عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
هرگز نرسانیده سعادتمندی
از پهلوی خود فیض به حاجتمندی
هرچند که چون پیاله گردید دلم
غیر از خم می ندید دولتمندی
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
از شورش دریاست دلم غمخورکی
خوش نیست صدای آب جز شرشرکی
بار سفرم کجا به کشتی بودی
چون موج مرا بودی اگر اشترکی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳
چنان به پیش فلک نالم از غمت شبها
که خون دل می چکد از دیده های کوکبها
چو بسته خون دلم را به خویش می آرد
برای خنده گشایم اگر ز هم لبها
نگاه برق گذارش چو شمع دلها گشت
شرار شعلهٔ آهم شده است کوکبها
دلم ز سختی ره ناله می کند چو جرس
که سنگ راه طلب گشته است مطلبها
نمی کشم دم گرمی به کام دل جویا
زترس ریزش این آبگینهٔ قالبها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گشت از اندیشهٔ آن ترک ستم مشرب ما
همچو تبخال گره بر لب ما مطلب ما
سوز عشق از سر ما تا دم آخر نرود
استخوانی شده چون شمع ز داغت تب ما
آرزوها همه در پردهٔ دل پنهان ماند
حرف مطلب نشنیده است کسی از لب ما
کوکب طالع ما در دل شب روشن گشت
‏ صبح نوروز شد از فیض وصالت شب ما
چشم بد دور از آن آتش رخسار که دوش
سوخت جویا چو سپند از غم او کوکب ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چنین در خاک اگر باشد طپش جسم نزارم را
زند بر شیشهٔ چرخ برین سنگ مزارم را
نه تنها درد حرمان تو روزم را سیه دارد
چو داغ لاله در خون می کشد شبهای تارم را
به یاد آن بهار جلوه گلریزان اشک من
کند رشک گلستان ارم، جیب و کنارم را
عجب گر تا دم محشر زخواب ناز برخیزد
ربود از بسکه چشم نیم مست او قرارم را
نشسته چو رگ یاقوت در خون جگر جویا
غمش در سختی از بس بگذراند روزگارم را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسکه در راه طلب ضعف است دامنگیر ما
می تواند نقش پا شد حلقهٔ زنجیر ما
ما خراب از رنجش بیجای او گردیده ایم
گر بیفشاند غبار از دل، شود تعمیر ما
قدرت ما پنجهٔ خورشید را تابیده است
برق در کار رم است از هیبت شمشیر ما
رنگ رویم را نه تنها قوت پرواز نیست
ناله هم برخاستن نتواند از زنجیر ما
سرگردانی بی سبب آزار جویا می کند
اینقدرها رنجش بیجا چرا تقصیر ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ضعف کرد آگه از احوالم دلارام مرا
رنگ از رخ رفتهٔ من برد پیغام مرا
ترسم از جوش نزاکت چون رگ گل جا کند
تار پیراهن به تن شوخ گل اندام مرا
دام در خاکی بود هر جلوه موج مرا
بگذراند بسکه غم در کلفت ایام مرا
همچو آن زخمی که بعد از به شدن آید بهم
محو می سازد نگین از ننگ من نام مرا
بسکه جویا خو به سختیهای دوران کرده ام
در دل خارا شرر کی دارد آرام مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بیا از قید بیدردی دمی آزاد کن ما را
ز درد ساغر غم ای محبت شاد کن ما را
نوشتم در وصیت نامهٔ طومار آه خود
که صیدی را به خون غلطان چو بینی یاد کن ما را
خمارم رهبر دشت فنا گردید ای ساقی
کرم فرما و از ته جرعه ای ایجاد کن ما را
خراب رنجش بیجا شده معمورهٔ طاقت
بیفشان گرد کلفت از دل و آباد کن ما را
خماره باده غفلت فراوان درد سر دارد
زسر جوش ندامت ساغری امداد کن ما را
سراغ ما نمی یابی مگر در وادی عنقا
زخود رفتن به هر جا می رسی فریاد کن ما را!‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
از چشم کم مبین به تن ناتوان ما
سنگین بود بسان گهر استخوان ما
جز خویش با که شکوهٔ درد تو سر کنیم
