عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - وله قصیده
خوانده بر خوان فلکم، هان چکنم؟!
خون دل، مایده ی خوان چکنم؟!
میزبان را، همه ابنای زمان
بیکی خوان شده مهمان چکنم؟!
گشته هم کاسه، سیه کاسه ی چند؛
دست در کاسه ی ایشان چکنم؟!
با چنین خلق، که هم خورده نمک
هم شکستند نمکدان چکنم؟!
هم نمک ریخته از بی نمکی
هم طلب داشته تاوان چکنم؟!
نوع خود را همه ی جانوران
هم نشینند جز انسان چکنم؟!
من که انسان شمرندم، ز ایشان
بایدم بود گریزان چکنم؟!
زآنکه این نوع، کش انسان خوانند؛
شده بازیچه ی شیطان چکنم؟!
جستجو ناشده، حال همه کس
آشکارا شده پنهان چکنم؟!
حال دونان، ز بیان مستغنی است
گشته اشراف چو دونان چکنم؟!
عیب پنهانی ارذال جهان
چون عیان گشت، در اعیان چکنم؟!
آهن تفته، ز آتش بتر است؛
بدتر از بد شده نیکان چکنم؟!
سالها شد که برون می ناید
در ز بحر و، گهر از کان چکنم؟!
رنگ از رنگرز مهر ندید
جامه ی لعل بدخشان چکنم؟!
ز ابر نیسان، دم آبی نچشید؛
صدف گوهر رخشان چکنم؟!
می و آب و زر و خاک و، گل و خار
شده با هم همه یکسان چکنم؟!
گشته یکرنگ همه خلق جهان
شکوه از این، گله از آن چکنم؟!
رفته رفته شده ناکس، همه کس
گفتگو با همه نتوان چکنم؟!
مال را، به ز جمال و ز کمال؛
میشمارند حریفان چکنم؟!
دیده از حسن و، دل از عشق نفور؛
با چنین مردم نادان چکنم؟!
هر که زر در کف قبطی بیند
گویدش : موسی عمران چکنم؟!
پیرهن پوش، چو گرگی نگرد؛
خواندش یوسف کنعان چکنم؟!
سور، در سایه ی ماتم بگریخت؛
سود شد مایه ی نقصان چکنم؟!
گرد ماتمکده ی خاک نشست
بسیه جامه ی کیوان چکنم؟!
خرقه در نیل فرو برد از گرد
نیلگون قبه ی گردان چکنم؟!
از میان برده فلک مشعل مهر
تار شد، طاق نه ایوان چکنم؟!
نشد از شمع کواکب روشن
یک شب این تیره شبستان چکنم؟!
خانه را، کش نفروزند چراغ؛
نقش خورشید بر ایوان چکنم؟!
نامه را، کش ننویسند ز مهر؛
مهر جمشید بعنوان، چکنم؟!
دور جمشید، به ضحاک رسید؛
شد جم اضحوکه ی دوران چکنم؟!
دوش ضحاک فلک را ماران
شد چو تنین شرر افشان چکنم؟!
زهر این مار، برآورد دمار
از بد و نیک جهان، هان چکنم؟!
جانگزا زهر جهان سوز مدام
ریختش از بن دندان چکنم؟!
بس سر جانور از مغز تهی
شد، نشد چاره ی ثعبان چکنم؟!
عنقریب است، کزین سم نقیع
یکتن انسان نبرد جان چکنم؟!
عالم از انس تهی گشت و، در آن
انس دارند بنی جان چکنم؟!
دهر ویران و، در آن ویرانه
دیو رونق ده دیوان چکنم؟!
تیغها آخته دیوان بر هم
بر سر تخت سلیمان چکنم؟!
ناامید آل پیمبر ز جهان
کامرانف دوده ی مروان چکنم؟!
گشته هر پیرزنی، تیر زنی
چرخش، از ناله، رجز خوان چکنم؟!
گوی زن گشته و فرموکش گوی
قامت خم شده چوگان چکنم؟!
چرخ را کرده کمان، دوکش تیر؛
سوزنش آمده پیکان چکنم؟!
معجزش مغفر و آن جامه که دوخت
بهر خفتن، شده خفتان چکنم؟!
هر عجوزه، زده از معجزه دم
هر سلیطه، شده سلطان چکنم؟!
گشته هر ماری و هر موری میر
خاین خانه ی اخوان چکنم؟!
کاه و بیجاده، بیک نرخ خرند؛
فلک آویخته میزان چکنم؟!
چون زحل، آنکه بکین شد مایل؛
برتری یافت ز اقران چکنم؟!
آنکه چون پیر زنان ساخت بچرخ
داده چرخش سرو سامان چکنم؟!
و آن لئیمان که چو مورند ضعیف
دیو را گفته سلیمان چکنم؟!
کوفت کاووس چو کوس اقبال
سر برآورد بطغیان چکنم؟!
ناکسان از طمع جیفه ی او
شهره اش کرده به احسان چکنم؟!
از دو مردار، که از تخت آویخت
کرکسش برد بکیوان چکنم؟!
قصه ی عالم ویران گفتم
شرح ویرانی ایران چکنم؟!
جای غولان شده آن دشت که بود
پیش ازین بیشه ی شیران چکنم؟!
شد ببین جای کیان، جای کیان
هان بناسازی گیهان چکنم؟!
زابل، از زابلیان مانده تهی
گشته با مزبله یکسان چکنم؟!
هر طرف مینگرم، ضحاکی
مهد گسترده در ایوان چکنم؟!
بسته پیرامن او، دونی چند
صف، پی بردن فرمان چکنم؟!
هر چه گوید، همه گر هذیان است
کرده بر صدق وی اذعان چکنم؟!
ظلمت ظلم، سیه کرده جهان؛
روز و شب ساخته یکسان چکنم؟!
نام تاراج، نهادند خراج؛
گشته ویران دهی ایران چکنم؟!
باز این خارجیان گر ننهند
بی خراج این ده ویران چکنم؟!
هر چه را، غیر شمارد دشوار؛
غیرتم گیردش آسان چکنم؟!
هر چه را، خلق گران انگارند
خردش همتم ارزان چکنم؟!
ای ضعیفان، ز تکاهل بردید؛
همه سرها بگریبان چکنم؟!
چاره ی ظلم، بود آسان، ولیک
ضعفتان کرده هراسان چکنم؟!
غیرت، ای فوج ابابیل، که شد
کعبه از ابرهه ویران چکنم؟!
آذر، این سرسبکان را از ضعف؛
گوش سنگین بود، افغان چکنم؟!
آهن سرد چه کوبم؟! نرسد
پتک یک مرد بسندان چکنم؟!
کاوه، کز نطع برافراشت درفش؛
بسته دارد در دکان چکنم؟!
گاو، کو دایه ی افریدون بود
ناورد شیر به پستان چکنم؟!
خارزاری است عراق از ایران
پیش اگر بود گلستان چکنم؟!
در عراق، از روش اهل نفاق؛
تل خاکی است صفاهان چکنم؟!
رایت کاوگیان گشت نگون
پیش اگر سود بکیوان چکنم؟!
ساحت گلشن فردوس شده است
منبت خار مغیلان چکنم؟!
بلبلش مرده، گلش پژمرده
سنبلش طره پریشان چکنم؟!
زنده رودش، که نم از کوثر داشت
با حمیم آمده یکسان چکنم؟!
باغها گشته نمودار جحیم
قصرها گشته بیابان چکنم؟!
روزها شد که ندید آنجا کس
صبح را با لب خندان چکنم؟!
رفت شبها که کس آنجا نشنید؛
نغمه ی مرغ سحر خوان، چکنم؟!
پاسبان گشته در آن کشور دزد
گرگ آنجا شده چوپان چکنم؟!
هر طرف بال فشان خفاشی
آفتابش شده پنهان چکنم؟!
مردمش، چون گله ی گرگ زده؛
هر طرف گشته گریزان چکنم؟!
شده روی همه بی رنگ، دریغ؛
شده جسم همه بیجان، چکنم؟!
هیچ یک را نبود میل وطن
در غریبی همه حیران چکنم؟!
خاصه من، کز همه آزرده ترم
نکنم گر ز غم افغان چکنم؟!
آورم یاد چو از خود، بهمه
نکشم گر خط نسیان؛ چکنم؟!
گشته گیتی بخلاف املم
ز اولین روز الی الآن چکنم؟!
کان ما کان، اگر از کین گردد؛
پس از این نیز کماکان چکنم؟!
چاره ی غصه، بود صبر؛ ولی
صبر کم، غصه فراوان چکنم؟!
هم فرو دوخت زمانه دستم
بزه چاک گریبان چکنم؟!
هم برون ریخت ز تنگی صدفم
سی و دو گوهر غلطان چکنم؟!
از ندامت، اگر اکنون خواهم
گیرم انگشت بدندان چکنم؟!
تاجرم، لیک متاعی که مراست
بودش روی بنقصان چکنم؟!
طمع محتسبم، نیز نداد؛
رخصت بستن دکان چکنم؟!
من، تنک مایه و، کالا کاسد؛
نفروشم اگر ارزان چکنم؟!
بیژنم در چه توران و، ز من
بیخبر خسرو ایران، چکنم؟!
زال چرخم، چو منیژه ندهد،
جرعه ی آب و لب نان چکنم؟!
ور دهد، هم، چو نگیرد دستم؛
خاتم رستم دستان چکنم؟!
بر من، ابنای زمان در رشکند؛
یوسفم، لیک به اخوان چکنم؟!
در شکست دل من پنداری
بسته با هم همه پیمان چکنم؟!
زال گیتی، چو زلیخای من است
دعوی پاکی دامان چکنم؟!
دامن، از لوث گناهم پاک است؛
تهمتم برده بزندان چکنم؟!
خاک غربت، شده دامنگیرم؛
مصر دور است ز کنعان چکنم؟!
گرچه، در مصر غریبی دارم
عزت از لطف عزیزان، چکنم؟!
نیست فیض وطن اندر غربت
در قفس ذوق گلستان چکنم؟!
حاش لله، همه جا ملک خداست؛
از خیال وطن، افغان چکنم؟!
همچو خاقانی اگر تیره بود
کوکبم، شکوه ز خاقان چکنم؟!
گیله، کافتاده صفاهان ز صفا
یا همه شر شده شروان چکنم؟!
حاش لله، همه کس بنده ی اوست؛
بنده ام، شکوه ز سلطان چکنم؟!
همه را، گوش بفرمان وی است
چاره جز بردن فرمان چکنم؟!
قسمتم برد بمیخانه و زد
زاهدم طعنه ی خذلان چکنم؟!
روزی خود، بجهان خورد آدم؛
نامزد گشت بعصیان چکنم؟!
نه غلط، وسوسه ی شیطانی
بردش از روضه ی رضوان چکنم؟!
بمن دلشده، هم کآدمیم؛
سلطنت یافته شیطان چکنم؟!
اختر دل سیهم، نور نداد؛
نشد این گبر مسلمان چکنم؟!
سر طاعت، چو بخاکم نرسید
چون عجایز، مژه گریان چکنم؟!
بیعمل، گر چه ندارد سودی؛
تخم ناکاشته، باران چکنم؟!
دیر شد، وعده بمنحر چه روم؟!
پیر شد اضحیه، قربان چکنم؟!
گاه پیری، ز جوانیم چه حظ؟!
در خزان عیش بهاران چکنم؟!
گل جانپرور فروردینی
نتوان چید در آبان چکنم؟!
چون سکندر، اگر از آب حیوة
بی نصیبم؛ مژه گریان چکنم؟!
قسمت این بود، که تنها خورد آب؛
خضر از چشمه ی حیوان چکنم؟!
قسمت رزق چو شد روز ازل
طلب بیش و کم آن چکنم؟!
توشه با خست منعم چه برم؟!
خوشه با منت دهقان چکنم؟!
گوهر از آز بمخزن چه کشم؟!
دانه از حرص، در انبان چکنم؟!
هدیه، از کیسه ی مفلس، چه خورم؟!
گدیه، از کاسه ی سلطان چکنم؟!
چون عسس، حلقه بهر در چه زنم؟!
چون مگس سجده بهر خوان چکنم؟!
شب بشب، روز بروزم ز فلک
می رسد مایده، کفران چکنم؟!
من که، با خون جگر ساخته ام؛
هوس نعمت الوان چکنم؟!
جستن چاره، ز بیچاره خطاست؛
از گدایان طمع نام چکنم؟!
من که آسودگی جان طلبم
طلب خدمت سلطان چکنم؟!
گر سنمار شدستم، باشد؛
زهر در نعم نعمان چکنم؟!
تن برهنه، شکمم گرسنه به؛
که برم منت دونان چکنم؟!
لیک بینم اگر آزرده دلی
گرسنه مانده و عریان چکنم؟!
کرد، با جود جبلی، فقرم
دست چون کوته از احسان، چکنم؟!
چه غم از دست تهی، لیک ببخل
زندم خصم چو بهتان چکنم؟!
آگه از راز سپهرم، از جهل،
داندم خصم چو نادان چکنم؟!
گویم اسرار جهان، لیک چه سود؟!
دهدم نسبت هذیان چکنم؟!
سخن من که رسیده است بعرش
نرسد چون بسخندان چکنم؟!
نیست مداح کم از خاقانی
نیست ممدوح چو خاقان چکنم؟!
نگنم گر پی آسایش دل
بلبل طبع غزلخوان چکنم؟!
خون دل، مایده ی خوان چکنم؟!
میزبان را، همه ابنای زمان
بیکی خوان شده مهمان چکنم؟!
گشته هم کاسه، سیه کاسه ی چند؛
دست در کاسه ی ایشان چکنم؟!
با چنین خلق، که هم خورده نمک
هم شکستند نمکدان چکنم؟!
هم نمک ریخته از بی نمکی
هم طلب داشته تاوان چکنم؟!
نوع خود را همه ی جانوران
هم نشینند جز انسان چکنم؟!
من که انسان شمرندم، ز ایشان
بایدم بود گریزان چکنم؟!
زآنکه این نوع، کش انسان خوانند؛
شده بازیچه ی شیطان چکنم؟!
جستجو ناشده، حال همه کس
آشکارا شده پنهان چکنم؟!
حال دونان، ز بیان مستغنی است
گشته اشراف چو دونان چکنم؟!
عیب پنهانی ارذال جهان
چون عیان گشت، در اعیان چکنم؟!
آهن تفته، ز آتش بتر است؛
بدتر از بد شده نیکان چکنم؟!
سالها شد که برون می ناید
در ز بحر و، گهر از کان چکنم؟!
رنگ از رنگرز مهر ندید
جامه ی لعل بدخشان چکنم؟!
ز ابر نیسان، دم آبی نچشید؛
صدف گوهر رخشان چکنم؟!
