عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
نمود همچو ابو الهول رو به ملت روس
بلای قحط و غلا با قیافه ی منحوس
فتاد هیکل سنگین دیو پیکر قحط
بروی قلب دهاقین روس چون کابوس
مگر که دیو سپید است این بلای سیاه
که کرده روسیه را مبتلا چو کیکاوس
یکی به ساحل ولگا ببین که ناله ی زار
فشار گرسنگی را چه سان کند محسوس
بسان جوجه ز فقدان دانه بی جان بین
تذرو کبک خرامی که بود چون طاوس
کجا رواست شود، زرد رنگ چون خیری
عذار سرخ نکویان همچو تاج خروس
یکی ز کثرت سختی ز عمر خود بیزار
یکی ز شدت قحطی ز زندگی مأیوس
در آرزوی یکی دانه ی شام تا به سحر
بود به سنبله چشم گرسنگان مأنوس
کنون که ملت روس است بامجاعه دوچار
گه تهمتنی است ای سلاله ی سیروس
به دستگیری قومی نما سرافرازی
که می کنند اجل را به جان و دل پابوس
جوی ز گندم این سرزمین تواند داد
ز چنگ مرگ رها جان صد هزار نفوس
نوشت خامه ی خونین «فرخی» این بیت
به روی صفحه ی طوفان به صد هزار افسوس
جنوب بحر خزر شد ز اشک چشمه ی چشم
برای ساحل رود نوا چو اقیانوس
بلای قحط و غلا با قیافه ی منحوس
فتاد هیکل سنگین دیو پیکر قحط
بروی قلب دهاقین روس چون کابوس
مگر که دیو سپید است این بلای سیاه
که کرده روسیه را مبتلا چو کیکاوس
یکی به ساحل ولگا ببین که ناله ی زار
فشار گرسنگی را چه سان کند محسوس
بسان جوجه ز فقدان دانه بی جان بین
تذرو کبک خرامی که بود چون طاوس
کجا رواست شود، زرد رنگ چون خیری
عذار سرخ نکویان همچو تاج خروس
یکی ز کثرت سختی ز عمر خود بیزار
یکی ز شدت قحطی ز زندگی مأیوس
در آرزوی یکی دانه ی شام تا به سحر
بود به سنبله چشم گرسنگان مأنوس
کنون که ملت روس است بامجاعه دوچار
گه تهمتنی است ای سلاله ی سیروس
به دستگیری قومی نما سرافرازی
که می کنند اجل را به جان و دل پابوس
جوی ز گندم این سرزمین تواند داد
ز چنگ مرگ رها جان صد هزار نفوس
نوشت خامه ی خونین «فرخی» این بیت
به روی صفحه ی طوفان به صد هزار افسوس
جنوب بحر خزر شد ز اشک چشمه ی چشم
برای ساحل رود نوا چو اقیانوس
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
تا حیات من به دست نان دهقان است و بس
جان من سرتابه پا قربان دهقان است و بس
رازق روزی ده شاه و گدا بعد از خدای
دست خون آلود بذرافشان دهقان است و بس
در اسد چون حوت سوزد ز آفتاب و عاقبت
بی نصیب از سنبله میزان دهقان است و بس
آن که لرزد همچو مرغ نیم بسمل صبح و شام
در زمستان پیکر عریان دهقان است و بس
دست هر کس در توسل از ازل با دامنی است
تا ابد دست من و دامان دهقان است و بس
دور دوران هر دو روزی بر مراد دوره ایست
آنکه ناید دور آن دوران دهقان است و بس
بر سر خوان، خواجه پندارد که باشد میزبان
غافل است از اینکه خود مهمان دهقان است و بس
منهدم گردد قصور مالک سرمایه دار
کاخ محکم کلبه ی ویران دهقان است و بس
نامه ی طوفان که با خون می نگارد فرخی
در حقیقت نامه ی طوفان دهقان است و بس
جان من سرتابه پا قربان دهقان است و بس
رازق روزی ده شاه و گدا بعد از خدای
دست خون آلود بذرافشان دهقان است و بس
در اسد چون حوت سوزد ز آفتاب و عاقبت
بی نصیب از سنبله میزان دهقان است و بس
آن که لرزد همچو مرغ نیم بسمل صبح و شام
در زمستان پیکر عریان دهقان است و بس
دست هر کس در توسل از ازل با دامنی است
تا ابد دست من و دامان دهقان است و بس
دور دوران هر دو روزی بر مراد دوره ایست
آنکه ناید دور آن دوران دهقان است و بس
بر سر خوان، خواجه پندارد که باشد میزبان
غافل است از اینکه خود مهمان دهقان است و بس
منهدم گردد قصور مالک سرمایه دار
کاخ محکم کلبه ی ویران دهقان است و بس
نامه ی طوفان که با خون می نگارد فرخی
در حقیقت نامه ی طوفان دهقان است و بس
