عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
یاد آن روز که از زلف گره وا میکرد
دو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا میکرد
نظری سوی من خسته نهان می افکند
نگه حسرتم از دور تماشا میکرد
تیر مژگان بدم میزد و جانم به دعا
تبر دیگر بهمان لحظه تمنا میکرد
هر چه میدید در اینملک بغارت میداد
هر چه میدید درین بادیه یغما میکرد
آتشی در دل و جان زان رخ تابان میزد
علم فتنه بپا زان قد رعنا میکرد
خویش را جمع و پریشانی دلها میخواست
گاه بر زلف گره میزد و گه وا میکرد
گاه بر مملکت عقل شبیخون میزد
گاه تاراج دل و دین بعلالا میکرد
گاه جان و تنم او ز آتش حسرت میسوخت
از ره دیده گهم غرقهٔ دریا میکرد
گاه با من ز سر لطف دمی وا میشد
گه بزعم دل من قهر بر اعدا میکرد
غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز
بهر صید دلم اسباب مهیا میکرد
آتشی بود چو رخساره بمی می افروخت
آفتی بود چو قصد صف دلها میکرد
دل دیوانه گهی کعبه و گه بتگده بود
گاه میبست در فیض و گهی وا میکرد
عاقبت فیض چو تن داد درین بحر محیط
یافت آن گوهر معنی که تمنا میکرد
دو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا میکرد
نظری سوی من خسته نهان می افکند
نگه حسرتم از دور تماشا میکرد
تیر مژگان بدم میزد و جانم به دعا
تبر دیگر بهمان لحظه تمنا میکرد
هر چه میدید در اینملک بغارت میداد
هر چه میدید درین بادیه یغما میکرد
آتشی در دل و جان زان رخ تابان میزد
علم فتنه بپا زان قد رعنا میکرد
خویش را جمع و پریشانی دلها میخواست
گاه بر زلف گره میزد و گه وا میکرد
گاه بر مملکت عقل شبیخون میزد
گاه تاراج دل و دین بعلالا میکرد
گاه جان و تنم او ز آتش حسرت میسوخت
از ره دیده گهم غرقهٔ دریا میکرد
گاه با من ز سر لطف دمی وا میشد
گه بزعم دل من قهر بر اعدا میکرد
غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز
بهر صید دلم اسباب مهیا میکرد
آتشی بود چو رخساره بمی می افروخت
آفتی بود چو قصد صف دلها میکرد
دل دیوانه گهی کعبه و گه بتگده بود
گاه میبست در فیض و گهی وا میکرد
عاقبت فیض چو تن داد درین بحر محیط
یافت آن گوهر معنی که تمنا میکرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
شور عشقی گر که دلرا بر سر کار آورد
بلبل گلزار معنی را بگلزار آورد
آتشی در من زند از من بسوزد ما و من
گوش هستیهای مادر حلقهٔ یار آورد
نور روی دوست عالمگیر شد موسی کجاست
پیر و خاتم شود تا تاب دیدار آورد
هر که دیدار جمال دوسترا انکار کرد
جرعهٔ از بادهٔ عشقش باقرار آورد
میکند در پرده مستی ترسم ار شوری کنم
غیرتش منصور دیگر بر سر دار آورد
میکنم در پرده مستی تاخس خشکی مباد
در گلستان حقایق خار انکار آورد
عشق اگر در زاهدان یابد رهی از داغها
در دل چون سنگشان گلزارها بار آورد
عشق باید تا درین افسردگان آتش زند
از نی رگهای تنشان نالهٔ زار آورد
در زمین دل نهال غم نشانیدم دگر
بو که بعد از روزگاری خرمی بار آورد
هر کرا خواهد چشاند از غم خود جرعهٔ
این متاعی نیست کانرا کس ببازار آورد
گر به بیند منکر عشاق خورشید رخش
مو بمویش ذره ذره در دم اقرار آورد
فیض دم در کش زمانی بر خموشی صبر کن
یار شیرین لعل شیرین را بگفتار آورد
بلبل گلزار معنی را بگلزار آورد
آتشی در من زند از من بسوزد ما و من
گوش هستیهای مادر حلقهٔ یار آورد
نور روی دوست عالمگیر شد موسی کجاست
پیر و خاتم شود تا تاب دیدار آورد
هر که دیدار جمال دوسترا انکار کرد
