عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۳ - زاری کردن شیرین در عشق خسرو
چنین دادم خبر مرد سمرگوی
که چون برتافت خسرو، زان صنم روی
دل شیرین ز غم شد آنچنان ریش
که در یکدم شدی صد بار از خویش
نبودی یک زمان صبر و سکونش
شدی از چشمها دریای خونش
ز باریکی شدش چون رشته تن
دل از تنگیش همچون چشم سوزن
ز بس کش دم به دم رفتی دل از پیش
به هر دو دست بگرفتی دل خویش
نمک بس کش به جان ریش می رفت
به خود می آمد و از خویش می رفت
چراغ عشرتش باریک گشته
جهان بر دیده اش تاریک گشته
قرار و صبرش از دل دور مانده
ز غم شمع دلش بی نور مانده
ز هستی در وجودش اندکی بود
شبی تا روز در الله یکی بود
ز بی خوابی همی غلطید پیوست
چو بیماران همه شب دست بر دست
چو شمع از آتش دل داشتی سوز
شبی کردی به چندین درد دل روز
زمانی جعد سنبل تاب دادی
دمی گل را ز نرگس آب دادی
ز بس چندان که می زد بر تن و بر
تن و بر کرده بد نیلوفر تر
مگر چشمش به صنعت سامری بود
که از رخسار خود در زرگری بود
دو چشم از ریزش مژگانش بی برگ
ز بی خوابی شده همسایه مرگ
دروهم مردمک گردیده در خواب
شده آب لبش از حسرت آب
به سان محتضر ز آواز مانده
دهانی خشک و چشمی باز مانده
ز بیماری دو چشمش چون غنودی
اجل تا روز بر بالینش بودی
در آن حالت کس از وی هیچ نشنید
که مرگ خود به چشم خویش می دید
جز از اشکی که می آمد به رویش
کسی آبی نکردی در گلویش
ز دیده بود درها درکنارش
شبه گردیده لعل آبدارش
چو موها گرد عارضها فرو هشت
بنفشه بر کنار ارغوان کشت
رخش کو طعنه ها بر ارغوان داشت
گهی نیلوفر و گه زعفران داشت
مگر کو از زمان آموخت نیرنگ
که می گردید هر ساعت به صد رنگ
گهی گفتی چه سازم با دل خویش
روم پیش که گویم مشکل خویش
که یاری روز و شب جز غم ندارم
به غیر از خون دل همدم ندارم
نخواهم حاصلی زین کار دیدن
بجز خون خوردن و دم در کشیدن
ز خود رفتی و چون با خود نشستی
به جای صبر بر دل سنگ بستی
فکندی بازش و گفتی به کینه
چه نسبت سنگ را با آبگینه
گهی گفتی دریغا عیش شبها
کجا رفت آن خوشیها و طربها
چرا از لعل خود کامش ندادم
زبی آرامی آرامش ندادم
دو زلفم کو سر خود رفت و درباخت
به آن آهو چه خونها در دل انداخت
دو گیسویم که کم بادا قرارش
چه کرد آخر به روز و روزگارش
دهانم کو دهد موی مرا پیچ
نداد از تنگ چشمی کام او هیچ
دلم کز سنگ از سختی گرو برد
بزد بر شیشه او سنگ و شد خرد
قدم کز راستی شد این چنین خم
دمی در سایه اش ننشست خرم
دو ابرویم که بر مه سایه انداخت
چو مژگانم به او پیوسته کج باخت
اگر لیلی بدم او را چو مجنون
به هر نازی نیازی دارم اکنون
خوشا آن گل که او را بلبلی هست
که بلبل را و گل را هم دلی هست
چو لختی کرد ازین زاری دل، سوز
و زان زاری دمی نغنود تا روز
چو برزد خسرو مشرق سر از کوه
ز دل بنهاد شیرین بار اندوه
حریفان خواند و بستد جام زرین
دل خود را زمانی داد تسکین
صبوحی کرد و شد رخ چون بهارش
که بود از باده دوشین خمارش
به ظاهر گرچه می در جام زر بود
نه می بود آن همه خون جگر بود
به دل می گفت خون خور، باده این است
غمش نقل است و عیش ما همین است
چو جامی چند کرد از خون دل نوش
شدش باز از هواداری دگر هوش
بیفتاد و به پا برخاست بی خویش
ره ارمن گرفت آنگاه در پیش
روان آمد سوی بانو بدان حال
سرشکش پیشرو لشکر به دنبال
چو بانو حال شیرین آنچنان دید
گرفتش در بر و رویش ببوسید
که ای جانم مخور چندان ندامت
که نبود چشم و دارو تا قیامت
مکن از آتش دل، بیش ازین سوز
که باشد بعد تاریکی شب، روز
اگر دولت نبخشد کام، مستیز
که باشد رستخیز این دولت تیز
خزان هر چند در خوبی نگار است
مشوزو خوش که عشرت در بهار است
نباشد خرمی در برگ ریزان
بهاران بهتر و افتان و خیزان
یقین در وصل جانان هجر اصل است
که بعد از شام هجران صبح وصل است
زافتادن مشو یکباره از دست
کز افتادن امید خاستن هست
مشو نومید هرگز از در حق
که باشد ناامیدی کفر مطلق
هر آن در کان ببندد واگشاید
نه هر کو گیردش تب مرگش آید
دل خسرو تو هم بی غصه مشمر
که او نیز از تو صد بار است بتر
مگو جانم ز داغش دردمند است
که درد او خدا داند که چند است
مگو کو را ز دردم نیست دل ریش
تو حال درد او پرس از دل خویش
بود معشوق و عاشق خوی کرده
چو دو آیینه رو در روی کرده
ز کنه غیب هر چیزی که زاید
چو آنجا نقش بست اینجا نماید
حدیثی گویم و قولی ست صادق
که از عشق است هم معشوق و عاشق
بداند هر که او آگاه باشد
که دلها را به دلها راه باشد
اگر تو یار اویی اوست هم یار
که حب از جانبین آمد پدیدار
دگر زین در، زبان شاپور بگشاد
فروخواندش ازینها هر چه بد یاد
زمانی او به نیرنگ و گهی این
دلش را پاره ای دادند تسکین
که چون برتافت خسرو، زان صنم روی
دل شیرین ز غم شد آنچنان ریش
که در یکدم شدی صد بار از خویش
نبودی یک زمان صبر و سکونش
شدی از چشمها دریای خونش
ز باریکی شدش چون رشته تن
دل از تنگیش همچون چشم سوزن
ز بس کش دم به دم رفتی دل از پیش
به هر دو دست بگرفتی دل خویش
نمک بس کش به جان ریش می رفت
به خود می آمد و از خویش می رفت
چراغ عشرتش باریک گشته
جهان بر دیده اش تاریک گشته
قرار و صبرش از دل دور مانده
ز غم شمع دلش بی نور مانده
ز هستی در وجودش اندکی بود
شبی تا روز در الله یکی بود
ز بی خوابی همی غلطید پیوست
چو بیماران همه شب دست بر دست
چو شمع از آتش دل داشتی سوز
شبی کردی به چندین درد دل روز
زمانی جعد سنبل تاب دادی
دمی گل را ز نرگس آب دادی
ز بس چندان که می زد بر تن و بر
تن و بر کرده بد نیلوفر تر
مگر چشمش به صنعت سامری بود
که از رخسار خود در زرگری بود
دو چشم از ریزش مژگانش بی برگ
ز بی خوابی شده همسایه مرگ
دروهم مردمک گردیده در خواب
شده آب لبش از حسرت آب
به سان محتضر ز آواز مانده
دهانی خشک و چشمی باز مانده
ز بیماری دو چشمش چون غنودی
اجل تا روز بر بالینش بودی
در آن حالت کس از وی هیچ نشنید
که مرگ خود به چشم خویش می دید
جز از اشکی که می آمد به رویش
کسی آبی نکردی در گلویش
ز دیده بود درها درکنارش
شبه گردیده لعل آبدارش
چو موها گرد عارضها فرو هشت
بنفشه بر کنار ارغوان کشت
رخش کو طعنه ها بر ارغوان داشت
گهی نیلوفر و گه زعفران داشت
مگر کو از زمان آموخت نیرنگ
که می گردید هر ساعت به صد رنگ
گهی گفتی چه سازم با دل خویش
روم پیش که گویم مشکل خویش
که یاری روز و شب جز غم ندارم
به غیر از خون دل همدم ندارم
نخواهم حاصلی زین کار دیدن
بجز خون خوردن و دم در کشیدن
