عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
بر در دل میزنند نوبت سلطان عشق
ما و جنون میدهیم وعده به میدان عشق
رایت شاه جنون جلوه نما شد ز دور
چاک به دامن رساند گرد بیابان عشق
آن که ز لعلت فکند شور به دریای حسن
کشتی ما را نخست داد به طوفان عشق
بر سر جرم منند عفو و جزا در تلاش
تا بچه فرمان دهد حاکم دیوان عشق
عشق ز فرمان حسن داد به دست توام
وه چه شدی گر بدی حسن به فرمان عشق
زلف تو را آن که کرد سلسلهٔ پیوند حسن
ساخت جنون مرا سلسلهٔ جنبان عشق
کرد چو حسنت برون سر به گریبان دهر
عابد و زاهد زدند دست به دامان عشق
گرد وی از بس حذر مور ندارد گذر
این دل ویران که هست ملک سلیمان عشق
ماه رخ آن صنم مه چه رایان حسن
داغ دل محتشم شمسه ایوان عشق
ما و جنون میدهیم وعده به میدان عشق
رایت شاه جنون جلوه نما شد ز دور
چاک به دامن رساند گرد بیابان عشق
آن که ز لعلت فکند شور به دریای حسن
کشتی ما را نخست داد به طوفان عشق
بر سر جرم منند عفو و جزا در تلاش
تا بچه فرمان دهد حاکم دیوان عشق
عشق ز فرمان حسن داد به دست توام
وه چه شدی گر بدی حسن به فرمان عشق
زلف تو را آن که کرد سلسلهٔ پیوند حسن
ساخت جنون مرا سلسلهٔ جنبان عشق
کرد چو حسنت برون سر به گریبان دهر
عابد و زاهد زدند دست به دامان عشق
گرد وی از بس حذر مور ندارد گذر
این دل ویران که هست ملک سلیمان عشق
ماه رخ آن صنم مه چه رایان حسن
داغ دل محتشم شمسه ایوان عشق
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
باز علم زد ز بیابان عشق
کرد جنیبت کش سلطان عشق
باز رسید از پی هم کوه کوه
موج قوی جنبش طوفان عشق
باز صلا زد به دو کون و کشید
فتنهٔ جهان تا به جهان خان عشق
باز به گوش مه و کیوان رسید
غلغله از ساحت ایوان عشق
باز دل آن فارس مطلق عنان
رخش جنون تاخت به میدان عشق
باز محل شد که به جان بشنوند
مور و ملخ حکم سلیمان عشق
باز ز معزولی عقل و خرد
دور جنون آمد و دوران عشق
ای دل نوعتهد کنون ز اتحاد
جان من و جان تو و جان عشق
محتشم ازبهر بتان قتل تو
حکم مطاع است ز دیوان عشق
کرد جنیبت کش سلطان عشق
باز رسید از پی هم کوه کوه
موج قوی جنبش طوفان عشق
باز صلا زد به دو کون و کشید
فتنهٔ جهان تا به جهان خان عشق
باز به گوش مه و کیوان رسید
غلغله از ساحت ایوان عشق
باز دل آن فارس مطلق عنان
رخش جنون تاخت به میدان عشق
باز محل شد که به جان بشنوند
مور و ملخ حکم سلیمان عشق
باز ز معزولی عقل و خرد
دور جنون آمد و دوران عشق
ای دل نوعتهد کنون ز اتحاد
جان من و جان تو و جان عشق
محتشم ازبهر بتان قتل تو
حکم مطاع است ز دیوان عشق
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
گشته در عشق کار من مشکل
مردن آسان و زیستن مشکل
طرفهتر آنکه نیست با معشوق
این زمان اختلاط من مشکل
نه به آن ماه رو نگه دشوار
نه به آن نوش لب سخن مشکل
نه کشیدن به سوی خود گستاخ
سر آن زلف پر شکن مشکل
نه ز روی دراز دستیها
دستبازی به آن ذقن مشکل
نه لب طفل آرزویم را
زان لبان خوردن لبن مشکل
چیدن گل میسر است اما
غارت خرمن سمن مشکل
بوسه کم میخورم به کام که هست
راه بردن به آن دهن مشکل
دستباری است اندکی آسان
لیک از آن سوی پیرهن مشکل
گر یکی خواب گه دو پیکر راست
صحبت تنگ تن به تن مشکل
محتشم گل به چین و لاله که هست
میوه چیدن درین چمن مشکل
مردن آسان و زیستن مشکل
طرفهتر آنکه نیست با معشوق
این زمان اختلاط من مشکل
نه به آن ماه رو نگه دشوار
نه به آن نوش لب سخن مشکل
نه کشیدن به سوی خود گستاخ
سر آن زلف پر شکن مشکل