جرعهٔ از بادهٔ عشقش باقرار آورد
میکند در پرده مستی ترسم ار شوری کنم
غیرتش منصور دیگر بر سر دار آورد
میکنم در پرده مستی تاخس خشکی مباد
در گلستان حقایق خار انکار آورد
عشق اگر در زاهدان یابد رهی از داغها
در دل چون سنگشان گلزارها بار آورد
عشق باید تا درین افسردگان آتش زند
از نی رگهای تنشان نالهٔ زار آورد
در زمین دل نهال غم نشانیدم دگر
بو که بعد از روزگاری خرمی بار آورد
هر کرا خواهد چشاند از غم خود جرعهٔ
این متاعی نیست کانرا کس ببازار آورد
گر به بیند منکر عشاق خورشید رخش
مو بمویش ذره ذره در دم اقرار آورد
فیض دم در کش زمانی بر خموشی صبر کن
یار شیرین لعل شیرین را بگفتار آورد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
چشم شوخ تو فتنه میسازد
ابروانت دو تیغه میبازد
قد و خدت چو بگذری بچمن
بر گل و سرو و نسترن نازد
از همه نیکوان گرو ببری
جلوهات رخش حسن چون تازد
هر که تیری ز غمزهٔ تو خورد
دین و ایمان و عقل و جان بازد
تیر مژگان کمان ابرویت
دم بدم سوی هر کس اندازد
غمزهٔ شوخ را بگوی که تیر
سوی هر بوالهوس نیندازد
چون ترا دید میرود از کار
فیض سوی تو دست چون یازد
ابروانت دو تیغه میبازد
قد و خدت چو بگذری بچمن
بر گل و سرو و نسترن نازد
از همه نیکوان گرو ببری
جلوهات رخش حسن چون تازد
هر که تیری ز غمزهٔ تو خورد
دین و ایمان و عقل و جان بازد
تیر مژگان کمان ابرویت
دم بدم سوی هر کس اندازد
غمزهٔ شوخ را بگوی که تیر
سوی هر بوالهوس نیندازد
چون ترا دید میرود از کار
فیض سوی تو دست چون یازد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
بنما رخ و جان بستان یعنی بنمی ارزد
یک جان چه بود صد جان یعنی بنمی ارزد
عشق تو خریدم من بر جانش گزیدم من
عشق تو بجان ای جان یعنی بنمی ارزد
چون روی تو دیدم من از خویش بریدم من
کردم دل و جان قربان یعنی بنمی ارزد
دل شد چو غمت را جا سر رفت درین سودا
آن سود بدین خسران یعنی بنمی ارزد
دریای غم عشقت گر غرق سرشگم کرد
آن بحر بدین طوفان یعنی بنمی ارزد
گر خانه کنم ویران گنجم دهد آن سلطان
آن گنج بخان و مان یعنی بنمی ارزد
یکبوسه از آن بستان و ندر عوضش جان ده
والله که بود ارزان یعنی بنمی ارزد
خون گرچه بسی خوردم عشق تو بسر بردم
فیض این بنگر با آن یعنی بنمی ارزد
یک جان چه بود صد جان یعنی بنمی ارزد
عشق تو خریدم من بر جانش گزیدم من
عشق تو بجان ای جان یعنی بنمی ارزد
چون روی تو دیدم من از خویش بریدم من
کردم دل و جان قربان یعنی بنمی ارزد
دل شد چو غمت را جا سر رفت درین سودا
آن سود بدین خسران یعنی بنمی ارزد
دریای غم عشقت گر غرق سرشگم کرد
آن بحر بدین طوفان یعنی بنمی ارزد
گر خانه کنم ویران گنجم دهد آن سلطان
آن گنج بخان و مان یعنی بنمی ارزد
یکبوسه از آن بستان و ندر عوضش جان ده
والله که بود ارزان یعنی بنمی ارزد
خون گرچه بسی خوردم عشق تو بسر بردم
فیض این بنگر با آن یعنی بنمی ارزد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
کسی از عمر برخوردار باشد
که از عشق نگاری زار باشد
هوای دلبری ما پسند است
دو عالم را بهل ز اغیار باشد
بغیر عشق دل چیزی نخواهد
که غیر عشق بر دل بار باشد
خلایق جمله در خوابند الا
دو چشم عاشقان بیدار باشد
ز کوی دوست میآید نسیمی
کسی یابد که او هشیار باشد
کسی را کو ز عشقی برد بوئی
چه پروای گل و گلزار باشد
دلی راکو بود داغی ز عشقی
کیش با لاله یا گل کار باشد
کسی کو یافت ذوق لذت عشق
ز جنت گر زند دم عار باشد
بهشت دیگران گلزار باشد
بهشت ما رخ دلدار باشد