ز خود رفتی و چون با خود نشستی
به جای صبر بر دل سنگ بستی
فکندی بازش و گفتی به کینه
چه نسبت سنگ را با آبگینه
گهی گفتی دریغا عیش شبها
کجا رفت آن خوشیها و طربها
چرا از لعل خود کامش ندادم
زبی آرامی آرامش ندادم
دو زلفم کو سر خود رفت و درباخت
به آن آهو چه خونها در دل انداخت
دو گیسویم که کم بادا قرارش
چه کرد آخر به روز و روزگارش
دهانم کو دهد موی مرا پیچ
نداد از تنگ چشمی کام او هیچ
دلم کز سنگ از سختی گرو برد
بزد بر شیشه او سنگ و شد خرد
قدم کز راستی شد این چنین خم
دمی در سایه اش ننشست خرم
دو ابرویم که بر مه سایه انداخت
چو مژگانم به او پیوسته کج باخت
اگر لیلی بدم او را چو مجنون
به هر نازی نیازی دارم اکنون
خوشا آن گل که او را بلبلی هست
که بلبل را و گل را هم دلی هست
چو لختی کرد ازین زاری دل، سوز
و زان زاری دمی نغنود تا روز
چو برزد خسرو مشرق سر از کوه
ز دل بنهاد شیرین بار اندوه
حریفان خواند و بستد جام زرین
دل خود را زمانی داد تسکین
صبوحی کرد و شد رخ چون بهارش
که بود از باده دوشین خمارش
به ظاهر گرچه می در جام زر بود
نه می بود آن همه خون جگر بود
به دل می گفت خون خور، باده این است
غمش نقل است و عیش ما همین است
چو جامی چند کرد از خون دل نوش
شدش باز از هواداری دگر هوش
بیفتاد و به پا برخاست بی خویش
ره ارمن گرفت آنگاه در پیش
روان آمد سوی بانو بدان حال
سرشکش پیشرو لشکر به دنبال
چو بانو حال شیرین آنچنان دید
گرفتش در بر و رویش ببوسید
که ای جانم مخور چندان ندامت
که نبود چشم و دارو تا قیامت
مکن از آتش دل، بیش ازین سوز
که باشد بعد تاریکی شب، روز
اگر دولت نبخشد کام، مستیز
که باشد رستخیز این دولت تیز
خزان هر چند در خوبی نگار است
مشوزو خوش که عشرت در بهار است
نباشد خرمی در برگ ریزان
بهاران بهتر و افتان و خیزان
یقین در وصل جانان هجر اصل است
که بعد از شام هجران صبح وصل است
زافتادن مشو یکباره از دست
کز افتادن امید خاستن هست
مشو نومید هرگز از در حق
که باشد ناامیدی کفر مطلق
هر آن در کان ببندد واگشاید
نه هر کو گیردش تب مرگش آید
دل خسرو تو هم بی غصه مشمر
که او نیز از تو صد بار است بتر
مگو جانم ز داغش دردمند است
که درد او خدا داند که چند است
مگو کو را ز دردم نیست دل ریش
تو حال درد او پرس از دل خویش
بود معشوق و عاشق خوی کرده
چو دو آیینه رو در روی کرده
ز کنه غیب هر چیزی که زاید
چو آنجا نقش بست اینجا نماید
حدیثی گویم و قولی ست صادق
که از عشق است هم معشوق و عاشق
بداند هر که او آگاه باشد
که دلها را به دلها راه باشد
اگر تو یار اویی اوست هم یار
که حب از جانبین آمد پدیدار
دگر زین در، زبان شاپور بگشاد
فروخواندش ازینها هر چه بد یاد
زمانی او به نیرنگ و گهی این
دلش را پاره ای دادند تسکین
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۱ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
چو فرهاد از غم شیرین برآشفت
نه روزش خورد بودی، نی به شب خفت
به یاد نرگس او مست و حیران
چو آهو رو نهادی در بیابان
به هر راهی که اشکش بیش رفتی
مهی دنبال اشک خویش رفتی
چو گشتی غرق آب چشم غماز
شنا کردی و بیرون آمدی باز
سرشب چون شدی از اشک دلسوز
ستاره می شمردی تا دم روز
چو گشتی باز روز از تاب و از تب
بنالیدی و خوردی غصه تا شب
ز بس کش در دل خود نقش بستی
به او برخاستی با او نشستی
به هر کشتی که آنجا پا نهادی
ز جوی دیده آن را آب دادی
به هر راهی که کردی گرم ازو رگ
روان تا آخرت رفتی به یک تک
ز فکر ار گوشه ای کردی اقامت
در آنجا ایستادی تا قیامت
اگر از غم، دل او شاد کردی
ز مرگ خویش صد ره یاد کردی
ز هر چه از عالم اسباب دیدی
اجل را هر شبی در خواب دیدی
چو رفتی با تن آوردی خرد را
به چشم خویش دیدی مرگ خود را
همه شب شمع جان از آه و فریاد
نهادی چون چراغی در ره باد
چو کردی کوه را و دشت را گشت
بر او هم کوه گرییدی و هم دشت
گهی آهسته می رفتی و گه تیز
نشستی چون کسش گفتی که برخیز
چو رفتی کوه می گفتی که صحراست
ندانستی شب از روز و چپ از راست
شدی یک ماه در یک گوشه مستور
چو دیدی سایه ای ناگاه از دور
به صحرای گشاده با دل تنگ
گریزان می شدی فرسنگ فرسنگ
شدی چون آهوی صیاد دیده
گریزان از جهان و جان رمیده
کسی کاحوال آن بیدل شنودی
دگر با حال خود یک مه نبودی
گرش بیگانه گفتی پند اگر خویش
سری انداختی از عجز در پیش
به بیدای تحیر روز و شب گم
چو مجنون پریشان دل ز مردم
گهی از پا نشستی وارمیدی
گهی برخاستی بیخود دویدی
چو بدمستی که بیخود باشد از می
فتادی کودکان هر سوش در پی
دعا را فرق، پیشش نی ز دشنام
نه فکر از ننگ بودش، نی غم از نام
زماه و مهر می جستی نشانش
نبودی غیر شیرین بر زبانش
به یاد آن لبان هر در که می سفت
هزاران نکته باریک می گفت
چو کردی قامتش را نقش بندی
کشیدی سر به عیوق از بلندی
به یاد ابرویش چون خواب کردی
شدی جا گوشه محراب کردی
سخن چون از خم گیسوش راندی
همه شب سوره و اللیل خواندی
ز رویش چون به آواز آمدی باز
سخن را کردی از والشمس آغاز
فرو خواندی به یک آواز محزون
زچشم و ابرویش والنجم و النون
چو بر فکر سمند او نشستی
ز آه دل گره بر باد بستی
دهان چون تلخ گشتی از فغانش
لبش گفتی شدی شیرین دهانش
چو گشتی زآب چشم خود سخن ران
حکایت کردی از دریا و طوفان
چنان بودی ز سوز عشق دلسوز
که روز از شب ندانستی شب از روز
اگر کردی به کوه از درد بنیاد
ز دردش کوه می آمد به فریاد
به کوه و دشت بس کز تاب تفتی
ز چشم چشمه جوی آب رفتی
شب از بس کز دل او بر شدی آه
سیه گشتی همه آیینه ماه
کشیدی روز هم زان آه چندی
شدی ابرش به سر سایه فکندی
زمستانها که سرماش آمدی پیش
شدی گرم از دم چون آتش خویش
به تابستان که گشتی چهره زردش
ز گرما بس بدی دمهای سردش
چو دادی چشم را از خواب تسکین
خسک بستر نهادی خار بالین
چو رخت خواب شب در سر کشیدی
همه شب خواب را در خواب دیدی
ز وحشت بس که بر وحشت فزودی
به وحشانش نشست و خاست بودی
به آهو گه ز چشم یار گفتی
حدیثی از دل بیمار گفتی
گهی رفتی سخن با مار کردی
شکایتهای زلف یار کردی
چو ذکر از قامت دلبر گرفتی
شدی سروی روان در بر گرفتی
بغریدی زمانی چون نهنگان
شدی و حمله کردی با پلنگان
فتادی گه به پای ببر تا دیر
فکندی پنجه گه با پنجه شیر
گوزنی گه شدی او را هم آغوش
ربودی یک زمانش خواب خرگوش
ز سوز او چو شب را جامه می سوخت
ز آه خود بر آنجا وصله می دوخت
سحر چون با درفش خور، زدی مشت