نه ز روی دراز دستیها
دستبازی به آن ذقن مشکل
نه لب طفل آرزویم را
زان لبان خوردن لبن مشکل
چیدن گل میسر است اما
غارت خرمن سمن مشکل
بوسه کم میخورم به کام که هست
راه بردن به آن دهن مشکل
دستباری است اندکی آسان
لیک از آن سوی پیرهن مشکل
گر یکی خواب گه دو پیکر راست
صحبت تنگ تن به تن مشکل
محتشم گل به چین و لاله که هست
میوه چیدن درین چمن مشکل
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
خانهٔ دوری دل از همه پرداختهام
وانداران بهر تو وحدتکدهای ساختهام
زیر این سقف مقرنس به ازین جائی نیست
که من تنگ دل از بهر تو پرداختهام
هست دیگ طربم ز آتش بیدود بهجوش
تا سر از همدمیت شعلهٔوش افراختهام
کس نینداخته در ساحت این تنگ فضا
طرح صرحی که من از بهر تو انداختهام
محتشم نزد خرد تنگ فضائیست جهان
کز قناعت من دلتنگ به دان ساختهام
وانداران بهر تو وحدتکدهای ساختهام
زیر این سقف مقرنس به ازین جائی نیست
که من تنگ دل از بهر تو پرداختهام
هست دیگ طربم ز آتش بیدود بهجوش
تا سر از همدمیت شعلهٔوش افراختهام
کس نینداخته در ساحت این تنگ فضا
طرح صرحی که من از بهر تو انداختهام
محتشم نزد خرد تنگ فضائیست جهان
کز قناعت من دلتنگ به دان ساختهام
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
بس که چشم امشب به چشم عشوهسازش داشتم
از نگه کردن بسوی غیر بازش داشتم
غیر جز تیر تغافل از کمان او نخورد
بس که پاس غمزهٔ مردم نوازش داشتم
تا به قصد نیم نازی ننگرد سوی رقیب
گوشه چشمی به چشم نیم نازش داشتم
گشت راز من عیان بس کز اشارات نهان
با رقیبان در مقام احترازش داشتم
داشت او مستغنیم از ناز دیگر مهوشان
از نیاز غیر من هم بینیازش داشتم
زور عشقم بین که تازان میگذشت آن شهسوار
از کششهای کمند شوق بازش داشتم
با خیالش محتشم در دست بازی بود و من
دست در زنجیر از زلف درازش داشتم
از نگه کردن بسوی غیر بازش داشتم
غیر جز تیر تغافل از کمان او نخورد
بس که پاس غمزهٔ مردم نوازش داشتم
تا به قصد نیم نازی ننگرد سوی رقیب
گوشه چشمی به چشم نیم نازش داشتم
گشت راز من عیان بس کز اشارات نهان
با رقیبان در مقام احترازش داشتم
داشت او مستغنیم از ناز دیگر مهوشان
از نیاز غیر من هم بینیازش داشتم
زور عشقم بین که تازان میگذشت آن شهسوار
از کششهای کمند شوق بازش داشتم
با خیالش محتشم در دست بازی بود و من
دست در زنجیر از زلف درازش داشتم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم
سگ کویت به فغان آمد رسوا گشتم
طوطی ناطقهام قوت گفتار نداشت
دیدم آئینهٔ روی تو و گویا گشتم
کام جان با خط سبز و لب جانبخش تو بود
هرزه عمری ز پی خضر و مسیحا گشتم
چون برم پی به مقام تو گرفتم چو صبا
پا ز سر کردم و سر تا سر دنیا گشتم
منم ای شمع بتان مرغ سمندر خوئی
که چو پروانه به دوران تو پیدا گشتم
تاب دیدار تو چون آورم ای غیرت حور
من که نادیده مه روی تو شیدا گشتم
هرکه پیمود ره الفت من وحشی گشت
بس که باوحش من بادیه پیما گشتم
محتشم تا روش فقر و فنا دانستم
منکر جاه جم وحشمت دارا گشتم
سگ کویت به فغان آمد رسوا گشتم
طوطی ناطقهام قوت گفتار نداشت
دیدم آئینهٔ روی تو و گویا گشتم
کام جان با خط سبز و لب جانبخش تو بود
هرزه عمری ز پی خضر و مسیحا گشتم
چون برم پی به مقام تو گرفتم چو صبا
پا ز سر کردم و سر تا سر دنیا گشتم
منم ای شمع بتان مرغ سمندر خوئی
که چو پروانه به دوران تو پیدا گشتم
تاب دیدار تو چون آورم ای غیرت حور
من که نادیده مه روی تو شیدا گشتم