نعیم زاهدان حور و قصور است
نعیم عاشقان دیدار باشد
جحیم بیغمان دود است و آتش
جحیم ما فراق یار باشد
نه پیچم از بلای دوست گردن
که در عشق امتحان بسیار باشد
کسی را میرسد لاف محبت
که چشمش زار و دل افکار باشد
بهشت فیض باشد عشق جانان
ز اشگش تحتها الانهار باشد
که از عشق نگاری زار باشد
هوای دلبری ما پسند است
دو عالم را بهل ز اغیار باشد
بغیر عشق دل چیزی نخواهد
که غیر عشق بر دل بار باشد
خلایق جمله در خوابند الا
دو چشم عاشقان بیدار باشد
ز کوی دوست میآید نسیمی
کسی یابد که او هشیار باشد
کسی را کو ز عشقی برد بوئی
چه پروای گل و گلزار باشد
دلی راکو بود داغی ز عشقی
کیش با لاله یا گل کار باشد
کسی کو یافت ذوق لذت عشق
ز جنت گر زند دم عار باشد
بهشت دیگران گلزار باشد
بهشت ما رخ دلدار باشد
نعیم زاهدان حور و قصور است
نعیم عاشقان دیدار باشد
جحیم بیغمان دود است و آتش
جحیم ما فراق یار باشد
نه پیچم از بلای دوست گردن
که در عشق امتحان بسیار باشد
کسی را میرسد لاف محبت
که چشمش زار و دل افکار باشد
بهشت فیض باشد عشق جانان
ز اشگش تحتها الانهار باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
دلم بس نیست ماوای تو باشد
بیا تا دیده هم جای تو باشد
خوشا چشم نکوبختی که دروی
جمال عالم آرای تو باشد
خوش آن سر مست عشق لاابالی
که مدهوش تماشای تو باشد
خوش آن شیرین سخنهای شکرریز
که از لعل شکر خای تو باشد
نمک دارد سخن زان لعل شیرین
بده دشنامی ار رأی تو باشد
دل مخمور من بیمار آنست
که مست چشم شهلای تو باشد
خوشا آندم که جان بپذیری ای فیض
سرش آنگاه در پای تو باشد
بیا تا دیده هم جای تو باشد
خوشا چشم نکوبختی که دروی
جمال عالم آرای تو باشد
خوش آن سر مست عشق لاابالی
که مدهوش تماشای تو باشد
خوش آن شیرین سخنهای شکرریز
که از لعل شکر خای تو باشد
نمک دارد سخن زان لعل شیرین
بده دشنامی ار رأی تو باشد
دل مخمور من بیمار آنست
که مست چشم شهلای تو باشد
خوشا آندم که جان بپذیری ای فیض
سرش آنگاه در پای تو باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
خوشا آندل که ماوای تو باشد
بلند آن سر که در پای تو باشد
فروناید بملک هر دو عالم
هر آنسر را که سودای تو باشد
سرا پای دلم شیدای آنست
که شیدای سرا پای تو باشد
غبار دل بآب دیده شویم
کنم پاکیزه تا جای تو باشد
خوش آن شوریدهٔ شیدای بیدل
که مدهوش تماشای تو باشد
دلم با غیر تو کی گیرد آرام
مگر مستی که شیدای تو باشد
نمیخواهد دلم گل گشت صحرا
مگر گل گشت که شیدای تو باشد
خوشی در عالم امکان ندیدم
مگر در قاف عنقای تو باشد
ز هجرانت بجان آمد دل فیض
وصالش ده اگر رای تو باشد
بلند آن سر که در پای تو باشد
فروناید بملک هر دو عالم
هر آنسر را که سودای تو باشد
سرا پای دلم شیدای آنست
که شیدای سرا پای تو باشد
غبار دل بآب دیده شویم
کنم پاکیزه تا جای تو باشد
خوش آن شوریدهٔ شیدای بیدل
که مدهوش تماشای تو باشد
دلم با غیر تو کی گیرد آرام
مگر مستی که شیدای تو باشد
نمیخواهد دلم گل گشت صحرا
مگر گل گشت که شیدای تو باشد
خوشی در عالم امکان ندیدم
مگر در قاف عنقای تو باشد
ز هجرانت بجان آمد دل فیض
وصالش ده اگر رای تو باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
مرا تو دوست نداری خدا نخواسته باشد
بنزد خود نگذاری خدا نخواسته باشد
برانیم ز در خویشتن بخواری و زاری
حق وفا نگذاری خدا نخواسته باشد
سگان کوی درت را چو بشمری ز سر لطف
مرا در آن نشماری خدا نخواسته باشد
ز دست عشق تو خون جگر پیاله پیاله
