عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
هر شرارت در جهان فرزند آدم می کند
بهر گرد آوردن دینار و درهم می کند
آبرو هرگز ندارد آنکه در هر صبح و شام
پیش دونان پشت را بهر دونان خم می کند
چون ز غم بیچاره گردی باده با شادی بنوش
کاین اساس شادمانی چاره غم می کند
تکیه بر عهد جهان هرگز مکن کاین بی وفا
صبح عید عاشقان را شام ماتم می کند
زورمندان را طبیعت کرده غارت پیشه خلق
آفتاب از این سبب تاراج شبنم می کند
فرخی آسودگی در حرص بی اندازه نیست
می شود آسوده هر کس آز را کم می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
عمریست کز جگر، مژه خوناب می خورد
این ریشه را ببین ز کجا آب می خورد
چشم تو را به دامن ابرو هر آنکه دید
گفتا که مست، باده به محراب می خورد
خال سیه به کنج لب شکرین تست
یا هندوئی که شیره عناب می خورد
دل در شکنج زلف تو چون طفل بند باز
گاهی رود به حلقه و گه تاب می خورد
ریزد عرق هر آنچه ز پیشانی فقیر
سرمایه دار جای می ناب می خورد
غافل مشو که داس دهاقین خون جگر
روزی رسد که بر سر ارباب می خورد
دارم عجب که با همه امتحان هنوز
ملت فریب «لیدر» و احزاب می خورد
با مشت فرخی شکند گر چه پشت خصم
اما همیشه سیلی از احباب می خورد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
آنچه را با کارگر سرمایه داری می کند
با کبوتر پنجه باز شکاری می کند
می برد از دسترنجش گنج اگر سرمایه دار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می کند؟
سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح
دیده زارع چرا اختر شماری می کند؟
تا به کی، ارباب یارب بر خلاف بندگی
چون خدایان بر دهاقین کردگاری می کند؟
خاکپای آن تهی دستم که در اقلیم فقر
بی نگین و تاج و افسر، شهر یاری می کند
بر لب دریاچه های پارک، ای مالک مخند
بین چسان از گریه دهقان آبیاری می کند!
نیشهای نامه طوفان به قلب خائنین
راست پنداری که کار زخم کاری می کند
نوک کلک حق نویس تیز و تند فرخی
با طرفداران خارج ذوالفقاری می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود
کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود
در صف حزب فقیران اغنیا کردند جای
این دو صف را کاملا از هم جدا باید نمود
این بنای کهنه ی پوسیده ویران گشته است
جای آن با طرح نو از نو بنا باید نمود
تا مگر عدل و تساوی در بشر مجری شود
انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
مسکنت را محو باید کرد بین شیخ و شاب
معدلت را شامل شاه و گدا باید نمود
از حصیر شیخ آید دم به دم بوی ریا
چاره آن باریا و بوریا باید نمود
فرخی بی ترک جان گفتن در این ره پا منه
زانکه در اول قدم جان را فدا باید نمود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
آن که از آرا خریدن مسند عالی بگیرد
مملکت را می فروشد تا که دلالی بگیرد
یک ولایت را به غارت می دهد تا با جسارت
تحفه از حاکم ستاند، رشوه از والی بگیرد
از خیانت کور سازد آن که چشم مملکت را
چشم آن دارد ز ملت مزد کحالی بگیرد
روی کرسی وکالت آن که زد حرف از کسالت
اجرت خمیازه خواهد، حق بی حالی بگیرد
از تهی مغزی نماید کیسه ی بیگانه را پر
تا به کف بهر گدایی، کاسه ی خالی بگیرد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
باز طوفان بلا لجه ی خون می خواهد
آنچه زین پیش نمی خواست، کنون می خواهد
آنکه بنشاند به این روز سیه ایران را
بر سر دار مجازات نگون می خواهد
عاقل کام طلب ره رو ی آزادی نیست
راه گم کرده ی صحرای جنون می خواهد
نوش داروی مجازات که درمان دل است
مفتی و محتسب و عالی و دون می خواهد
دست هر بی سروپایی نرسد بر خط عشق
مرد از دایره ی عقل برون می خواهد
خاک این خطه اگر موج زند همچو سراب
تشنه کامیست که از جامعه خون می خواهد
فرخی گر همه ناچیز ز بی چیزی شد
فقر را باز ز هر چیز فزون می خواهد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
رسم و ره آزادی یا پیشه نباید کرد
یا آنکه ز جان بازی اندیشه نباید کرد
سودی نبری از عشق گر جرأت شیرت نیست
آسوده گذر هرگز زین پیشه نباید کرد
گر آب رزت باید ای مالک بی انصاف
خون دل دهقان را در شیشه نباید کرد
در سایه استبداد پژمرده شد آزادی
این گلبن نورس را بی ریشه نباید کرد
با داس و چکش کن محو، این خسروی ایوان را
چون کوه کنی هر روز با تیشه نباید کرد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