هرکه پیمود ره الفت من وحشی گشت
بس که باوحش من بادیه پیما گشتم
محتشم تا روش فقر و فنا دانستم
منکر جاه جم وحشمت دارا گشتم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
من شیدا چرا از عقل و دین یک باره برگشتم
به رندی سر برآوردم به رسوائی سمر گشتم
ز استغنا نمیگشتم به گرد کعبه لیک آخر
سگ شوخی شدم از شومی دل در به در گشتم
سرم چون گوی میباید فکند از تن به جرم آن
که عمری بر سر کوی تو بیحاصل به سر گشتم
ز دلدار دگر خواه دوای درد دل جستن
که هرچند از تو جستم چارهٔ بیچارهتر گشتم
اگر لعل تو جانم برد برکندم ازو دندان
وگر عشق تو دینم برد از آن هم نیز برگشتم
به زور حسن خودچندان مرا آزار فرمودی
که بیزار از جمال خوب رویان دگر گشتم
اگر چون محتشم پا از ره عشقت کشم اولی
که از پرآهست یک سان به خاک رهگذر گشتم
به رندی سر برآوردم به رسوائی سمر گشتم
ز استغنا نمیگشتم به گرد کعبه لیک آخر
سگ شوخی شدم از شومی دل در به در گشتم
سرم چون گوی میباید فکند از تن به جرم آن
که عمری بر سر کوی تو بیحاصل به سر گشتم
ز دلدار دگر خواه دوای درد دل جستن
که هرچند از تو جستم چارهٔ بیچارهتر گشتم
اگر لعل تو جانم برد برکندم ازو دندان
وگر عشق تو دینم برد از آن هم نیز برگشتم
به زور حسن خودچندان مرا آزار فرمودی
که بیزار از جمال خوب رویان دگر گشتم
اگر چون محتشم پا از ره عشقت کشم اولی
که از پرآهست یک سان به خاک رهگذر گشتم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
به بزمش دوش رنگآمیزی بسیار میکردم
که میگفت از می و مستی و من انکار میکردم
گنهکارانه ماندم سر به پیش غمزهاش آن دم
که ذکر عشق میکرد و من استغفار میکردم
نمیدیدم به سویش تا نمیشد مدعی غافل
به او عشق نهان خود چنین اظهار میکردم
به چشم رمز گو میکرد سحر اندر جواب من
به ایماعرض شوقی چون به آن پرکار میکردم
چو او میدید سوی من به سوی غیر میدیدم
حذر کردن ازو خاطر نشان یار میکردم
به نام دیگری در عشق میگفتم حدیث خود
حریف نکته دان را واقف اسرار میکردم
شد امشب محتشم یار از نظر بازی من راضی
که سویش دیده بعد از دیدن اغیار میکردم
که میگفت از می و مستی و من انکار میکردم
گنهکارانه ماندم سر به پیش غمزهاش آن دم
که ذکر عشق میکرد و من استغفار میکردم
نمیدیدم به سویش تا نمیشد مدعی غافل
به او عشق نهان خود چنین اظهار میکردم
به چشم رمز گو میکرد سحر اندر جواب من
به ایماعرض شوقی چون به آن پرکار میکردم
چو او میدید سوی من به سوی غیر میدیدم
حذر کردن ازو خاطر نشان یار میکردم
به نام دیگری در عشق میگفتم حدیث خود
حریف نکته دان را واقف اسرار میکردم
شد امشب محتشم یار از نظر بازی من راضی
که سویش دیده بعد از دیدن اغیار میکردم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
بهر دعا از درت چون به درون آمدم
قوت نطقم نماند لال برون آمدم
عشق چو بازم به ناز سوی تو خواند از برون
در ز درون بسته بود من به فسون آمدم
من که زدم از ازل لاف شکیب ابد
از سر کویت ببین رفتم و چون آمدم
زخم امانت بس است مرهم لطفی فرست
داغ مرا کز ازل جسته درون آمدم
شد در و دیوار او از تن من لاله فام
بس که ز داغ غرقه به خون آمدم
نقد نیازم نزد بر محک امتحان
در نظر درک او بس که زبون آمدم
محتشم این در نبود جای چو من ناکسی
لیک چو تقدیر بود راهنمون آمدم
قوت نطقم نماند لال برون آمدم
عشق چو بازم به ناز سوی تو خواند از برون
در ز درون بسته بود من به فسون آمدم
من که زدم از ازل لاف شکیب ابد
از سر کویت ببین رفتم و چون آمدم