می و آب و زر و خاک و، گل و خار
شده با هم همه یکسان چکنم؟!
گشته یکرنگ همه خلق جهان
شکوه از این، گله از آن چکنم؟!
رفته رفته شده ناکس، همه کس
گفتگو با همه نتوان چکنم؟!
مال را، به ز جمال و ز کمال؛
میشمارند حریفان چکنم؟!
دیده از حسن و، دل از عشق نفور؛
با چنین مردم نادان چکنم؟!
هر که زر در کف قبطی بیند
گویدش : موسی عمران چکنم؟!
پیرهن پوش، چو گرگی نگرد؛
خواندش یوسف کنعان چکنم؟!
سور، در سایه ی ماتم بگریخت؛
سود شد مایه ی نقصان چکنم؟!
گرد ماتمکده ی خاک نشست
بسیه جامه ی کیوان چکنم؟!
خرقه در نیل فرو برد از گرد
نیلگون قبه ی گردان چکنم؟!
از میان برده فلک مشعل مهر
تار شد، طاق نه ایوان چکنم؟!
نشد از شمع کواکب روشن
یک شب این تیره شبستان چکنم؟!
خانه را، کش نفروزند چراغ؛
نقش خورشید بر ایوان چکنم؟!
نامه را، کش ننویسند ز مهر؛
مهر جمشید بعنوان، چکنم؟!
دور جمشید، به ضحاک رسید؛
شد جم اضحوکه ی دوران چکنم؟!
دوش ضحاک فلک را ماران
شد چو تنین شرر افشان چکنم؟!
زهر این مار، برآورد دمار
از بد و نیک جهان، هان چکنم؟!
جانگزا زهر جهان سوز مدام
ریختش از بن دندان چکنم؟!
بس سر جانور از مغز تهی
شد، نشد چاره ی ثعبان چکنم؟!
عنقریب است، کزین سم نقیع
یکتن انسان نبرد جان چکنم؟!
عالم از انس تهی گشت و، در آن
انس دارند بنی جان چکنم؟!
دهر ویران و، در آن ویرانه
دیو رونق ده دیوان چکنم؟!
تیغها آخته دیوان بر هم
بر سر تخت سلیمان چکنم؟!
ناامید آل پیمبر ز جهان
کامرانف دوده ی مروان چکنم؟!
گشته هر پیرزنی، تیر زنی
چرخش، از ناله، رجز خوان چکنم؟!
گوی زن گشته و فرموکش گوی
قامت خم شده چوگان چکنم؟!
چرخ را کرده کمان، دوکش تیر؛
سوزنش آمده پیکان چکنم؟!
معجزش مغفر و آن جامه که دوخت
بهر خفتن، شده خفتان چکنم؟!
هر عجوزه، زده از معجزه دم
هر سلیطه، شده سلطان چکنم؟!
گشته هر ماری و هر موری میر
خاین خانه ی اخوان چکنم؟!
کاه و بیجاده، بیک نرخ خرند؛
فلک آویخته میزان چکنم؟!
چون زحل، آنکه بکین شد مایل؛
برتری یافت ز اقران چکنم؟!
آنکه چون پیر زنان ساخت بچرخ
داده چرخش سرو سامان چکنم؟!
و آن لئیمان که چو مورند ضعیف
دیو را گفته سلیمان چکنم؟!
کوفت کاووس چو کوس اقبال
سر برآورد بطغیان چکنم؟!
ناکسان از طمع جیفه ی او
شهره اش کرده به احسان چکنم؟!
از دو مردار، که از تخت آویخت
کرکسش برد بکیوان چکنم؟!
قصه ی عالم ویران گفتم
شرح ویرانی ایران چکنم؟!
جای غولان شده آن دشت که بود
پیش ازین بیشه ی شیران چکنم؟!
شد ببین جای کیان، جای کیان
هان بناسازی گیهان چکنم؟!
زابل، از زابلیان مانده تهی
گشته با مزبله یکسان چکنم؟!
هر طرف مینگرم، ضحاکی
مهد گسترده در ایوان چکنم؟!
بسته پیرامن او، دونی چند
صف، پی بردن فرمان چکنم؟!
هر چه گوید، همه گر هذیان است
کرده بر صدق وی اذعان چکنم؟!
ظلمت ظلم، سیه کرده جهان؛
روز و شب ساخته یکسان چکنم؟!
نام تاراج، نهادند خراج؛
گشته ویران دهی ایران چکنم؟!
باز این خارجیان گر ننهند
بی خراج این ده ویران چکنم؟!
هر چه را، غیر شمارد دشوار؛
غیرتم گیردش آسان چکنم؟!
هر چه را، خلق گران انگارند
خردش همتم ارزان چکنم؟!
ای ضعیفان، ز تکاهل بردید؛
همه سرها بگریبان چکنم؟!
چاره ی ظلم، بود آسان، ولیک
ضعفتان کرده هراسان چکنم؟!
غیرت، ای فوج ابابیل، که شد
کعبه از ابرهه ویران چکنم؟!
آذر، این سرسبکان را از ضعف؛
گوش سنگین بود، افغان چکنم؟!
آهن سرد چه کوبم؟! نرسد
پتک یک مرد بسندان چکنم؟!
کاوه، کز نطع برافراشت درفش؛
بسته دارد در دکان چکنم؟!
گاو، کو دایه ی افریدون بود
ناورد شیر به پستان چکنم؟!
خارزاری است عراق از ایران
پیش اگر بود گلستان چکنم؟!
در عراق، از روش اهل نفاق؛
تل خاکی است صفاهان چکنم؟!
رایت کاوگیان گشت نگون
پیش اگر سود بکیوان چکنم؟!
ساحت گلشن فردوس شده است
منبت خار مغیلان چکنم؟!
بلبلش مرده، گلش پژمرده
سنبلش طره پریشان چکنم؟!
زنده رودش، که نم از کوثر داشت
با حمیم آمده یکسان چکنم؟!
باغها گشته نمودار جحیم
قصرها گشته بیابان چکنم؟!
روزها شد که ندید آنجا کس
صبح را با لب خندان چکنم؟!
رفت شبها که کس آنجا نشنید؛
نغمه ی مرغ سحر خوان، چکنم؟!
پاسبان گشته در آن کشور دزد
گرگ آنجا شده چوپان چکنم؟!
هر طرف بال فشان خفاشی
آفتابش شده پنهان چکنم؟!
مردمش، چون گله ی گرگ زده؛
هر طرف گشته گریزان چکنم؟!
شده روی همه بی رنگ، دریغ؛
شده جسم همه بیجان، چکنم؟!
هیچ یک را نبود میل وطن
در غریبی همه حیران چکنم؟!
خاصه من، کز همه آزرده ترم
نکنم گر ز غم افغان چکنم؟!
آورم یاد چو از خود، بهمه
نکشم گر خط نسیان؛ چکنم؟!
گشته گیتی بخلاف املم
ز اولین روز الی الآن چکنم؟!
کان ما کان، اگر از کین گردد؛
پس از این نیز کماکان چکنم؟!
چاره ی غصه، بود صبر؛ ولی
صبر کم، غصه فراوان چکنم؟!
هم فرو دوخت زمانه دستم
بزه چاک گریبان چکنم؟!
هم برون ریخت ز تنگی صدفم
سی و دو گوهر غلطان چکنم؟!
از ندامت، اگر اکنون خواهم
گیرم انگشت بدندان چکنم؟!
تاجرم، لیک متاعی که مراست
بودش روی بنقصان چکنم؟!
طمع محتسبم، نیز نداد؛
رخصت بستن دکان چکنم؟!
من، تنک مایه و، کالا کاسد؛
نفروشم اگر ارزان چکنم؟!
بیژنم در چه توران و، ز من
بیخبر خسرو ایران، چکنم؟!
زال چرخم، چو منیژه ندهد،
جرعه ی آب و لب نان چکنم؟!
ور دهد، هم، چو نگیرد دستم؛
خاتم رستم دستان چکنم؟!
بر من، ابنای زمان در رشکند؛
یوسفم، لیک به اخوان چکنم؟!
در شکست دل من پنداری
بسته با هم همه پیمان چکنم؟!
زال گیتی، چو زلیخای من است
دعوی پاکی دامان چکنم؟!
دامن، از لوث گناهم پاک است؛
تهمتم برده بزندان چکنم؟!
خاک غربت، شده دامنگیرم؛
مصر دور است ز کنعان چکنم؟!
گرچه، در مصر غریبی دارم
عزت از لطف عزیزان، چکنم؟!
نیست فیض وطن اندر غربت
در قفس ذوق گلستان چکنم؟!
حاش لله، همه جا ملک خداست؛
از خیال وطن، افغان چکنم؟!
همچو خاقانی اگر تیره بود
کوکبم، شکوه ز خاقان چکنم؟!
گیله، کافتاده صفاهان ز صفا
یا همه شر شده شروان چکنم؟!
حاش لله، همه کس بنده ی اوست؛
بنده ام، شکوه ز سلطان چکنم؟!
همه را، گوش بفرمان وی است
چاره جز بردن فرمان چکنم؟!
قسمتم برد بمیخانه و زد
زاهدم طعنه ی خذلان چکنم؟!
روزی خود، بجهان خورد آدم؛
نامزد گشت بعصیان چکنم؟!
نه غلط، وسوسه ی شیطانی
بردش از روضه ی رضوان چکنم؟!
بمن دلشده، هم کآدمیم؛
سلطنت یافته شیطان چکنم؟!
اختر دل سیهم، نور نداد؛
نشد این گبر مسلمان چکنم؟!
سر طاعت، چو بخاکم نرسید
چون عجایز، مژه گریان چکنم؟!
بیعمل، گر چه ندارد سودی؛
تخم ناکاشته، باران چکنم؟!
دیر شد، وعده بمنحر چه روم؟!
پیر شد اضحیه، قربان چکنم؟!
گاه پیری، ز جوانیم چه حظ؟!
در خزان عیش بهاران چکنم؟!
گل جانپرور فروردینی
نتوان چید در آبان چکنم؟!
چون سکندر، اگر از آب حیوة
بی نصیبم؛ مژه گریان چکنم؟!
قسمت این بود، که تنها خورد آب؛
خضر از چشمه ی حیوان چکنم؟!
قسمت رزق چو شد روز ازل
طلب بیش و کم آن چکنم؟!
توشه با خست منعم چه برم؟!
خوشه با منت دهقان چکنم؟!
گوهر از آز بمخزن چه کشم؟!
دانه از حرص، در انبان چکنم؟!
هدیه، از کیسه ی مفلس، چه خورم؟!
گدیه، از کاسه ی سلطان چکنم؟!
چون عسس، حلقه بهر در چه زنم؟!
چون مگس سجده بهر خوان چکنم؟!
شب بشب، روز بروزم ز فلک
می رسد مایده، کفران چکنم؟!
من که، با خون جگر ساخته ام؛
هوس نعمت الوان چکنم؟!
جستن چاره، ز بیچاره خطاست؛
از گدایان طمع نام چکنم؟!
من که آسودگی جان طلبم
طلب خدمت سلطان چکنم؟!
گر سنمار شدستم، باشد؛
زهر در نعم نعمان چکنم؟!
تن برهنه، شکمم گرسنه به؛
که برم منت دونان چکنم؟!
لیک بینم اگر آزرده دلی
گرسنه مانده و عریان چکنم؟!
کرد، با جود جبلی، فقرم
دست چون کوته از احسان، چکنم؟!
چه غم از دست تهی، لیک ببخل
زندم خصم چو بهتان چکنم؟!
آگه از راز سپهرم، از جهل،
داندم خصم چو نادان چکنم؟!
گویم اسرار جهان، لیک چه سود؟!
دهدم نسبت هذیان چکنم؟!
سخن من که رسیده است بعرش
نرسد چون بسخندان چکنم؟!
نیست مداح کم از خاقانی
نیست ممدوح چو خاقان چکنم؟!
نگنم گر پی آسایش دل
بلبل طبع غزلخوان چکنم؟!
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - قصیده در مدح میرزا جعفر وزیر
ایا نسیم صبا، کت مبارک است قدوم؛
مبارکی و قدوم تو لازم و ملزوم
ز شاهدانت، پیغام شهد و من محرور؛
ز گلرخانت ره آورد ورد و، من مزکوم!
نه مایلم بسر زلف مشکسای ایاز
نه عاشقم بلب شهدپرور کلثوم
هوای شاهد و گلرخ، نمانده در سر من؛
برو بخطه ی شیراز، آن مبارک بوم
بگوی، از من آزرده جان خسته روان؛
بگوی، از من افسرده خاطر مغموم
بآن نتیجه ی صاف محمد مختار
بآن سلاله ی پاک پیمبر معصوم
چراغ انجمن ملک، میرزا جعفر
که خاص او بود اخلاص اهل دل بعموم
که ای سپهر محامد، که روز و شب از مهر؛
نثار کرده زر و سیم و بر سر تو نجوم
علم شدند بعالم، دو جعفر از وزرا
ولی تفاوتشان از نسب کنم معلوم
یکی نژاد به یحیی بن خالدش منسوب
یکی پذر به حسین علی شدش موسوم
ز خامه ی تو بود، نامه ی کرم مکتوب؛
ز خاتم تو بود، لوح مکرمت مختوم
به سیف ذی الیزن، آیین بندگی تو فرض
به حاتم بن عدی، شکر نعمتت محتوم
سموم قهر تو، برق آورد ز ریح شمال؛
نسیم لطف تو، گل پرورد ز باد سموم
تو را ز خلق بود خلق آشکار، آری
ذکا ز جهل تو ان یافتن، کرم از لوم
ایا جهان مکارم، که صبح و شام مهان؛
چو مور دانه کش آورده بر در تو هجوم
سه سال میشود، از نارسایی اقبال؛
که من ز دولت دیدار مانده ام محروم
نخوانده نامه ی تو، آگهم بحمدالله؛
که نیستت چو رهی دل اسیر قید هموم
تو خوانده نامه ی هر روزه ی من و، غافل
زمن ؛ که روز و شبم بیتو هایم و مهموم
گرت نبودی بالله عذر کثرت شغل
خدا نخواسته بودی میان خلق ملوم
که باشد از چه ز مداح بیخبر ممدوح
پسند نیست ز ممدوح شیوه ی مذموم!
رسید وقت، که چون دل گرفت از نثرم؛
بیکدو بیت، غم خویش سازمت معلوم
بجان تو، که گرت دل ز نظم هم گیرد؛
نه تو بمن پس ازین حاکمی، نه من محکوم
ببین بچهره ی زرد من، از دگر مردم؛
بچش حلاوت نظم من، از دگر منظوم!
بنور باصره، بینا تمیز کرد الوان؛
بحکم ذائقه، دانا ز هم شناخت طعوم!
