پیداکرد از دامان ما
چشم تابرهم زنم اشکی بهخون غلتیده است
بسمل ایجاد است بیدل جنبش مژگان ما
تا سحرگشتنگریبان میدرد عریان ما
فیضها میجوشد از خاک بهار بیخودی
صبحفرش است ازشکست رنگ در بستانما
در تماشایت به رنگ شمع هرجا میرویم
دیدهٔ ما یکقدم پیش است از مژگان ما
محوگردیدن علاج ضطراب دل نکرد
ازتحیرسربه شریک موج شدتوفان ما
از شهادت انتظاران بساط حیرتیم
زخمها واماندن چشم است در میدان ما
منزل مقصود گام اول افتادگیست
همچواشک ایکاش لغزیدنشود جولان ما
دور جامی زین چمن چونگل نصیب ما نشد
رنگ ناگردیده، آخر میشود دوران ما
سوخت پیش از ما درین محفل چراغ انتظار
دیدهٔ یعقوب نایاب است درکنعان ما
مطرب ساز تظلم پردهدار خویکیست
شعله میپوشد جهان از نالهٔ عریان ما
هستی موهوم غیر از نفی اثباتی نداشت
رفتن ماگرد پیداکرد از دامان ما
چشم تابرهم زنم اشکی بهخون غلتیده است
بسمل ایجاد است بیدل جنبش مژگان ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
پر تشنه است حرص فضولیکمین ما
یارب عرق به خاک نریزد جبین ما
آه از حلاوت سخن وخلق بیتمیز
آتش به خانهٔ که زند انگبین ما
عمریست با خیالگر و تاز پهلویم
گردون به رخش موجگهربست زین ما
غیراز شکست چینی دلکاین زمان دمید
مویی نداشت خامهٔ نقاش چین ما
پیغام عجز سرمهنوا باکه میرسد
شاید مگس به پنبه رساند طنین ما
حرفی نشدعیانکهتوان خواند وفهمکرد
بسیخامه بود منشی خط جبین ما
یارب زمین نرم چه سازد به نقش پا
داغگذشتگان نکنی دلنشین ما
بشکستهایم دامن وحشت چوگردباد
دستی بلندکرد زچین آستین ما
چندان نمک نداشت بهخود چشم دوختن
صدآفرین به غفلت غیرآفرین ما
در ملک نیستیچه تصرفکندکسی
عنقاگم است در پی نام نگین ما
گشتیمداغ خلوت محفلولیچوشمع
خود را ندید غفلت آیینهبین ما
برخاستن ز شرمضعیفی چهممکن است
بیدل غبار نمزده دارد زمین ما
یارب عرق به خاک نریزد جبین ما
آه از حلاوت سخن وخلق بیتمیز
آتش به خانهٔ که زند انگبین ما
عمریست با خیالگر و تاز پهلویم
گردون به رخش موجگهربست زین ما
غیراز شکست چینی دلکاین زمان دمید
مویی نداشت خامهٔ نقاش چین ما
پیغام عجز سرمهنوا باکه میرسد
شاید مگس به پنبه رساند طنین ما
حرفی نشدعیانکهتوان خواند وفهمکرد
بسیخامه بود منشی خط جبین ما
یارب زمین نرم چه سازد به نقش پا
داغگذشتگان نکنی دلنشین ما
بشکستهایم دامن وحشت چوگردباد
دستی بلندکرد زچین آستین ما
چندان نمک نداشت بهخود چشم دوختن
صدآفرین به غفلت غیرآفرین ما
در ملک نیستیچه تصرفکندکسی
عنقاگم است در پی نام نگین ما
گشتیمداغ خلوت محفلولیچوشمع
خود را ندید غفلت آیینهبین ما
برخاستن ز شرمضعیفی چهممکن است