زخم امانت بس است مرهم لطفی فرست
داغ مرا کز ازل جسته درون آمدم
شد در و دیوار او از تن من لاله فام
بس که ز داغ غرقه به خون آمدم
نقد نیازم نزد بر محک امتحان
در نظر درک او بس که زبون آمدم
محتشم این در نبود جای چو من ناکسی
لیک چو تقدیر بود راهنمون آمدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
باز سرگشتهٔ مژگان سیهی گردیدم
باز خود را هدف تیر ملامت دیدم
بازم افکند ز پا شکل همایون فالی
باز بر خاک رهی قرعهٔ صفت گردیدم
باز طفلی لب شوخم ز طرب خندان ساخت
باز بر پیر خرد ذوق تو میخندیدم
باز در وادی غیرت به هوای صنمی
قدمی پیش نهادم قدحی نوشیدم
باز از کشور افسرده دلی رفته برون
شورش انگیز بیابان بلا گردیدم
باز در ملک غم از یافتن منصب عشق
خلعت بی سر و پائی ز جنون پوشیدم
باز شد روی بتی قبلهٔ من کز دو جهان
روی چون محتشم شیفته گردانیدم
باز خود را هدف تیر ملامت دیدم
بازم افکند ز پا شکل همایون فالی
باز بر خاک رهی قرعهٔ صفت گردیدم
باز طفلی لب شوخم ز طرب خندان ساخت
باز بر پیر خرد ذوق تو میخندیدم
باز در وادی غیرت به هوای صنمی
قدمی پیش نهادم قدحی نوشیدم
باز از کشور افسرده دلی رفته برون
شورش انگیز بیابان بلا گردیدم
باز در ملک غم از یافتن منصب عشق
خلعت بی سر و پائی ز جنون پوشیدم
باز شد روی بتی قبلهٔ من کز دو جهان
روی چون محتشم شیفته گردانیدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم
از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم
در قدح شد چو می عشق فلک حیران ماند
زان دلیری که من از رطل گران نوشیدم
پای در ملک محبت چو نهادم اول
از جنون راه سر کوی بلا پرسیدم
عقل در عشق تو انگشت ملامت بر من
آن قدر داشت که انگشت نما گردیدم
جراتم کرد چو در باغ تمتع گستاخ
اول از شاخ تمنا گل حرمان چیدم
نظر پاک چو در خلوت وصلم ره داد
هرچه آمد به نظر دیده از آن پوشیدم
محتشم نیست زیان در سخن مرشد عشق
من از آن سود نکردم که سخن نشنیدم
از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم
در قدح شد چو می عشق فلک حیران ماند
زان دلیری که من از رطل گران نوشیدم
پای در ملک محبت چو نهادم اول
از جنون راه سر کوی بلا پرسیدم
عقل در عشق تو انگشت ملامت بر من
آن قدر داشت که انگشت نما گردیدم
جراتم کرد چو در باغ تمتع گستاخ
اول از شاخ تمنا گل حرمان چیدم
نظر پاک چو در خلوت وصلم ره داد
هرچه آمد به نظر دیده از آن پوشیدم
محتشم نیست زیان در سخن مرشد عشق
من از آن سود نکردم که سخن نشنیدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم
کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم
گرفتم پنبهٔ آسایش از داغ جنون یعنی
به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم
دلم زان آفت جان بود فارغوز بلا ایمن
ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم
ز راه عشق بر میگشتم آن رعنا دچارم شد
ازان راهی که میرفتم پشیمان بازگردیدم
هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی
که هرجا دیدم او را جلوهگر چون بید لرزیدم
چنان ترسیدهام از غمزهٔ مردم شکار او
که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم
در آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی
زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم
کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم
گرفتم پنبهٔ آسایش از داغ جنون یعنی
به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم
دلم زان آفت جان بود فارغوز بلا ایمن
ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم
ز راه عشق بر میگشتم آن رعنا دچارم شد
ازان راهی که میرفتم پشیمان بازگردیدم
هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی
که هرجا دیدم او را جلوهگر چون بید لرزیدم
چنان ترسیدهام از غمزهٔ مردم شکار او
که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم
در آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی
زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم
ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند
آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق
من رخ از عرصهٔ راحت طلبی تابیدم
استخوانبندی شطرنج جهان کی شده بود
صبح ابداع که من مهر تو میورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد
عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست
بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط
شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من
پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم
ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند
آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق
من رخ از عرصهٔ راحت طلبی تابیدم
استخوانبندی شطرنج جهان کی شده بود
صبح ابداع که من مهر تو میورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد
عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست
بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط
شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من
پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
اگر میبینمت با غیر غیرت میکشد زارم
وگر چشم از تو میبندم به مردن میرسد کارم
تو خود آن نیستی کز بهر همچون من سیه بختی
نمائی ترک اغیار وز یک رنگی شوی یارم
مرا هم نیست آن بیغیرتی شاید تو هم دانی
که چون بینم تو را با دیگران نادیده انگارم
نه آسان دیدن رویت نه ممکن دوری از کویت
ندانم چون کنم در وادی حیرت گرفتارم
به هر حال آن چنان بهتر که از درد فراق تو
به مردن گر شوم نزدیک خود را دورتر دارم
توئی آب حیات و من خراب افتاده بیماری
که با لب تشنگی هست احتراز از آب ناچارم
مکن بهر علاجم شربت وصل خود آماده
که من بر بستر هجران ز سعی خویش بیمارم
به قهر خاص اگر خونریزیم خوشتر که هر ساعت
به لطف عامسازی سرخرو در سلک اغیارم
از آن مه محتشم غیرت مرا محروم کرد آخر
چو سازم آه از طبع غیور خود گرفتارم
وگر چشم از تو میبندم به مردن میرسد کارم
تو خود آن نیستی کز بهر همچون من سیه بختی
نمائی ترک اغیار وز یک رنگی شوی یارم
مرا هم نیست آن بیغیرتی شاید تو هم دانی
که چون بینم تو را با دیگران نادیده انگارم
نه آسان دیدن رویت نه ممکن دوری از کویت
ندانم چون کنم در وادی حیرت گرفتارم
به هر حال آن چنان بهتر که از درد فراق تو
به مردن گر شوم نزدیک خود را دورتر دارم
توئی آب حیات و من خراب افتاده بیماری
که با لب تشنگی هست احتراز از آب ناچارم
مکن بهر علاجم شربت وصل خود آماده
که من بر بستر هجران ز سعی خویش بیمارم
به قهر خاص اگر خونریزیم خوشتر که هر ساعت
به لطف عامسازی سرخرو در سلک اغیارم
از آن مه محتشم غیرت مرا محروم کرد آخر
چو سازم آه از طبع غیور خود گرفتارم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم
به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری
من اضطراب به بزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب
تو پاس خرمن و من پاس خوشهچین دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی
ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
به دور گردی من از غرور میخندد
حریف سخت کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما
هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن
گمان به حوصله صورت آفرین دارم
بس است این صله نظم محتشم که رسید
به خاطر تو که من بندهای چنین دارم
به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری
من اضطراب به بزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب
تو پاس خرمن و من پاس خوشهچین دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی
ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
به دور گردی من از غرور میخندد
حریف سخت کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما
هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن
گمان به حوصله صورت آفرین دارم
بس است این صله نظم محتشم که رسید
به خاطر تو که من بندهای چنین دارم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
من آنم که جز عشق کاری ندارم
در آن کار هم اختیاری ندارم
ندارم به جز عاشقی اعتباری
به این اعتبار اعتباری ندارم
ربوده است خوابم مهی کز خیالش
به جز چشم شب زنده داری ندارم
قرار وفا کرده با من نگاری
نگاری که بیاو قراری ندارم
دلی دارم و دورم از دل نوازی
غمی دارم و غمگساری ندارم
ندارم خیال میان تو هرگز
که از گریه پرخون کناری ندارم
به عشق تو اقرار تا کردم ای بت
جز آن کار ز باد کاری ندارم
به دل گرچه صد بار دارم ز یاران
خوشم کز سگ یار باری ندارم
براند ز کوی خودش گر بداند
که در آمدن اختیاری ندارم
خوشم کز وفا بر در خوب رویان
به غیر از گدائی شعاری ندارم
ندارم بغیر از گدائی شعاری
شعار من این است و عاری ندارم
شدم در رهش از ره خاکساری
غباری و بر دل غباری ندارم
به شکرانهٔ این که دی گفته جائی
که چون محتشم خاکساری ندارم
در آن کار هم اختیاری ندارم
ندارم به جز عاشقی اعتباری
به این اعتبار اعتباری ندارم
ربوده است خوابم مهی کز خیالش
به جز چشم شب زنده داری ندارم
قرار وفا کرده با من نگاری
نگاری که بیاو قراری ندارم
دلی دارم و دورم از دل نوازی
غمی دارم و غمگساری ندارم
ندارم خیال میان تو هرگز
که از گریه پرخون کناری ندارم
به عشق تو اقرار تا کردم ای بت
جز آن کار ز باد کاری ندارم
به دل گرچه صد بار دارم ز یاران
خوشم کز سگ یار باری ندارم
براند ز کوی خودش گر بداند
که در آمدن اختیاری ندارم
خوشم کز وفا بر در خوب رویان
به غیر از گدائی شعاری ندارم
ندارم بغیر از گدائی شعاری
شعار من این است و عاری ندارم
شدم در رهش از ره خاکساری
غباری و بر دل غباری ندارم
به شکرانهٔ این که دی گفته جائی
که چون محتشم خاکساری ندارم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم
بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم
من اگر گناهکارم تو به عفو کار خود کن
که زبان توبه گوی و لب عذر خواه دارم
منم آن که یک جهان را ز غمت به باد دادم
تو قبول اگر نداری دو جهان گواه دارم
نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت
که عنان آن توانم نفسی نگاه دارم
به چنین کشنده هجری سگ بخت چاره سازم
که اگرچه دورم از در به دل تو راه دارم
ز درون شعله خیزم مشو از غرور ایمن
که درین نهفتهتر کش همه تیر آه دارم