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
در چمن ای دل چو من غیر از گل یکرو مباش
گر چو من یکرو شدی دربند رنگ و بو مباش
تا نخوانندت بخوان هر جا مشو بی وعده سبز
تا نبینی رنگ زردی چون گل خودرو مباش
گاه سرگردانی و هنگام سختی بهر فکر
ای سر شوریده غافل از سر زانو مباش
نان ز راه دست رنج خویشتن آور بدست
گر کشی منت بجز منت کش بازو مباش
از مناعت زیر بار گنبد مینا مرو
وز قناعت ریزه خوار روضه مینو مباش
چون تساوی در بشر اسباب خیر عالم است
بی تفکر منکر این مسلک نیکو مباش
راست بین گوشه گیر از جفت خود شو همچو چشم
کج رو بالانشین پیوسته چون ابرو مباش
شیر غازی را در این شمشیر بازی تاب نیست
یا سپر افکن به میدان یا سلامت جو مباش
فرخی بهر دو نان در پیش دونان هیچوقت
چاپلوس و آستان بوس و تملق گو مباش
گر چو من یکرو شدی دربند رنگ و بو مباش
تا نخوانندت بخوان هر جا مشو بی وعده سبز
تا نبینی رنگ زردی چون گل خودرو مباش
گاه سرگردانی و هنگام سختی بهر فکر
ای سر شوریده غافل از سر زانو مباش
نان ز راه دست رنج خویشتن آور بدست
گر کشی منت بجز منت کش بازو مباش
از مناعت زیر بار گنبد مینا مرو
وز قناعت ریزه خوار روضه مینو مباش
چون تساوی در بشر اسباب خیر عالم است
بی تفکر منکر این مسلک نیکو مباش
راست بین گوشه گیر از جفت خود شو همچو چشم
کج رو بالانشین پیوسته چون ابرو مباش
شیر غازی را در این شمشیر بازی تاب نیست
یا سپر افکن به میدان یا سلامت جو مباش
فرخی بهر دو نان در پیش دونان هیچوقت
چاپلوس و آستان بوس و تملق گو مباش
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ما خیل تهی دست جگر گوشه بختیم
سرگرم نه با تاج و نه پابند به تختیم
آزادی ایران که درختی است کهن سال
ما شاخه نو رسته آن کهنه درختیم
در صلح و صفا گرمتر از موم ملایم
با جنگ و جفا سردتر از آهن سختیم
پوشید جهان خلعت زیبای تمدن
ما لخت و فرومایه از آنیم که لختیم
تا جامه ناپاک تن آغشته بخون نیست
ما پیش جهان تن بتن آلوده ز رختیم
سرگرم نه با تاج و نه پابند به تختیم
آزادی ایران که درختی است کهن سال
ما شاخه نو رسته آن کهنه درختیم
در صلح و صفا گرمتر از موم ملایم
با جنگ و جفا سردتر از آهن سختیم
پوشید جهان خلعت زیبای تمدن
ما لخت و فرومایه از آنیم که لختیم
تا جامه ناپاک تن آغشته بخون نیست
ما پیش جهان تن بتن آلوده ز رختیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گر چه ما از دستبرد دشمنان افتاده ایم
ما ز بهر جنگ از سرتابه پا آماده ایم
در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای
بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده ایم
افترائی گر به ما بستند ارباب ریا
پیش وجدان راستی با جبهه بگشاده ایم
قلب ما تسخیر شد از مهر جمعی خودپرست
آه از این بتها که ما در قلب خود جا داده ایم
پیشه ما راستی، وین نادرستان حسود
در پی تنقید ما کاندر سیاست ساده ایم
این اسیری تا به کی، ای ملت بی دست و پای
گر برای حفظ آزادی ز مادر زاده ایم
فرخی چندیست ما هم در پی صید عوام
روز تا شب در خیال سبحه و سجاده ایم
ما ز بهر جنگ از سرتابه پا آماده ایم
در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای
بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده ایم
افترائی گر به ما بستند ارباب ریا
پیش وجدان راستی با جبهه بگشاده ایم
قلب ما تسخیر شد از مهر جمعی خودپرست
آه از این بتها که ما در قلب خود جا داده ایم
پیشه ما راستی، وین نادرستان حسود
در پی تنقید ما کاندر سیاست ساده ایم
این اسیری تا به کی، ای ملت بی دست و پای
گر برای حفظ آزادی ز مادر زاده ایم
فرخی چندیست ما هم در پی صید عوام