سرش با تیغ بودی چار انگشت
زهر چشمه که یک دم آب خوردی
دگر ره، راه را واپس نبردی
همه شب همچو شمع از سوز می کاست
زغم هر روز می افتاد و می خاست
درونش سوخت چندان در جدایی
که با خویشش شد آخر آشنایی
به هر چه از اندک و بسیار دیدی
در او یکباره نقش یار دیدی
ز شیرین عشق هر تلخش که فرمود
ز شیرینی جان شیرین ترش بود
چو دید آخر که ره با او بسی نیست
شدش روشن که غیر از او کسی نیست
به هر صورت که در وی بیش می دید
در او یکباره نقش خویش می دید
دل خود را به خود می داد تسکین
که شیرین بود او را جان شیرین
ز دوری چون دلش می رفت از پیش
همی گفت این حکایت با دل خویش
نمی گویم که دردم را دوا نیست
که از من یار من یک دم جدا نیست
نماند اندر میان اویی و مایی
میان ما و او نبود جدایی
حدیث او چو در افواه افتاد
به خسرو گفت شخصی حال فرهاد
نه روزش خورد بودی، نی به شب خفت
به یاد نرگس او مست و حیران
چو آهو رو نهادی در بیابان
به هر راهی که اشکش بیش رفتی
مهی دنبال اشک خویش رفتی
چو گشتی غرق آب چشم غماز
شنا کردی و بیرون آمدی باز
سرشب چون شدی از اشک دلسوز
ستاره می شمردی تا دم روز
چو گشتی باز روز از تاب و از تب
بنالیدی و خوردی غصه تا شب
ز بس کش در دل خود نقش بستی
به او برخاستی با او نشستی
به هر کشتی که آنجا پا نهادی
ز جوی دیده آن را آب دادی
به هر راهی که کردی گرم ازو رگ
روان تا آخرت رفتی به یک تک
ز فکر ار گوشه ای کردی اقامت
در آنجا ایستادی تا قیامت
اگر از غم، دل او شاد کردی
ز مرگ خویش صد ره یاد کردی
ز هر چه از عالم اسباب دیدی
اجل را هر شبی در خواب دیدی
چو رفتی با تن آوردی خرد را
به چشم خویش دیدی مرگ خود را
همه شب شمع جان از آه و فریاد
نهادی چون چراغی در ره باد
چو کردی کوه را و دشت را گشت
بر او هم کوه گرییدی و هم دشت
گهی آهسته می رفتی و گه تیز
نشستی چون کسش گفتی که برخیز
چو رفتی کوه می گفتی که صحراست
ندانستی شب از روز و چپ از راست
شدی یک ماه در یک گوشه مستور
چو دیدی سایه ای ناگاه از دور
به صحرای گشاده با دل تنگ
گریزان می شدی فرسنگ فرسنگ
شدی چون آهوی صیاد دیده
گریزان از جهان و جان رمیده
کسی کاحوال آن بیدل شنودی
دگر با حال خود یک مه نبودی
گرش بیگانه گفتی پند اگر خویش
سری انداختی از عجز در پیش
به بیدای تحیر روز و شب گم
چو مجنون پریشان دل ز مردم
گهی از پا نشستی وارمیدی
گهی برخاستی بیخود دویدی
چو بدمستی که بیخود باشد از می
فتادی کودکان هر سوش در پی
دعا را فرق، پیشش نی ز دشنام
نه فکر از ننگ بودش، نی غم از نام
زماه و مهر می جستی نشانش
نبودی غیر شیرین بر زبانش
به یاد آن لبان هر در که می سفت
هزاران نکته باریک می گفت
چو کردی قامتش را نقش بندی
کشیدی سر به عیوق از بلندی
به یاد ابرویش چون خواب کردی
شدی جا گوشه محراب کردی
سخن چون از خم گیسوش راندی
همه شب سوره و اللیل خواندی
ز رویش چون به آواز آمدی باز
سخن را کردی از والشمس آغاز
فرو خواندی به یک آواز محزون
زچشم و ابرویش والنجم و النون
چو بر فکر سمند او نشستی
ز آه دل گره بر باد بستی
دهان چون تلخ گشتی از فغانش
لبش گفتی شدی شیرین دهانش
چو گشتی زآب چشم خود سخن ران
حکایت کردی از دریا و طوفان
چنان بودی ز سوز عشق دلسوز
که روز از شب ندانستی شب از روز
اگر کردی به کوه از درد بنیاد
ز دردش کوه می آمد به فریاد
به کوه و دشت بس کز تاب تفتی
ز چشم چشمه جوی آب رفتی
شب از بس کز دل او بر شدی آه
سیه گشتی همه آیینه ماه
کشیدی روز هم زان آه چندی
شدی ابرش به سر سایه فکندی
زمستانها که سرماش آمدی پیش
شدی گرم از دم چون آتش خویش
به تابستان که گشتی چهره زردش
ز گرما بس بدی دمهای سردش
چو دادی چشم را از خواب تسکین
خسک بستر نهادی خار بالین
چو رخت خواب شب در سر کشیدی
همه شب خواب را در خواب دیدی
ز وحشت بس که بر وحشت فزودی
به وحشانش نشست و خاست بودی
به آهو گه ز چشم یار گفتی
حدیثی از دل بیمار گفتی
گهی رفتی سخن با مار کردی
شکایتهای زلف یار کردی
چو ذکر از قامت دلبر گرفتی
شدی سروی روان در بر گرفتی
بغریدی زمانی چون نهنگان
شدی و حمله کردی با پلنگان
فتادی گه به پای ببر تا دیر
فکندی پنجه گه با پنجه شیر
گوزنی گه شدی او را هم آغوش
ربودی یک زمانش خواب خرگوش
ز سوز او چو شب را جامه می سوخت
ز آه خود بر آنجا وصله می دوخت
سحر چون با درفش خور، زدی مشت
سرش با تیغ بودی چار انگشت
زهر چشمه که یک دم آب خوردی
دگر ره، راه را واپس نبردی
همه شب همچو شمع از سوز می کاست
زغم هر روز می افتاد و می خاست
درونش سوخت چندان در جدایی
که با خویشش شد آخر آشنایی
به هر چه از اندک و بسیار دیدی
در او یکباره نقش یار دیدی
ز شیرین عشق هر تلخش که فرمود
ز شیرینی جان شیرین ترش بود
چو دید آخر که ره با او بسی نیست
شدش روشن که غیر از او کسی نیست
به هر صورت که در وی بیش می دید
در او یکباره نقش خویش می دید
دل خود را به خود می داد تسکین
که شیرین بود او را جان شیرین
ز دوری چون دلش می رفت از پیش
همی گفت این حکایت با دل خویش
نمی گویم که دردم را دوا نیست
که از من یار من یک دم جدا نیست
نماند اندر میان اویی و مایی
میان ما و او نبود جدایی
حدیث او چو در افواه افتاد
به خسرو گفت شخصی حال فرهاد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۷ - نامه نوشتن شیرین به خسرو به تعزیت مریم
چو خسرو ساخت زین سان کار فرهاد
از آن بشنو که خسرو را چه افتاد
ندانم رفت ماهی، بیش یا کم
که بر مریم سر آمد عمر مریم
تن خسرو ازین غم گشت رنجور
چراغ دولتش گردید بی نور
به درد آمد دلش زین داغ دلسوز
نمی خسپید شب زین غصه تا روز
از آن ماتم بسی می کرد شیون
که بود از وی چراغش گشته روشن
سوی شیرین خبر گویی در آمد
که بر مریم زمان آخر سرآمد
دل خسرو ز داغش گشت پر درد
گل سرخش ازین غم شد گل زرد
به بار آورد از این رنج و تیمار
درخت ارغوانش زعفران بار
چو بشنید این حدیث تلخ، شیرین
در آن دم شاد بد گرد (ید) غمگین
دبیری خواند پیش خویشتن زود
رخ مه را به مشک تر برآلود
نبشت اول به نام ذوالجلالی
که نامد هرگز از حالی به حالی
پس از حمد خدا و نعت کامل
نوشت این نامه بر سلطان عادل
که ای کشور گشا، شاه جوان بخت
که دارد فخر بر تو تاج و هم تخت
تو را شاهی رسد کز مه به ماهی
چو تو ننشست کس بر تخت شاهی
فزونتر از فریدونی و از جم
گدشتی از نیایان تا به آدم
شنیدم کز غم مریم زبونی
زبان پر ناله و دل پر زخونی
مبادت هیچ غم ز آسیب دوران
که بر جان من است این داغ سوزان