گر بدین سان آتش کین شعله ور خواهی نمود
ملک را در مدتی کم پر شرر خواهی نمود
با چنین رولها که بی باکانه بازی می کنی
پیر و برنا را گرفتار خطر خواهی نمود
اندر این شمشیر بازی از طریق دوستی
پیش دشمن سینه ما را سپر خواهی نمود
پافشاری می کنی از بس به تحکیم مقام
مملکت را سربسر زیر و زبر خواهی نمود
با چنین سختی که بنوازی تو کوس هرج و مرج
گوش گردون را از این آواز کر خواهی نمود
دست دهقان را به داس خونچکان خواهی رساند
کارفرما را اسیر کارگر خواهی نمود
آخر ای سرمایه دار این سودها را پایه نیست
با زبر دستی در این سودا ضرر خواهی نمود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
یک دم دل ما از غم، آسوده نخواهد شد
وین عقده بآسانی، بگشوده نخواهد شد
تا فقر و غنا با هم، در کشمکش و جنگند
اولاد بنی آدم، آسوده نخواهد شد
در وادی عشق از جان، تا نگذری ای سالک
این راه پر از آفت، پیموده نخواهد شد
اندیشه کجا دارم، از تهمت ناپاکان
چون دامن ما پاکست، آلوده نخواهد شد
ای شاه رخ نیکو، از خط جفا رخ شو
کاین لکه تو را از رو، بزدوده نخواهد شد
از گفته ما و من شد تازه غم دیرین
این رسم کهن تا کی، فرسوده نخواهد شد
گر دشمن جان گردند، آفاق به جان دوست
یکجو غم جانبازان، افزوده نخواهد شد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
دی تا دل شب آن بت طناز کجا بود؟
تا عقده ز دل باز کند باز کجا بود؟
گر زیر پر خود نکنم سر چکنم من
در دام، توانائی پرواز کجا بود
تا بر سر شمشاد چمن پای بکوبد
تردستی آن سرو سرافراز کجا بود
از حرص بود آنچه رسد بر سر آدم
در جنس بشر این طمع و آز کجا بود
تا کی پی آوازه روانیم ندانیم
خواننده این پرده آواز کجا بود
از جور همه خانه خرابیم خدایا
این فتنه گر خانه برانداز کجا بود
با این غم و این محنت و این سوز نهانی
در فرخی این طبع غزلساز کجا بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
چو مهربان مه من جلوه بی نقاب کند
ز غم ستاره فشان چشم آفتاب کند
طریق بنده نوازی ببین که خواجه ی من
مرا به عیب هنر داشتن جواب کند
در این طلوع سعادت که روز بیداریست
غرور جهل مبادا تو را به خواب کند
ز فقر آه جگر گوشگان کیکاوس
سزد اگر دل سیروس را کباب کند
به این اصول غلط باز چشم آن داری
زمانه داخل آدم تو را حساب کند
ز انتخاب چو کاری نمی رود از پیش
به پور کاوه بگو فکر انقلاب کند
هر آن که خانه ی ما فرخی خراب نمود
بگو که خانه ی او را خدا خراب کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد
بسوزد آن که دلش بهر ما نمی سوزد
ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه
چو شمع آن که ز سر تا به پا نمی سوزد
در این محیط غم افزا گمان مدار که هست
کسی که ز آتش جور و جفا نمی سوزد
ز دود آه ستم دیدگان سوخته دل
به حیرتم که چرا این بنا نمی سوزد
بگو به کارگر و عیب کارفرما بین
هر آن که گفت که فقر از غنا نمی سوزد
غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز
برای ما دل این ناخدا نمی سوزد
ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش
چراغ عمر من بینوا نمی سوزد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
سر و کار من اگر با تو دل آزار نبود
این همه کار من خون شده دل زار نبود
همه گویند چرا دل به ستمگر دادی
دادم آن روز به او دل که ستم کار نبود
می شدم آلت هر بی سر و پا چون تسبیح
دستگیر من اگر رشته ی زنار نبود
یا به من سنگ نزد هیچ کس از سنگ دلی
یا کسی از دل دیوانه خبردار نبود
همه در پرده ز اسرار سخن ها گفتند
لیک بی پرده کسی واقف اسرار نبود
هر جنایت که بشر می کند از سیم و زر است
کاش از روز ازل درهم و دینار نبود
شحنه و شیخ و شه و شاهد و شیدا همه مست
در همه دیر مغان آدم هشیار نبود
بود اگر جامعه بیدار در این دار خراب
جای سردار سپه جز به سر دار نبود
در نمایشگه این صحنه ی پر بیم و امید
هر چه دیدیم به جز پرده و پندار نبود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
در جهان کهنه از نو شور و شر باید نمود
فکر بکری بهر ابنای بشر باید نمود
سیم و زر تا هست در عالم بشر آسوده نیست
تا شویم آسوده محو سیم و زر باید نمود
خاک عالم گل شد از اشکم چه خاکی سر کنم
زین سپس فکری برای چشم تر باید نمود
در قدمگاه محبت پا منه بردار دست
یا اگر پا می گذاری ترک سر باید نمود