روز تا شب در خیال سبحه و سجاده ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
با دشمن اگر میل تو پنداشته بودیم
ای دوست دل از مهر تو برداشته بودیم
دردا که نبودش بجز از کینه ثمر هیچ
تخمی که ز مهر تو به دل کاشته بودیم
ز آن پیش که آزاد شود سرو تهی دست
ما پرچم آزادگی افراشته بودیم
تشکیل غلط قاعده فقر و غنا گشت
ای کاش که این قاعده نگذاشته بودیم
پر ساختن کیسه اگر مقصد ما بود
همچون دگران جیب خود انباشته بودیم
سرلوحه طوفان شده گلرنگ که در آن
ما شرح دل خون شده بنگاشته بودیم
ای دوست دل از مهر تو برداشته بودیم
دردا که نبودش بجز از کینه ثمر هیچ
تخمی که ز مهر تو به دل کاشته بودیم
ز آن پیش که آزاد شود سرو تهی دست
ما پرچم آزادگی افراشته بودیم
تشکیل غلط قاعده فقر و غنا گشت
ای کاش که این قاعده نگذاشته بودیم
پر ساختن کیسه اگر مقصد ما بود
همچون دگران جیب خود انباشته بودیم
سرلوحه طوفان شده گلرنگ که در آن
ما شرح دل خون شده بنگاشته بودیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
گر چه دل سوخته و عاشق و جان باخته ایم
باز با اینهمه دل سوختگی ساخته ایم
اثر آتش دل بین که از آن شمع صفت
اشکها ریخته در دامن و بگداخته ایم
با همه مقصد خیری که مرام من و تست
در بنی نوع بشر ولوله انداخته ایم
جز دورنگی نبود عادت این خلق دورنگ
همه را دیده و سنجیده و بشناخته ایم
عجبی نیست که با اینهمه دشمن من و دل
جز به دیدار رخ دوست نپرداخته ایم
عمرها در طلب شاهد آزادی و عدل
سر قدم ساخته تا ملک فنا تاخته ایم
بر سر نامه طوفان بنگر تا دانی
بیرق سرخ مساوات برافراخته ایم
باز با اینهمه دل سوختگی ساخته ایم
اثر آتش دل بین که از آن شمع صفت
اشکها ریخته در دامن و بگداخته ایم
با همه مقصد خیری که مرام من و تست
در بنی نوع بشر ولوله انداخته ایم
جز دورنگی نبود عادت این خلق دورنگ
همه را دیده و سنجیده و بشناخته ایم
عجبی نیست که با اینهمه دشمن من و دل
جز به دیدار رخ دوست نپرداخته ایم
عمرها در طلب شاهد آزادی و عدل
سر قدم ساخته تا ملک فنا تاخته ایم
بر سر نامه طوفان بنگر تا دانی
بیرق سرخ مساوات برافراخته ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
گر ز روی معدلت آغشته در خون می شویم
هر چه بادا باد ما تسلیم قانون می شویم
عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی
زین سبب چندی خردمندانه مجنون می شویم
لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد
با درفش کاویان روزی فریدون می شویم
یا به دشمن غالب از اقبال سعد آئیم ما
یا که مغلوب عدو از بخت وارون می شویم
یا چه قارون در حضیض خاک بگزینیم جای
یا چو عیسی مستقر بر اوج گردون می شویم
طعم آزادی ز بس شیرین بود در کام جان
بهر آن از خون خود فرهاد گلگون می شویم
روح را مسموم سازد این هوای مرگبار
زندگانی گر بود زین خطه بیرون می شویم
هر چه بادا باد ما تسلیم قانون می شویم
عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی
زین سبب چندی خردمندانه مجنون می شویم
لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد
با درفش کاویان روزی فریدون می شویم
یا به دشمن غالب از اقبال سعد آئیم ما
یا که مغلوب عدو از بخت وارون می شویم
یا چه قارون در حضیض خاک بگزینیم جای
یا چو عیسی مستقر بر اوج گردون می شویم
طعم آزادی ز بس شیرین بود در کام جان
بهر آن از خون خود فرهاد گلگون می شویم
روح را مسموم سازد این هوای مرگبار
زندگانی گر بود زین خطه بیرون می شویم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
خوش آنکه در طریق عدالت قدم زنیم
با این مرام در همه عالم، علم زنیم
این شکل زندگی نبود قابل دوام