کشم تو رحم نیاری خدا نخواسته باشد
بمیرم و ببرم حسرت رخت بقیامت
چنین کشیم به زاری خدا نخواسته باشد
کنم بخدمت تو عرض مدعا دل ریش
تو رو بمدعی آری خدا نخواسته باشد
بتو گمان نبرد فیض اینقدر ستم و جور
تو این صفات نداری خدای نخواسته باشد
بنزد خود نگذاری خدا نخواسته باشد
برانیم ز در خویشتن بخواری و زاری
حق وفا نگذاری خدا نخواسته باشد
سگان کوی درت را چو بشمری ز سر لطف
مرا در آن نشماری خدا نخواسته باشد
ز دست عشق تو خون جگر پیاله پیاله
کشم تو رحم نیاری خدا نخواسته باشد
بمیرم و ببرم حسرت رخت بقیامت
چنین کشیم به زاری خدا نخواسته باشد
کنم بخدمت تو عرض مدعا دل ریش
تو رو بمدعی آری خدا نخواسته باشد
بتو گمان نبرد فیض اینقدر ستم و جور
تو این صفات نداری خدای نخواسته باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
ای کاش که این سینه دری داشته باشد
تا یار ز دردم خبری داشته باشد
یا با دل ما صبر سری داشته باشد
یا رحم بر آن دل گذری داشته باشد
تا کی گذرد عمر کسی در غم هجران
فرخنده شبی کان سحری داشته باشد
شد عمر گرانمایه ما صرف محبت
ای کاش که آخر ثمری داشته باشد
سوزیم بیک آه زمین را و زمان را
گر دود دل ما شرری داشته باشد
بر داشتمام شب همه شب دست تضرع
ای کاش دعاها اثری داشته باشد
گردد قدم ار رنجه کنی جانب عشاق
خاک قدمت هر که سری داشته باشد
در بوم دل از هجر تو بس خار که کشتم
بو کز گل وصل تو بری داشته باشد
راز دل خود فیض به بیگانه نگوید
گر یار ز حالش خبری داشته باشد
تا یار ز دردم خبری داشته باشد
یا با دل ما صبر سری داشته باشد
یا رحم بر آن دل گذری داشته باشد
تا کی گذرد عمر کسی در غم هجران
فرخنده شبی کان سحری داشته باشد
شد عمر گرانمایه ما صرف محبت
ای کاش که آخر ثمری داشته باشد
سوزیم بیک آه زمین را و زمان را
گر دود دل ما شرری داشته باشد
بر داشتمام شب همه شب دست تضرع
ای کاش دعاها اثری داشته باشد
گردد قدم ار رنجه کنی جانب عشاق
خاک قدمت هر که سری داشته باشد
در بوم دل از هجر تو بس خار که کشتم
بو کز گل وصل تو بری داشته باشد
راز دل خود فیض به بیگانه نگوید
گر یار ز حالش خبری داشته باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
خوش آنکه هستی من بر باد رفته باشد
سرتا بپای خویشم از یاد رفته باشد
ای دوست با من زار میکن هر آنچه خواهی
سهلست بر اسیری بیداد رفته باشد
گردر هوای وصلت صد خرمن وجودم
بر باد رفته باشد بر باد رفته باشد
وقت رحیل خواهم آن سو بود نگاهم
تا جان بنزد جانان دلشاد رفته باشد
گر بیستون صبرم هجران زپا درآورد
بادا بقای شیرین فرهاد رفته باشد
گردون بسی غمم ریخت برسر ولیک حاشا
از من بسوی گردون فریاد رفته باشد
در راه عشق باید پا را ثبات باشد
سر گودرین بیابان بر باد رفته باشد
در وادی محبت مجنون اسیر لیلیست
هر چند از دو عالم آزاد رفته باشد
شوخی بیک کرشمه صد مرغ دل کند صید
تا چشم برهم آید صیاد رفته باشد
ماهی بهر نکاهی بسمل کند سپاهی
تا دیده میگشایند جلاد رفته باشد
باکس بدی که کردی در خاطرت نگهدار
ور نیکی است بگذار از یاد رفته باشد
ای فیض در غم یار تن را خراب میدار
تا جان بنزد جانان آباد رفته باشد
سرتا بپای خویشم از یاد رفته باشد
ای دوست با من زار میکن هر آنچه خواهی
سهلست بر اسیری بیداد رفته باشد
گردر هوای وصلت صد خرمن وجودم
بر باد رفته باشد بر باد رفته باشد
وقت رحیل خواهم آن سو بود نگاهم
تا جان بنزد جانان دلشاد رفته باشد
گر بیستون صبرم هجران زپا درآورد