بیدل غبار نمزده دارد زمین ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
بیربشه سوخت مزرع آه حزین ما
درد دلی نکاشت قضا در زمین ما
شهرت نوایی هوس نام، سرمه خوست
چینی به مورسید زنقش نگین ما
گشتیم خاک و محو نگردید سرنوشت
خط میکشد غبار هنوز از جبین ما
فرصت کفیل. سیر تأمل نمیشود
آتش زدهست صفحهٔ نظم متین ما
جز در غبار شیشهٔ ساعت نیافته
رفتارکاروان شهور و سنین ما
ناموس راز فقر و غنا در حجاب ماند
دامن به چیدنی نشکست آستین ما
جمعیت دل است مدارایکفر هم
چون سبحهکوچه داد به زنار، دین ما
خورشید درکنار و بهشب غوطه خوردهایم
آه از سیاهی نظر دوربین ما
چون شمع پیش ازآنکهشویم آشیان داغ
آتش فتاده بود پسی انگبین ما
تاکی شود جنون نفسی فارغ ازتلاش
آیینه سوخت از نفس واپسین ما
خواهد به شکل قامت خمگشته برگشود
بستهست زندگیکمر ما بهکین ما
بیدل مباش ممتحن وهم زندگی
چینکمند مقصد عمر ازکمین ما
درد دلی نکاشت قضا در زمین ما
شهرت نوایی هوس نام، سرمه خوست
چینی به مورسید زنقش نگین ما
گشتیم خاک و محو نگردید سرنوشت
خط میکشد غبار هنوز از جبین ما
فرصت کفیل. سیر تأمل نمیشود
آتش زدهست صفحهٔ نظم متین ما
جز در غبار شیشهٔ ساعت نیافته
رفتارکاروان شهور و سنین ما
ناموس راز فقر و غنا در حجاب ماند
دامن به چیدنی نشکست آستین ما
جمعیت دل است مدارایکفر هم
چون سبحهکوچه داد به زنار، دین ما
خورشید درکنار و بهشب غوطه خوردهایم
آه از سیاهی نظر دوربین ما
چون شمع پیش ازآنکهشویم آشیان داغ
آتش فتاده بود پسی انگبین ما
تاکی شود جنون نفسی فارغ ازتلاش
آیینه سوخت از نفس واپسین ما
خواهد به شکل قامت خمگشته برگشود
بستهست زندگیکمر ما بهکین ما
بیدل مباش ممتحن وهم زندگی
چینکمند مقصد عمر ازکمین ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
پا به نومیدی شکست آزادی دلخواه ما
گرد چین دستی نزد بر دامنکوتاه ما
کوشش اشکیم برما تهمت جولان مبند
تا به خاک از لغزش پاکاش باشد راه ما
چون حبابازکارگاهٔأس میجوشیمو بس
جز شکست دل چهخواهد بود مزد آه ما
غفلتکم فرصتی میدان لافکس مباد
در صف آتش علمدار است برگ کاه ما
صبحهستی صررت چاکگریبان فناست
عمرها شد روز ما میجوشد از بیگاه ما
صرف نقصانیم دیگر ازکمال ما مپرس
عشق پرکرده ست آغوش هلال از ماه ما
هرنفسکز جیبدلگلمیکند پیغاماوست
اینرسنعمریست یوسفمیکشد از چاهما
جهل هم نیرنگ آگاهی است اما فهمکو
ماسواگر وارسی اسمی است از الله ما
پرتواقبال رحمت بسکه عام افتادهاست
نیستدرویشی کهباشد کلبهاش بیشاه ما
حلقهٔ پرگارگردون ناکجا خواهی شمرد
زینکچه بسیار دارد خاک بازیگاه ما
دقت بسیار دارد فهم اسرار عدم
چشم از عالم بپوشی تا شوی آگاه ما
میرویمازخویشوهمچونشمعپا مال خودیم