شکسته بال، از آن مانده ام که نشناسند
هما ز کرکس و، بلبل ز زاغ و، باز از بوم
خدایگانا، دانی که اهل اصفاهان؛
چها کشیده، چها دیده، بیگنه بعموم؟!
خصوص آنکه، بشهرش بود نسب مشهور
خصوص آنکه بخلقش بود حسب معلوم
ز جور، گشته یکی بینوا، دگر مدیون؛
ز غصه، گشته یکی ناتوان، دگر مرحوم!
در آن دیار، ز اعیان مردمش امروز؛
نمانده غیر تنی چند ظالم از مظلوم
ز عجز، مظلوم، آورده آب در دیده؛
ز خشم، ظالم افگنده باد در خیشوم
دگر ز عارف و عالم، در آن خرابه دو تن؛
بجای مانده بارشاد خلق و نشر علوم
ز امن نیست، صبورند انبیا بمحن؛
ز عیش نیست، شکورند اولیا بغموم
مهان کشیده در آن شهر رخت، کاندر وی
شد آشنایی منسوخ و آشنا معدوم
چه دوستان همه رفتند و، در وطن دیدم
کسی نمانده بعادات آشنا و رسوم
دوان دوان شد منهم بغربت و دارم
هنوز چشم بالطاف قادر قیوم
که می بیند بس زود جابر از مجبور
که می بیند نه دیر ظالم از مظلوم
هر آنچه آخر ضحاک دید از کاوه
هر آنچه آخر افراسیاب دید از هوم
اگر [چه] مور ضعیف است، اگر چه پشه نحیف؛
بشیر و پیل بود عجز و قوتش معلوم
چه شد که شیر ژیان را، سطبر شد پنچه؟!
چه شد که پیل دمان را، دراز شد خرطوم؟!
غرض، کنونکه چو آدم برآمدم ز بهشت؛
دونان گندم، هر روز بایدم مطعوم
بهر که درنگری، لازم است کسب معاش؛
تخلفش نبود هیچ لازم از ملزوم
نه گنج جستم و، نه صنعتی است در دستم؛
که مزد گیرم و آسایم از غموم و هموم
نه مایه یی، که توانم بآن تجارت کرد؛
نه پایه یی که توانم ز کس گرفت رسوم
نه دزد شهرم و، نه راه میتوانم زد؛
که می بترسم از حی قادر قیوم!
عجب تر آنکه هنوزم ستاره در شوخی است
که برتری دهدم پایه چون ز صفر رقوم!
هنوز، زمزمه ی عشرتم بود مسموع؛
هنوز، رایحه ی دولتم بود مشموم!
هنوز بوی می ام، زان سبو رسید بمشام؛
که خورده اند میش پیش ازین خیول و عموم
هنوز دستم، از تیغ میرماند گرگ؛
هنوز شستم، از تیر میپراند بوم
نه رای آنکه کشم رای هند را رایت
نه روی آنکه شوم روشناس قیصر روم
بود منادمت میر بلخ، بر من تلخ،
بود مصاحبت شاه شام بر من شوم
چه جای آنکه خورم نان، ز سفره ی آنان
که آب زندگانی از دستشان بود مسموم
ز کاسه ی سر تفسیده ی مغان غسلین
ز سفره ی تن پوسیده ی سگان زقوم
منی فاجره ی پیر، از کف مبروص؛
نخاع منتن خنزیر از ید مجذوم
هزار بار بکامم بود گواراتر
ز آب و نان فرومایگان سفله ی شوم
بصدق قولم، اگر شاهدی طلب دارند؛
خدای داند و آنگاه غیرت مخدوم
بغیر زرع، چو باقی نماند کار دگر؛
که باد یارب ازین راه روزی مقسوم
پی شکافتن خاک کشتزار، نخست؛
ز آهم آهن شد نرم، چون ز آتش موم!
دو گاه کرده بهم جفت، ز آسمان و زمین؛
بملک خود، که چو کشت دل است آینه ی بوم
فشاندم اشک، که هم دانه باشد و هم آب؛
در آن خرابه، شب و روز میپرانم بوم
هنوز دانه نرسته، نجسته روزی مور؛
هنوز خوشه نبسته، نبسته دهقان چوم
ز خاک، سر بدر آرند ظالمان جهول؛
برات سیم و زر آرند جاهلان ظلوم
همه قصیر الجیدند و ضیق الجبهه
همه طویل الباعند و واسع الحلقوم
تهی است از غله انبارم و، ز ردستم
شود ازین دو نشان، بخلم از کرم معلوم!
پر است چشم و دلم، گر چه منت ایزد را؛
ولی چه سود که نادان محصل میشوم؟!
بجای غله، نگیرد لآلی منثور؛
بجای زر، نستاند جواهر منظوم!
بیک خدا و صد و بیست و چار هزار
پیمبران مقدس، بچارده معصوم
بتیره خاک مطبق، بنا کشیده نبات؛
بسبز طاق معلق، بنا شمرده نجوم!
که گر بجرم زراعت خورم شکنجه، به است
که از زکوة دگر زارعان خورم مرسوم؛
کنون که نیست کسی را هوای اصفاهان
ز جوش گریه ی مسکین و ناله ی مظلوم؛
سه چار مزرعه مانده است در خرابه ی قم
مرا به ارث ز آبا، یکان یکان مرحوم
بشکر اینکه دهد هر نفس خوارج را
بباد زلزله ی خوف شاه، خسف سدوم
یکی از آن همه از راه مرحمت چه شود
تیول گفته بنامم رقم شود مرقوم
زمن خراج نخواهند و، در عوض گیرند
ز خیل خارجیان، چه امام و چه مأموم
اگر چه واهمه بس دوربین فتاده، ولی
بحضرت تو تغافل نباشدم موهوم
ندارم ارچه سرارغ جواهر مکنون
ولی بود خبرم از سرایر مکتوم
گل است آب ز سرچشمه، صاحبا دانم؛
وگرنه خشک چرا مانده کشت این برو بوم؟!
صفای طینت پاک تو، لیک تریاقی است؛
که شاید ان شاء الله رهاندم از سموم
همی نیابی تا طعم شکر از حنظل
همی نیابی تا عصر یاسمین از ثوم
مذاق دوستت، از شهد مل بود محظوظ؛
مشام دشمنت، از مشک و گل بود محروم!!
مبارکی و قدوم تو لازم و ملزوم
ز شاهدانت، پیغام شهد و من محرور؛
ز گلرخانت ره آورد ورد و، من مزکوم!
نه مایلم بسر زلف مشکسای ایاز
نه عاشقم بلب شهدپرور کلثوم
هوای شاهد و گلرخ، نمانده در سر من؛
برو بخطه ی شیراز، آن مبارک بوم
بگوی، از من آزرده جان خسته روان؛
بگوی، از من افسرده خاطر مغموم
بآن نتیجه ی صاف محمد مختار
بآن سلاله ی پاک پیمبر معصوم
چراغ انجمن ملک، میرزا جعفر
که خاص او بود اخلاص اهل دل بعموم
که ای سپهر محامد، که روز و شب از مهر؛
نثار کرده زر و سیم و بر سر تو نجوم
علم شدند بعالم، دو جعفر از وزرا
ولی تفاوتشان از نسب کنم معلوم
یکی نژاد به یحیی بن خالدش منسوب
یکی پذر به حسین علی شدش موسوم
ز خامه ی تو بود، نامه ی کرم مکتوب؛
ز خاتم تو بود، لوح مکرمت مختوم
به سیف ذی الیزن، آیین بندگی تو فرض
به حاتم بن عدی، شکر نعمتت محتوم
سموم قهر تو، برق آورد ز ریح شمال؛
نسیم لطف تو، گل پرورد ز باد سموم
تو را ز خلق بود خلق آشکار، آری
ذکا ز جهل تو ان یافتن، کرم از لوم
ایا جهان مکارم، که صبح و شام مهان؛
چو مور دانه کش آورده بر در تو هجوم
سه سال میشود، از نارسایی اقبال؛
که من ز دولت دیدار مانده ام محروم
نخوانده نامه ی تو، آگهم بحمدالله؛
که نیستت چو رهی دل اسیر قید هموم
تو خوانده نامه ی هر روزه ی من و، غافل
زمن ؛ که روز و شبم بیتو هایم و مهموم
گرت نبودی بالله عذر کثرت شغل
خدا نخواسته بودی میان خلق ملوم
که باشد از چه ز مداح بیخبر ممدوح
پسند نیست ز ممدوح شیوه ی مذموم!
رسید وقت، که چون دل گرفت از نثرم؛
بیکدو بیت، غم خویش سازمت معلوم
بجان تو، که گرت دل ز نظم هم گیرد؛
نه تو بمن پس ازین حاکمی، نه من محکوم
ببین بچهره ی زرد من، از دگر مردم؛
بچش حلاوت نظم من، از دگر منظوم!
بنور باصره، بینا تمیز کرد الوان؛
بحکم ذائقه، دانا ز هم شناخت طعوم!
شکسته بال، از آن مانده ام که نشناسند
هما ز کرکس و، بلبل ز زاغ و، باز از بوم
خدایگانا، دانی که اهل اصفاهان؛
چها کشیده، چها دیده، بیگنه بعموم؟!
خصوص آنکه، بشهرش بود نسب مشهور
خصوص آنکه بخلقش بود حسب معلوم
ز جور، گشته یکی بینوا، دگر مدیون؛
ز غصه، گشته یکی ناتوان، دگر مرحوم!
در آن دیار، ز اعیان مردمش امروز؛
نمانده غیر تنی چند ظالم از مظلوم
ز عجز، مظلوم، آورده آب در دیده؛
ز خشم، ظالم افگنده باد در خیشوم
دگر ز عارف و عالم، در آن خرابه دو تن؛
بجای مانده بارشاد خلق و نشر علوم
ز امن نیست، صبورند انبیا بمحن؛
ز عیش نیست، شکورند اولیا بغموم
مهان کشیده در آن شهر رخت، کاندر وی
شد آشنایی منسوخ و آشنا معدوم
چه دوستان همه رفتند و، در وطن دیدم
کسی نمانده بعادات آشنا و رسوم
دوان دوان شد منهم بغربت و دارم
هنوز چشم بالطاف قادر قیوم
که می بیند بس زود جابر از مجبور
که می بیند نه دیر ظالم از مظلوم
هر آنچه آخر ضحاک دید از کاوه
هر آنچه آخر افراسیاب دید از هوم
اگر [چه] مور ضعیف است، اگر چه پشه نحیف؛
بشیر و پیل بود عجز و قوتش معلوم
چه شد که شیر ژیان را، سطبر شد پنچه؟!
چه شد که پیل دمان را، دراز شد خرطوم؟!
غرض، کنونکه چو آدم برآمدم ز بهشت؛
دونان گندم، هر روز بایدم مطعوم
بهر که درنگری، لازم است کسب معاش؛
تخلفش نبود هیچ لازم از ملزوم
نه گنج جستم و، نه صنعتی است در دستم؛
که مزد گیرم و آسایم از غموم و هموم
نه مایه یی، که توانم بآن تجارت کرد؛
نه پایه یی که توانم ز کس گرفت رسوم
نه دزد شهرم و، نه راه میتوانم زد؛
که می بترسم از حی قادر قیوم!
عجب تر آنکه هنوزم ستاره در شوخی است
که برتری دهدم پایه چون ز صفر رقوم!
هنوز، زمزمه ی عشرتم بود مسموع؛
هنوز، رایحه ی دولتم بود مشموم!
هنوز بوی می ام، زان سبو رسید بمشام؛
که خورده اند میش پیش ازین خیول و عموم
هنوز دستم، از تیغ میرماند گرگ؛
هنوز شستم، از تیر میپراند بوم
نه رای آنکه کشم رای هند را رایت
نه روی آنکه شوم روشناس قیصر روم
بود منادمت میر بلخ، بر من تلخ،
بود مصاحبت شاه شام بر من شوم
چه جای آنکه خورم نان، ز سفره ی آنان
که آب زندگانی از دستشان بود مسموم
ز کاسه ی سر تفسیده ی مغان غسلین
ز سفره ی تن پوسیده ی سگان زقوم
منی فاجره ی پیر، از کف مبروص؛
نخاع منتن خنزیر از ید مجذوم
هزار بار بکامم بود گواراتر
ز آب و نان فرومایگان سفله ی شوم
بصدق قولم، اگر شاهدی طلب دارند؛
خدای داند و آنگاه غیرت مخدوم
بغیر زرع، چو باقی نماند کار دگر؛
که باد یارب ازین راه روزی مقسوم
پی شکافتن خاک کشتزار، نخست؛
ز آهم آهن شد نرم، چون ز آتش موم!
دو گاه کرده بهم جفت، ز آسمان و زمین؛
بملک خود، که چو کشت دل است آینه ی بوم
فشاندم اشک، که هم دانه باشد و هم آب؛
در آن خرابه، شب و روز میپرانم بوم
هنوز دانه نرسته، نجسته روزی مور؛
هنوز خوشه نبسته، نبسته دهقان چوم
ز خاک، سر بدر آرند ظالمان جهول؛
برات سیم و زر آرند جاهلان ظلوم
همه قصیر الجیدند و ضیق الجبهه
همه طویل الباعند و واسع الحلقوم
تهی است از غله انبارم و، ز ردستم
شود ازین دو نشان، بخلم از کرم معلوم!
پر است چشم و دلم، گر چه منت ایزد را؛
ولی چه سود که نادان محصل میشوم؟!
بجای غله، نگیرد لآلی منثور؛
بجای زر، نستاند جواهر منظوم!
بیک خدا و صد و بیست و چار هزار
پیمبران مقدس، بچارده معصوم
بتیره خاک مطبق، بنا کشیده نبات؛
بسبز طاق معلق، بنا شمرده نجوم!
که گر بجرم زراعت خورم شکنجه، به است
که از زکوة دگر زارعان خورم مرسوم؛
کنون که نیست کسی را هوای اصفاهان
ز جوش گریه ی مسکین و ناله ی مظلوم؛
سه چار مزرعه مانده است در خرابه ی قم
مرا به ارث ز آبا، یکان یکان مرحوم
بشکر اینکه دهد هر نفس خوارج را
بباد زلزله ی خوف شاه، خسف سدوم
یکی از آن همه از راه مرحمت چه شود
تیول گفته بنامم رقم شود مرقوم
زمن خراج نخواهند و، در عوض گیرند
ز خیل خارجیان، چه امام و چه مأموم
اگر چه واهمه بس دوربین فتاده، ولی
بحضرت تو تغافل نباشدم موهوم
ندارم ارچه سرارغ جواهر مکنون
ولی بود خبرم از سرایر مکتوم
گل است آب ز سرچشمه، صاحبا دانم؛
وگرنه خشک چرا مانده کشت این برو بوم؟!
