عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰ - سه تار من
نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایه تسلی شب های تار من
ای دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسی سازگار من
در گوشه غمی که فراموش عالمی است
من غمگسار سازم و او غمگسار من
اشک است جویبار من و ناله سه تار
شب تا سحر ترانه این جویبار من
چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خیر خنجر مژگان یار من
رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنار من
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایه قرار دل بیقرار من
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من
از چشم خود سیاه دلی وام میکنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من
اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده شب زنده دار من
من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختش بلند نیست که باشد شکار من
یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من
جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر
بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من
زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من
در بوستان طبع حزینم چو بگذری
پرهیز نیش خار من ای گلعذار من
من شهریار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در این شهریار من
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱ - ناله های زار
به اختیار گرو برد چشم یار از من
که دور از او ببرد گریه اختیار از من
به روز حشر اگر اختیار با ما بود
بهشت و هر چه در او از شما و یار از من
سیه تر از سر زلف تو روزگار من است
دگر چه خواهد از این بیش روزگار از من
به تلخکامی از آن دلخوشم که می ماند
بسی فسانه شیرین به یادگار از من
در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر
دگر چه داری از این بیش انتظار از من
به اختیار نمی باختم به خالش دل
که برده بود حریف اول اختیار از من
گذشت کار من و یار شهریارا لیک
در این میان غزلی ماند شاهکار از من
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵ - به سروناز شیراز
باز شد روزنی از گلشن شیراز به من
میکشد نرگس و نارنج سری باز به من
سروناز ارم از دور به من کرد سلام
جای آن را که چنان سرو کند ناز به من
افق طالع من طلعت باباکوهی است
کو فروتابد از آن کوه سرافراز به من
بانی کلک فریدون به قطار از شیراز
بار زد قافله شکر اهواز به من
با سر نامه گشودم در گنجینه راز
که هم از خواجه گشوده است در راز به من
شمعی از شیخ شکفته است شبستان افروز
گر چه پروانه دهد رخصت پرواز به من
شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل
عشوه ها می دهد از پرده شهناز به من
دل به کنج قفس از حسرت پروازم سوخت
گو هم آواز چمن کم دهد آواز به من
شهریارا به غزل عشق نگنجد بگذار
شرح این قصه جانسوز دهد ساز به من
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲ - شمشیر قلم
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده ازین گریه ی خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقه ی زنجیر جنون گیر نکردی
عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی
چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵ - دیوانه و پری
آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفری
ماهم از کارگه دیده نهان شد چو پری
باز در خواب سر زلف پری خواهم دید
بعد از این دست من و دامن دیوانه سری
منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس
سوخت در فصل گلم حسرت بی بال و پری
خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت
اینهمه عمر به بی حاصلی و بی خبری