خوب است اینطریقه بد را بهم زنیم
قانون عادلانه تر از این کنیم وضع
آنگاه بر تمام قوانین قلم زنیم
دست صفا دهیم به معمار عدل و داد
پا بر سر عوالم جور و ستم زنیم
چون جنگ خلق بر سر دینار و درهم است
باید بجای سکه چکش بر درم زنیم
دنیا چو شد بهشت برین زین تبدلات
ما از نشاط طعنه به باغ ارم زنیم
ما را چو فرخی همه خوانند تندرو
روزی گر از حقایق ناگفته دم زنیم
با این مرام در همه عالم، علم زنیم
این شکل زندگی نبود قابل دوام
خوب است اینطریقه بد را بهم زنیم
قانون عادلانه تر از این کنیم وضع
آنگاه بر تمام قوانین قلم زنیم
دست صفا دهیم به معمار عدل و داد
پا بر سر عوالم جور و ستم زنیم
چون جنگ خلق بر سر دینار و درهم است
باید بجای سکه چکش بر درم زنیم
دنیا چو شد بهشت برین زین تبدلات
ما از نشاط طعنه به باغ ارم زنیم
ما را چو فرخی همه خوانند تندرو
روزی گر از حقایق ناگفته دم زنیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
گر برخی جانان من دلداده نبودم
در دادن جان اینهمه آماده نبودم
عیب و هنر خلق نمی شد ز من اظهار
چون آینه گر پاکدل و ساده نبودم
سرسبزی من جز ز تهی دستی من نیست
چون سرو نبودم اگر آزاده نبودم
خم بود اگر پشت من از بار تملق
پیش همه با جبهه بگشاده نبودم
ننهادی اگر تیغ تو منت به سر من
در پای تو چون کشته من افتاده نبودم
کیفیت چشمان تو مستی به من آموخت
آن روز که من در طلب باده نبودم
از جنس فقیرانم و با این غم بسیار
دلشاد از آنم که غنی زاده نبودم
در دادن جان اینهمه آماده نبودم
عیب و هنر خلق نمی شد ز من اظهار
چون آینه گر پاکدل و ساده نبودم
سرسبزی من جز ز تهی دستی من نیست
چون سرو نبودم اگر آزاده نبودم
خم بود اگر پشت من از بار تملق
پیش همه با جبهه بگشاده نبودم
ننهادی اگر تیغ تو منت به سر من
در پای تو چون کشته من افتاده نبودم
کیفیت چشمان تو مستی به من آموخت
آن روز که من در طلب باده نبودم
از جنس فقیرانم و با این غم بسیار
دلشاد از آنم که غنی زاده نبودم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ز بس از روزگار بخت و سخت و سست دلتنگم
بسختی متصل با روزگار و بخت در جنگم
دو رنگی چون پسند آید بچشم مردم دنیا
بغیر از خون دل خوردن چه سازم من که یکرنگم
خوشم با این تهی دستی بلندی جویم از پستی
نه در سر شور دیهیم و نه در دل مهر اورنگم
بگو با عارف و عامی سپردم جان بناکامی
گذشتم از نکو نامی کنون آماده ننگم
منم آن مرغ دلخسته شکسته بال و پر بسته
که دست آسمان دایم ز اختر می زند سنگم
بسختی متصل با روزگار و بخت در جنگم
دو رنگی چون پسند آید بچشم مردم دنیا
بغیر از خون دل خوردن چه سازم من که یکرنگم
خوشم با این تهی دستی بلندی جویم از پستی
نه در سر شور دیهیم و نه در دل مهر اورنگم
بگو با عارف و عامی سپردم جان بناکامی
گذشتم از نکو نامی کنون آماده ننگم
منم آن مرغ دلخسته شکسته بال و پر بسته
که دست آسمان دایم ز اختر می زند سنگم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ز خود آرائی تن جامه جان چاک می خواهم
ز خون افشانی دل دیده را نمناک می خواهم
دل از خونسردی نوباوگان کاوه پر خون شد
شقاوت پیشه ای خونریز چون ضحاک می خواهم
چو از بالا نشستن آبرومندی نشد حاصل
نشیمن با گدای همنشین خاک می خواهم
در این بازی که طرح نو نماید رفع ناپاکی
حریف کهنه کار پاکباز پاک می خواهم
رود از بس پی صید غزالان این دل وحشی
به گیسوی تو او را بسته فتراک می خواهم
قفس از شش جهت شد تنگ در این خاکدان بر دل
پری شایسته پرواز نه افلاک می خواهم
ز خون افشانی دل دیده را نمناک می خواهم
دل از خونسردی نوباوگان کاوه پر خون شد
شقاوت پیشه ای خونریز چون ضحاک می خواهم