صفای طینت پاک تو، لیک تریاقی است؛
که شاید ان شاء الله رهاندم از سموم
همی نیابی تا طعم شکر از حنظل
همی نیابی تا عصر یاسمین از ثوم
مذاق دوستت، از شهد مل بود محظوظ؛
مشام دشمنت، از مشک و گل بود محروم!!
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح مسیح عهد و بطلمیوس عصر اقلیدس دوران میرزا محمد نصیر طبیب فرموده
فرود آمد چو شاه اختران، زین نیلگون توسن
افق را نعل سیمین هلال افتاد بر دامن
شب آمد شد سلیمان فلک در خلوت مغرب
فروزان حلقه ی انگشتری ز انگشت اهریمن
گریزان شد ز ضحاک فلک، جمشید خور اینک؛
تهی جام جهان افروزش اندر ظرف نیلی دن
مه نو، چون منیژه تن نزار و، قد خم افتاده؛
بطرف چاه مغرب، مهرش اندر چاه چون بیژن
نهفت اندر شفق رخ مهر، چون مجنون اشک افشان
به پشت کوه شد خورشید چون فرهاد خارا کن
گسست از ساعد لیلی، سوار سیم در وادی؛
فتاد از ساق شیرین، زر نشان خلخال در ارمن
فروخفت آتش خور، گویی اندر طور و پیدا شد
نشان نعل نعلین شبان وادی ایمن
و یا چون شد ید بیضاش، در جیب افق پنهان؛
سر ناخن هنوزش مانده نور افشان فروغ افگن
و یا از غارت بیگانه سوزش گشت قارون را
بخاک اندر نهان مخزن، عیان مفتاح آن مخزن
بمغرب، گوی زرین فلک غلطان و میدیدم
سر چوگان سیمینش، رها از دست چوگان زن
ز نوک خنجر بهرام، بودش بره بیم جان؛
نبود از آیه ی نورش، اگر تعویذ در گردن
عیان یک نیمه ی کف الخضیب و، نیمه اش پنهان؛
چو ساغر، کش نگارین دست مهرویان سیمین تن
سر بن بره، کش طوق زرافشان بود، شد پنهان؛
شد از عکس سر وی گاو سیمین سم، افق روشن
بعین الثور چون افتاد چشمم در فلک دیدم
بعینه چشمه ی روشن، میان سبزه ی گلشن
ز کوهانش، فروآویخته غژغاوی از پروین؛
که گویی غژ کشیدش مهر زرین تاب بر پرون
خرامان شد سوی گاو زمین، گاو فلک از پی
دو پیکر چون دو یکدل دوست با هم دست در گردن
فروغ مشتری، در گردن جوزا؛ چنان گویی
پریزادی بود، یاقوت زردش گوی پیراهن
بمغرب گشته مایل، از میان آسمان سرطان؛
چنان کآید سراشیب از تطاول شاخ نسترون،
دو شعری، جون دو روشن شمع، در شام و یمن خندان
سهیل شوخ چشم، از منظر فیروزه چشمک زن
دمان شیری ز پی شرزه، دمش چون اژدر گرزه؛
کزان گاو زمین، لرزه فتادش بر توانا تن
وزان پس، خوشه یی در مرغزار آسمان دیدم
کش از هر دانه این دهقان پیر انباشت صد خرمن
بوزن خوشه یی ریزان، شده میزانی آویزان؛
رحل در کفه ی میزان، چنان کالماس در معدن
ز سیمش کفه، وز زر رشته، وز سیماب شاهینش؛
از آن موزون جواهر بیش از قنطار، کم از من
عیان دیدم بر اکلیل مکلل، دیده بان عقرب؛
تو گویی اژدهایی کرده مسکن بر سر مخزن
ز پی، ناوک زنی سرکش، زرافشان تیر درکش؛
کمان سیمین، زهش زرکش؛ برآمد ناگه از مکمن!
کمان از ابروی یارش به، ندیده لاغر از فربه
نشانده ناوک اندر زه، زمین را کرده تیر آژن
شبان تا دیده بزغاله، چران هر ماه هر ساله؛
گهی برد مرتع لاله، گهی در منبت سوسن
دو سر آورده رو یکسر، بقصد جدی تن پرور؛
یکی زد مخلبش ز ابسر، یکی منقارش از ایمن
چو درج لؤلؤم، شد برج دلو، اندر نظر پیدا؛
در آن چون ماه کنعان، زهره ی تابنده را مسکن
شناور اندرین دریای اخضر حوت و تیر آنجا
چو یونس صبحدم مشغول ذکر ایزد ذوالمن
شبان شب، همانا از قفای گله یی گشتی
که گاوش عنبر افشان بود و آهو مشک و بزدلان
بجزع دختران شوخ چشم اختران آن شب
دهد تا زیب زال چرخ، سودی سرمه در هاون!
کواکب بود بس تابنده، برچیدن توانستی؛
گدای کور، دینار و درم از کوچه و برزن
براه خود روان، از ثابت و سیاره هر کوکب؛
بسیر روشنان، در ظلمت شب مانده حیران من
همه شب، چشم چون چشم ستاره داشتم حیران
که تا بینم چه فتنه زاید این فرتوت آبستن؟!
بناگه، حقه مشکین، که چرخش بود بازیگر؛
شکست و سوده ی کافور افق را ریخت بر دامن!
سیاووش شب، از افراسیاب روز شد رنجه؛
به طشت نیلی اش چون خور جدا کردند سر از تن
همان خون است جوشان، این شفق در مشرق و مغرب؛
بصبح و شام و، مرغان سحر از سوک در شیون
ز جنبش، بال مرغان شد نوازن؛ یا بود لرزان
بساق و ساعد لیلی وشان، خلخال و اورنجن
بمشرق تا نهد تکبیرخوانان بیضه ی زرین
خروس صبح، برچید از افق بس سیمگون ارزن
ز قندیل کواکب، شد شبستان جهان خالی؛
فروغ مشعل خور سر برون آورد از روزن
نهان بگریست، بانوی حبش، با نرگسش غمزه؛
عیان خندید خاتون ختن، با غنچه ی روشن!
کند تا چشم یعقوب فلک روشن، ز بویش ؛ زد
زلیخای صبا بر یوسف خور چاک پیراهن
همایون، اول روز، اول ماه، اول سالم؛
که با من شد صباحی در صباح آن صبوحی زن
صبوحی، صحبت شعر و صباح آغاز فروردین؛
صباحی همدمی کز صبح دارد پاکتر دامن
در آن فرخنده ساعت، کز پی عیش حریفان شد؛
فلک، از ابر میناوش، زمین از سبزه مینوون
حریفان، هر یکی، در فکر کار خود ز نیک و بد؛
ظریفان، هر یکی، در یاد یار خود، ز مرد و زن
گرفته دست هم، ما و صباحی رفته در باغی؛
نشیمن کرده در پای درختی سبزه پیرامن!
همان ناگشته از جام صبوحی شاهدان سرخوش
همان ناکرده شمع صبح را زال فلک روشن
شده از بیخودی، در پای مینا، سست هر ساقی؛
زده از روشنی بر طور سینا طعنه هر برزن
مگر در باغ و صحرا، ریختی شب ابر آزاری؛
ایاغ غنچه را صهبا، چراغ لاله را روغن
نم ابر بهاری، شسته گرد از دامن صحرا؛
دم باد شمالی، رفته خار از ساحت گلشن!
زمین را ابر آذاری، پی مشاطگی آمد؛
سفیدابش ز نسرین سوده بررو غازه از روبن
شکوفه، چون ستاره ریخته هر شاخ و، از شبنم
فگنده گوشوار و مرسله بر گوش و بر گردن
بباغ و بوستان، اندر زد ازهار و ریاحین سر؛
چه گوناگون قبا در بر، چه رنگارنگ پیراهن؟!
عیان هر گوشه صد مجلس، بهر مجلس دو تن مونس؛
بریحان دید بان نرگس، بلاله همزبان سوسن
یکی را جبه ی اخضر، یکی را کله ی اصفر
یکی را حله ی احمر، یکی را کرته ی ادکن
سحاب، از طارم هر شاخ، باران بر سمن گویی
که در ناب دانه دانه میریزد ز پالادن
نسیم از رخمه ی هر برگ، رقصان در چمن، گویی
که مشک سوده، توده توده می بیزد ز پرویزن
فگنده هر شمر چین بر جبین از باد نوروزی
و یا پوشیده داود پیمبر سیمگون جوشن
تذرو و سرو در بازی، گل و بلبل بدمسازی؛
دو تن در ناز و طنازی، دو تن در ناله و شیون!
قدح پر راح ریحانی، حریفم یار روحانی؛
زبان در گوهر افشانی، چو دست خازن از مخزن
گهی از قصه ی عشاق، سرکردی حکایت او؛
گهی از انفس و آفاق میکردم روایت من
منش می گفتم: از هر کار، در دنیاست عشق اولی؛
مرا میگفت او: از هر چه در گیتی است حسن احسن
مرا میگفت: اوراق شکوفه ریخت، لاتضحک
منش میگفتم: اینک آمد از پی میوه لاتحزن!
مرا میگفت : اختر گشت با ما رام لاتبکی،
منش میگفتم: از چشم بد ایام لاتأمن
ز غیبم هاتفی خواند این قصیده ناگه از هاتف
بنامیزد معانی بدیع، الفاظ مستحسن!
قصیده نه، خجسته دسته یی از سنبل جنت؛
قصیده نه، همایون نغمه یی از بلبل گلشن
صباحی چون شنید آن نغمه، دید آن دسته گل گفتا:
بحمدالله که استادی درین فن، بلکه در هر فن
چه باشد گر کشی در گوشم، از آوازه آویزه
چه باشد گر کنی چشم من از دسته گلی روشن
بگفتم: دل برد این دسته و، جان بخشد این نغمه؛
که بستش دستیار تو، سرودش هم نوای من!
بدین سان، باغبانان دگر هم دسته ها بسته؛
باین آهنگ هم بالیده بس مرغان دستان زن
ز من این دسته گل جویی، مجو باز و مفرسایم
بمن زان لحن خوش گویی، مگو؛ منقار من مشکن!
تو ای دمساز نوپرواز، کاوازی از آن بلبل
شنیدی و گلی دیدی، پریدی تازه در گلشن
همایی بس همایون فر، حمامی بس مبارک پر؛
ولی جز آشیان دیگر نبودت هیچ جا مسکن
بدامی در نیفتادی، پرت نشکسته صیادی؛
قفس نادیده آزادی، ندیدی آنچه دیدم من!
توانم گرچه من هم دسته یی بستن، ازین گلها؛
توانم گرچه منهم ناله یی کردن، درین گلشن؛
هر انگشتم، نگارد نقش مانی، در نگارستان؛
هر آهنگم، گذارد باربد را طوق در گردن!
دریغ اما، که هم بست آسمان دستم ز هر کاری؛
همم راه نفس، کز دست او بر ناورم شیون!
خصوص اکنون، که در باغ آشیانم خالی افتاده
من اینجا در قفس مرغی غریبم پرفشان تن زن
صفاهان باغ و، منزل آشیان، من بینوا بلبل؛
قفس بیرون شهر اصفهان، از گلشن و گلخن!
چه شد گر چند روزی رفتم ای اهل وطن زآنجا؟!
کش آمد پاسبان دزد و شبان گرگ و رمه ریمن!
ز تأثیر دم جان بخش شبخیزان بفیروزی
دگر باز آیم انشاء الله از غربت سوی مسکن
چنان کز ننگ منکر، کرد عیسی رو سوی گردون؛
چنان کز چنگ قبطی، رفت موسی جانب مدین
نه از فرعون خواهم عون، خواهم از آله الحق؛
نه از شداد جویم داد، جویم ز ایزد ذوالمن
چو اسرائیلیان، در تیه غم ماندم؛ بود یا رب
ز لطف مطرب و ساقی، چه فروردین و چه بهمن
ز شاخ سرو و گل، چون قمری و بلبل برد سلوی؛
ز رشح جام مل، بر سوسن و سنبل نشیند من
ز دست انداز گردون است، غرق خون دل تنگم؛
بآیینی که از تیر تهمتن، چشم رویین تن
باین حال تبه، کز بخت ابتر گفتمت پیدا؛
باین روز سیه، کز سیر اختر کردمت روشن
غزلخوانی من، از عشق مهرویان بآن ماند؛
که گردد با جوانان پیر دست افشان و زانو زن
نمانده شوخیم در طبع، کز هزلت کنم خندان؛
نبوده کینه ام با کس، که از هجوش کنم دشمن
وگر مداحیم خواهی، بکف جزو مدیح اینک؛
نمی بینی ولی ممدوح، نه از مرد و نه از زن!
هوس را هم زند، خوانم اگر کل را سیه گیسو؛
طمع بر من تند، گویم اگر مثل را خدنگ افگن!
جهان بوده است بازیگاه طفلان، خاصه عهد ما
که حورش، گشته دیوو؛ دادگر، دد؛ زیرکش، کودن!
چه باید خواند دیو تلخ گو را، شوخ شیرین لب؟!
چرا گویم زنی روباه دل را، مرد شیر اوژن؟!
گدایی را، چه در زنبیل ریزم مخزن قارون؟!
عجوزی را،چه آویزم بباز و نیزه ی قارن؟!
چرا ابلیس را آدم شمارم، هند را مریم؛
بر اشعب چون نهم حاتم لقب، بر اژدها بهمن
نه زادان سرو دانندش، کشد گر پا ز گل گرپا
نه مردان شاه خوانندش، نهد گرزن بسر گرزن
دهندم گر بهای مدح جان، این خواجگان، بازم
رسد دعوای غبن آری فزون است از ثمن مثمن
مگر کالای خود را عرضه دارم بر خریداری
که بحر و کان ز جودش گشت ویران چون دل دشمن
مسیح عهد و بطلمیوس عصر، اقلیدس دوران؛
که از شاگردیش شادند استادان صاحب فن
نصیر الملک و المله، طبیب العیب و العله؛
انیس العز و الذله، رئیس الدین و الدیون
رخش، انوار را مطلع، دلش اسرار را منبع؛
برش ابرار را مرجع، درش احرار را مأمن
ای امید دل محزون، دلت مخزن، وفا مخزون؛
چو علم از عالمت افزون، بود خلقت ز حسن احسن
همت، از روی رخشنده بخنده گل بفروردین؛
همت، از دست بخشنده بگریه ابر در بهمن!