دوش غوغای دل سوخته مدهوشم داشت
تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحری
باش تا هاله صفت دور تو گردم ای ماه
که من ایمن نیم از فتنه دور قمری
منش آموختم آئین محبت لیکن
او شد استاد دل آزاری و بیدادگری
سرو آزادم و سر بر فلک افراشته ام
بی ثمر بین که ثمردارد از این بی ثمری
شهریارا به جز آن مه که بری گشته ز من
پری اینگونه ندیدیم ز دیوانه بری
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶ - مکتب طبیعت
فریب رهزن دیو و پری تو چون نخوری
که راه آدم و حوا زده است دیو و پری
به پرده داری شب بود عیب ما پنهان
ولی سپیده دمان می رسد پرده دری
سرود جنگل و دریاچه سنفونیهایی است
برون ز دایره ی درک و دانش بشری
به باغ چهچه سحر بلبلان سحر
به کوه قهقه شوق کبکهای دری
زمینه ایست سکوت از برای صوت و صدا
ولی سکوت طبیعت ز بان لال و کری
از آن زمان که دلم در به در ترا جوید
حبیب من چه دلی داده ام به در به دری
سرشک و دیده جمال تو می نمایندم
یکی به آینه سازی دگر به شیشه گری
به تیر عشق تو تا سینه ها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده می شود سپری
پناه سایه آزادگی است بر سر سرو
که جور اره نبیند به جرم بی ثمری
تو شهریار به دنبال خواجه رو تنها
که این مجامله هم برنیامد از دگری
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶ - جمع و تفریق
ای گل به شکر آنکه در این بوستان گلی
خوش دار خاطری ز خزان دیده بلبلی
فردا که رهزنان دی از راه می رسند
نه بلبلی به جای گذارند و نه گلی
دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید
امشب بیا که نیست به فردا تقبلی
گلچین گشوده دست تطاول خدای را
ای گل بهر نسیم نشاید تمایلی
گردون ز جمع ما همه تفریق می کند
با این حساب باز نماند تفاضلی
عمر منت مجال تغافل نمی دهد
مشنو که هست شرط محبت تغافلی
ای باغبان که سوختی از قهرم آشیان
روزی ببینمت که نه سروی نه سنبلی
حالی خوش است کام حریفان به دور جام
گر دور روزگار نیابد تحولی
گر دوستان به علم و هنر تکیه کرده اند
ما را هنر نداده خدا جز توکلی
عاشق به کار خویش تعلل چرا کند
گردون به کار فتنه ندارد تعللی
شکرانه تفضل حسنت خدای را
با شهریار عاشق شیدا تفضلی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷ - مزد شبانی
خوشست پیری اگر مانده بود جان جوانی
ولی ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جانی
چو من به کنج ریاضت خزیده را چه تفاوت
کزان کرانه بهاری گذشت یا که خزانی
وداع یار به یادآر و اشک حسرت عاشق
چو می‌رسی به لب چشمه ای و آب روانی
دهان غنچه مگر بازگو کند به اشارت
حکایت دل تنگی به چون تو تنگ دهانی
به صحت و به امان زنده اند مردم دنیا
منم که زنده ام اما نه صحتی نه امانی
شعیب، جلوه‌ی سینا جهیز دختر خود کرد
خدا چه اجرت و مزدی که می دهد به شبانی
چه دلبخواه به غیر از تو باشد از تو ندانم
که آنچه فوق دل و دلبخواه ماست تو آنی
تو شهریار نبودی حریف عهد امانت
ولی به مغز سبک می کشی چه بار گرانی!
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰ - نای شبان
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی می توان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
ناله ی نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان مو غزالان را بسی کردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی
شهریارا سیل اشکم را روان می خواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
در سیر چمن دیدم سرو چمن آرائی
زیبا تن و اندامی رعنا قد و بالائی
در پرده عذار او در بسته گلستانی
در رمز دهان او سر بسته معمائی
ای عقل وداعم کن خوش خوش که درین ایام
دل می‌بردم هر روز جائی به تماشائی
با آن که جهانگیرست شمشیر زبان من
از سحر خیالاتم در عرض تمنائی