بادا بقای شیرین فرهاد رفته باشد
گردون بسی غمم ریخت برسر ولیک حاشا
از من بسوی گردون فریاد رفته باشد
در راه عشق باید پا را ثبات باشد
سر گودرین بیابان بر باد رفته باشد
در وادی محبت مجنون اسیر لیلیست
هر چند از دو عالم آزاد رفته باشد
شوخی بیک کرشمه صد مرغ دل کند صید
تا چشم برهم آید صیاد رفته باشد
ماهی بهر نکاهی بسمل کند سپاهی
تا دیده میگشایند جلاد رفته باشد
باکس بدی که کردی در خاطرت نگهدار
ور نیکی است بگذار از یاد رفته باشد
ای فیض در غم یار تن را خراب میدار
تا جان بنزد جانان آباد رفته باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
گر خون دل از دیده روان شد شده باشد
رازی که نهان بود عیان شد شده باشد
گر پرده بر افتاد ز عشاق بر افتد
ور حسن تو مشهور جهان شد شده باشد
دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت
جان نیز اگر بر سر آن شد شده باشد
از حسرت آن لب گر از این دیدهٔ خونبار
یاقوت ترو لعل روان شد شده باشد
بر یاد رخت دیده غمدیدهٔ عشاق
بر هر مه و مهر ار نگران شد شده باشد
هر کو گل رخسار تو یکبار بهبیند
گر جامه در آن نعرهزنان شد شده باشد
چون رخش تجلی بجهانی بجهان تو
عقل از سر نظار گیان شد شده باشد
در دیدهٔ عشاق عیانی تو چو خورشید
رویت گر از اغیار نهان شد شده باشد
آئی چو بر فیض نماند آنرا روئی
تو شاد بمان او ز میان شد شده باشد
رازی که نهان بود عیان شد شده باشد
گر پرده بر افتاد ز عشاق بر افتد
ور حسن تو مشهور جهان شد شده باشد
دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت
جان نیز اگر بر سر آن شد شده باشد
از حسرت آن لب گر از این دیدهٔ خونبار
یاقوت ترو لعل روان شد شده باشد
بر یاد رخت دیده غمدیدهٔ عشاق
بر هر مه و مهر ار نگران شد شده باشد
هر کو گل رخسار تو یکبار بهبیند
گر جامه در آن نعرهزنان شد شده باشد
چون رخش تجلی بجهانی بجهان تو
عقل از سر نظار گیان شد شده باشد
در دیدهٔ عشاق عیانی تو چو خورشید
رویت گر از اغیار نهان شد شده باشد
آئی چو بر فیض نماند آنرا روئی
تو شاد بمان او ز میان شد شده باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
گر گاسهٔ سر ظرف جنون شد شده باشد
ور بر تنم این کاسه نگون شد شده باشد
از بام چو افتاد مرا طشت برندی
رسوائی از اندازه برون شد شده باشد
چون دست ز جان شستم اگر در غم هجران
رنج تن رنجور فزون شد شده باشد
چون یاد لبش کردم و خون شد جگر من
از رهگذر دیده برون شد شده باشد
بگداخت مرا چون جگر از حسرت اگر هم
دل نیز در این واقعه خون شد شده باشد
تا چشم چو صاد تو بخوبیت بود فیض
گر بر سرش ابروی تو نون شد شده باشد
حال دل خون گشتهٔ فیض ار تو بپرسی
گوئی چو بگویند که خون شد شده باشد
ور بر تنم این کاسه نگون شد شده باشد
از بام چو افتاد مرا طشت برندی
رسوائی از اندازه برون شد شده باشد
چون دست ز جان شستم اگر در غم هجران
رنج تن رنجور فزون شد شده باشد
چون یاد لبش کردم و خون شد جگر من
از رهگذر دیده برون شد شده باشد
بگداخت مرا چون جگر از حسرت اگر هم
دل نیز در این واقعه خون شد شده باشد
تا چشم چو صاد تو بخوبیت بود فیض
گر بر سرش ابروی تو نون شد شده باشد
حال دل خون گشتهٔ فیض ار تو بپرسی
گوئی چو بگویند که خون شد شده باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
خنک دیدهٔ کان ترا دیده باشد
ز گلزار حسنت گلی چیده باشد
سراپا نظر گشته باشد کسی کو
جمال ترا یک نظر دیده باشد
چه دیده است چشمیکه رویت ندیده
