عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
بهار می رسد و برگ عیشها دارد
هوا زسایه گل پای در حنا دارد
همین بلندی اقبال ما فضول نمود
در این دیار که صد بام یک هوا دارد
ستم ظریفی از این بیشتر نمی باشد
به غیر در شکر آب است و رو به ما دارد
شدم غبار و تسلی نمی شود از من
دل رمیده ندانم چه مدعا دارد
گریز پایی الفت نواز را نازم
چو دورگرد نگه پای آشنا دارد
زکعبه می رسم اما هنوز در طوفم
غبار وادی دل روی بر قفا دارد
اسیر غره الفت مشو که خوی کسی
اگر غبار شوی با تو کارها دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ز آهم هر طرف دل وحشتستان دگر دارد
خدنگی را که پر برق است پیکان دگر دارد
بود صیادی الفت چو شعر مبتذل گفتن
شکار انداز تنهایی شدن شان دگر دارد
ز نشتر زار زیر آسمان چون سبزه می لرزم
که در هر سایه خاری گلستان دگر دارد
زچشم جوهر تیغت مروت می توان دیدن
که در هر مرهمی زخم نمایان دگر دارد
منقش بال طاوسی است هر یک آشیان گردون
که از هر پر فشانی برگریزان دگر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
دلی کز غمش می به ساغر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد
چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد
گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد
نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد
بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد
نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد
نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد
اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
دل ما زخمی از مرهم ندارد
اگر شادی ندارد غم ندارد
ز من مجنون گریزد دشت در دشت
چه شد زنجیر پای کم دارد
دلم آن غنچه بی آب و رنگ است
که در زیر نگین شبنم ندارد
مشو آزرده دل از مردن من
که مرگ چون منی ماتم ندارد
اسیرت را فلک بخشیده دردی
که در خاک و گل آدم ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
بیدل چه سراید به خیالی که ندارد
شوخی چه کند با پر و بالی که ندارد
رسواست به خود تهمت بیکاری عاشق
کو در دو جهان فکر محالی که ندارد
سوداگر درد است تهیدستی حسرت
پر محتشمی کرده ز مالی که ندارد
دیوانه ندیدیم چو بیعار اسیرت
خوشحال نشسته است به حالی که ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
به از درد او جان پناهی ندارد
ز تن منت برگ کاهی ندارد
هنر نیست در خون نشاندن دلی را
که سامان شبگیر آهی ندارد
نبینی به عمر ابد وادیی را
که تا خضر هم خضر راهی ندارد
به بزمی که رشکم کند پاسبانی
دلم از تو چشم نگاهی ندارد
نخواهد کسی از تو خون اسیری
که جز بیزبانی گواهی ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
هر دل که غم همیشه دارد
در آب حیات ریشه دارد
دیوانه به عالمی نظر باز
هر ذره پری به شیشه دارد
بی سوز محبتی دلی نیست
تا قطره به شعله ریشه دارد
در بزم تو آفتاب گل باز
آیا دل ما چه پیشه دارد
کو حوصله نگاه ساقی
مست است و هز ار پیشه دارد
در کندن آشیان بلبل
گلبن از خار تیشه دارد
مستی به اسیر شد مسلم
زین باده که او به شیشه دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
تغافل در نگه پنهان که دارد
تبسم زیر لب خندان که دارد
ز مژگان می نویسم سطر اشکی
سواد نسخه طوفان که دارد
دل صد پاره دارم در گریبان
گل صدبرگ در دامان که دارد
سراغش می دهم دیوانه اش من
سری در سایه مژگان که دارد
فرنگستانی از هر گردش چشم