گر شب غم بهر ما آه سحر کاری نکرد
روز شادی شکوه از آه سحر باید نمود
تا شوند آشفته تر جمعی پریشان روزگار
زلف مشگین ترا آشفته تر باید نمود
در بیابان جنون، مجنون مرا تنها گذاشت
اندرین ره باز فکر همسفر باید نمود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
حلقه زلفی که غیر تاب ندارد
تا چه کند با دلی که تاب ندارد
کشمکش چین و اضطراب بشر چیست
گیتی اگر حال انقلاب ندارد
مجلس ما را هر آنکه دید به دل گفت
ملت جم، حسن انتخاب ندارد
خانه خدایا به فکر خانه خود نیست
یا خبر از خانه خراب ندارد
خواجه پی جمع مال و توده بدبخت
هیچ بجز فکر نان و آب ندارد
زور به پشت حساب مشت زد و گفت
حرف حسابی دگر جواب ندارد
فرخی از زندگی خوش است به نانی
گر نرسد آن هم، اضطراب ندارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود
گر مرا چنگی بدل می زد نوای چنگ بود
نیست تنها غنچه در گلزار گیتی تنگدل
هر که را در این چمن دیدم چو من دلتنگ بود
گر ز آزادی بود آبادی روی زمین
پس چرا بی بهره از آن کشور هوشنگ بود
نوشدارو شد برای نامداران مرگ سرخ
بسکه در این شهر ننگین زندگانی تنگ بود
بسکه دلخون گشتم از نیرنگ یاران دو رنگ
دوست دارم هر که را در دشمنی یکرنگ بود
بیسروپائی که داد از دست او بر چرخ رفت
کی سزاوار نگین و درخور اورنگ بود
شاه و شیخ و شحنه درس یک مدرس خوانده اند
قیل و قال و جنگ شان هم از ره نیرنگ بود
برندارم دست و با سر می روم این راه را
تا نگوئی فرخی را پای کوشش لنگ بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آنان که از فراعنه توصیف می کنند
از بهر جلب فایده تعریف می کنند
بام بلند همسر نام بلند نیست
از فکر کوته است که تصحیف می کنند
تخفیف و مستمری و شهریه و حقوق
گیرند و بالمناصفه تنصیف می کنند
در حیرتم ز ملت ایران که از چه روی
معتاد گوش خود، به اراجیف می کنند
آزادی است و مجلس و هر روزنامه را
هر روز بی محاکمه توقیف می کنند
گویند لب ببند چو بینی خطا ز ما
راهی است ناصواب که تکلیف می کنند
فرش حصیر و نان و پنیر و مقام فقر
ما را توانگران به چه تخویف می کنند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
شوریده دل به سینه به عنوان کارگر
شورید و گفت جان من و جان کارگر
شاه و گدا فقیر و غنی کیست آن که نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایه دار از سر خوان راندش ز جور
با آن که هست ریزه خور خوان کارگر
در خز خزیده خواجه، کجا آیدش به یاد
پای برهنه، پیکر عریان کارگر
با آن که گنج ها برد از دسترنج وی
پامال می کند سر و سامان کارگر
آتش به جان او مزن از باد کبر و عجب
ای آن که همچو آب خوری نان کارگر
ترسم که خانه ات شود ای محتشم خراب
از سیل اشک دیده ی گریان کارگر
یا کاخ رفعت تو بسوزد ز نار قهر
از برق آه سینه ی سوزان کارگر
کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام
رحم آورد به حال پریشان کارگر
ای دل فدای کلبه ی بی سقف بذر کار
وی جان نثار خانه ی ویران کارگر
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
فدای سوز دل مطربی که گفت بساز
در این خرابه چو منزل کنی بسوز و بساز
چنان ز سنگ حوادث شکست بال و پرم
که عمرها به دلم ماند حسرت پرواز
کنم بزیر پر خویش سر به صد اندوه
چو مرغ صبح ز شادی برآورد آواز
گره گشا نبود فکر این وکیل و وزیر
مگر تو چاره کنی ای خدای بنده نواز
به پایتخت کیان ای خدا شود روزی؟
که چشم خلق نبیند گدای دست دراز
در این خرابه بهر جا که پای بگذاری
غم است و ناله و فریاد و داد و سوز و گداز
گهر فشانی طوفان گواه طبع من است
که در فنون غزل فرخی کند اعجاز
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
یارب ز چیست بر سر فقر و غنا هنوز
گیتی به خون خویش زند دست و پا هنوز
دردا که خون پاک شهیدان راه عشق
یک جو در این دیار ندارد بها هنوز
با آنکه گشت قبطی گیتی غریق نیل
در مصر ما فراعنه فرمانروا هنوز
کابینه ها عموم سیاه است ز آنکه هیچ
کابینه ی سفید ندیدیم ما هنوز
ای شیخ از حصیر فریبم مده به زرق
کاید ز بوریای تو بوی ریا هنوز
مالک غریق نعمت جاه و جلال و قدر
زارع اسیر زحمت و رنج و بلا هنوز
در قرن علم و عهد طلایی ز روی جهل
ما در خیال مس شدن کیمیا هنوز
شد دوره تساوی و در این دیار شوم
فرق است در میانه شاه و گدا هنوز
طوفان انقلاب رسد ای خدا ولیک
ما را محیط کشمکش ناخدا هنوز