به عیسی کز زمین زد بر فلک تک
که مریم خواهر من بود بی شک
به مرگ او جهان شد تیره بر من
که مریم بد مرا چون چشم روشن
سرشکش رشک درهای عدن بود
از آن رو دانه تسبیح من بود
پس از من نیست شک گر اهل عالم
بود تسبیح شان از اشک مریم
کجا یابم از آن گوهر نشانی
که بی یادش نمی بودم زمانی
سزد گر روز تا شب سوزم از سوز
که یادش شب رفیقم بود تا روز
گره از رشته ما، زان بنگشود
که ما را هر دو سر رشته یکی بود
مخور تیمار اگر غایب شد آن یار
که من آن نخلم آورده رطب بار
رخم را بین که او را همدمم من
رطبهای درخت مریمم من
زنخلش گر چه دل را خارخار است
رطب های من از وی یادگار است
ز داغ و درد و غمهایش چه گویم
که من پرورده غمهای اویم
نگویم کز غمش دل را غمی بود
که هر نیشش مرا یک مرهمی بود
ولی شاها تو این محنت که دیدی
ز فعل خود جزای خود کشیدی
که هست اندر جهان اندک چه بسیار
به پاداش عمل هر کس گرفتار
مکن ره گم که کار دهر این است
ز شک بگدر که دانا را یقین است
که آن تیشه که شد فرهاد از آن کم
تبر گردید و زد بر نخل مریم
مخور بازی که این قدرت مرا نیست
که هم درویش و هم شه را چرا نیست
چه خوش زد این مثل آن گنج پنهان
که می باید به آب زر نوشت آن
که گر نیکی کنی ور بد، کماهی
جزایش می رسد خواهی نخواهی
بر این ست اعتقاد، این ست دینم
ندارم شک درین معنی یقینم
که زان روزی که این عالم نهادند
بدی را هم بدی، پاداش دادند
چه خوش زد این مثل آن مرد جوکار
که هرکس این سخن را هست در کار
که در این کشته زار ارشاه و درویش
نشیند هر کسی بر کشته خویش
میفشان تخم بد در مزرع دهر
که در وی هر چه کاری می بری بهر
کنون ای شاه اگر مریم ز دنیی
بشد بادا بقای عمر عیسی
وگر زین دار فانی رفت فرهاد
به دولت تا ابد خسرو بماناد
از آن بشنو که خسرو را چه افتاد
ندانم رفت ماهی، بیش یا کم
که بر مریم سر آمد عمر مریم
تن خسرو ازین غم گشت رنجور
چراغ دولتش گردید بی نور
به درد آمد دلش زین داغ دلسوز
نمی خسپید شب زین غصه تا روز
از آن ماتم بسی می کرد شیون
که بود از وی چراغش گشته روشن
سوی شیرین خبر گویی در آمد
که بر مریم زمان آخر سرآمد
دل خسرو ز داغش گشت پر درد
گل سرخش ازین غم شد گل زرد
به بار آورد از این رنج و تیمار
درخت ارغوانش زعفران بار
چو بشنید این حدیث تلخ، شیرین
در آن دم شاد بد گرد (ید) غمگین
دبیری خواند پیش خویشتن زود
رخ مه را به مشک تر برآلود
نبشت اول به نام ذوالجلالی
که نامد هرگز از حالی به حالی
پس از حمد خدا و نعت کامل
نوشت این نامه بر سلطان عادل
که ای کشور گشا، شاه جوان بخت
که دارد فخر بر تو تاج و هم تخت
تو را شاهی رسد کز مه به ماهی
چو تو ننشست کس بر تخت شاهی
فزونتر از فریدونی و از جم
گدشتی از نیایان تا به آدم
شنیدم کز غم مریم زبونی
زبان پر ناله و دل پر زخونی
مبادت هیچ غم ز آسیب دوران
که بر جان من است این داغ سوزان
به عیسی کز زمین زد بر فلک تک
که مریم خواهر من بود بی شک
به مرگ او جهان شد تیره بر من
که مریم بد مرا چون چشم روشن
سرشکش رشک درهای عدن بود
از آن رو دانه تسبیح من بود
پس از من نیست شک گر اهل عالم
بود تسبیح شان از اشک مریم
کجا یابم از آن گوهر نشانی
که بی یادش نمی بودم زمانی
سزد گر روز تا شب سوزم از سوز
که یادش شب رفیقم بود تا روز
گره از رشته ما، زان بنگشود
که ما را هر دو سر رشته یکی بود
مخور تیمار اگر غایب شد آن یار
که من آن نخلم آورده رطب بار
رخم را بین که او را همدمم من
رطبهای درخت مریمم من
زنخلش گر چه دل را خارخار است
رطب های من از وی یادگار است
ز داغ و درد و غمهایش چه گویم
که من پرورده غمهای اویم
نگویم کز غمش دل را غمی بود
که هر نیشش مرا یک مرهمی بود
ولی شاها تو این محنت که دیدی
ز فعل خود جزای خود کشیدی
که هست اندر جهان اندک چه بسیار
به پاداش عمل هر کس گرفتار
مکن ره گم که کار دهر این است
ز شک بگدر که دانا را یقین است
که آن تیشه که شد فرهاد از آن کم
تبر گردید و زد بر نخل مریم
مخور بازی که این قدرت مرا نیست
که هم درویش و هم شه را چرا نیست
چه خوش زد این مثل آن گنج پنهان
که می باید به آب زر نوشت آن
که گر نیکی کنی ور بد، کماهی
جزایش می رسد خواهی نخواهی
بر این ست اعتقاد، این ست دینم
ندارم شک درین معنی یقینم
که زان روزی که این عالم نهادند
بدی را هم بدی، پاداش دادند
چه خوش زد این مثل آن مرد جوکار
که هرکس این سخن را هست در کار
که در این کشته زار ارشاه و درویش
نشیند هر کسی بر کشته خویش
میفشان تخم بد در مزرع دهر
که در وی هر چه کاری می بری بهر
کنون ای شاه اگر مریم ز دنیی
بشد بادا بقای عمر عیسی
وگر زین دار فانی رفت فرهاد
به دولت تا ابد خسرو بماناد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۹ - طلب کردن خسرو شاپور را و تنها ماندن شیرین و زاری نمودن روز و شب
چو خسرو را دگر سر باره آمد
طلبکار وصال آن مه آمد
کسی را گفت کز نزدیک آن حور
بیارد جانب درگاه شاپور
که می دانست کان شوخ از ستمها
ز دل بیرون بدو می کرد غمها
چو آمد نزد شاه آن کاردان مرد
دل شیرین ز داغش گشت پر درد
چو شد روزش به شب زان داغ دوری
ببردش دزد شب، نقد صبوری
چراغ عشرتش گردید باریک
جهان بر دیده او کرد تاریک
ز بخت تیره و کوری اقبال
شبی آمد برش افزون ز صد سال
چو شب یکسر همه رنج ملامت
دراز و تیره چون روز قیامت
ز تاریکی مه از راه اوفتاده
کلید صبح در چاه اوفتاده
زمان در خشم از خوی پلنگی
زمین تاریکتر از موی زنگی
فلک زانجم فشانده هر طرف کاه
ملک بر باده داده خرمن ماه
ز ماتم رشته پروین گسسته
مجره زان سبب درکه نشسته
همه شب بوده شان در آن شب تار
مکاری فلک را که کشی کار
فلک مالیده دست نیل در چهر
به یک ره گشته با آفاق بی مهر
فرشته رفته یکسر زیر چادر
برآورده ز هر سو دیوها سر
فلک را برده شب از بی ضیایی
ز چشم روشنانش روشنایی
ز حیرت چشم گردون باز مانده
خروس صبح از آواز مانده
از آن شب، کس برون نامد سلامت
که روزش بود فردای قیامت
نمی تابید صبح از شرق هورش
که بد در خواب، بخت روز کورش
در شب بسته و زنگی شب مست
کلید صبح را دندانه بشکست
ز بی مهری سحر تاریک رویش
نفس گشته گرهها در گلویش
به دق افکنده مه از غم جسد را
به قیر اندوده شب رخسار خود را
ز بی مهری نمی زد صبح یک دم
نمی جنبید زنگی شب از غم
فلک سرگشته گرد خویش پویان
چراغی کرده هر سو صبح جویان
به مرگ روز، شب اندر سیاهی
نه مرغ آرام ازین دردش نه ماهی
فرشته سر به سر بنشسته از پا