چه بشنیده آن کز تو نشنیده باشد
بجمعی تو دزدیده نگذشته باشی
که هر یک نگاهی ندزدیده باشد
خرامان براهیکه بگذشته باشی
بسا دل ز حسرت خراشیده باشد
نقاب ارگشائی و گر رخ بپوشی
ز بیگانه آن روی پوشیده باشد
گره گرزنی زلف را ور گشائی
بهر طور باشی پسندیده باشد
نشاط دلم از نشاط تو باشد
نخندیده باشی نخندیده باشد
کسی کو گرفته است در بر خیالت
به بیداری او خوابها دیده باشد
خیالت کسیرا که در سر مقیم است
محالست یکلحظه خسبیده باشد
کسی را که عشق نگاریست در سر
ز سیمای او غم تراویده باشد
چو در وصف حسن تو گوید سخن فیض
سرا پای موزون و سنجیده باشد
ز گلزار حسنت گلی چیده باشد
سراپا نظر گشته باشد کسی کو
جمال ترا یک نظر دیده باشد
چه دیده است چشمیکه رویت ندیده
چه بشنیده آن کز تو نشنیده باشد
بجمعی تو دزدیده نگذشته باشی
که هر یک نگاهی ندزدیده باشد
خرامان براهیکه بگذشته باشی
بسا دل ز حسرت خراشیده باشد
نقاب ارگشائی و گر رخ بپوشی
ز بیگانه آن روی پوشیده باشد
گره گرزنی زلف را ور گشائی
بهر طور باشی پسندیده باشد
نشاط دلم از نشاط تو باشد
نخندیده باشی نخندیده باشد
کسی کو گرفته است در بر خیالت
به بیداری او خوابها دیده باشد
خیالت کسیرا که در سر مقیم است
محالست یکلحظه خسبیده باشد
کسی را که عشق نگاریست در سر
ز سیمای او غم تراویده باشد
چو در وصف حسن تو گوید سخن فیض
سرا پای موزون و سنجیده باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
دلی کز دلبری دیوانه باشد
بکیش عاشقان فرزانه باشد
دلی کو از غمی باشد پریشان
کلید عیش را دندانه باشد
غم آمد مایه شادی در این راه
خوشا آندل که غمرا خانه باشد
نخواهم من بهشت و کوثر و حور
بهشت من غم جانانه باشد
خیالش حور و اشکم نهر کوثر
شرابم عشق و دل پیمانه باشد
چو پروازی کنم یا جای گیرم
پر و بالم غم و غم لانه باشد
غم عشقی که پایانی ندارد
دل و جان منش کاشانه باشد
دلم جز درد و غم چیزی نخواهد
چرا خواهد مگر دیوانه باشد
مبادا غم دلی را جز دل من
که جای گنج در ویرانه باشد
اگر جای دگر مسند کند غم
دلم چون آستین خانه باشد
بر من غیر غم افسون وزرقست
بر من غیر عشق افسانه باشد
کسی را کو دمی بی غم سرآید
نباشد آشنا بیگانه باشد
بهر جا هر غمی باشد بهل فیض
که جز جان منش کاشانه باشد
بکیش عاشقان فرزانه باشد
دلی کو از غمی باشد پریشان
کلید عیش را دندانه باشد
غم آمد مایه شادی در این راه
خوشا آندل که غمرا خانه باشد
نخواهم من بهشت و کوثر و حور
بهشت من غم جانانه باشد
خیالش حور و اشکم نهر کوثر
شرابم عشق و دل پیمانه باشد
چو پروازی کنم یا جای گیرم
پر و بالم غم و غم لانه باشد
غم عشقی که پایانی ندارد
دل و جان منش کاشانه باشد
دلم جز درد و غم چیزی نخواهد
چرا خواهد مگر دیوانه باشد
مبادا غم دلی را جز دل من
که جای گنج در ویرانه باشد
اگر جای دگر مسند کند غم
دلم چون آستین خانه باشد
بر من غیر غم افسون وزرقست
بر من غیر عشق افسانه باشد
کسی را کو دمی بی غم سرآید
نباشد آشنا بیگانه باشد
بهر جا هر غمی باشد بهل فیض
که جز جان منش کاشانه باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
تا می نخورم زان کف مستانه نخواهم شد
تا او نزند راهم دیوانه نخواهم شد
تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد
از خویش تهی گشتم تا پر شدم از عشقش
دیگر ز چنین یاری بیگانه نخواهم شد
ناصح تو منه بندم بیهوده مده پندم
صد سال اگر گوئی فرزانه نخواهم شد
گفتی که مشو عاشق دیوانه کند عشقت
گر توندهی پندم دیوانه نخواهم شد
