عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
بهار آمد و یار کسی نمی‌آید
چنین بهار به کار کسی نمی‌آید
چه سود ز آمدن سرو و لاله و سوری
چو سرو لاله‌عذار کسی نمی‌آید
همیشه گل به بهار آمدی چه شد کامسال
گلِ همیشه‌بهار کسی نمی‌آید
چو من غریب دیار کسی مباد آنجا
کسی ز یار و دیار کسی نمی‌آید
ز می مباد تهی جامش از چه ساقی ما
ترحمش به خمار کسی نمی‌آید
کسی که شمع وی افروخته‌ست بخت چرا
به خاطرش شب تار کسی نمی‌آید
رفیق را سگ خود نشمری و حق با تست
که ناکسی به شمار کسی نمی‌آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
جلوه که آن تازه جوان می کند
غارت عقل و دل و جان می کند
گفتمش آن تو ندارد کسی
این همه ناز از پی آن می کند
راه دلم غمزه زنان می زند
صید دلم جلوه کنان می کند
جور و جفا بین که برین نا توان
جور و جفا تا بتوان می کند
جور به عاشق همه خوبان کنند
لیک نه چندین که فلان می کند
سرخی خونی که نهان می خورم
زردی رخساره عیان می کند
گوید ازین پس به رفیق این همه
می نکنم جور و همان می کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
نمود چون مه نو رخ ز طرف بام افسوس
ندیدم آن مه بی مهر را تمام افسوس
گرفت جان پی جانان و من بدین حسرت
که بر کدام خورم حیف و بر کدام افسوس
ندیده کام ز شیرین و جان شیرین داد
ز تلخکامی فرهاد تلخکام افسوس
دلم به خار و خس آشیانه خرم بود
نبود آگهیم از نشاط دام افسوس
حلال داشت به حرف رقیب خون مرا
از آن حلال ندانسته از حرام افسوس
گذشت از برم امروز چون پس از عمری
ز بیم غیر نشد فرصت سلام افسوس
به کار نظم همه عمر من گذشت رفیق
نیافت کار من از نظم، انتظام افسوس
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
به صورت ماه را گفتم شبی چون روی نیکویش
وزین معنی شبی شرمنده ام امروز از رویش
به سرو جویباری ننگرد در بوستان دیگر
به طرف جوی بیند هر که سرو قد دلجویش
من بی دل چسان درد دل خود پیش او گویم
رقیب سنگدل زینسان که جا کرده است پهلویش
به پهلویش نشیند مدعی تا چند و من یارب
نشینم گوشه ای از چشم حسرت بنگرم سویش
کند گل پیرهن صد چاک و بلبل در فغان آید
اگر باد صبا روزی سوی گلشن بود بویش
بهشتی عاشقان را نیست چون بوی بتان زاهد
به باغ جنتم چندین مخوان از گلشن کویش
کسی کز یک نگه دل از بر خلقی برد بیرون
چسان جان می توان برد از فریب چشم جادویش
ز بس گرمست خوی او رفیق از یاد او امشب
متاع عقل و دینم سوخت، آه از گرمی خویش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
صبر کردم بر جفای او، غلط کردم، غلط
دل نهادم بر وفای او، غلط کردم، غلط
باختم دل در هوای او، عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او، غلط کردم، غلط
سو به سو کردم سراغ او، خطا کردم، خطا
کو به کو گشتم برای او، غلط کردم، غلط
بی بها گشتم غلام او، زیان کردم، زیان
بی عطا گشتم گدای او، غلط کردم، غلط
رفتمش صد بار بر دنبال، رو واپس نکرد
باز رفتم در قفای او، غلط کردم، غلط
از لبش هرگز به دشنامی نگشتم سرفراز
سالها گفتم دعای او، غلط کردم، غلط
آن که با بیگانه بهتر ز آشنا باشد رفیق
از چه گشتم آشنای او، غلط کردم، غلط
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
با رقیب از سر نو عهد و وفا بست دریغ
مدتی رفت و بر آن عهد و وفا هست دریغ
آن که با اهل وفا عهدی اگر بست شکست
عهدها بست به اغیار که نشکست دریغ
من جز او با کس دیگر ننشستم جایی
او به جز من همه جا با همه بنشست دریغ
گفتمش سرو قدت رفت ز آغوشم حیف
گفت بی جاست به تیری که شد از شست دریغ
می زند چشم تو با ناکس و کس ناوک ناز
نکند ترک خود آن ترک سیه مست دریغ
تیر ترکی که به جان جست رفیقش همه عمر
دیر آمد به دل و زود به در جست دریغ
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
رفتی و رفت از غمت ای غمگسار دل
آرام جسم و طاقت جان و قرار دل
دور از تو ای ربوده ز دست اختیار دل
درمانده دل به کار من و من به کار دل
رحمی خدای را به من و دل که مانده او
دل زیر بار عشق تو من زیر بار دل
گفتی که دل مده ز کف ای پند گو چه سود
اکنون که رفت از کف من اختیار دل
جز این که شد ز خون جگر لاله گون رخم
نشکفت دیگرم گلی از خارخار دل