که دارد ای مسلمانان که دارد
اسیر از راست بازار محبت
سراغ درد بیدرمان که دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
محبت در غم بیدردی آزادم نگه دارد
جنون در ماتم آسودگی شادم نگه دارد
صفیری گر کشد مرغ قفس را ذوق پرواز است
خموشی در گرفتاری ز فریادم نگه دارد
به دل از ترکتاز عشق بیباکی غمی دارم
خدا از چشم زخم خاطر شادم نگه دارد
سواد اعظم ویرانیم نامم غم آباد است
نبینم روی معموری غم آبادم نگه دارد
حباب بحر آتش با لب فرسوده ای دارم
نبینم آفتی گر عشق بنیادم نگه دارد
مرداش گر ز خون صید دیگر زیب فتراک است
بگو تا کشته در فتراک بیدادم نگه دارد
من آن صیدم که با دام تغافل کرده ام الفت
خدا از مهربانیهای صیادم نگه دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
خواب اگر پی به سرگریه شبگیر آرد
صبح را بهر شفاعت به چه تدبیر آرد
سبزه شد دود چراغ دل و بیداد هنوز
بر سرخاک منش دست به شمشیر آرد
چون سراسیمه نباشم که به هر گردش چشم
صیدی از سایه مژگان به سر تیر آرد
سیرگاهش لب جوی است و گلش سایه ابر
جز جنون آب و هوا را که به زنجیر آرد
گر کند نشتر فصاد خیال مژه ات
خون افسرده برون از رگ تصویر آرد
مشربم بین که به بزم عسس توبه اسیر
می خورم خون قدحی ساقی اگر دیر آرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
کلفت زخاطرم دل بیدار می برد
زنگ از دلم پیاله سرشار می برد
بی گریه دست و پای تو موجی است در سراب
بیهوده عرض کوشش بسیار می برد
ناصح ز منع باده اگر نوش می کند
دیوانه را به دیدن خمار می برد
آواره گل ز آبله خون نچیده است
پایی که ره به کوچه زنار می برد
نازکدلان برای شگون می خرند اسیر
مفت دلی که حیرتش از کار می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
ترک غمت از کشتن و بستن نتوان کرد
این توبه به امید شکستن نتوان کرد
هر سایه مژگان تو صیاد غزالی است
در دیده ما سرمه جستن نتوان کرد
برخاسته اشکم به صف آرایی مژگان
در بزم تو تکلیف نشستن نتوان کرد
تا زهد اسیر تو قدح نوش برآمد
جز زمزمه توبه شکستن نتوان کرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
نیم داغ گلی تا هر دو رویم یک هوا سوزد
دلم در آتش خویی نمی سوزد که واسوزد
دل پر آتشم در انتظار سوختن چون شد
که از مستی نداند داغ او را بر کجا سوزد
غمت اقبال را همسایه خود کرد و می ترسم
گرفتار تو داغ از سایه بال هما سوزد
ز رشکم سوختی لاف محبت واگذار ای دل
بده انصاف یک آتش تو را سوزد مرا سوزد
چه می پرسی اسیر از آفت برق نگاه او
دل و جان کفر و ایمان سوخت تا دیگر که را سوزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
جنون هر لحظه چون تاکم به تارک خاک می ریزد
محبت در دلم چون غنچه رنگ چاک می ریزد
سرم بادا حباب جوی شمشیر جفا کیشی
که آب خضرش از سرچشمه فتراک می ریزد
خرامی گر به گلشن مست با این حسن عالم سوز
به هر سو آفتابی چون خزان تاک می ریزد
دهد چون ساغر می لاله بی داغ در صحرا
چو در جولان عرق ز آن روی آتشناک می ریزد
چنان از درد هجران تو می نالد اسیر امشب
که اختر جای اشک از دیده افلاک می ریزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
دیوانه او غیر تحمل نشناسد
گر سنگ رسد بر سرش از گل نشناسد
خاموشی ما بسکه در این باغ اثر کرد
کس بوی گل از ناله بلبل نشناسد
در دل غم و در دیده نگه بی تو غریب است
غارت زده اسباب تجمل نشناسد
بیگانگی است آنکه خریدار دل ماست
صید تو بجز دام تغافل نشناسد
شد زنده جاوید اسیر از غم پنهان