عقلست گر آبادی ویرانگیم خوش تر
ور عقل شود ویرانه نخواهم شد
آن قطرهٔ بارانم کاندر صدفی افند
بی پرورش دریا دردانه نخواهم شد
معشوق مجازی را هنگامهٔ بازی را
گر شمع شود پیشم پروانه نخواهم شد
دل را بخدا بندم تا خانهٔ حق باشم
دل را به بتان ندهم بتخانه نخواهم شد
در عشق بتان کس افسانهٔ عالم شد
من لیک بدین افسان افسانه نخواهم شد
دیوار کندم جادو در عشق پری رویان
دل می ندهم از کف دیوانه نخواهم شد
فیض است وره مردان شوریدگی و افغان
با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد
تا او نزند راهم دیوانه نخواهم شد
تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد
از خویش تهی گشتم تا پر شدم از عشقش
دیگر ز چنین یاری بیگانه نخواهم شد
ناصح تو منه بندم بیهوده مده پندم
صد سال اگر گوئی فرزانه نخواهم شد
گفتی که مشو عاشق دیوانه کند عشقت
گر توندهی پندم دیوانه نخواهم شد
عقلست گر آبادی ویرانگیم خوش تر
ور عقل شود ویرانه نخواهم شد
آن قطرهٔ بارانم کاندر صدفی افند
بی پرورش دریا دردانه نخواهم شد
معشوق مجازی را هنگامهٔ بازی را
گر شمع شود پیشم پروانه نخواهم شد
دل را بخدا بندم تا خانهٔ حق باشم
دل را به بتان ندهم بتخانه نخواهم شد
در عشق بتان کس افسانهٔ عالم شد
من لیک بدین افسان افسانه نخواهم شد
دیوار کندم جادو در عشق پری رویان
دل می ندهم از کف دیوانه نخواهم شد
فیض است وره مردان شوریدگی و افغان
با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
عشق از دل گذشت تا جان شد
جان هم از عشق تا که جانان شد
کارم از کار عشق سامان یافت
دردم از درد عشق درمان شد
ره بایمان خود نمیبردم
کفر زلف تو راه ایمان شد
هرکه چشم تو دید مست افتاد
و آنکه روی تو دید حیران شد
هر کجا بود خاطر جمعی
در غم زلف تو پریشان شد
از وصال تو فیض بهره نیافت
عمر او جمله صرف هجران شد
روز عمرش بغصه و غم رفت
شب او هم بآه و افغان شد
جان هم از عشق تا که جانان شد
کارم از کار عشق سامان یافت
دردم از درد عشق درمان شد
ره بایمان خود نمیبردم
کفر زلف تو راه ایمان شد
هرکه چشم تو دید مست افتاد
و آنکه روی تو دید حیران شد
هر کجا بود خاطر جمعی
در غم زلف تو پریشان شد
از وصال تو فیض بهره نیافت
عمر او جمله صرف هجران شد
روز عمرش بغصه و غم رفت
شب او هم بآه و افغان شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
دگر آمد رقیب آزار جان شد
گران شد بار و بار دل گران شد
نه با اغیار جانانرا توان دید
نه بیجانان بجائی میتوان شد
سبک گر ساعتی رفتم ببزمش
در آنساعت رقیب آمد گران شد
چو آمد یار آمد نیز اغیار
چو رفت آزار دل آرام جان شد
نه دل کندن توان از صحبت یار
نه با دشمن مصاحب میتوان شد
مسلمانان مرا راهی نمائید
ازین محنت چه سان بیرون توان شد
گل بیخار نتوان چید ای فیض
ببزمش با رقیبان میتوان شد
گران شد بار و بار دل گران شد
نه با اغیار جانانرا توان دید
نه بیجانان بجائی میتوان شد
سبک گر ساعتی رفتم ببزمش
در آنساعت رقیب آمد گران شد
چو آمد یار آمد نیز اغیار
چو رفت آزار دل آرام جان شد
نه دل کندن توان از صحبت یار
نه با دشمن مصاحب میتوان شد
مسلمانان مرا راهی نمائید
ازین محنت چه سان بیرون توان شد
گل بیخار نتوان چید ای فیض
ببزمش با رقیبان میتوان شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
ز مهر آن پری رویم دل دیوانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام این خانه روشن شد
شراری بر دل آن آشنا آن را هم