عجز واکرده است بیدل بر سر ما راه ما
گرد چین دستی نزد بر دامنکوتاه ما
کوشش اشکیم برما تهمت جولان مبند
تا به خاک از لغزش پاکاش باشد راه ما
چون حبابازکارگاهٔأس میجوشیمو بس
جز شکست دل چهخواهد بود مزد آه ما
غفلتکم فرصتی میدان لافکس مباد
در صف آتش علمدار است برگ کاه ما
صبحهستی صررت چاکگریبان فناست
عمرها شد روز ما میجوشد از بیگاه ما
صرف نقصانیم دیگر ازکمال ما مپرس
عشق پرکرده ست آغوش هلال از ماه ما
هرنفسکز جیبدلگلمیکند پیغاماوست
اینرسنعمریست یوسفمیکشد از چاهما
جهل هم نیرنگ آگاهی است اما فهمکو
ماسواگر وارسی اسمی است از الله ما
پرتواقبال رحمت بسکه عام افتادهاست
نیستدرویشی کهباشد کلبهاش بیشاه ما
حلقهٔ پرگارگردون ناکجا خواهی شمرد
زینکچه بسیار دارد خاک بازیگاه ما
دقت بسیار دارد فهم اسرار عدم
چشم از عالم بپوشی تا شوی آگاه ما
میرویمازخویشوهمچونشمعپا مال خودیم
عجز واکرده است بیدل بر سر ما راه ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
کوتاه نیست سلسلهٔ دود آه ما
آشفتگی به زلفکه واگرد راه ما
صافطرب ز هستی مادردکلفتاست
دارد نفس چو آینه روز سیاه ما
دریاد جلوهٔ تو دل از دست دادهایم
نو حیرت است آینهٔ کم نگاه ما
زین باغسعیشبنمما داغیأس برد
برگی نیافتیم کهگردد پناه ما
از دستگاه آبله اقبال ما مپرس
درزیرپا شکست ضعیفیکلاه ما
چوناشک سردرآبلهپیچیده میرویم
خاراست اگر همه مژه ریزی به راه ما
حیرتگداخت شبنم شکی بهارکرد
باری درین چمن نفسی زد نگاه ما
هرجا رسیدهایم تری موج میزند
عالم طلسم یک عرق است ازگناه ما
در عالمیکه فیش رود دعوی حسد
یارب مباد غفلت ماکینهخواه ما
بیدل ز بسکه بیاثر عرض هستیام
کردی نکرد در دل آیینه آه ما
آشفتگی به زلفکه واگرد راه ما
صافطرب ز هستی مادردکلفتاست
دارد نفس چو آینه روز سیاه ما
دریاد جلوهٔ تو دل از دست دادهایم
نو حیرت است آینهٔ کم نگاه ما
زین باغسعیشبنمما داغیأس برد
برگی نیافتیم کهگردد پناه ما
از دستگاه آبله اقبال ما مپرس
درزیرپا شکست ضعیفیکلاه ما
چوناشک سردرآبلهپیچیده میرویم
خاراست اگر همه مژه ریزی به راه ما
حیرتگداخت شبنم شکی بهارکرد
باری درین چمن نفسی زد نگاه ما
هرجا رسیدهایم تری موج میزند
عالم طلسم یک عرق است ازگناه ما
در عالمیکه فیش رود دعوی حسد
یارب مباد غفلت ماکینهخواه ما
بیدل ز بسکه بیاثر عرض هستیام
کردی نکرد در دل آیینه آه ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
نخل شمعیمکه در شعله دود ریشهٔ ما
عافیت سوز بود سایه اندیشهٔ ما
بسکه چون جوهرآیینه تماشا نظریم
میچکد خون تحیر ز رگ و ریشهٔ ما
یک نفس ساکن دامان حبابیم امروز
ورنه چون آب روانیست همان پیشهٔ ما
گرد صحرای ضعیفیگره دام وفاست