گرفته غول در بیغوله ها جا
به کار خویشتن شب دیده لایق
درست مغربی در چاه مشرق
زبخت خود همی گردید فیروز
ز بند زنگی شب رومی روز
درون صبح بد پر، تیر اندوه
که تیغش سر نمی زد از سر کوه
نه هم گفتند مرغان نی شنودند
مگر کان شب به خواب مرگ بودند
یکی مرغ سحر، دم بر نیاورد
موذن نعره ای هم بر نیاورد
کسی از هیچ سو یک بانگ نشنید
که مرغ صبح آن شب هم بخسبید
ز جنبنده کسی نشنید بویی
نمی جنبید بادی هم ز سویی
در آن شب غیر بیمار و نظر باز
کسی دیگر نمی آمد به آواز
کسی بانگی بنشنیدی به چندی
مگر از خسته ای یا دردمندی
در آن شب کامدش اوصاف مشکل
همی نالید شیرین از غم دل
نهادی رو به خاک از غصه تا دیر
ز تنهایی دلش از جان خود سیر
گهی گفتی شبا با من چه کردی
مبادا روزیت که روز گردی
گهی گفتی ز غم دل رفت و دینم
به مرگ روز، شب تا کی نشینم
شبا امشب بمردم از غمانت
که کم گرداد روزی از جهانت
دلم را زندگی از مردن توست
حیات جانم از جان دادن توست
مرا ای صبح، چشم روشنی تو
بر آی آخر، اگر جان منی تو
نخواهد رفت بی تو از تنم جان
حیاتی بخش و جانم زنده گردان
همه شب بودش از این گونه گفتار
که برزد صبح ناگه سر ز کهسار
طلبکار وصال آن مه آمد
کسی را گفت کز نزدیک آن حور
بیارد جانب درگاه شاپور
که می دانست کان شوخ از ستمها
ز دل بیرون بدو می کرد غمها
چو آمد نزد شاه آن کاردان مرد
دل شیرین ز داغش گشت پر درد
چو شد روزش به شب زان داغ دوری
ببردش دزد شب، نقد صبوری
چراغ عشرتش گردید باریک
جهان بر دیده او کرد تاریک
ز بخت تیره و کوری اقبال
شبی آمد برش افزون ز صد سال
چو شب یکسر همه رنج ملامت
دراز و تیره چون روز قیامت
ز تاریکی مه از راه اوفتاده
کلید صبح در چاه اوفتاده
زمان در خشم از خوی پلنگی
زمین تاریکتر از موی زنگی
فلک زانجم فشانده هر طرف کاه
ملک بر باده داده خرمن ماه
ز ماتم رشته پروین گسسته
مجره زان سبب درکه نشسته
همه شب بوده شان در آن شب تار
مکاری فلک را که کشی کار
فلک مالیده دست نیل در چهر
به یک ره گشته با آفاق بی مهر
فرشته رفته یکسر زیر چادر
برآورده ز هر سو دیوها سر
فلک را برده شب از بی ضیایی
ز چشم روشنانش روشنایی
ز حیرت چشم گردون باز مانده
خروس صبح از آواز مانده
از آن شب، کس برون نامد سلامت
که روزش بود فردای قیامت
نمی تابید صبح از شرق هورش
که بد در خواب، بخت روز کورش
در شب بسته و زنگی شب مست
کلید صبح را دندانه بشکست
ز بی مهری سحر تاریک رویش
نفس گشته گرهها در گلویش
به دق افکنده مه از غم جسد را
به قیر اندوده شب رخسار خود را
ز بی مهری نمی زد صبح یک دم
نمی جنبید زنگی شب از غم
فلک سرگشته گرد خویش پویان
چراغی کرده هر سو صبح جویان
به مرگ روز، شب اندر سیاهی
نه مرغ آرام ازین دردش نه ماهی
فرشته سر به سر بنشسته از پا
گرفته غول در بیغوله ها جا
به کار خویشتن شب دیده لایق
درست مغربی در چاه مشرق
زبخت خود همی گردید فیروز
ز بند زنگی شب رومی روز
درون صبح بد پر، تیر اندوه
که تیغش سر نمی زد از سر کوه
نه هم گفتند مرغان نی شنودند
مگر کان شب به خواب مرگ بودند
یکی مرغ سحر، دم بر نیاورد
موذن نعره ای هم بر نیاورد
کسی از هیچ سو یک بانگ نشنید
که مرغ صبح آن شب هم بخسبید
ز جنبنده کسی نشنید بویی
نمی جنبید بادی هم ز سویی
در آن شب غیر بیمار و نظر باز
کسی دیگر نمی آمد به آواز
کسی بانگی بنشنیدی به چندی
مگر از خسته ای یا دردمندی
در آن شب کامدش اوصاف مشکل
همی نالید شیرین از غم دل
نهادی رو به خاک از غصه تا دیر
ز تنهایی دلش از جان خود سیر
گهی گفتی شبا با من چه کردی
مبادا روزیت که روز گردی
گهی گفتی ز غم دل رفت و دینم
به مرگ روز، شب تا کی نشینم
شبا امشب بمردم از غمانت
که کم گرداد روزی از جهانت
دلم را زندگی از مردن توست
حیات جانم از جان دادن توست
مرا ای صبح، چشم روشنی تو
بر آی آخر، اگر جان منی تو
نخواهد رفت بی تو از تنم جان
حیاتی بخش و جانم زنده گردان
همه شب بودش از این گونه گفتار
که برزد صبح ناگه سر ز کهسار
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۸ - به خشم رفتن خسرو از پیش شیرین
شباهنگام کان آهوی غماز
برفت از دیده با صد عشوه و ناز
از آن غم شد فلک را گریه غالب
چو خون شد سر به سر چشم کواکب
همه شب تا به روز از انده و غم
یکی ننهاد از آنها چشم بر هم
سیاهی بر سفیدی، گشت چیره
جهان بر چشم خسرو کرد تیره
دو چشمش بر مثال صبح خیزان
شد از سوز درون سیاره ریزان
همه ره با دل خود در حکایت
ز بخت تیره خود در شکایت
ز دوران زهر ناکامی چشیده
جواب تلخ، از شیرین شنیده
ز شیرینی دلش بی بهره گشته
دهانش تلخ چون خر زهره گشته
شده رنگ رخ و گردیده آواز
به مستی رفته، مخمور آمده باز
به منزل نارسیده کرده ره گم
خجل از کار خود در پیش مردم
دو چشمش خون فشان از بی قراری
سرافکنده به پیش از شرمساری
از آن رنج و از آن زخم و از آن نیش
فرس می راند و این می گفت با خویش
شدی ای دل ندیدی حاصل از یار
دریغا راه دور و رنج بسیار
همه شب با غم دل راه آمد
سحرگه سوی لشکرگاه آمد
به سوی خیمه رفت و زان ره دور
برآسود و طلب فرمود شاپور
بر خویشش نوازش کرد و بنشاند
یکایک حال خود پیشش فرو خواند
که چون رفتم سوی قصرش رسیدم
سخن چون گفتم از وی چون شنیدم
پس آنگه رخ ز من چون کرد پنهان
بدین سان کرد وقت من پریشان
چو بشنید این سخن شاپور از شاه
بگفتا غم مخور شاها که آن ماه
به نازی چند اگر آمد به رویت
نیازش خواهد آوردن به سویت
مرنج ار کرد در روی تو نازی
که باشد بعد هر نازی نیازی
صبوری کن درین و باش حاضر
که خوش گفت، این مثل آن مرد صابر
که اول هر چه آید مشکلت آن
تحمل کن که آخر، گردد آسان
نگردد کس پشیمان از تحمل
تحمل را بود نقش تجمل
بدش مشمر که هر کو بد شمارد
ندارد هیچ اگر صد گنج دارد
تحمل جوی و صبر آور فرا پیش
که بی این هر دو، شاهانند درویش
نبودی کوه را گر تاب این رنج
نکردی روزگارش صاحب گنج
به سختی چون تحمل کرد و بنشست
زر و سیم و جواهر بر کمر بست
خوش آن کز پختگی گردید خاموش
نه از خامی برآمد بر سرش جوش
برآرد عجله زود از آدمی گرد
بود صبر و تحمل دو پر مرد
تحمل کن که اندر کار مردان
بود رحمان تحمل، عجله شیطان
دگر گر نازشی کرد آن پری زاد
نباید گشت از آن یکبار، ناشاد
که گویند این مثل، مردم که از یار
به آزاری نباید گشت بیزار
جدایی از وفاداری نباشد
بود آزار بیزاری نباشد
چو همت عاشقان را در طلب نیست
ز معشوق ار جفا بیند عجب (نیست)