شد بی تو صبح و شام من و دل سیه، فغان
از صبح تیره ی من و از شام تار دل
از اشک و آه منع دل و دیده چون کنم
آنست کار دیده و اینست کار دل
روزی که دیده دیده خط و خال او رفیق
شد تار و تیره روز من و روزگار دل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
باور کس نشود قصه ی بیماری دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل
یار بی رحم و به جان من ز گرفتاری دل
کیست یاران که در این حال کند یاری دل
من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب من از زاری دل
دل من روز نیاساید از این چشم پرآب
چشم من شب نکند خواب ز بیداری دل
دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند می از بهر سبکباری دل
بسکه در زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه در آن نیست ز بسیاری دل
چون نگه دارم از آن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
نیاید تا به لب از ضعف جانم
نمی آید به لب از دل فغانم
به داغت سوختی جان من از هجر
چه می خواهی ز جان ناتوانم
مجو تاب و توان از من که بی تو
شد از تن تاب و رفت از دل توانم
ز جوی دیده اشک من روانست
که رفت از دیده آن سرو روانم
نمی بینی اگر خونین دلم را
نگاهی کن به چشم خون فشانم
نیاید غیر فکرت در ضمیرم
نباشد غیر ذکرت بر زبانم
رفیق از دوری آن مه شب و روز
رود آه و فغان بر آسمانم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
تا چند جدا ز یار باشم
از یار جدا فگار باشم
تا چند چو ابر در بهاران
با دیده ی اشکبار باشم
تا کی ز غم جدایی او
بی طاقت و بی قرار باشم
تا چند ز درد آن دلارام
دلخسته و دلفگار باشم
تا چند جدا ز روی آن گل
در دیده ی خلق خوار باشم
تا چند رفیق از غم یار
آواره ی هر دیار باشم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نمی کرد از غم جان دادن آزادم چه می کردم
به جان بودم ز غم گر جان نمی دادم چه می کردم
غم دل سخت و بار هجر سنگین، گر نمی بودی
تنی از آهن و جانی ز فولادم چه می کردم
پس از عمری مرا یکبار کردی یاد و خوشنودم
اگر یکبارگی می بردی از یادم چه می کردم
نداند نام یارم تا کسی شادم به گمنامی
اگر مجنون لقب می بود [و] فرهادم چه می کردم
ز دامت کآرزو دارم به قید آن گرفتاری
خدا ناکرده گرمی کردی آزادم چه می کردم
به این عجزی که از بیم رهایی می کنم ناله
رها می کرد اگر بی رحم صیادم چه می کردم
به افسون وفا کردم رفیق آخر بخود رامش
نمی آموخت گر این علم استادم چه می کردم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
هر جا به خاک پا نهم از گریه تر کنم
زان چشم تر چه خاک ندانم به سر کنم
جان خواستی ز من اگرت دل به این خوشست
سهل است گر تو سود کنی من ضرر کنم
گیرم ترا به ناله گرفتم [به؟] سوی خویش
کی می گذارد اشک که رویت نظر کنم
روز وصال کوته و شرح فراق را
روز جزا کمست اگر مختصر کنم
از بس فغان و ناله کشم شب، ز خانه روز
از شرم خلق سر نتوانم بدر کنم
شیرین کنم زشهد سخن کام روزگار
روزی اگر دهان ز لبت پرشکر کنم
گشت از وفا به رهگذر او رفیق خاک
وان بی وفا نگفت به خاکش گذر کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
امروز بی تو خاک چنین گر به سر کنم
روز جزا عجب که سر از خاک بر کنم
گویند چاره کن [به] سفر عشق یار را
یارم نمی کند چو سفر چون سفر کنم
تا کی کنم بدامن گلچین نظاره گل
کنج قفس کجاست که سر زیر پر کنم
تا کی به حسرتش نگرم با رقیب و باز
از گریه منع دیده ی حسرت نگر کنم
تا کی ز خوان نعمت الوان روزگار
با لخت دل قناعت [و] خون جگر کنم
یک روز بر سرم زرهی تا گذر کنی
هر روز جای بر سر هر رهگذر کنم
بسیار تندخوست نکوروی من ولی
رویش نمی هلد که ز خویش گذر کنم
از حال من تو فارغ و من در خیال تو
روزی به شب رسانم و شامی سحر کنم
گریند اهل حشر به من پیش دادگر
چون گریه از جفای تو بیدادگر کنم
پیشت خوش آنکه گریم و گویی به خنده تو
کم کن رفیق گریه و، من بیشتر کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
بود صیاد خوشدل تا من ناشاد می‌نالم
خوش است از نالهٔ من چون دل صیاد، می‌نالم
به گوش او رساند باد مشکل ناله‌ام اما
به این امیدواری هرچه باداباد می‌نالم