به یکی نگاه جانم بستان که تا قیامت
دل خویش را تسلی به همان نگاه دارم
ملکالملکوک عشقم که به من نمانده الا
تن بیقبا که به روی سر بیکلاه دارم
ز بتان تو را گزیدم که شه بتان حسنی
من اگرچه خود گدایم دل پادشاه دارم
شه وادی جنونم به در آی ز شهر و بنگر
که ز وحشیان صحرا چه قدر سپاه دارم
تو به محتشم نداری نظری و من به این خوش
گه نگاه دور دوری به تو گاه گاه دارم
بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم
من اگر گناهکارم تو به عفو کار خود کن
که زبان توبه گوی و لب عذر خواه دارم
منم آن که یک جهان را ز غمت به باد دادم
تو قبول اگر نداری دو جهان گواه دارم
نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت
که عنان آن توانم نفسی نگاه دارم
به چنین کشنده هجری سگ بخت چاره سازم
که اگرچه دورم از در به دل تو راه دارم
ز درون شعله خیزم مشو از غرور ایمن
که درین نهفتهتر کش همه تیر آه دارم
به یکی نگاه جانم بستان که تا قیامت
دل خویش را تسلی به همان نگاه دارم
ملکالملکوک عشقم که به من نمانده الا
تن بیقبا که به روی سر بیکلاه دارم
ز بتان تو را گزیدم که شه بتان حسنی
من اگرچه خود گدایم دل پادشاه دارم
شه وادی جنونم به در آی ز شهر و بنگر
که ز وحشیان صحرا چه قدر سپاه دارم
تو به محتشم نداری نظری و من به این خوش
گه نگاه دور دوری به تو گاه گاه دارم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
به بزم او حریفان را ز مستی دست و پا بوسم
به این تقریب شاید دست آن کان حیا بوسم
دهم در خیل مستان تن به بدمستی که هر ساعت
روم خواهی نخواهی دست آن شوخ بلا بوسم
چو جنگ آغازد آن بدخو نیاید بر زمین پایم
ازین شادی که دستش در دم صلح و صفا بوسم
خون آن مستی که او خنجر کشد من چون گنهکاران
گهش قربان شوم از عجز و گاهی دست و پا بوسم
زمین بوس در آن را گر نیم لایق اجازت ده
که از بیرون دردیوار آن دولت سرا بوسم
دهندم تا ز ماوای سگ کویت نشان تا کی
سر بیگانه گردم خاک پای آشنا بوسم
کبوتر نامه ز آن دلبر چو آرد محتشم شاید
کنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم
به این تقریب شاید دست آن کان حیا بوسم
دهم در خیل مستان تن به بدمستی که هر ساعت
روم خواهی نخواهی دست آن شوخ بلا بوسم
چو جنگ آغازد آن بدخو نیاید بر زمین پایم
ازین شادی که دستش در دم صلح و صفا بوسم
خون آن مستی که او خنجر کشد من چون گنهکاران
گهش قربان شوم از عجز و گاهی دست و پا بوسم
زمین بوس در آن را گر نیم لایق اجازت ده
که از بیرون دردیوار آن دولت سرا بوسم
دهندم تا ز ماوای سگ کویت نشان تا کی
سر بیگانه گردم خاک پای آشنا بوسم
کبوتر نامه ز آن دلبر چو آرد محتشم شاید
کنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم
بیحجاب این تحفه پیش دلستان خود کشم
بار دیگر خاکپایش گر به دست افتد مرا
توتیا سازم به چشم خونفشان خود کشم
میدهم خط غلامی نو خطان شهر را
تا به تقریب این سخن از دلستان خود کشم
راز خود گفتم چو بلبل خوار کرد آن گل مرا
آه تا کی خواری از دست زبان خود کشم
از اجل خواهم امانی محتشم کاین نظم را
تحفه سازم پیش یار نکتهدان خود کشم
بیحجاب این تحفه پیش دلستان خود کشم
بار دیگر خاکپایش گر به دست افتد مرا
توتیا سازم به چشم خونفشان خود کشم
میدهم خط غلامی نو خطان شهر را
تا به تقریب این سخن از دلستان خود کشم
راز خود گفتم چو بلبل خوار کرد آن گل مرا
آه تا کی خواری از دست زبان خود کشم
از اجل خواهم امانی محتشم کاین نظم را
تحفه سازم پیش یار نکتهدان خود کشم