نباید هیچ از معشوقه رنجید
گرت کام از دهان خود نبخشید
دلی کو بهر کام از یار بیش است
بود عاشق ولی بر کام خویش است
ز یار آن را که باشد کام در کار
بود بر کام خود عاشق نه بر یار
نباید بود نازک دل که محبوب
نمی دارد ز عاشق اینها خوب
به برگی کاه، آن عاشق نیرزد
که همچون بید از هر باد لرزد
خوش آن کو همچو کوه از جا نجنبید
که گر صرصر بود از جا نجنبید
درین ره هر که چون خاشاک افتاد
رها کن تا برد هر گوشه اش باد
چو لختی گفت ازین گفتار شاپور
تن خسرو بر آسود از ره دور
چو در، کرد این نصیحتهاش در گوش
شدش تلخی شیرین چون شکر نوش
برفت از دیده با صد عشوه و ناز
از آن غم شد فلک را گریه غالب
چو خون شد سر به سر چشم کواکب
همه شب تا به روز از انده و غم
یکی ننهاد از آنها چشم بر هم
سیاهی بر سفیدی، گشت چیره
جهان بر چشم خسرو کرد تیره
دو چشمش بر مثال صبح خیزان
شد از سوز درون سیاره ریزان
همه ره با دل خود در حکایت
ز بخت تیره خود در شکایت
ز دوران زهر ناکامی چشیده
جواب تلخ، از شیرین شنیده
ز شیرینی دلش بی بهره گشته
دهانش تلخ چون خر زهره گشته
شده رنگ رخ و گردیده آواز
به مستی رفته، مخمور آمده باز
به منزل نارسیده کرده ره گم
خجل از کار خود در پیش مردم
دو چشمش خون فشان از بی قراری
سرافکنده به پیش از شرمساری
از آن رنج و از آن زخم و از آن نیش
فرس می راند و این می گفت با خویش
شدی ای دل ندیدی حاصل از یار
دریغا راه دور و رنج بسیار
همه شب با غم دل راه آمد
سحرگه سوی لشکرگاه آمد
به سوی خیمه رفت و زان ره دور
برآسود و طلب فرمود شاپور
بر خویشش نوازش کرد و بنشاند
یکایک حال خود پیشش فرو خواند
که چون رفتم سوی قصرش رسیدم
سخن چون گفتم از وی چون شنیدم
پس آنگه رخ ز من چون کرد پنهان
بدین سان کرد وقت من پریشان
چو بشنید این سخن شاپور از شاه
بگفتا غم مخور شاها که آن ماه
به نازی چند اگر آمد به رویت
نیازش خواهد آوردن به سویت
مرنج ار کرد در روی تو نازی
که باشد بعد هر نازی نیازی
صبوری کن درین و باش حاضر
که خوش گفت، این مثل آن مرد صابر
که اول هر چه آید مشکلت آن
تحمل کن که آخر، گردد آسان
نگردد کس پشیمان از تحمل
تحمل را بود نقش تجمل
بدش مشمر که هر کو بد شمارد
ندارد هیچ اگر صد گنج دارد
تحمل جوی و صبر آور فرا پیش
که بی این هر دو، شاهانند درویش
نبودی کوه را گر تاب این رنج
نکردی روزگارش صاحب گنج
به سختی چون تحمل کرد و بنشست
زر و سیم و جواهر بر کمر بست
خوش آن کز پختگی گردید خاموش
نه از خامی برآمد بر سرش جوش
برآرد عجله زود از آدمی گرد
بود صبر و تحمل دو پر مرد
تحمل کن که اندر کار مردان
بود رحمان تحمل، عجله شیطان
دگر گر نازشی کرد آن پری زاد
نباید گشت از آن یکبار، ناشاد
که گویند این مثل، مردم که از یار
به آزاری نباید گشت بیزار
جدایی از وفاداری نباشد
بود آزار بیزاری نباشد
چو همت عاشقان را در طلب نیست
ز معشوق ار جفا بیند عجب (نیست)
نباید هیچ از معشوقه رنجید
گرت کام از دهان خود نبخشید
دلی کو بهر کام از یار بیش است
بود عاشق ولی بر کام خویش است
ز یار آن را که باشد کام در کار
بود بر کام خود عاشق نه بر یار
نباید بود نازک دل که محبوب
نمی دارد ز عاشق اینها خوب
به برگی کاه، آن عاشق نیرزد
که همچون بید از هر باد لرزد
خوش آن کو همچو کوه از جا نجنبید
که گر صرصر بود از جا نجنبید
درین ره هر که چون خاشاک افتاد
رها کن تا برد هر گوشه اش باد
چو لختی گفت ازین گفتار شاپور
تن خسرو بر آسود از ره دور
چو در، کرد این نصیحتهاش در گوش
شدش تلخی شیرین چون شکر نوش
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱
گلرنگ شد درو دشت، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما
بی خانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین
خوب اعتبار دارد، بی اعتباری ما
این پرده ها اگر شد، چون سینه پاره دانی
دل پرده پرده خون است، از پرده داری ما
یک دسته منفعت جو، با مشتی اهرمن خو
با هم قرار دادند، بر بی قراری ما
گوش سخن شنو نیست، روی زمین وگرنه
تا آسمان رسیده است، گلبانگ زاری ما
بی مهر روی آن مه، شب تا سحر نشد کم
اختر شماری دل، شب زنده داری ما
بس در مقام جانان، چون بنده جان فشاندیم
در عشق شد مسلم، پروردگاری ما
از فر فقر دادیم، فرمان به باد و آتش
اسباب آبرو شد، این خاکساری ما
در این دیار باری، ای کاش بود یاری
کز روی غمگساری، آید به یاری ما
چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما
بی خانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین
خوب اعتبار دارد، بی اعتباری ما
این پرده ها اگر شد، چون سینه پاره دانی
دل پرده پرده خون است، از پرده داری ما
یک دسته منفعت جو، با مشتی اهرمن خو
با هم قرار دادند، بر بی قراری ما
گوش سخن شنو نیست، روی زمین وگرنه
تا آسمان رسیده است، گلبانگ زاری ما
بی مهر روی آن مه، شب تا سحر نشد کم
اختر شماری دل، شب زنده داری ما
بس در مقام جانان، چون بنده جان فشاندیم
در عشق شد مسلم، پروردگاری ما
از فر فقر دادیم، فرمان به باد و آتش
اسباب آبرو شد، این خاکساری ما
در این دیار باری، ای کاش بود یاری
کز روی غمگساری، آید به یاری ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز بس ای دیده سر کردی شب غم اشکباری را
بروز خویش بنشاندی من و ابر بهاری را
گدا و بینوا و پاکباز و مفلس و مسکین
ندارد کس چو من سرمایه ی بی اعتباری را
چرا چون نافه آهو نگردد خون دل دانا
در آن کشور که پشک ارزان کند مشک تتاری را
غنا با پافشاری کرد ایجاد تهی دستی
خدا ویران نماید خانه ی سرمایه داری را
وکالت چون وزارت شد ردیف نام اشرافی
چه خوب آموختند این قوم علم خر سواری را
ز جور کارفرما کارگر آن سان به خود لرزد
که گردد روبرو کبک دری باز شکاری را
ز بس بی آفتاب عارضت شب را سحر کردم
ز من آموخت اختر، شیوه ی زنده داری را
بروز خویش بنشاندی من و ابر بهاری را
گدا و بینوا و پاکباز و مفلس و مسکین
ندارد کس چو من سرمایه ی بی اعتباری را
چرا چون نافه آهو نگردد خون دل دانا
در آن کشور که پشک ارزان کند مشک تتاری را
غنا با پافشاری کرد ایجاد تهی دستی
خدا ویران نماید خانه ی سرمایه داری را
وکالت چون وزارت شد ردیف نام اشرافی
چه خوب آموختند این قوم علم خر سواری را
ز جور کارفرما کارگر آن سان به خود لرزد
که گردد روبرو کبک دری باز شکاری را
ز بس بی آفتاب عارضت شب را سحر کردم