در گوش دلم تکرار بس راز همی‌گوید
آن غمزه که می‌گوید صد نکته به ایمائی
هان ای سر سودائی راز هوس گرمست
پا در ره سودانه اما نخوری پائی
از منع ببندی لب درلانه که خوبان را
باشد به زمان ما هر منع تقاضائی
ای مرغ همایون فال زین بال فشانیها
دل رفت ز جا گویا داری خبر از جائی
از دغدغهٔ ایمن شو کز پاکی عشق تو
سجاده بر آب انداخت دامن به می آلائی
ای عقل سپرداری بگذار که رد دلها
گر دیده خدنگ افکن بازوی توانائی
بر محتشم افکن ره تا گردی ازین آگه
کاندر نفسی داری طوطی شکر خائی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۵۸
یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی
عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستی
ز می فراق بوئی شده آفت حضورم
چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستی
عجب است اگر نمیرم که چو شمع در گدازم
ز بلند شعله وصلی که نهاده روبه پستی
چه کنی امیدوارم به بقای صحبت ای گل
تو که پای بر صراحی زدی و قدح شکستی
چه دهی تسلی من به بشارت توقف
تو که محمل عزیمت ز جفا به ناقه بستی
بجز این که نقد دین را همه صرف کردم آخر
تو ببین چه صرف کردم من ازین صنم‌پرستی
به دو روزه وصلی باقی چه امید محتشم را
که بریده بیم هجرش رگ جان به پیش‌دستی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱
ای مقتدای اهل طریقت کلام تو
ای تو جهان صدق و جهانی غلام تو
تاثیر کرد صدق تو در سینه‌ها چنانک
شد بی‌نیاز مستمع از شرح نام تو
نام تو چون ورای زمانست و عقل و جان
کی مردم زمانه در آید به دام تو
چون نفس ما و نفس تو کشتهٔ حسام تست
برنده باد بر تو و ما بر ما حسام تو
ای باطن تو آینهٔ ظاهرت شده
برداشته ز پیش تو لحم و عظام تو
عشقت چو جوهریست که بی تو ترا مقیم
با من نشانده دارد و تو در مقام تو
معذور دار ازینکه درین راه مر مرا
پروای تو نمانده ز شادی سلام تو
دانم ز روی عقل که تو صورتی نه‌ای
ور نه بدیده روفتمی گرد گام تو
لب محرم رکاب تو ماند که بوسه داد
زیرا نبود واقف وقت کلام تو
لیک آن زمان ز عشق تو بر نعل مرکبت
دل صدهزار بوسه همی زد به نام تو
ای عامهٔ رسوم و همه شهر خاص تو
وی خاصهٔ خدای و همه خلق عام تو
نفس الف شدی تو ز تجرید چون ز عشق
پیوسته گشت با الفت عین و لام تو
اکنون نشانش آنکه ز سینه به جای موی
جز حرف عاشقی ندماند مسام تو
وامیست دوست را ز ره عشق بر تو جان
لیکن مباد توخته صد سال وام تو
چندی تو بر دوام چه سازی مدام وام
از وام خود جدا شو آنک دوام تو
چون پست همتان دگر در طریق عشق
هرگز مباد گام تو مامور کام تو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵
ای سنایی عاشقی را درد باید درد کو
بار حکم نیکوان را مرد باید مرد کو
پیش نوک ناوک دلدوز جانان روز حکم
طرقوا گویان جان را بانگ بردا برد کو
در همه معدن ز تف عشق چون یاقوت و زر
بی‌امید و بیم اشک لعل و روی زرد کو
نقشبند عقل و جان را در نگارستان عشق
زان می صاف ابد عمر ازل پرورد کو
محرمان را در حریم عشق چون نامحرمان
کعبه نقش کعبتین و سبحهٔ مهرهٔ نرد کو
شب روان را از پی زلف شب و رخسار روز
چون سپیده دم دم صافی و باد سرد کو
از دی و امروز و فردا گر بگوید جان فرد
پس ترا جان از دی امروز و فردا فرد کو
از برای انس جان اندر میان انس و جان
یک رفیق هم سرشت و هم دم و هم درد کو
گر همی دعوی کنی در مجلس افروزی چو شمع
پس برای جمع همچون شمعت از خود خورد کو
ور کمال ناقصان جویی همی بی علتی
همچو گردون گرد گرد تنت گرداگرد کو
در زوایای خرابات از چنین مستان هنوز
چند گویی مرد هست ار مرد هست آن مرد کو
بر درختی کاین چنین مرغان همی دستان زدند
زان درخت امروز شاخ و بیخ و برگ و ورد کو
ز آتش و باد و ز آب و خاک ایشان یادگار
یک فروغ و یک نسیم و یک نم و یک گرد کو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح بهرامشاه