چو از بالا نشستن آبرومندی نشد حاصل
نشیمن با گدای همنشین خاک می خواهم
در این بازی که طرح نو نماید رفع ناپاکی
حریف کهنه کار پاکباز پاک می خواهم
رود از بس پی صید غزالان این دل وحشی
به گیسوی تو او را بسته فتراک می خواهم
قفس از شش جهت شد تنگ در این خاکدان بر دل
پری شایسته پرواز نه افلاک می خواهم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بباد روی گلی در چمن چو ناله کنم
هزار خون به دل داغدار لاله کنم
ز بسکه خون به دلم کرده دست ساقی دهر
مدام خون عوض باده در پیاله کنم
بجد و جهد اگر عقده های چین شد باز
من از چه رو بقضا کار خود حواله کنم
شدم وکیل از آنرو که نقد فی المجلس
برای نفع خود این خانه را قباله کنم
منم که طاعت هفتاد ساله خود را
فدای غمزه ماه دو هفت ساله کنم
بغیر توده ملت چو هیچکس کس نیست
چرا ز هر کس و ناکس من استماله کنم
ز بسکه هر چه نویسم به من کنند ایراد
بر آن سرم که دگر ترک سرمقاله کنم
هزار خون به دل داغدار لاله کنم
ز بسکه خون به دلم کرده دست ساقی دهر
مدام خون عوض باده در پیاله کنم
بجد و جهد اگر عقده های چین شد باز
من از چه رو بقضا کار خود حواله کنم
شدم وکیل از آنرو که نقد فی المجلس
برای نفع خود این خانه را قباله کنم
منم که طاعت هفتاد ساله خود را
فدای غمزه ماه دو هفت ساله کنم
بغیر توده ملت چو هیچکس کس نیست
چرا ز هر کس و ناکس من استماله کنم
ز بسکه هر چه نویسم به من کنند ایراد
بر آن سرم که دگر ترک سرمقاله کنم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
گر خدا خواهد بجوشد بحر بی پایان خون
می شوند این ناخدایان غرق در طوفان خون
با سرافرازی نهم پا در طریق انقلاب
انقلابی چون شوم، دست من و دامان خون
خیل دیوان را به دیوانخانه دعوت می کنم
می گذارم نام دیوانخانه را دیوان خون
کارگر را بهر دفع کارفرمایان چو تیپ
با سر شمشیر خونین می دهم فرمان خون
کلبه بی سقف دهقان را چو آرم در نظر
کاخهای سر به کیوان را کنم ایوان خون
ای خوش آن روزی که در خون غوطه ور گردم چو صید
همچو قربانی به قربانگه شوم قربان خون
فرخی را شیر گیر انقلابی خوانده اند
ز آنکه خورد از شیر خواری شیر از پستان خون
می شوند این ناخدایان غرق در طوفان خون
با سرافرازی نهم پا در طریق انقلاب
انقلابی چون شوم، دست من و دامان خون
خیل دیوان را به دیوانخانه دعوت می کنم
می گذارم نام دیوانخانه را دیوان خون
کارگر را بهر دفع کارفرمایان چو تیپ
با سر شمشیر خونین می دهم فرمان خون
کلبه بی سقف دهقان را چو آرم در نظر
کاخهای سر به کیوان را کنم ایوان خون
ای خوش آن روزی که در خون غوطه ور گردم چو صید
همچو قربانی به قربانگه شوم قربان خون
فرخی را شیر گیر انقلابی خوانده اند
ز آنکه خورد از شیر خواری شیر از پستان خون
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
خوبرویان که جگر گوشه نازند همه
پی آزار دل اهل نیازند همه
سوخت پروانه گر از شمع به ما روشن کرد
که رخ افروختگان دوست گدازند همه
بر سر زهد فروشان جهان پای بکوب
که بر ابناء بشر دست درازند همه
نتوان گفت به هر شیشه گری اسکندر
گر چه از حیث عمل آینه سازند همه
خواجگانی که خدا را نشناسند ز عجب
عجبی نیست اگر بنده آزند همه
بسکه در جنس بشر گشته حقیقت نایاب
مردم از پیر و جوان اهل مجازند همه
فرخی آه از آن قوم که در کشور خویش
دوست با دشمن و بیگانه نوازند همه
پی آزار دل اهل نیازند همه
سوخت پروانه گر از شمع به ما روشن کرد
که رخ افروختگان دوست گدازند همه
بر سر زهد فروشان جهان پای بکوب
که بر ابناء بشر دست درازند همه
نتوان گفت به هر شیشه گری اسکندر
گر چه از حیث عمل آینه سازند همه
خواجگانی که خدا را نشناسند ز عجب