ز من آموخت اختر، شیوه ی زنده داری را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
شبیه ماه مکن طفل خردسال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست
خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی
چو دید آهوی شیر افکن غزال مرا
هزار نکته ز اسرار عشق می گفتیم
نبسته بود اگر غم زبان لال مرا
به کوی باده فروشان قدم گذار و ببین
به دور جام چو جمشید جم جلال مرا
خیال طره ی آشفته تو تا دل شب
هزار بار پریشان کند خیال مرا
به صد امید نشاندم نهال آزادی
خدا کند، نکند باغبان نهال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست
خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی
چو دید آهوی شیر افکن غزال مرا
هزار نکته ز اسرار عشق می گفتیم
نبسته بود اگر غم زبان لال مرا
به کوی باده فروشان قدم گذار و ببین
به دور جام چو جمشید جم جلال مرا
خیال طره ی آشفته تو تا دل شب
هزار بار پریشان کند خیال مرا
به صد امید نشاندم نهال آزادی
خدا کند، نکند باغبان نهال مرا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
از بس که غم به سینه من بسته راه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را
دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی
نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را
هر شب ز عشق روی تو ای آفتاب روی
از دود آه تیره کنم روی ماه را
ما را مخوان به کعبه که در کیش اهل دل
معنی یکیست میکده و خانقاه را
بگشای گوش و هوش که در خلوت صبوح
خوش لذتی است، زمزمه ی صبحگاه را
زین بیشتر بریختن خون مردمان
فرصت مباد مردم چشم سیاه را
تو مست خواب غفلتی ای پادشاه حسن
می نشنوی خروش دل داد خواه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را
دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی
نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را
هر شب ز عشق روی تو ای آفتاب روی
از دود آه تیره کنم روی ماه را
ما را مخوان به کعبه که در کیش اهل دل
معنی یکیست میکده و خانقاه را
بگشای گوش و هوش که در خلوت صبوح
خوش لذتی است، زمزمه ی صبحگاه را
زین بیشتر بریختن خون مردمان
فرصت مباد مردم چشم سیاه را
تو مست خواب غفلتی ای پادشاه حسن
می نشنوی خروش دل داد خواه را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
با بتی تا بطی از باده ناب است مرا
گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا
گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین
چشم بر گوشه ی آن چشم خراب است مرا
هست از کثرت جوشیدن دریای جنون
داغ هایی که به دل همچو حباب است مرا
بی مه روی تو، اختر شمرم تا به سحر
شب هجر تو مگر روز حساب است مرا
رنگ خونابه دهد بوی جگر سوختگی
بس که دل ز آتش جور تو کباب است مرا
مایه ی زندگی امروزه دورنگی گر نیست
بی درنگ از چه سوی مرگ شتاب است مرا
چشم من در پی دارایی اسکندر نیست
چشمه ی آب خضر همچو سراب است مرا
نقش هایی که تو در پرده ی گیتی نگری
همه چون واقعه عالم خواب است مرا
چه کنم گر نکنم زندگی طوفانی
چون به یک چشم زدن خانه بر آب است مرا
گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا
گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین
چشم بر گوشه ی آن چشم خراب است مرا
هست از کثرت جوشیدن دریای جنون
داغ هایی که به دل همچو حباب است مرا
بی مه روی تو، اختر شمرم تا به سحر
شب هجر تو مگر روز حساب است مرا
رنگ خونابه دهد بوی جگر سوختگی
بس که دل ز آتش جور تو کباب است مرا
مایه ی زندگی امروزه دورنگی گر نیست
بی درنگ از چه سوی مرگ شتاب است مرا
چشم من در پی دارایی اسکندر نیست
چشمه ی آب خضر همچو سراب است مرا
نقش هایی که تو در پرده ی گیتی نگری
همه چون واقعه عالم خواب است مرا
چه کنم گر نکنم زندگی طوفانی
چون به یک چشم زدن خانه بر آب است مرا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است این جا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است این جا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است این جا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چه کنم
که دل آماج گه نوک خدنگ است این جا
از می میکده ی دهر مشو مست غرور
که به ساغر عوض شهد شرنگ است این جا
بی خطر کس نبرد گوهر از این لجه ی ژرف
کام دل در گرو کام نهنگ است این جا
من نه تنها به ره عشق ز پا افتادم
پای یک ران فلک خسته و لنگ است این جا
تا به سر حد جنونم به شتاب آوردی
ای دل آهسته که هنگام درنگ است این جا
گل یک رنگ در این باغ نگردد سر سبز
خرمی قسمت گل های دو رنگ است این جا
از خطا بس که در این خطه سیه رو پر شد
پیش بیگانه کم از کشور زنگ است این جا
فرخی با همه شیرین سخنی از دهنت
دم نزد هیچ ز بس قافیه تنگ است این جا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است این جا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است این جا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چه کنم
که دل آماج گه نوک خدنگ است این جا
از می میکده ی دهر مشو مست غرور
که به ساغر عوض شهد شرنگ است این جا
بی خطر کس نبرد گوهر از این لجه ی ژرف
کام دل در گرو کام نهنگ است این جا
من نه تنها به ره عشق ز پا افتادم
پای یک ران فلک خسته و لنگ است این جا
تا به سر حد جنونم به شتاب آوردی
ای دل آهسته که هنگام درنگ است این جا
گل یک رنگ در این باغ نگردد سر سبز
خرمی قسمت گل های دو رنگ است این جا
از خطا بس که در این خطه سیه رو پر شد
پیش بیگانه کم از کشور زنگ است این جا
فرخی با همه شیرین سخنی از دهنت
دم نزد هیچ ز بس قافیه تنگ است این جا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یک باره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این ها در مسلمانی خدایی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزل خوان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یک باره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این ها در مسلمانی خدایی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزل خوان کرد و رفت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
در چمن تا قد سرو تو برافراخته است
روز و شب نوحه گری کار من و فاخته است
برد با کهنه حریفی است که در بازی عشق
هرچه را داشته چون من همه را باخته است