جویندهٔ جان آمده ای عقل زهی کو
دلخواه جهان آمده‌ای قوم خهی کو
آمد سبب عشق در اصحاب دلی کو
آمده که بیجاده در آفاق کهی کو
این نعمت جان را که به ناگاه در آمد
ای سرد مزاجان ز دل و جان شرهی کو
این نطع پر از اسب و پیاده و رخ و پیلست
بر نطع شما آخر فرزین و شهی کو
چون نیست قبولی به سوی درد شما را
در ماتم بی‌دردی تاریک رهی کو
ای زخمه زنان شد چو بهشتی ز رخش صدر
در صدر بهشت از ره داوود رهی کو
عیسی و خرش هر دو چو در مجلس مااند
آنرا چو سماع آمد این را گیهی کو
گفتند که آن روی چو مه را شبهی هست
آن سلسلهای شبه گوان را شبهی کو
در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو
روز و شب پیوسته به زیر کلهی کو
صاحب خبری رنگ سپیدست و سیاه‌ست
این هر دو چو آن هر دو سپید و سیهی کو
جز چهره و جز غمزهٔ او در صف ایام
روی همهٔ دولت و پشت سپهی کو
ای خازن فردوس بگو کز پی نزهت
در خلد برین روی چنین جایگهی کو
بر گوشهٔ خورشید جز این یوسف جان را
با آب گره کرده نگونسار چهی کو
معتوه شد از جستن معشوق سنایی
خود در دو جهان سوختهٔ بی عتهی کو
در کارگه جور گرفتم که چو او هست
در بارگه عدل چو بهرام شهی کو
بهرام فلک را ز پی قبله و قبله
چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو
خردان و بزرگان فلک را به گه سعد
جز با شه ما باد گران پنج و دهی کو
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۰
سرشگی کز غم معشوق بارم
همه رنگ لب معشوق دارد
شنیدستی به عالم هیچ عاشق
که از دیده لب معشوق بارد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۶
ای دریغا که روز برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیک از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
و آتش عشق را زبانه نماند
ای سنایی دل از جهان برکن
بر کس این دور جاودانه نماند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
ای به نزد عاشقان از شاهدی
از همه معشوقگان معشوق‌تر
کس ندید اندر جهان از خلق و خلق
هیچ مخلوقی ز تو مرزوق تر
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۱
آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم
و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم
یاقوت نفس کشتم زان گوهر شریفت
کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم
گردم به باد ساری گردی همی ولیکن
باران تو بیامد بنشاند جمله گردم
گفتی جواب خواهم شرط کرم نبود این
بگذاشتی چو فردان در زیر خویش فردم
گر قطعه خوش نیامد معذور دار زیرا
هم تو عجول مردی هم من ملول مردم
من توبه کرده بودم زین هرزه‌ها ولیکن
چون حکم تو بدیدم زین توبه توبه کردم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح بهرامشاه
خواجه سلام علیک کو لب چون نوش او
پستهٔ دربار او لعل گهر پوش او
کی به اشارت ز دور چشم ببیند لبش
زان که نداند همی شکل لبش هوش او
چشم کجا بیندش از ره صورت از آنک
هست نهان جای عقل در لب خاموش او
جای فرشتست و دیو چشم قوی خشم او
حجلهٔ عقلست و جان گوش سخن کوش او
گشت پر از ابرویم چشم جهانی از آنک
خرمن مهرست و ماه قند ز شب پوش او
مایه قهرست و لطف ناوک دلدوز او
پایهٔ کفرست و دین جوشن و شب پوش او
از سر شوخی و ناز برکشد او چشم تو
گر تو ز زور و دروغ بر نکشی گوش او
دی چو سناییش دید نیک بر بندگیش
تا به ابد مانده گیر غاشیه بر دوش او
در هوس هجر او دوزخیانند خلق
شاه بهشتست و بس از بر و آغوش او
سلطان بهرامشاه آنکه بود روز صید
کرکس و شیر فلک پشه و خرگوش او
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۸
با تو باشم از تو نندیشم که با فضلی و عدل
نه بدان کز راه عقل و معرفت پیشم ز تو
باز کز تو دور باشم هیچ نندیشم ز کس
از تو نندیشم چرا زیرا که نندیشم ز تو