بتاج و تخت شاهان، گر درو لعلی بود؛ نبود
بسعی و کوشش دریا و کانت، آن گمان این ظن
شد از شرم کف نقاد و رشک طبع وقادت
روان خوی بر رخ دریا، چکان خون از دل معدن
بنظم و نثر تازی و دری، گاه سخن سنجی؛
کنی اعجاز اگر دعوی، منم ز آغاز من آمن
نباشد چشم حق بین همرهانت را چو تو، ورنه
بنور خود تو را کرده است ایزد چشم دل روشن
بلی نامحرمان، با پورعمران گر نبودندی
چو گشتی «رب ارنی » گو، ندادندیش پاسخ «لن»
اگر چه کس ندیده از ازل افلاک را عنین
عناصر را نبیند تا ابد کس گر چه استرون
کجا خواهند شد، ای گوهر یکتا بهمتایت
دگر ز ابای علوی، امهات سفلی آبستن
حکیمان جهان و، فیلسوفان زمان یکسر
چشندت جرعه از ساغر، کشندت دانه از خرمن
فلاطون وار سطالیس و لقمان، شیخ و فارابی
نشینی چون بمدرس، هم نشینانت به پیراهن
ندارندت بدرگه ره، تو دانایی و قوم ابله؛
تو بینایی و فوج اکمه، تو گویایی و جمع الکن
مرا شد رستم گردون پدر، نامهربان، اما
چو سهرابم اگر نشناسد و زخمی زند بر تن
چرا نالم چو می بینم، کزان لب نوشدارویم؛
همی بخشی گرش کاووس کی پوشید در مخزن
حسودت گشتی آگاه از هوای روضه ی خلقت
توانستی گذشتن گر جمل از رخنه ی سوزن
الا، تا دوستی و دشمنی از آسمان آید
الهی بر زمین بادا مدامت دوست و دشمن
سپهرش رام و مه بر بام و می بر جام و گل بر کف
صباحش شام و جایش دام و تلخش کام و کارش دن
افق را نعل سیمین هلال افتاد بر دامن
شب آمد شد سلیمان فلک در خلوت مغرب
فروزان حلقه ی انگشتری ز انگشت اهریمن
گریزان شد ز ضحاک فلک، جمشید خور اینک؛
تهی جام جهان افروزش اندر ظرف نیلی دن
مه نو، چون منیژه تن نزار و، قد خم افتاده؛
بطرف چاه مغرب، مهرش اندر چاه چون بیژن
نهفت اندر شفق رخ مهر، چون مجنون اشک افشان
به پشت کوه شد خورشید چون فرهاد خارا کن
گسست از ساعد لیلی، سوار سیم در وادی؛
فتاد از ساق شیرین، زر نشان خلخال در ارمن
فروخفت آتش خور، گویی اندر طور و پیدا شد
نشان نعل نعلین شبان وادی ایمن
و یا چون شد ید بیضاش، در جیب افق پنهان؛
سر ناخن هنوزش مانده نور افشان فروغ افگن
و یا از غارت بیگانه سوزش گشت قارون را
بخاک اندر نهان مخزن، عیان مفتاح آن مخزن
بمغرب، گوی زرین فلک غلطان و میدیدم
سر چوگان سیمینش، رها از دست چوگان زن
ز نوک خنجر بهرام، بودش بره بیم جان؛
نبود از آیه ی نورش، اگر تعویذ در گردن
عیان یک نیمه ی کف الخضیب و، نیمه اش پنهان؛
چو ساغر، کش نگارین دست مهرویان سیمین تن
سر بن بره، کش طوق زرافشان بود، شد پنهان؛
شد از عکس سر وی گاو سیمین سم، افق روشن
بعین الثور چون افتاد چشمم در فلک دیدم
بعینه چشمه ی روشن، میان سبزه ی گلشن
ز کوهانش، فروآویخته غژغاوی از پروین؛
که گویی غژ کشیدش مهر زرین تاب بر پرون
خرامان شد سوی گاو زمین، گاو فلک از پی
دو پیکر چون دو یکدل دوست با هم دست در گردن
فروغ مشتری، در گردن جوزا؛ چنان گویی
پریزادی بود، یاقوت زردش گوی پیراهن
بمغرب گشته مایل، از میان آسمان سرطان؛
چنان کآید سراشیب از تطاول شاخ نسترون،
دو شعری، جون دو روشن شمع، در شام و یمن خندان
سهیل شوخ چشم، از منظر فیروزه چشمک زن
دمان شیری ز پی شرزه، دمش چون اژدر گرزه؛
کزان گاو زمین، لرزه فتادش بر توانا تن
وزان پس، خوشه یی در مرغزار آسمان دیدم
کش از هر دانه این دهقان پیر انباشت صد خرمن
بوزن خوشه یی ریزان، شده میزانی آویزان؛
رحل در کفه ی میزان، چنان کالماس در معدن
ز سیمش کفه، وز زر رشته، وز سیماب شاهینش؛
از آن موزون جواهر بیش از قنطار، کم از من
عیان دیدم بر اکلیل مکلل، دیده بان عقرب؛
تو گویی اژدهایی کرده مسکن بر سر مخزن
ز پی، ناوک زنی سرکش، زرافشان تیر درکش؛
کمان سیمین، زهش زرکش؛ برآمد ناگه از مکمن!
کمان از ابروی یارش به، ندیده لاغر از فربه
نشانده ناوک اندر زه، زمین را کرده تیر آژن
شبان تا دیده بزغاله، چران هر ماه هر ساله؛
گهی برد مرتع لاله، گهی در منبت سوسن
دو سر آورده رو یکسر، بقصد جدی تن پرور؛
یکی زد مخلبش ز ابسر، یکی منقارش از ایمن
چو درج لؤلؤم، شد برج دلو، اندر نظر پیدا؛
در آن چون ماه کنعان، زهره ی تابنده را مسکن
شناور اندرین دریای اخضر حوت و تیر آنجا
چو یونس صبحدم مشغول ذکر ایزد ذوالمن
شبان شب، همانا از قفای گله یی گشتی
که گاوش عنبر افشان بود و آهو مشک و بزدلان
بجزع دختران شوخ چشم اختران آن شب
دهد تا زیب زال چرخ، سودی سرمه در هاون!
کواکب بود بس تابنده، برچیدن توانستی؛
گدای کور، دینار و درم از کوچه و برزن
براه خود روان، از ثابت و سیاره هر کوکب؛
بسیر روشنان، در ظلمت شب مانده حیران من
همه شب، چشم چون چشم ستاره داشتم حیران
که تا بینم چه فتنه زاید این فرتوت آبستن؟!
بناگه، حقه مشکین، که چرخش بود بازیگر؛
شکست و سوده ی کافور افق را ریخت بر دامن!
سیاووش شب، از افراسیاب روز شد رنجه؛
به طشت نیلی اش چون خور جدا کردند سر از تن
همان خون است جوشان، این شفق در مشرق و مغرب؛
بصبح و شام و، مرغان سحر از سوک در شیون
ز جنبش، بال مرغان شد نوازن؛ یا بود لرزان
بساق و ساعد لیلی وشان، خلخال و اورنجن
بمشرق تا نهد تکبیرخوانان بیضه ی زرین
خروس صبح، برچید از افق بس سیمگون ارزن
ز قندیل کواکب، شد شبستان جهان خالی؛
فروغ مشعل خور سر برون آورد از روزن
نهان بگریست، بانوی حبش، با نرگسش غمزه؛
عیان خندید خاتون ختن، با غنچه ی روشن!
کند تا چشم یعقوب فلک روشن، ز بویش ؛ زد
زلیخای صبا بر یوسف خور چاک پیراهن
همایون، اول روز، اول ماه، اول سالم؛
که با من شد صباحی در صباح آن صبوحی زن
صبوحی، صحبت شعر و صباح آغاز فروردین؛
صباحی همدمی کز صبح دارد پاکتر دامن
در آن فرخنده ساعت، کز پی عیش حریفان شد؛
فلک، از ابر میناوش، زمین از سبزه مینوون
حریفان، هر یکی، در فکر کار خود ز نیک و بد؛
ظریفان، هر یکی، در یاد یار خود، ز مرد و زن
گرفته دست هم، ما و صباحی رفته در باغی؛
نشیمن کرده در پای درختی سبزه پیرامن!
همان ناگشته از جام صبوحی شاهدان سرخوش
همان ناکرده شمع صبح را زال فلک روشن
شده از بیخودی، در پای مینا، سست هر ساقی؛
زده از روشنی بر طور سینا طعنه هر برزن
مگر در باغ و صحرا، ریختی شب ابر آزاری؛
ایاغ غنچه را صهبا، چراغ لاله را روغن
نم ابر بهاری، شسته گرد از دامن صحرا؛
دم باد شمالی، رفته خار از ساحت گلشن!
زمین را ابر آذاری، پی مشاطگی آمد؛
سفیدابش ز نسرین سوده بررو غازه از روبن
شکوفه، چون ستاره ریخته هر شاخ و، از شبنم
فگنده گوشوار و مرسله بر گوش و بر گردن
بباغ و بوستان، اندر زد ازهار و ریاحین سر؛
چه گوناگون قبا در بر، چه رنگارنگ پیراهن؟!
عیان هر گوشه صد مجلس، بهر مجلس دو تن مونس؛
بریحان دید بان نرگس، بلاله همزبان سوسن
یکی را جبه ی اخضر، یکی را کله ی اصفر
یکی را حله ی احمر، یکی را کرته ی ادکن
سحاب، از طارم هر شاخ، باران بر سمن گویی
که در ناب دانه دانه میریزد ز پالادن
نسیم از رخمه ی هر برگ، رقصان در چمن، گویی
که مشک سوده، توده توده می بیزد ز پرویزن
فگنده هر شمر چین بر جبین از باد نوروزی
و یا پوشیده داود پیمبر سیمگون جوشن
تذرو و سرو در بازی، گل و بلبل بدمسازی؛
دو تن در ناز و طنازی، دو تن در ناله و شیون!
قدح پر راح ریحانی، حریفم یار روحانی؛
زبان در گوهر افشانی، چو دست خازن از مخزن
گهی از قصه ی عشاق، سرکردی حکایت او؛
گهی از انفس و آفاق میکردم روایت من
منش می گفتم: از هر کار، در دنیاست عشق اولی؛
مرا میگفت او: از هر چه در گیتی است حسن احسن
مرا میگفت: اوراق شکوفه ریخت، لاتضحک
منش میگفتم: اینک آمد از پی میوه لاتحزن!
مرا میگفت : اختر گشت با ما رام لاتبکی،
منش میگفتم: از چشم بد ایام لاتأمن
ز غیبم هاتفی خواند این قصیده ناگه از هاتف
بنامیزد معانی بدیع، الفاظ مستحسن!
قصیده نه، خجسته دسته یی از سنبل جنت؛
قصیده نه، همایون نغمه یی از بلبل گلشن
صباحی چون شنید آن نغمه، دید آن دسته گل گفتا:
بحمدالله که استادی درین فن، بلکه در هر فن
چه باشد گر کشی در گوشم، از آوازه آویزه
چه باشد گر کنی چشم من از دسته گلی روشن
بگفتم: دل برد این دسته و، جان بخشد این نغمه؛
که بستش دستیار تو، سرودش هم نوای من!
بدین سان، باغبانان دگر هم دسته ها بسته؛
باین آهنگ هم بالیده بس مرغان دستان زن
ز من این دسته گل جویی، مجو باز و مفرسایم
بمن زان لحن خوش گویی، مگو؛ منقار من مشکن!
تو ای دمساز نوپرواز، کاوازی از آن بلبل
شنیدی و گلی دیدی، پریدی تازه در گلشن
همایی بس همایون فر، حمامی بس مبارک پر؛
ولی جز آشیان دیگر نبودت هیچ جا مسکن
بدامی در نیفتادی، پرت نشکسته صیادی؛
قفس نادیده آزادی، ندیدی آنچه دیدم من!
توانم گرچه من هم دسته یی بستن، ازین گلها؛
توانم گرچه منهم ناله یی کردن، درین گلشن؛
هر انگشتم، نگارد نقش مانی، در نگارستان؛
هر آهنگم، گذارد باربد را طوق در گردن!
دریغ اما، که هم بست آسمان دستم ز هر کاری؛
همم راه نفس، کز دست او بر ناورم شیون!
خصوص اکنون، که در باغ آشیانم خالی افتاده
من اینجا در قفس مرغی غریبم پرفشان تن زن
صفاهان باغ و، منزل آشیان، من بینوا بلبل؛
قفس بیرون شهر اصفهان، از گلشن و گلخن!
چه شد گر چند روزی رفتم ای اهل وطن زآنجا؟!
کش آمد پاسبان دزد و شبان گرگ و رمه ریمن!
ز تأثیر دم جان بخش شبخیزان بفیروزی
دگر باز آیم انشاء الله از غربت سوی مسکن
چنان کز ننگ منکر، کرد عیسی رو سوی گردون؛
چنان کز چنگ قبطی، رفت موسی جانب مدین
نه از فرعون خواهم عون، خواهم از آله الحق؛
نه از شداد جویم داد، جویم ز ایزد ذوالمن
چو اسرائیلیان، در تیه غم ماندم؛ بود یا رب
ز لطف مطرب و ساقی، چه فروردین و چه بهمن
ز شاخ سرو و گل، چون قمری و بلبل برد سلوی؛
ز رشح جام مل، بر سوسن و سنبل نشیند من
ز دست انداز گردون است، غرق خون دل تنگم؛
بآیینی که از تیر تهمتن، چشم رویین تن
باین حال تبه، کز بخت ابتر گفتمت پیدا؛
باین روز سیه، کز سیر اختر کردمت روشن
غزلخوانی من، از عشق مهرویان بآن ماند؛
که گردد با جوانان پیر دست افشان و زانو زن
نمانده شوخیم در طبع، کز هزلت کنم خندان؛
نبوده کینه ام با کس، که از هجوش کنم دشمن
وگر مداحیم خواهی، بکف جزو مدیح اینک؛
نمی بینی ولی ممدوح، نه از مرد و نه از زن!
هوس را هم زند، خوانم اگر کل را سیه گیسو؛
طمع بر من تند، گویم اگر مثل را خدنگ افگن!
جهان بوده است بازیگاه طفلان، خاصه عهد ما
که حورش، گشته دیوو؛ دادگر، دد؛ زیرکش، کودن!
چه باید خواند دیو تلخ گو را، شوخ شیرین لب؟!
چرا گویم زنی روباه دل را، مرد شیر اوژن؟!
گدایی را، چه در زنبیل ریزم مخزن قارون؟!
عجوزی را،چه آویزم بباز و نیزه ی قارن؟!