ناله دامن نفشاند ز نی بیشهٔ ما
گر به تسلیم وفا پا فشرد طاقت عجز
باده از خون رگ سنگکشد شیشهٔ ما
ازگل راز به مرغان هوس بو ندهد
غنچهٔ خامشیگلشن اندیشهٔ ما
باغ جان سختی ما سبزهٔ جوهر دارد
آب از جوی دم تیغ خورد ریشهٔ ما
نفسگرم مراقب صفتان برق فناست
بیستون میشود آب از شرر تیشهٔ ما
دلگمگشته سراغیست زکیفیت شوق
نشئه بالد اگر از دست رود شیشهٔ ما
وادی عشق سموم دلگرمی دارد
تب شیر است اگرگردکند بیشهٔ ما
نخل نظارهٔ شوقم سراپا بیدل
همچوخط در چمن حسن دودریشهٔ ما
عافیت سوز بود سایه اندیشهٔ ما
بسکه چون جوهرآیینه تماشا نظریم
میچکد خون تحیر ز رگ و ریشهٔ ما
یک نفس ساکن دامان حبابیم امروز
ورنه چون آب روانیست همان پیشهٔ ما
گرد صحرای ضعیفیگره دام وفاست
ناله دامن نفشاند ز نی بیشهٔ ما
گر به تسلیم وفا پا فشرد طاقت عجز
باده از خون رگ سنگکشد شیشهٔ ما
ازگل راز به مرغان هوس بو ندهد
غنچهٔ خامشیگلشن اندیشهٔ ما
باغ جان سختی ما سبزهٔ جوهر دارد
آب از جوی دم تیغ خورد ریشهٔ ما
نفسگرم مراقب صفتان برق فناست
بیستون میشود آب از شرر تیشهٔ ما
دلگمگشته سراغیست زکیفیت شوق
نشئه بالد اگر از دست رود شیشهٔ ما
وادی عشق سموم دلگرمی دارد
تب شیر است اگرگردکند بیشهٔ ما
نخل نظارهٔ شوقم سراپا بیدل
همچوخط در چمن حسن دودریشهٔ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
میخورد خون نفس اندر دل غم پیشهٔ ما
جوهرتیغ بود خارو خس بیشهٔ ما
بس که چون شمع به غم نشوونما یافتهایم
شعله را موج طراوت شمرد ریشهٔ ما
سختی دهر ز صبر دل ما زنهاریست
آب شد طاقت سنگ ازجگر شیشهٔ ما
قد خمگشه همان ناخن فرهاد غم است
سعی بیجاست به جز جانکنی ازتیشهٔ ما
شغل رسوایی و مستوری احوال بلاست
کاش آرایش بازار دهد پیشهٔ ما
شور زنجیر جنون از نفس ما پیداست
نکهت زلفکه پیچیده بر اندیشهٔ ما
چشم امید نداریم زکشت دگران
دل ما دانهٔ ما، نالهٔ ما، ریشهٔ ما
خامشیها سبق مکتب بیتابی نیست
یک قلم ناله بود مشق نی پیشهٔ ما
نشئهٔ مشرب بیرنگی ازآن صافترست
که شود موج پری درّد ته شیشهٔ ما
بیدل از فطرت ما قصر معانیست بلند
پایه دارد سخن ازکرسی اندیشهٔ ما
جوهرتیغ بود خارو خس بیشهٔ ما
بس که چون شمع به غم نشوونما یافتهایم
شعله را موج طراوت شمرد ریشهٔ ما
سختی دهر ز صبر دل ما زنهاریست
آب شد طاقت سنگ ازجگر شیشهٔ ما
قد خمگشه همان ناخن فرهاد غم است
سعی بیجاست به جز جانکنی ازتیشهٔ ما
شغل رسوایی و مستوری احوال بلاست
کاش آرایش بازار دهد پیشهٔ ما
شور زنجیر جنون از نفس ما پیداست
نکهت زلفکه پیچیده بر اندیشهٔ ما
چشم امید نداریم زکشت دگران
دل ما دانهٔ ما، نالهٔ ما، ریشهٔ ما
خامشیها سبق مکتب بیتابی نیست