وزین مشعل دل تاریک هر بیگانه روشن شد
شبی آمد بدین ویرانه گفتا ای فلان چونی
کشیدم آهی از دل سقف این ویرانه روشن شد
فروغ آهم از دل زمهرش روشنی دارد
ز درّ شب چراغ عشق این کاشانه روشن شد
چو آبم برد این آتش ز اشگم دیده شد دریا
چو روزم تیره شد از غم ز آهم خانه روشن شد
چو آه آتش افشانم زسوز دل بگردون شد
کواکب از شرار این دل دیوانه روشن شد
چو روی این غزل رافیض در طور حقیقت کرد
ز فیض آن دل هر عاقل و دیوانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام این خانه روشن شد
شراری بر دل آن آشنا آن را هم
وزین مشعل دل تاریک هر بیگانه روشن شد
شبی آمد بدین ویرانه گفتا ای فلان چونی
کشیدم آهی از دل سقف این ویرانه روشن شد
فروغ آهم از دل زمهرش روشنی دارد
ز درّ شب چراغ عشق این کاشانه روشن شد
چو آبم برد این آتش ز اشگم دیده شد دریا
چو روزم تیره شد از غم ز آهم خانه روشن شد
چو آه آتش افشانم زسوز دل بگردون شد
کواکب از شرار این دل دیوانه روشن شد
چو روی این غزل رافیض در طور حقیقت کرد
ز فیض آن دل هر عاقل و دیوانه روشن شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
بجانی لطف پنهان میفروشد
جهانی جان بیکجان میفروشد
دهد بوسی عوض جانی ستاند
بخر والله ارزان میفروشد
دلم هر دو جهان با صد جهان جان
بیکدم وصل جانان میفروشد
نفهمیده است ذوق عشق و مستی
که هشیاری بمستان میفروشد
شراری گر بیابد ز آتش ما
جنان زاهد به نیران میفروشد
بیک مو زاهد از زلف دو تایش
دو صد خروار ایمان میفروشد
چو آرد در حدیث آن لعل شیرین
شکرها از نمکدان میفروشد
سبوئی محتسب در پرده دارد
عبث خشکی برندان میفروشد
بده جان در رهش ای فیض کان یار
وصال خویش ارزان میفروشد
جهانی جان بیکجان میفروشد
دهد بوسی عوض جانی ستاند
بخر والله ارزان میفروشد
دلم هر دو جهان با صد جهان جان
بیکدم وصل جانان میفروشد
نفهمیده است ذوق عشق و مستی
که هشیاری بمستان میفروشد
شراری گر بیابد ز آتش ما
جنان زاهد به نیران میفروشد
بیک مو زاهد از زلف دو تایش
دو صد خروار ایمان میفروشد
چو آرد در حدیث آن لعل شیرین
شکرها از نمکدان میفروشد
سبوئی محتسب در پرده دارد
عبث خشکی برندان میفروشد
بده جان در رهش ای فیض کان یار
وصال خویش ارزان میفروشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
طرف گلزار گذشتی ز تو گل زار بماند
خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند
آنکه ره جانب او رفت دگر باز نگشت
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
زاهد بیخبر از سرزنشم دست نداشت
آنکه این کار ندانست در انکار بماند
یار بگذاشت مرا با من و بگذشت از من
راحت جان شد و اغیار دل آزار بماند
گشت بیمار که شاید بعیادت آئی
نگرفتی خبری از دل و بیمار بماند
هر که یک جرعه ز خمخانهٔ عشق تو چشید
دیدهاش تا به ابد در کف خمار بماند
فیض بیچاره رهی جانب مقصود نبرد
در بیابان غم بیهده ناچار بماند
خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند
آنکه ره جانب او رفت دگر باز نگشت
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
زاهد بیخبر از سرزنشم دست نداشت
آنکه این کار ندانست در انکار بماند
یار بگذاشت مرا با من و بگذشت از من
راحت جان شد و اغیار دل آزار بماند
گشت بیمار که شاید بعیادت آئی
نگرفتی خبری از دل و بیمار بماند
هر که یک جرعه ز خمخانهٔ عشق تو چشید
دیدهاش تا به ابد در کف خمار بماند
فیض بیچاره رهی جانب مقصود نبرد
در بیابان غم بیهده ناچار بماند