چرا ابلیس را آدم شمارم، هند را مریم؛
بر اشعب چون نهم حاتم لقب، بر اژدها بهمن
نه زادان سرو دانندش، کشد گر پا ز گل گرپا
نه مردان شاه خوانندش، نهد گرزن بسر گرزن
دهندم گر بهای مدح جان، این خواجگان، بازم
رسد دعوای غبن آری فزون است از ثمن مثمن
مگر کالای خود را عرضه دارم بر خریداری
که بحر و کان ز جودش گشت ویران چون دل دشمن
مسیح عهد و بطلمیوس عصر، اقلیدس دوران؛
که از شاگردیش شادند استادان صاحب فن
نصیر الملک و المله، طبیب العیب و العله؛
انیس العز و الذله، رئیس الدین و الدیون
رخش، انوار را مطلع، دلش اسرار را منبع؛
برش ابرار را مرجع، درش احرار را مأمن
ای امید دل محزون، دلت مخزن، وفا مخزون؛
چو علم از عالمت افزون، بود خلقت ز حسن احسن
همت، از روی رخشنده بخنده گل بفروردین؛
همت، از دست بخشنده بگریه ابر در بهمن!
بتاج و تخت شاهان، گر درو لعلی بود؛ نبود
بسعی و کوشش دریا و کانت، آن گمان این ظن
شد از شرم کف نقاد و رشک طبع وقادت
روان خوی بر رخ دریا، چکان خون از دل معدن
بنظم و نثر تازی و دری، گاه سخن سنجی؛
کنی اعجاز اگر دعوی، منم ز آغاز من آمن
نباشد چشم حق بین همرهانت را چو تو، ورنه
بنور خود تو را کرده است ایزد چشم دل روشن
بلی نامحرمان، با پورعمران گر نبودندی
چو گشتی «رب ارنی » گو، ندادندیش پاسخ «لن»
اگر چه کس ندیده از ازل افلاک را عنین
عناصر را نبیند تا ابد کس گر چه استرون
کجا خواهند شد، ای گوهر یکتا بهمتایت
دگر ز ابای علوی، امهات سفلی آبستن
حکیمان جهان و، فیلسوفان زمان یکسر
چشندت جرعه از ساغر، کشندت دانه از خرمن
فلاطون وار سطالیس و لقمان، شیخ و فارابی
نشینی چون بمدرس، هم نشینانت به پیراهن
ندارندت بدرگه ره، تو دانایی و قوم ابله؛
تو بینایی و فوج اکمه، تو گویایی و جمع الکن
مرا شد رستم گردون پدر، نامهربان، اما
چو سهرابم اگر نشناسد و زخمی زند بر تن
چرا نالم چو می بینم، کزان لب نوشدارویم؛
همی بخشی گرش کاووس کی پوشید در مخزن
حسودت گشتی آگاه از هوای روضه ی خلقت
توانستی گذشتن گر جمل از رخنه ی سوزن
الا، تا دوستی و دشمنی از آسمان آید
الهی بر زمین بادا مدامت دوست و دشمن
سپهرش رام و مه بر بام و می بر جام و گل بر کف
صباحش شام و جایش دام و تلخش کام و کارش دن
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - قصیده در مدح شاه غریب
پیش که شاه اختران، تیغ کشد به لشکری
خیز مگر به برق می، برقع صبح بردری
پیش که صبح از طرب، خنده کند به زیر لب
خیز که در وداع شب، جام به گریه آوری
پیش که پرتو افکند، مهر به دشت خاوران
خیز و فرو نشان ز می، شعله ی شمع خاوری
پیش که خازن سحر، مخزن در پراکند
از قطرات باده کن، جم چو درج جوهری
پیش که چون مشاطه گان، صبح به غازه ی شفق
از رخ چرخ بسترد آبله های اختری
خیز و بده ز جام زر، باده ی لاله گون مگر
آبله های اشک سرخ، از رخ زرد بستری
پیش که موسی فلک، آتش مهر بر کند
خیز مگر ز طور خم، آتش سوده آوری!
پیش که مرغ هر چمن، خواند بر گل و سمن؛
خیز و به مدح شه ز من، گوش کن این نواگری
شاه جهان ابوالظفر، شاه غریب کش زفر
شیر نباشد مفر، او بودش مظفری
آنکه اعاظم زمان، داده خطش به بندگی
آنکه افاخم زمین، رفته پیش به چاکری
آنکه ز جود او بود، معن سمر به اشعبی
و آنکه ز عدل او زند، باز دم از کبوتری
آنکه به ساحت کرم، آمده والی النعم
در کف اوست جام جم آینه ی سکندری
در صف رزم دشمنش، سود نداشت جوشنش
کرده ز بیم بر تنش، هر سر موی خنجری
ای تو سکندر زمان، از چه ز ملک پروری!
وی تو ستاره ی یمان، از چه ز نیک اختری
شد چو فلک به کام تو، نوبتیان نام تو
طبل ظفر به نام تو، کوفته و آن نواگری
در همه شهر شهره شد، حلقه ی گوش زهره شد؛
ناله ی کوس کسروی، نغمه ی سنج سنجری
تا شده بخت یار تو، گشته عدو شکار تو؛
کار عدو و کار تو، عاجزی است و قادری
تا علم تو زد دمی، زال جهان چو مریمی
عیسی فتح را همی حامله شد به دختری
آتش و آب و خاک و باد، از تو گرفته اتحاد
آورمت کنون به یاد ای به تو ختم داوری
آتش بار آبگون، آهن تیغت ای جوان
خاک سکون باد تک، هیکل رخشت ای جری
زآتش کین رسد اگر، بر کره ی اثیر اثر؛
برق عنان سمند تو، میرسدش سمندری
دیر خرام و برق دو سست لجام و سخت رو
ز ابلق روز و شب گرو، برده گه تگاوری!
ماه جبین و مشک دم، آینه نعل و سنگ سم
گشته نکرده راه گم، باختری و خاوری
خاست ز خسروان غریو، اینکه تو راست ای خدیو؛
اسب که هیکلش چو دیو، آمد و پویه چون پری
تیغ تو در مصاف کین، پهلوی ملک و پشت دین؛
فربه و راست کرده بین، حسن کجی و لاغری!
عدل تو تا درین دره، محتسب است یکسره
در گله میخورد بره، شیر پلنگ بربری!
جود تو جود حاتمی، عدل تو عدل کسروی؛
خلق تو خلق احمدی، تیغ تو تیغ حیدری!
دست نوال زرفشان تیغ جدال سرفشان
باز جلال پرفشان؛ اینت کمال برتری
چهره ی فتح لاله گون، رایت خصم سرنگون؛
کیست ز خسروان کنون با تو کند برابری؟!
همچو ستاره هر طرف، پادشهان کشیده صف؛
آمده صولجان به کف، ماه نوت به چاکری
بر تو فکنده چون کیان، سایه درفش کاویان؛
وقت چو داری، از میان گوی چرا نمیبری؟!
خیز و سر سران فکن، گردن منکران شکن
از دل سروران بکن، بیخ درخت خودسری
کسروی نسب تو را، خسروی حسب تو را
دینی و دنیوی تو را، از صفوی و نادری
کوری چشم ناکسان، گرد سیه به مه رسان
کز پی عطر طیلسان، مشتری است مشتری!
چون شودت زبون عدو، زود مریز خون او؛
باش ز غصه در گلو، خون رودش بمدبری
هر که تو را برد حسد، سرزدش از حسد جسد؛
او بسزای خود رسد، تیغ تو ا زگنه بری
دیده و بیند ای جوان، در همه ممالکت ؛
وقت قوی گدازی و، گاه ضعیف پروری!
پیل ز پشه خیرگی، شیر زمور چیرگی ؛
خور ز سحاب تیرگی، برق ز خار نشتری
گل ز تگرگ خرمی، لاله ز برق همدمی؛
شیشه ز سنگ نرمی و، شمع ز باد یاوری
والی ملک قندهار، احمد تیره روزگار؛
آمد و جست کارزار، از تو بتیره اختری
چون ز تو نور فرهی، دید و نشانه ی بهی؛
رفت و اثاثه ی شهی، ریخت ز طوس تا هری
جیش تو را زهندوان، باز شناسد ای جوان
هر که غبار کاروان، داند و گرد لشکری
سکر جوانیت بسر، باشد و سکر جاه و فر؛
سکر سه گرددت اگر، رو به نی و می آوری
حیف بود بگوش تو، نغمه ی نی بمطربی؛
عیب بود بهوش تو، نشأو می بمسکری!
ناله ی من شنو، نه نی؛ غصه ی خلق خور، نه می؛
باج ز روم جو، نه ری؛ تاج ز هند نه هری!
گشت گر از پدر نوان، جانت و شد ز تن توان؛
عقل خلیلی ای جوان، خواندی و جهل آزری!
رنجه مساز دل اگر، خون شدت از پدر جگر؛
زان پسر و پدر نگر بت شکنی و بت گری
یوسفی، از برادران، شکوه مکن؛ قبادران؛
هست هنر تو را در آن کز سر جمله بگذری!
دیده ی ز رشک بس تعب، بوسفیان و بولهب؛
یافت چو احمد از عرب، مرتبه ی پیمبری!
لیک مگو: مضی مضی، آنچه ز روضه ی رضا
رفته بغارت از قضا، کوش بجایش آوری
چرخ چو دین پناهیت، دیده وداد خواهیت؛
کرده بعهد شاهیت، توبه ز سفله پروری
پاکی دامنش نگر، دفتر فکر من اگر؛
جز تو بشوهر دگر، سر ننهد بهمسری
چون نبود سخن رسی، حیف بود سخن بسی؛
ور چه دهد بکس کسی، جایزه ی سخنوری
گر همه پارساست زن، دید ز مرد چون عنن؛
از پی نان و آب، تن در ندهد بشوهری!
نقل جهان گذارمت، هان بخلاف نشنوی؛
راز جهان شمارمت، هان بگزاف نشمری!
سال به پنجه این زمان، آمد و نیست در گمان؛
کز ره کینه آسمان، کم کند ای ستمگری
روز بروز، تیره تر گردد و، چشم خیره تر؛
تا بکجا رسد دگر، دور سپهر داوری؟!
خاصه کنون که هر تنی، دم زده از تهمتنی؛
خاصه کنون که هر سری، کرده هوای سروری!
گشت ز جهل گمرهان، شد ز جحود ابلهان؛
قلعه ی خیبر، این جهان؛ خلق، جهود خیبری!
سفله ی روزگار را، داده سپهر اعتلاء
سخره ی هردیار را، کرده جهان مسخری
شسته حواریان بخون، جامه ز بخت واژگون
غوک همی کند کنون، بر لب چشمه گازری
گشته عیان درین زمان، از حرکات آسمان،
تیره ستاره ی یمان، خشک شکوفه ی طری!
نوحه ی جغد د ریمن، ناله ی زاغ در چمن
الفت خار با سمن، صحبت دیو با پری!
موسویان، بتاب و تب، سامریان گشاده لب؛
کس نشناسد ای عجب، ساحری از پیمبری
معجزه ها ز سروران، دیده و باز کافران؛
کرده دراز چون خران، گوش بگاو سامری!
داده درین کهن سرا، گردش نیلی آسیا،
تیغ بدست روستا، بیل بدوش لشکری!
بر سر چارسو خرند، اهل جهان بیک بها،
جیفه و مشک تبتی، حنظل و قند عسکری
گشته مشاطگی گزین، دست یلان تیغ زن؛
سوده بتختگاه زین پای زنان سعتری
پهلوی شیر میدرد، گاو بزور فربهی؛
شاخ ز گاو میخورد، شیر ز شرم لاغری!
بر کف چور زال بین، مقرعه کرده سوزنی؛
بر سر پیر زال بین، مقنعه کرده مغفری
زمزمه سار گله شد، مطرب بزم خسروی
خشت زن محله زد، تکیه بقصر قیصری
خورده بکپر کوزه گر، آب صواع یوسفی؛
برده بحیله پیله ور، آب متاع جوهری
روسبیان نهفته رو، خفته بمهد سلطنت؛
پردگیان گشاده سر، بسته کمر بچاکری
لولی شوخ دیده بین، کرده بزهره همدمی؛
بنده ی زر خریده بین، جسته بخواجه همسری
دستگه گدایی و، دعوی جود برمکی؛
ساعد روستایی و، سایه باز نوذری!
هدهد و افسر جمی، قنفذ و تیر رستمی
هندو عفاف مریمی، عقرب و شکل عبقری
کار جهان، چو شد تبه؛ شاه گدا، گداست شه؛
گشته عزیز روسیه، یافتم سفله برتری
منکه بدوده ی مهان، منتسبم در این جهان؛
نیست عجب چو همرهان، افتم اگر بچاکری
کرده چو آسمان زمین، از پی خواریم کمین؛
گشته چو جان، دلم غمین؛ زین پدری و مادری!
لیک اگرم کشد بخون، گردش چرخ واژگون؛
شکر کنم، نه شکوه چون، عیب نه جز هنروری
رفته بسیر بحر و بر، عمر و نبرده زان سفر؛
جز لب خشک و چشم تر، بهره ز خشکی و تری
حسن همی زند نهان، راه دلم بجادویی؛
عشق همی کشد بخون، خنجرم از دلاوری
تا چه رسد درین میان، بر دل و جان ناتوان
حسن و رم غزالی و عشق و دم غضنفری
همتی ای دل حزین، باره کشیم زیر زین؛
بو که رها شویم ازین، چار حصار ششدری
اهل زمانه، چون زمان؛ بیهده گوی و بدگمان!
تیر نفاق در کمان، خنجر کینه حنجری
در ره کین، سبک تکی؛ رحم نه در دل اندکی؛
گاه ستیزه هر یکی، از پی جان دیگری
دشمنی قدیم را، نام نهاده دوستی؛
رهزنی غنیم را، داده لقب برادری
مانده به معن زایده، نام ز بذل مایده
ورنه بگو چه فایده، جز شره از توانگری؟!
خیز مگر به برق می، برقع صبح بردری
پیش که صبح از طرب، خنده کند به زیر لب
خیز که در وداع شب، جام به گریه آوری
پیش که پرتو افکند، مهر به دشت خاوران
خیز و فرو نشان ز می، شعله ی شمع خاوری
پیش که خازن سحر، مخزن در پراکند
از قطرات باده کن، جم چو درج جوهری
پیش که چون مشاطه گان، صبح به غازه ی شفق
از رخ چرخ بسترد آبله های اختری
خیز و بده ز جام زر، باده ی لاله گون مگر
آبله های اشک سرخ، از رخ زرد بستری
پیش که موسی فلک، آتش مهر بر کند
خیز مگر ز طور خم، آتش سوده آوری!
پیش که مرغ هر چمن، خواند بر گل و سمن؛
خیز و به مدح شه ز من، گوش کن این نواگری
شاه جهان ابوالظفر، شاه غریب کش زفر
شیر نباشد مفر، او بودش مظفری
آنکه اعاظم زمان، داده خطش به بندگی
آنکه افاخم زمین، رفته پیش به چاکری
آنکه ز جود او بود، معن سمر به اشعبی
و آنکه ز عدل او زند، باز دم از کبوتری
آنکه به ساحت کرم، آمده والی النعم
در کف اوست جام جم آینه ی سکندری
در صف رزم دشمنش، سود نداشت جوشنش
کرده ز بیم بر تنش، هر سر موی خنجری
ای تو سکندر زمان، از چه ز ملک پروری!