یک قلم ناله بود مشق نی پیشهٔ ما
نشئهٔ مشرب بیرنگی ازآن صافترست
که شود موج پری درّد ته شیشهٔ ما
بیدل از فطرت ما قصر معانیست بلند
پایه دارد سخن ازکرسی اندیشهٔ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
داغگلکرد بهار از اثر لالهٔ ما
سرمهگردید صدای جرس نالهٔ ما
محوجولان هوسگشت سروبرگ نمو
داشت پرگار هوا شعلهٔ جوالهٔ ما
چند چون چشم بتان قافلهسالاری ناز
اثر روز سیاه است به دنبالهٔ ما
با همه جهلگر از زاهد ومکرش پرسی
سامری نیست فسون قابلگوسالهٔ ما
عاقبت همچو چنار از اثر دست دعا
آتش آورد برون زهدکهن سالهٔ ما
بر سیهبختی خود ناز دو عالم داریم
سایه دارد مژهات بر سر بنگالهٔ ما
همچو شمع از چمن آیینه ساغر زدهایم
گر رسد رنگ به پرواز شود هالهٔ ما
آب باید شدن از خجلت اظهار آخر
عرقی هستگره در نظر ژالهٔ ما
درنه بیضهٔ افلاک شکافی بیدل
تا بهکام تپشی بالکشد نالهٔ ما
سرمهگردید صدای جرس نالهٔ ما
محوجولان هوسگشت سروبرگ نمو
داشت پرگار هوا شعلهٔ جوالهٔ ما
چند چون چشم بتان قافلهسالاری ناز
اثر روز سیاه است به دنبالهٔ ما
با همه جهلگر از زاهد ومکرش پرسی
سامری نیست فسون قابلگوسالهٔ ما
عاقبت همچو چنار از اثر دست دعا
آتش آورد برون زهدکهن سالهٔ ما
بر سیهبختی خود ناز دو عالم داریم
سایه دارد مژهات بر سر بنگالهٔ ما
همچو شمع از چمن آیینه ساغر زدهایم
گر رسد رنگ به پرواز شود هالهٔ ما
آب باید شدن از خجلت اظهار آخر
عرقی هستگره در نظر ژالهٔ ما
درنه بیضهٔ افلاک شکافی بیدل
تا بهکام تپشی بالکشد نالهٔ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
به پیری الفت حرص و هوس شد آینهٔ ما
بهار رفتکه این خار و خس شد آینهٔ ما
به حکم عجز نکردیم اقتباس تعین
همین مقابل مور و مگس شد آینهٔ ما
به باد سعی جنون رفت رنگ جوهرتسکین
چنینکه تاختکه نعل فرس شد آینهٔ ما؟
فغانکه بوی حضوری نبردکوشش فطرت
چوصبح طعمهٔ زنگ نفس شد آینهٔ ما
بهکام دل مژه نگشود سرگرانی حیرت
ز ناتمامی صیقل قفس شد آینهٔ ما
گذشت محمل نازکه از سواد تحیر؟
کهعمرهاست شکست جرس شد آینهٔ ما
به فهم رازتوبیدل چه ممکن اسث رسیدن
همین بس استکه تمثالرس شد آینهٔ ما
بهار رفتکه این خار و خس شد آینهٔ ما
به حکم عجز نکردیم اقتباس تعین
همین مقابل مور و مگس شد آینهٔ ما
به باد سعی جنون رفت رنگ جوهرتسکین
چنینکه تاختکه نعل فرس شد آینهٔ ما؟
فغانکه بوی حضوری نبردکوشش فطرت
چوصبح طعمهٔ زنگ نفس شد آینهٔ ما
بهکام دل مژه نگشود سرگرانی حیرت
ز ناتمامی صیقل قفس شد آینهٔ ما
گذشت محمل نازکه از سواد تحیر؟
کهعمرهاست شکست جرس شد آینهٔ ما
به فهم رازتوبیدل چه ممکن اسث رسیدن
همین بس استکه تمثالرس شد آینهٔ ما