به گمان غلط آن ترک کمان کش چون تیر
روزگاریست مرا از نظر انداخته است
جان من ز آه دل سوخته پرهیز نمای
که بدین سوختگی کار مرا ساخته است
مستی چشم تو با ابروی کج عربده داشت
یا پی کشتن من تیغ ستم آخته است
چنگ بر طره ی پرچین تو زد آن که چو باد
تا ختن از پی این مشک ختا تاخته است
فرخی دلخوش از آن است که این مردم را
یک به یک دیده و سنجیده و بشناخته است
روز و شب نوحه گری کار من و فاخته است
برد با کهنه حریفی است که در بازی عشق
هرچه را داشته چون من همه را باخته است
به گمان غلط آن ترک کمان کش چون تیر
روزگاریست مرا از نظر انداخته است
جان من ز آه دل سوخته پرهیز نمای
که بدین سوختگی کار مرا ساخته است
مستی چشم تو با ابروی کج عربده داشت
یا پی کشتن من تیغ ستم آخته است
چنگ بر طره ی پرچین تو زد آن که چو باد
تا ختن از پی این مشک ختا تاخته است
فرخی دلخوش از آن است که این مردم را
یک به یک دیده و سنجیده و بشناخته است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
دل زارم که عمرش جز دمی نیست
دمی بی یاد روی همدمی نیست
به یاد همدم این یک دم تو خوش باش
که این دم هم دمی هست و دمی نیست
در این عالم خوشم با عالم عشق
که در عالم به از این عالمی نیست
ندارد صبح عیدی دور گردون
که پیش آهنگ شام ماتمی نیست
بسی ناگفتنی ها دارم اما
نمی گویم به کس چون محرمی نیست
فشاندم بس که خون از چشمه ی چشم
به چشم خون فشان دیگر نمی نیست
به تیغم چون زدی تیغ دگر زن
که جز این زخم ما را مرهمی نیست
دمی بی یاد روی همدمی نیست
به یاد همدم این یک دم تو خوش باش
که این دم هم دمی هست و دمی نیست
در این عالم خوشم با عالم عشق
که در عالم به از این عالمی نیست
ندارد صبح عیدی دور گردون
که پیش آهنگ شام ماتمی نیست
بسی ناگفتنی ها دارم اما
نمی گویم به کس چون محرمی نیست
فشاندم بس که خون از چشمه ی چشم
به چشم خون فشان دیگر نمی نیست
به تیغم چون زدی تیغ دگر زن
که جز این زخم ما را مرهمی نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
این نیست عرق کز رخ آن ماه جبین ریخت
خورشید فلک رشته ی پروین به زمین ریخت
دیگر مزن از صلح و صفا دم که حوادث
در خرمن ابنای بشر آتش کین ریخت
زهری که ز سرمایه به دم داشت توانگر
در کام فقیران به دم بازپسین ریخت
هر قطره شود بحری و آید به تلاطم
این خون شهیدان که به نزهتگه چین ریخت
از نقشه ی گیتی شودش نام و نشان محو
هر کس که پی محو بشر طرح چنین ریخت
با اشک روان توده ی زحمت کش دنیا
در دامن صد پاره ی خود در ثمین ریخت
هر خاک مصیبت که فلک داشت از این غم
یک جا به سر فرخی خاک نشین ریخت
خورشید فلک رشته ی پروین به زمین ریخت
دیگر مزن از صلح و صفا دم که حوادث
در خرمن ابنای بشر آتش کین ریخت
زهری که ز سرمایه به دم داشت توانگر
در کام فقیران به دم بازپسین ریخت
هر قطره شود بحری و آید به تلاطم
این خون شهیدان که به نزهتگه چین ریخت
از نقشه ی گیتی شودش نام و نشان محو
هر کس که پی محو بشر طرح چنین ریخت
با اشک روان توده ی زحمت کش دنیا
در دامن صد پاره ی خود در ثمین ریخت
هر خاک مصیبت که فلک داشت از این غم
یک جا به سر فرخی خاک نشین ریخت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
در غمت کاری که آه آتشینم کرده است
آنقدر دانم که خاکسترنشینم کرده است
دولت وصل تو شیرین لب بر غم آسمان
با گدائی خسرو روی زمینم کرده است
تا برون آرم دمار از آن گروه مار دوش
تربیت همدوش پور آبتینم کرده است
خاک کوی آن بهشتی طلعت غلمان سرشت
بی نیاز از کوثر و خلد برینم کرده است
سوختم از دست غم پا تا بسر در راه عشق
چند گویم آنچنان یا این چنینم کرده است
آنقدر دانم که خاکسترنشینم کرده است
دولت وصل تو شیرین لب بر غم آسمان
با گدائی خسرو روی زمینم کرده است
تا برون آرم دمار از آن گروه مار دوش
تربیت همدوش پور آبتینم کرده است
خاک کوی آن بهشتی طلعت غلمان سرشت
بی نیاز از کوثر و خلد برینم کرده است
سوختم از دست غم پا تا بسر در راه عشق
چند گویم آنچنان یا این چنینم کرده است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
شب غم روز من و ماه محن سال منست
روزگاریست که از دست تو این حال منست
بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم
مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید
چکنم اینهمه از شومی اقبال منست
در میان همه مرغان چمن فصل بهار
آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست
به گناهی که چو خورشید گرفتم پیشی
چشم هر اختر سوزنده بدنبال منست
فرخی چون تو و من کس به سخندانی نیست
شعر شیرین ز تو و ملک سخن مال منست
روزگاریست که از دست تو این حال منست
بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم
مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید
چکنم اینهمه از شومی اقبال منست
در میان همه مرغان چمن فصل بهار
آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست
به گناهی که چو خورشید گرفتم پیشی
چشم هر اختر سوزنده بدنبال منست
فرخی چون تو و من کس به سخندانی نیست
شعر شیرین ز تو و ملک سخن مال منست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یک باره ویران کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این ها در مسلمانی خدایی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزل خوان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یک باره ویران کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این ها در مسلمانی خدایی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزل خوان کرد و رفت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
جز شور و شر از چشم سیاه تو نریزد
الا خطر از تیر نگاه تو نریزد
آهسته بزن شانه بر آن زلف پریشان
تا جمع دل از طرف کلاه تو نریزد
کانون شدی ای سینه مگر کز شرر دل
جز اخگر غم ز آتش آه تو نریزد
تا در خم می از پی توبه نکنی غسل
ای شیخ گنه کار گناه تو نریزد
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به راه تو نریزد
الا خطر از تیر نگاه تو نریزد
آهسته بزن شانه بر آن زلف پریشان
تا جمع دل از طرف کلاه تو نریزد
کانون شدی ای سینه مگر کز شرر دل
جز اخگر غم ز آتش آه تو نریزد
تا در خم می از پی توبه نکنی غسل
ای شیخ گنه کار گناه تو نریزد
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به راه تو نریزد