وی تو ستاره ی یمان، از چه ز نیک اختری
شد چو فلک به کام تو، نوبتیان نام تو
طبل ظفر به نام تو، کوفته و آن نواگری
در همه شهر شهره شد، حلقه ی گوش زهره شد؛
ناله ی کوس کسروی، نغمه ی سنج سنجری
تا شده بخت یار تو، گشته عدو شکار تو؛
کار عدو و کار تو، عاجزی است و قادری
تا علم تو زد دمی، زال جهان چو مریمی
عیسی فتح را همی حامله شد به دختری
آتش و آب و خاک و باد، از تو گرفته اتحاد
آورمت کنون به یاد ای به تو ختم داوری
آتش بار آبگون، آهن تیغت ای جوان
خاک سکون باد تک، هیکل رخشت ای جری
زآتش کین رسد اگر، بر کره ی اثیر اثر؛
برق عنان سمند تو، میرسدش سمندری
دیر خرام و برق دو سست لجام و سخت رو
ز ابلق روز و شب گرو، برده گه تگاوری!
ماه جبین و مشک دم، آینه نعل و سنگ سم
گشته نکرده راه گم، باختری و خاوری
خاست ز خسروان غریو، اینکه تو راست ای خدیو؛
اسب که هیکلش چو دیو، آمد و پویه چون پری
تیغ تو در مصاف کین، پهلوی ملک و پشت دین؛
فربه و راست کرده بین، حسن کجی و لاغری!
عدل تو تا درین دره، محتسب است یکسره
در گله میخورد بره، شیر پلنگ بربری!
جود تو جود حاتمی، عدل تو عدل کسروی؛
خلق تو خلق احمدی، تیغ تو تیغ حیدری!
دست نوال زرفشان تیغ جدال سرفشان
باز جلال پرفشان؛ اینت کمال برتری
چهره ی فتح لاله گون، رایت خصم سرنگون؛
کیست ز خسروان کنون با تو کند برابری؟!
همچو ستاره هر طرف، پادشهان کشیده صف؛
آمده صولجان به کف، ماه نوت به چاکری
بر تو فکنده چون کیان، سایه درفش کاویان؛
وقت چو داری، از میان گوی چرا نمیبری؟!
خیز و سر سران فکن، گردن منکران شکن
از دل سروران بکن، بیخ درخت خودسری
کسروی نسب تو را، خسروی حسب تو را
دینی و دنیوی تو را، از صفوی و نادری
کوری چشم ناکسان، گرد سیه به مه رسان
کز پی عطر طیلسان، مشتری است مشتری!
چون شودت زبون عدو، زود مریز خون او؛
باش ز غصه در گلو، خون رودش بمدبری
هر که تو را برد حسد، سرزدش از حسد جسد؛
او بسزای خود رسد، تیغ تو ا زگنه بری
دیده و بیند ای جوان، در همه ممالکت ؛
وقت قوی گدازی و، گاه ضعیف پروری!
پیل ز پشه خیرگی، شیر زمور چیرگی ؛
خور ز سحاب تیرگی، برق ز خار نشتری
گل ز تگرگ خرمی، لاله ز برق همدمی؛
شیشه ز سنگ نرمی و، شمع ز باد یاوری
والی ملک قندهار، احمد تیره روزگار؛
آمد و جست کارزار، از تو بتیره اختری
چون ز تو نور فرهی، دید و نشانه ی بهی؛
رفت و اثاثه ی شهی، ریخت ز طوس تا هری
جیش تو را زهندوان، باز شناسد ای جوان
هر که غبار کاروان، داند و گرد لشکری
سکر جوانیت بسر، باشد و سکر جاه و فر؛
سکر سه گرددت اگر، رو به نی و می آوری
حیف بود بگوش تو، نغمه ی نی بمطربی؛
عیب بود بهوش تو، نشأو می بمسکری!
ناله ی من شنو، نه نی؛ غصه ی خلق خور، نه می؛
باج ز روم جو، نه ری؛ تاج ز هند نه هری!
گشت گر از پدر نوان، جانت و شد ز تن توان؛
عقل خلیلی ای جوان، خواندی و جهل آزری!
رنجه مساز دل اگر، خون شدت از پدر جگر؛
زان پسر و پدر نگر بت شکنی و بت گری
یوسفی، از برادران، شکوه مکن؛ قبادران؛
هست هنر تو را در آن کز سر جمله بگذری!
دیده ی ز رشک بس تعب، بوسفیان و بولهب؛
یافت چو احمد از عرب، مرتبه ی پیمبری!
لیک مگو: مضی مضی، آنچه ز روضه ی رضا
رفته بغارت از قضا، کوش بجایش آوری
چرخ چو دین پناهیت، دیده وداد خواهیت؛
کرده بعهد شاهیت، توبه ز سفله پروری
پاکی دامنش نگر، دفتر فکر من اگر؛
جز تو بشوهر دگر، سر ننهد بهمسری
چون نبود سخن رسی، حیف بود سخن بسی؛
ور چه دهد بکس کسی، جایزه ی سخنوری
گر همه پارساست زن، دید ز مرد چون عنن؛
از پی نان و آب، تن در ندهد بشوهری!
نقل جهان گذارمت، هان بخلاف نشنوی؛
راز جهان شمارمت، هان بگزاف نشمری!
سال به پنجه این زمان، آمد و نیست در گمان؛
کز ره کینه آسمان، کم کند ای ستمگری
روز بروز، تیره تر گردد و، چشم خیره تر؛
تا بکجا رسد دگر، دور سپهر داوری؟!
خاصه کنون که هر تنی، دم زده از تهمتنی؛
خاصه کنون که هر سری، کرده هوای سروری!
گشت ز جهل گمرهان، شد ز جحود ابلهان؛
قلعه ی خیبر، این جهان؛ خلق، جهود خیبری!
سفله ی روزگار را، داده سپهر اعتلاء
سخره ی هردیار را، کرده جهان مسخری
شسته حواریان بخون، جامه ز بخت واژگون
غوک همی کند کنون، بر لب چشمه گازری
گشته عیان درین زمان، از حرکات آسمان،
تیره ستاره ی یمان، خشک شکوفه ی طری!
نوحه ی جغد د ریمن، ناله ی زاغ در چمن
الفت خار با سمن، صحبت دیو با پری!
موسویان، بتاب و تب، سامریان گشاده لب؛
کس نشناسد ای عجب، ساحری از پیمبری
معجزه ها ز سروران، دیده و باز کافران؛
کرده دراز چون خران، گوش بگاو سامری!
داده درین کهن سرا، گردش نیلی آسیا،
تیغ بدست روستا، بیل بدوش لشکری!
بر سر چارسو خرند، اهل جهان بیک بها،
جیفه و مشک تبتی، حنظل و قند عسکری
گشته مشاطگی گزین، دست یلان تیغ زن؛
سوده بتختگاه زین پای زنان سعتری
پهلوی شیر میدرد، گاو بزور فربهی؛
شاخ ز گاو میخورد، شیر ز شرم لاغری!
بر کف چور زال بین، مقرعه کرده سوزنی؛
بر سر پیر زال بین، مقنعه کرده مغفری
زمزمه سار گله شد، مطرب بزم خسروی
خشت زن محله زد، تکیه بقصر قیصری
خورده بکپر کوزه گر، آب صواع یوسفی؛
برده بحیله پیله ور، آب متاع جوهری
روسبیان نهفته رو، خفته بمهد سلطنت؛
پردگیان گشاده سر، بسته کمر بچاکری
لولی شوخ دیده بین، کرده بزهره همدمی؛
بنده ی زر خریده بین، جسته بخواجه همسری
دستگه گدایی و، دعوی جود برمکی؛
ساعد روستایی و، سایه باز نوذری!
هدهد و افسر جمی، قنفذ و تیر رستمی
هندو عفاف مریمی، عقرب و شکل عبقری
کار جهان، چو شد تبه؛ شاه گدا، گداست شه؛
گشته عزیز روسیه، یافتم سفله برتری
منکه بدوده ی مهان، منتسبم در این جهان؛
نیست عجب چو همرهان، افتم اگر بچاکری
کرده چو آسمان زمین، از پی خواریم کمین؛
گشته چو جان، دلم غمین؛ زین پدری و مادری!
لیک اگرم کشد بخون، گردش چرخ واژگون؛
شکر کنم، نه شکوه چون، عیب نه جز هنروری
رفته بسیر بحر و بر، عمر و نبرده زان سفر؛
جز لب خشک و چشم تر، بهره ز خشکی و تری
حسن همی زند نهان، راه دلم بجادویی؛
عشق همی کشد بخون، خنجرم از دلاوری
تا چه رسد درین میان، بر دل و جان ناتوان
حسن و رم غزالی و عشق و دم غضنفری
همتی ای دل حزین، باره کشیم زیر زین؛
بو که رها شویم ازین، چار حصار ششدری
اهل زمانه، چون زمان؛ بیهده گوی و بدگمان!
تیر نفاق در کمان، خنجر کینه حنجری
در ره کین، سبک تکی؛ رحم نه در دل اندکی؛
گاه ستیزه هر یکی، از پی جان دیگری
دشمنی قدیم را، نام نهاده دوستی؛
رهزنی غنیم را، داده لقب برادری
مانده به معن زایده، نام ز بذل مایده
ورنه بگو چه فایده، جز شره از توانگری؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲
دور از تو جان سپردن، دشوار بود ما را
گر بیتو زنده ماندیم، معذور دار ما را
من بیگناهم، اول جرمی بگو و آنگه
خونم بریز؛ کآخر عذری بود جفا را
یک آشنا ندیدم، کز راه آشنایی
با آشنا بگوید، احوال آشنا را
چون محرمان درگاه، مستند و لا ابالی
با پادشه که گوید ظلمی که شد گدا را
دردی که با تو دارم، با هیچ کس نگویم؛
ترسم که روز محشر، گویند ماجرا را
کردم دعا بجانش، رفتم ز آستانش ؛
کس بود این گمانش، کاین است اثر دعا را؟!
گویند: بنده کشتن، بر پادشه شگون نیست؛
بگذر ز خون آذر، ای سنگدل خدا را
گر بیتو زنده ماندیم، معذور دار ما را
من بیگناهم، اول جرمی بگو و آنگه
خونم بریز؛ کآخر عذری بود جفا را
یک آشنا ندیدم، کز راه آشنایی
با آشنا بگوید، احوال آشنا را
چون محرمان درگاه، مستند و لا ابالی
با پادشه که گوید ظلمی که شد گدا را
دردی که با تو دارم، با هیچ کس نگویم؛
ترسم که روز محشر، گویند ماجرا را
کردم دعا بجانش، رفتم ز آستانش ؛
کس بود این گمانش، کاین است اثر دعا را؟!
گویند: بنده کشتن، بر پادشه شگون نیست؛
بگذر ز خون آذر، ای سنگدل خدا را
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
حرف جورت، همه جا با همه کس خواهم گفت
این حدیثی است که تا هست نفس خواهم گفت!
برد صیادم ازین باغ و ز بیمهری گل
حرفها دارم و در کنج قفس خواهم گفت
تا نماند بسر کوی تو جز من دگری
قصه ی جور تو با اهل هوس خواهم گفت
حال خود، کز پی آن قافله سرگردانم؛
چون بگوشم رسد آواز جرس خواهم گفت
کنم آذر گله از دشمن اگر بینم دوست
نیست گل ورنه دل آزاری خس خواهم گفت
این حدیثی است که تا هست نفس خواهم گفت!
برد صیادم ازین باغ و ز بیمهری گل
حرفها دارم و در کنج قفس خواهم گفت
تا نماند بسر کوی تو جز من دگری
قصه ی جور تو با اهل هوس خواهم گفت
حال خود، کز پی آن قافله سرگردانم؛
چون بگوشم رسد آواز جرس خواهم گفت
کنم آذر گله از دشمن اگر بینم دوست
نیست گل ورنه دل آزاری خس خواهم گفت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
کجا روم؟ که اگر باشدم ز دست شکایت
شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت!
همیشه با سگ کویت جفای غیر شمارم
چو دوستی که ز دشمن کند بدوست شکایت
چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟!
چو خواجه بر سر لطف است، بنده را چه جنایت؟!
تو خواجه ی من و من بنده ی تو، لیک چه حاصل؟!
مرا فراق تو کشت و، ندیدم از تو حمایت!
بروز کشور آزادگان، چو عاشقی آذر
بدیگری ز تو این درد تا نکردم سرایت
شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت!
همیشه با سگ کویت جفای غیر شمارم
چو دوستی که ز دشمن کند بدوست شکایت
چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟!
چو خواجه بر سر لطف است، بنده را چه جنایت؟!
تو خواجه ی من و من بنده ی تو، لیک چه حاصل؟!
مرا فراق تو کشت و، ندیدم از تو حمایت!
بروز کشور آزادگان، چو عاشقی آذر
بدیگری ز تو این درد تا نکردم سرایت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
قاصد، از ننگ زمن نامه به جایی نبرد
ور برد، نام چو من بی سر و پایی نبرد!
حال آن بنده چه باشد، که چو آزاد شود
جز در خواجه ی خود، راه به جایی نبرد
غیر افتد به گمان، کز پی دلجویی اوست
چو به جورم کشد و نام خطایی نبرد
نام من برد، ندانم ز غضب یا کرم است؟!
ز آنکه شاهی به عبث نام گدایی نبرد!
می رود از همه کس قاصد و من می گویم
که پیامی ز منش غیر دعایی نبرد
نبرم از تو شکایت به کسی جز تو که دوست
گله ی دوست به جز دوست به جایی نبرد
غیر آذر، که ز غم مرد و ازو شکوه نکرد
دگر آن به که کسی نام وفایی نبرد
ور برد، نام چو من بی سر و پایی نبرد!
حال آن بنده چه باشد، که چو آزاد شود
جز در خواجه ی خود، راه به جایی نبرد
غیر افتد به گمان، کز پی دلجویی اوست
چو به جورم کشد و نام خطایی نبرد
نام من برد، ندانم ز غضب یا کرم است؟!
ز آنکه شاهی به عبث نام گدایی نبرد!