عجبی نیست اگر بنده آزند همه
بسکه در جنس بشر گشته حقیقت نایاب
مردم از پیر و جوان اهل مجازند همه
فرخی آه از آن قوم که در کشور خویش
دوست با دشمن و بیگانه نوازند همه
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر بدست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله می کند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر بدست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله می کند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دست اجنبی افراشت، تا لوای ناامنی
فتنه سربسر بگذاشت، سر به پای ناامنی
شد به پا در این کشور، شور و شورش محشر
گوش آسمان شد کر، از صدای ناامنی
دسته ای به غم پابست، شسته اند از جان دست
هر که را بینی هست، مبتلای ناامنی
مست خودسری ظالم، گشته دربدر عالم
فتنه می دود دائم، در قفای آزادی
عقل گشته دیوانه، کز چه رو در این خانه
هست خویش و بیگانه، آشنای ناامنی
فتنه سربسر بگذاشت، سر به پای ناامنی
شد به پا در این کشور، شور و شورش محشر
گوش آسمان شد کر، از صدای ناامنی
دسته ای به غم پابست، شسته اند از جان دست
هر که را بینی هست، مبتلای ناامنی
مست خودسری ظالم، گشته دربدر عالم
فتنه می دود دائم، در قفای آزادی
عقل گشته دیوانه، کز چه رو در این خانه
هست خویش و بیگانه، آشنای ناامنی
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روح بخش جهان است نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آنکس
که داشت از دل و جان احترام آزادی
چگونه پای گذاری بصرف دعوت شیخ
به مسلکی که ندارد مرام آزادی
هزار بار بود به ز صبح استبداد
برای دسته پا بسته، شام آزادی
به روزگار قیامت بپا شود آن روز
کنند رنجبران چون قیام آزادی
اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز
کشم ز مرتجعین انتقام آزادی
ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد
چو فرخی نشوی گر غلام آزادی
که روح بخش جهان است نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آنکس
که داشت از دل و جان احترام آزادی
چگونه پای گذاری بصرف دعوت شیخ
به مسلکی که ندارد مرام آزادی
هزار بار بود به ز صبح استبداد
برای دسته پا بسته، شام آزادی
به روزگار قیامت بپا شود آن روز
کنند رنجبران چون قیام آزادی
اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز
کشم ز مرتجعین انتقام آزادی
ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد
چو فرخی نشوی گر غلام آزادی
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
دل ز غم یک پرده خون شد پرده پوشی تا به کی
جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی
چون خم از خونابه های دل دهان کف کرده است
با همه افسردگی این گرم جوشی تا به کی
درد بیدرمان ز کوشش کی مداوا می کند
ای طبیب چاره جو بیهوده کوشی تا به کی
پیرو اشراف داد نوع خواهی می زند
با سرشت دیو دعوی سروشی تا به کی
مفتخور را با زر ملت فروشی می خرید
ای گروه مفتخر ملت فروشی تا به کی
رنگ بیرنگی طلب کن ساده جوئی تا به کی
مست صهبای صفا شو باده نوشی تا به کی
جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی
چون خم از خونابه های دل دهان کف کرده است
با همه افسردگی این گرم جوشی تا به کی
درد بیدرمان ز کوشش کی مداوا می کند
ای طبیب چاره جو بیهوده کوشی تا به کی
پیرو اشراف داد نوع خواهی می زند
با سرشت دیو دعوی سروشی تا به کی
مفتخور را با زر ملت فروشی می خرید
ای گروه مفتخر ملت فروشی تا به کی
رنگ بیرنگی طلب کن ساده جوئی تا به کی
مست صهبای صفا شو باده نوشی تا به کی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