نمی‌بندم زبان از ناله آن مرغ نوآموزم
که می‌ترسم رود نالیدنم از یاد، می‌نالم
گشاید بندم از پا تا ننالم من از این غافل
که پندارم ز دامم می‌کند آزاد، می‌نالم
نبندد گر زبانم شوق دیدارش به راه او
بود تا بر زبانم قوت فریاد می‌نالم
به من عهد و وفا بندد که تا بندم لب از ناله
نمی‌داند که من بی‌عهد و بی‌بنیاد می‌نالم
نمی‌نالم برای دادخواهی بر سر راهش
من از ذوق کمال یار (؟) کز بیداد می‌نالم
رفیق از من نمی‌پرسد کسی بهر چه می‌نالی،
تمام عمر اگر در این خراب‌آباد می‌نالم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
به عالم حاصلی جز غم ندارم
ولی یک جو غم از عالم ندارم
بجز غم در جهان همدم ندارم
ندارم خاطر خرم ندارم
چنان خو کرده ام با غم که کو غم (؟)
و گر غم هم نباشد غم ندارم
کسی کابم زند بر آتش دل
به غیر از دیده ی پرنم ندارم
بهر جورم که خواهی امتحان کن
که من در صبر پای کم ندارم
ازان خوبا جفا کردم که هرگز
وفا چشم از بنی آدم ندارم
من و جام دمادم زآنکه بی جام
امید زیستن یکدم ندارم
به دل بس داغ دارم لیک در دل
رفیق اندیشه مرهم ندارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
از لطف نمی بینی سویم چه خطا کردم
جز آنکه جفا دیدم جز آنکه وفا کردم
گفتی ز غمم جایی کردی به کسی شکوه
این حرف کرا گفتم این شکوه کجا کردم
درمان چو نشد حاصل بر مرگ نهادم دل
یکچند دگر گیرم بیهوده دوا کردم
شاید که به صد خاری در خون کشیم آری
عشق چو تو خونخواری انکار چرا کردم
یک عمر جفا دیدم نادیده وفای تو
نالم ز که چون من خود بر خویش جفا کردم
صد دفعه فزون دیدم بیداد و ثنا گفتم
صد بار فزون گفتی دشنام [و] دعا کردم
آواز درا هرگز زین قافله نشنیدم
هر چند رفیق آواز مانند درا کردم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
به عالم حاصلی جز غم ندارم
ولی یک جو غم عالم ندارم
به جز غم در جهان همدم ندارم
وگر غم هم نباشد غم ندارم
چنان خو کرده ام با غم که گر غم
ندارم خاطر خرم ندارم
بهر جورم که خواهی امتحان کن
که من در صبر پائی کم ندارم
از آن خو با جفا دارم که هرگز
وفا چشم از بنی آدم ندارم
کسی کابم زند بر آتش دل
به غیر از دیده ی پرنم ندارم
من و جام دمادم ز آن که بی می
امید زندگی یک دم ندارم
به دل بس داغ دارم لیک در دل
رفیق اندیشه ی مرهم ندارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
پس از کشتن گذاری بر مزارم می‌توان کردن
به لطفی تا قیامت شرمسارم می‌توان کردن
به فتراک ارنه می‌بندی ز ننگ لاغری باری
به تیری ای شکارافکن شکارم می‌توان کردن
چو کردی خسته‌ام از درد داغ خویش درمانی
به جان خسته و جسم فگارم می‌توان کردن
قرار و صبر چون بردی ز جسم و جان من رحمی
به جان و جسم بی‌صبر و قرارم می‌توان کردن
ترحم گر نخواهی کرد باری گوشهٔ چشمی
به اشک چشم و چشم اشکبارم می‌توان کردن
نریزی خون من ای کینه‌جو اکنون اگر دانی
چه‌ها دیگر به روز و روزگارم می‌توان کردن
رفیق از کوی او تا چرخ کردم دور دانستم
که دور از یار و مهجور از دیارم می‌توان کردن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
به عمر خضر جدا از تو نیستم خرسند
که پیش روی تو مردن هزار بهتر ازین
سگ تو یار من و کوی تو دیار من است
چه یار بهتر ازین و دیار بهتر ازین
ز مهر و مه شب و روزم چه سود بی تو که هست
شب سیه به ازین روز تار بهتر ازین
مرا که صید توام پاس دار بهتر ازین
که در کمند نیفتد شکار بهتر ازین
سواره می روی و خلق می نمایندت
بیکدگر که نباشد سوار بهتر ازین
به بزم وصلم و از رشک غیر می گویم
که درد هجر و غم انتظار بهتر ازین
رفیق شهر پر و شهریار پر دیدم
نه شهر دیدم و نه شهریار بهتر ازین
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
کس را اگر یاری بود ای یار یاری همچو تو
از یار اگر یادی کند ای یار باری همچو تو
عمریست می سازم بتو اما کجا سازد دمی
با سازگاری همچو من ناسازگاری همچو تو
خواهم نگار از خون من بندی به پا اما کجا
بندد نگار از خون من برپا نگاری همچو تو
جز غم نباشد حاصلش در عشق دارد هر که او
امید غمخواری چو من از غمگساری همچو تو
همچون رفیق ای بی وفا صبر و قرارش کی بود
آن را که باشد آفت صبر و قراری همچو تو