می رود از همه کس قاصد و من می گویم
که پیامی ز منش غیر دعایی نبرد
نبرم از تو شکایت به کسی جز تو که دوست
گله ی دوست به جز دوست به جایی نبرد
غیر آذر، که ز غم مرد و ازو شکوه نکرد
دگر آن به که کسی نام وفایی نبرد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
چند روزی از سر کویت سفر خواهیم کرد
امتحان را جای در کوی دگر خواهیم کرد
در گذرگاهی دگر، چاکی به دل خواهیم زد
بر سر راهی دگر، خاکی به سر خواهیم کرد
گر کسی آید ز پی، ما باز خواهیم گشت
ورنه آنجا، اشک حسرت دیده تر خواهیم کرد
ز آنچه گفتی، دیگران را آگهی خواهیم داد
ز آنچه کردی، دیگران را با خبر خواهیم کرد
گر غرور حسنت اکنون بسته بر ما راه حرف
روز محشر گفتگو با یک دگر خواهیم کرد
خانه گر خالی است، شکر پاسبان خواهیم گفت
ورنه گامی چند منزل دورتر خواهیم کرد
تا ببینیم از هواخواهان که نازش می کشد
گاه گاه آذر به کوی او گذر خواهیم کرد
امتحان را جای در کوی دگر خواهیم کرد
در گذرگاهی دگر، چاکی به دل خواهیم زد
بر سر راهی دگر، خاکی به سر خواهیم کرد
گر کسی آید ز پی، ما باز خواهیم گشت
ورنه آنجا، اشک حسرت دیده تر خواهیم کرد
ز آنچه گفتی، دیگران را آگهی خواهیم داد
ز آنچه کردی، دیگران را با خبر خواهیم کرد
گر غرور حسنت اکنون بسته بر ما راه حرف
روز محشر گفتگو با یک دگر خواهیم کرد
خانه گر خالی است، شکر پاسبان خواهیم گفت
ورنه گامی چند منزل دورتر خواهیم کرد
تا ببینیم از هواخواهان که نازش می کشد
گاه گاه آذر به کوی او گذر خواهیم کرد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ستمکشان تو، از شکوه لب چنان بستند؛
که از شکایت اغیار هم زبان بستند
گمان بصبر رقیبان مبر، اگر بینی
زبان ز شکوه دو روزی به امتحان بستند
بترس ز آه شهیدان، نه ساکنان سپهر
گشاده دست تو درهای آسمان بستند
ز من مرنج، دو روزی بباغ اگر نایم
پرم بکنج قفس ای هم آشیان بستند
ز باغ عشق، نبردم بری ز پرورشت؛
نبسته دسته گلی، دست باغبان بستند
چه شکوه سرکنم از دلبران؟ همان گیرم
بوعده های دروغم دگر زبان بستند!
به مصر رفت ز کنعان هزار کس آذر
که گاه آمدنش، راه کاروان بستند
که از شکایت اغیار هم زبان بستند
گمان بصبر رقیبان مبر، اگر بینی
زبان ز شکوه دو روزی به امتحان بستند
بترس ز آه شهیدان، نه ساکنان سپهر
گشاده دست تو درهای آسمان بستند
ز من مرنج، دو روزی بباغ اگر نایم
پرم بکنج قفس ای هم آشیان بستند
ز باغ عشق، نبردم بری ز پرورشت؛
نبسته دسته گلی، دست باغبان بستند
چه شکوه سرکنم از دلبران؟ همان گیرم
بوعده های دروغم دگر زبان بستند!
به مصر رفت ز کنعان هزار کس آذر
که گاه آمدنش، راه کاروان بستند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
مرا عجز و تو را بیداد دادند
بهر کس آنچه باید داد دادند
برهمن را، وفا تعلیم کردند
صنم را، بیوفائی یاد دادند
به افسون، دست و پای صید بستند
بدست صید کش صیاد دادند
گران کردند گوش گل، پس آنگه
به بلبل رخصت فریاد دادند
سراغ حجله ی شیرین گرفتم
نشانم تربت فرهاد دادند
زدند آتش بجان پروانه را شب
سحر خاکسترش بر باد دادند
سر زنجیر آذر را گرفتند
بدست سنگدل جلاد دادند
بهر کس آنچه باید داد دادند
برهمن را، وفا تعلیم کردند
صنم را، بیوفائی یاد دادند
به افسون، دست و پای صید بستند
بدست صید کش صیاد دادند
گران کردند گوش گل، پس آنگه
به بلبل رخصت فریاد دادند
سراغ حجله ی شیرین گرفتم
نشانم تربت فرهاد دادند
زدند آتش بجان پروانه را شب
سحر خاکسترش بر باد دادند
سر زنجیر آذر را گرفتند
بدست سنگدل جلاد دادند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
یار شد بیوفا، کسی چکند؟!
درد شد بیدوا، کسی چکند؟!
گر تو اندیشه از خدا نکنی
چکند ای خدا، کسی چکند؟!
بیگنه کشتی و ز کشته ی خویش
خواهی ار خونبها کسی چکند؟!
مرغ نشکسته بال را، صیاد
نکند چون رها کسی چکند؟!
بکسی با چنان لبان دشنام
گر دهی، جز دعا کسی چکند؟!
بتو بیگانه، کز غرور نه یی
بکسی آشنا، کسی چکند؟!
شکوه آذر ز کس مکن چو تو را
نیست تاب جفا کسی چکند؟!
درد شد بیدوا، کسی چکند؟!
گر تو اندیشه از خدا نکنی
چکند ای خدا، کسی چکند؟!
بیگنه کشتی و ز کشته ی خویش
خواهی ار خونبها کسی چکند؟!
مرغ نشکسته بال را، صیاد
نکند چون رها کسی چکند؟!
بکسی با چنان لبان دشنام
گر دهی، جز دعا کسی چکند؟!
بتو بیگانه، کز غرور نه یی
بکسی آشنا، کسی چکند؟!
شکوه آذر ز کس مکن چو تو را
نیست تاب جفا کسی چکند؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
جانم، از جانان حکایت میکند
عندلیب از گل روایت میکند
بینوا، افتاده از گلشن جدا
از جداییها شکایت میکند
خسروی از بخت برخوردار باد
کاو رعیت را رعایت می کند
میکشد هجرم، ولی گر قاصدی
از حما آید، حمایت میکند
آنکه میرنجد ز من، گاهی که غیر
پیش او از من سعایت میکند
عاقبت دردی کزو در دل مراست
در دل او هم سرایت میکند
از تغافل کشتن آذر خطاست
خنده یی او را کفایت میکند
عندلیب از گل روایت میکند
بینوا، افتاده از گلشن جدا
از جداییها شکایت میکند
خسروی از بخت برخوردار باد
کاو رعیت را رعایت می کند
میکشد هجرم، ولی گر قاصدی
از حما آید، حمایت میکند
آنکه میرنجد ز من، گاهی که غیر
پیش او از من سعایت میکند
عاقبت دردی کزو در دل مراست
در دل او هم سرایت میکند
از تغافل کشتن آذر خطاست
خنده یی او را کفایت میکند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دردا که حریف راز دانم
حرفی زد و کرد بدگمانم
بود آنکه نخست، خضر را هم
اکنون شده دزد کاروانم
امروز فگند بر زمینم
دی برد اگر بر آسمانم
دی، دوستر آنکه بودم از جان
امروز شده است خصم جانم
نامحرم گشته محرم، ای وای
شد بسته زبان ز همزبانم
شد هم قفس من، آخر آن مرغ
کاو بود اول هم آشیانم
دم با که زنم ز مهر، کاین دم
بیمهر شده است مهربانم
من غافل از آنچه در دل اوست
او، باخبر از غم نهانم!
دیگر نخورم فریبش، آذر
چون کار گذشته ز امتحانم
حرفی زد و کرد بدگمانم
بود آنکه نخست، خضر را هم
اکنون شده دزد کاروانم
امروز فگند بر زمینم
دی برد اگر بر آسمانم
دی، دوستر آنکه بودم از جان
امروز شده است خصم جانم
نامحرم گشته محرم، ای وای
شد بسته زبان ز همزبانم
شد هم قفس من، آخر آن مرغ
کاو بود اول هم آشیانم
دم با که زنم ز مهر، کاین دم
بیمهر شده است مهربانم
من غافل از آنچه در دل اوست
او، باخبر از غم نهانم!
دیگر نخورم فریبش، آذر
چون کار گذشته ز امتحانم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شب عید است، در میخانه باید بستر اندازیم
که پیش از صبح، ساقی را نظر بر منظر اندازیم
بجنگ زاهدان، لشکر کشد پیرمغان فردا
بیا ما نیز خود را در میان لشکر اندازیم
بغارت چون گشاید دست، دست افشان غزل خوانیم
بمسجد چون گذارد پای، پاکوبان سراندازیم!
دبیران فلک را، چون قلم نتوان گرفت از کف؛
بیا کز برق می آتش درین نه دفتر اندازیم
نکرده شیخ شهر از جهل تا تکفیر ما رندان
بیا تا پیشتر ما پرده از کارش براندازیم
حساب زاهدان در روز محشر مشکل است آذر!
بیا تا ما حساب خود بروز دیگر اندازیم
که پیش از صبح، ساقی را نظر بر منظر اندازیم
بجنگ زاهدان، لشکر کشد پیرمغان فردا
بیا ما نیز خود را در میان لشکر اندازیم
بغارت چون گشاید دست، دست افشان غزل خوانیم
بمسجد چون گذارد پای، پاکوبان سراندازیم!
دبیران فلک را، چون قلم نتوان گرفت از کف؛
بیا کز برق می آتش درین نه دفتر اندازیم
نکرده شیخ شهر از جهل تا تکفیر ما رندان
بیا تا پیشتر ما پرده از کارش براندازیم
حساب زاهدان در روز محشر مشکل است آذر!
بیا تا ما حساب خود بروز دیگر اندازیم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
گدایان را، هوای بزم سلطانی و، سلطانان
نشانده بر در دولت سرا، بیرحم دربانان!
نشسته جان فشانان بر سر راهش من و، ترسم
که از من بگذرد با غیر، بر من دامن افشانان
مرا عهدی است با خوبان، بسی محکم؛ چه سود اما
سرو کارم کنون افتاده با این سست پیمانان!
زنند اهل ریا بر میگساران طعن و، در محشر
شوند آلوده دامانان، جدا از پاکدامانان
دهندش اهل دیر و کعبه پند و، بیتو آذر را
نه ذوق الفت اینان، نه شوق صحبت آنان
نشانده بر در دولت سرا، بیرحم دربانان!
نشسته جان فشانان بر سر راهش من و، ترسم
که از من بگذرد با غیر، بر من دامن افشانان
مرا عهدی است با خوبان، بسی محکم؛ چه سود اما
سرو کارم کنون افتاده با این سست پیمانان!
زنند اهل ریا بر میگساران طعن و، در محشر
شوند آلوده دامانان، جدا از پاکدامانان
دهندش اهل دیر و کعبه پند و، بیتو آذر را
نه ذوق الفت اینان، نه شوق صحبت آنان
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
جان اسیران سوختی، از کس برآمد دود؟ نه!
خون غریبان ریختی، دستت بخوان آلود؟ نه!
هر کس میان گفتگو، شد درد خود را چاره جو؛
منهم غم خود پیش او، میگویم، اما زود، نه!
سهل است، ای نامهربان، با ما نباشی سرگران؛
در دوستی ما زیان، در خصمی ما، سود نه!
گر ریختی ای نازنین، خون مرا از تیغ کین
از دوستان اکنون ببین، یک کس ز تو خشنود نه!
صد جرم از دشمن فزون، دیدی شدت از دل برون
او را که خواهی ریخت خون، جرمیش خواهد بود؟نه!
در حشر، چون خواری کشان، خواهند داد از مهوشان
امروز آذر را نشان، جز چشم خون آلود نه!
خون غریبان ریختی، دستت بخوان آلود؟ نه!
هر کس میان گفتگو، شد درد خود را چاره جو؛
منهم غم خود پیش او، میگویم، اما زود، نه!
سهل است، ای نامهربان، با ما نباشی سرگران؛
در دوستی ما زیان، در خصمی ما، سود نه!
گر ریختی ای نازنین، خون مرا از تیغ کین
از دوستان اکنون ببین، یک کس ز تو خشنود نه!
صد جرم از دشمن فزون، دیدی شدت از دل برون
او را که خواهی ریخت خون، جرمیش خواهد بود؟نه!
در حشر، چون خواری کشان، خواهند داد از مهوشان
امروز آذر را نشان، جز چشم خون آلود نه!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
مرا به جرم وفای من از جفا کشتی
جفا نگر، که چو دیدی ز من وفا کشتی!
بآن گناه، که بیگانه را کسی بکشد
تو بی وفا، همه یاران آشنا کشتی
نشد ز قید تو مرغی رها، مگر مرغی
که گر ز کنج قفس کردیش رها کشتی
چو آگه است خدا، روز حشر عذرت چیست؟!
نهان ز خلق اگر امروزت از جفا کشتی؟!
فغان ز کشتنم، اکنون که زنده از جورت
کسی نماند که گوید: مرا چرا کشتی؟!
ز خیل بی گنهان، کس نماند در کویت
به تیغ جور مرا بی گناه تا کشتی
میان مردم عالم، بس است این طعنت
که پادشاه جهان بودی و گدا کشتی
چو شد شکار تو مرغ دلم، نمیدانم
که داریش به قفس باز اسیر، یا کشتی؟!
چه خواجه ای تو، که هر بنده را که دانستی
نمی کند به تو دعوی خون بها کشتی؟!
مرا که درد نکشت، ای طبیب حیرانم؛
چه دشمنی به منت بود، کز دوا کشتی
به خاک پای تواش تا سپارم از یاری
بگو که آذر بیچاره را کجا کشتی؟!
جفا نگر، که چو دیدی ز من وفا کشتی!
بآن گناه، که بیگانه را کسی بکشد
تو بی وفا، همه یاران آشنا کشتی
نشد ز قید تو مرغی رها، مگر مرغی
که گر ز کنج قفس کردیش رها کشتی
چو آگه است خدا، روز حشر عذرت چیست؟!
نهان ز خلق اگر امروزت از جفا کشتی؟!
فغان ز کشتنم، اکنون که زنده از جورت
کسی نماند که گوید: مرا چرا کشتی؟!
ز خیل بی گنهان، کس نماند در کویت
به تیغ جور مرا بی گناه تا کشتی
میان مردم عالم، بس است این طعنت
که پادشاه جهان بودی و گدا کشتی
چو شد شکار تو مرغ دلم، نمیدانم
که داریش به قفس باز اسیر، یا کشتی؟!
چه خواجه ای تو، که هر بنده را که دانستی
نمی کند به تو دعوی خون بها کشتی؟!
مرا که درد نکشت، ای طبیب حیرانم؛
چه دشمنی به منت بود، کز دوا کشتی
به خاک پای تواش تا سپارم از یاری
بگو که آذر بیچاره را کجا کشتی؟!