تنها چو تویی شعله تنزل نشناسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
بسکه دامان حجاب از الفت من می کشد
گر شود گلشن ز خونم رنگ دامن می کشد
نا امیدی حاصل کشت امید ما بس است
زود کار دانه عاشق به خرمن می کشد
زشت را خجلت گذاری بهتر از آیینه نیست
سینه صافی انتقام ما ز دشمن می کشد
پاس رازت لازم است از بزم بیرون می روم
مستم و پایان خاموشی به گفتن می کشد
گرچه از رازش دل یک قطره بی آشوب نیست
محرم او همچو موج از خویش دامن می کشد
خوی حسن از عشق می داند گناه خود اسیر
انتقام فتنه بیباکی از من می کشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
گر چه مجنون را محبت از هوس زایل نشد
سست همت بین که هر نقش پیش محمل نشد
تا سواد از سطر زنجیر جنون روشن نکرد
طفل ما را در دبستان دانشی حاصل نشد
در قمار عشق باشد باختن نقش مراد
تا کسی را دل نرفت از دست صاحبدل نشد
نذر دیر و کعبه از داغ درون با صد نیاز
شمعها بردیم تا او شمع هر محفل نشد
درد مجنون را طواف کعبه بهبودی نداشت
هرگز افسون محبت از دعا زایل نشد
سینه را نگشود از تنگی دری بر روی دل
تا گشادی از کلید خنجر قاتل نشد
ناخن عشقت گره از رشته هرکس گشود
هرگز او را یک سر مو عقده ای مشکل نشد
رحم اگر آید تو را در کشتنم تأخیر چیست
هرگز او را یک سر مو عقده ای مشکل نشد
رحم اگر آید تو را در کشتنم تأخیر چیست
صید وحشی کی گرفت آرام تا بسمل نشد
موج دریا کی به کامش خنجر طوفان شکست
در محبت کشتی ما تشنه ساحل نشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
در محبت اشک و آه بی محابا را چه شد
دل اگر گم گشت سامان دل ما را چه شد
یکزبانی سینه صافیهای دنیا پیشکش
زود گرمیهای دیر اهل دنیا را چه شد
هستی ما بیشتر از نیستی مجذوب بود
عشق دنیا را چه شد افسوس عقبا را چه شد
کشت ما را آفت یک مور برق خرمن است
دانه ما سبزه ما حاصل ما را چه شد
غم ندارد غنچه های خاطر آشفتگی
اشک رنگین بهار حسرت آرا چه شد
عمرها تعبیر یک خواب پریشان دل است
کس نمی پرسد که آشوب سراپا را چه شد
خاطر از خونگرمی افسرده یاران گداخت
بیکسی ها بیکسی ها بیکسی ها را چه شد
بیوفایی برطرف نامهربانی برطرف
ای دعا محو تأثیر دعاها را چه شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
همچو خس آیینه پرداز شرارم کرده اند
همچو جوهر وقف تیغ آبدارم کرده اند
تا کنم پرواز بال از زخم تیغم داده اند
تا سبک برخیزم از پستی غبارم کرده اند
دور گرد صیدگاه التفاتم دیده اند
وز تغافلهای پی در پی شکارم کرده اند
بهر زهر آشامی غم کام تلخم داده اند
از برای ترکتاز شعله خارم کرده اند
بلبل و پروانه از بس پاکبازم دیده اند
از هوا داری گل آتش نثارم کرده اند
خضر راه من به کوی آشنا بیگانگی است
بحر آشوب فراق بیقرارم کرده اند
تا نگردد خضر راه قرب من بیگانگی
از قرار آشنایی بیقرارم کرده اند
بار بی برگی به نخل باغ عیشم داده اند
خون سرسبزی طراز نوبهارم کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
به دلم بال و پر ناله کشیدن دادند
قفس سینه به تاراج پریدن دادند
اثری گوشزد گریه شکاران کردند
شوق را حوصله سینه دریدن دادند
کسی از باغ ادب غنچه نظاره نچید
دیده نشنید اگر رخصت دیدن دادند
هیچ حاصل نشد از مزرعه نشو و نما
دانه بسیار به تاراج دمیدن دادند
صید ما را نمک الفت صیاد گرفت
ورنه در دام و قفس شوق پریدن دادند
سعی اگر خضر شود پای طلب سد ره است
رهروی را که نه توفیق رسیدن دادند
تا محبت نمک قصه ما گشت اسیر
خواب را لذت افسانه شنیدن دادند