پنهان چو غنچه در دل ما شد زبان ما
ای آسمان زقامت خم گشته ام بترس
دست تو نیست در خور زور کمان ما
تا ازوفور تنگدلی غنچه گشته ایم
بی بهره اند خلق زفیض نهان ما
کردم ز بس بدل به شنیدن مقال را
جویا چو غنچه گوش شد آخر دهان ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
بنگر رخ به آتش می تاب داده را
حسن صفا به گوهر سیراب داده را
هردم ز آسمان زبون کش رسد شکست
همچون حباب خانه به سیلاب داده را
در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای
صد دشنه ای به زهر ستم آب داده را
ماند ز نازها که به ابرو کند مدام
چشم تو مست پشت به محراب داده را
جویا به طرز آن غزل بینش است این
‏«ماند دلم سفینه به گرداب داده را»‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
به خلق خوش معطر ساز باغ آشنایی را
زدلگرمی فروزان کن چراغ آشنایی را
سر و سامان دشمن بودنم با خصم کی باشد؟
ندارم من که با یاران دماغ آشنایی را
زارباب محبت غیرنامی نیست در عالم
مگر گیریم از عنقا سراغ آشنایی را
به یاد آب و تاب او دهد چشم و دلم هر شب
زخون و اشک، آب و رنگ باغ آشنایی را
چو خون مرده، بی درد محبت، شد سیه جویا
چراغ خلوت دل ساز داغ آشنایی را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
تهی کردم زاشک و آه امشب سینهٔ خود را
زنقد و جنس خالی ساختم گنجینهٔ خود را
بیفزاید به قدر محنت و غم رتبهٔ دلها
یکی صد می شود چون بشکنی آیینهٔ خود را
زلب بر لب نهادن کی تسلی می شوم ساقی
سرت گردم دمی بر سینه ام نه سینهٔ خود را
مکن تکلیف صهبا ساقی ارباب مروت را
چسان بیرون کنم از دل غم دیرینهٔ خود را
جدا از هم توان کردن اگر خارا و آتش را
توان برد از دل سخت تو بیرون کینهٔ خود را
نخواهد دوش تجریدت لباسی غیر عریانی
زتن جویا بیفکن خرقهٔ پشمینهٔ خود را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
بی او به دیده گرد کند شیشه ریزها
در دل خزیده گرد کند شیشه ریزها
دل تا رمیده گرد کند شیشه ریزها
از بس تپیده گرد کند شیشه ریزها
مینای دل شکسته زخارای بی غمی
تا آرمیده گرد کند شیشه ریزها
در راه توسن تو دل نازک ست فرش
هر جا دویده گرد کند شیشه ریزها
اشکم زدیده بر دل نازک ز بیم او
تا واچکیده گرد کند شیشه ریزها
هر کس شکسته خاطر عشق ست تا نفس
از دل کشیده گرد کند شیشه ریزها
در سینه تا زسنگدلی های او شکست
دل را رسیده گرد کند شیشه ریزها
جویا شکست خوردهٔ در دست تا زدل
آهی کشیده گرد کند شیشه ریزها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
غم بود چاره حریف به غم آموخته را
بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را
پردهٔ شرم تو شد حیرت نظارهٔ ما
کرده ای جامهٔ آن تن نظر دوخته را
گر خجالت کش رخسار تو نبود گل باغ
از کجا آورد این رنگ برافروخته را
زود چون شمع بری راه به سر منزل وصل
هادی خویش کنی گر نفس سوخته را
نونیاز است دل و چشم تو پرمایل ناز
مکن از دست رها مرغ نوآموخته را
کرده ای باز زهم صحبتی پیرمغان
آتش خرمن طاقت رخ افروخته را
هر که خو کرده به هجران نبود طالب وصل
هست شادی غم دیگر به غم آموخته را
کوه را چون پرکاهی برد از جا جویا
سردهم گر ز مژه گریهٔ اندوخته را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
برد یاد او دل غم پیشه را
جوش می برداشت از جا شیشه را
شمع سان گلهای داغت بر سرم
می دواند تا کف پا ریشه را
چشمش از هر جنبش مژگان شوخ
می زند یکجا به دل صد تیشه را
بیشتر از اقربا بینی شکست
دشمنی چون سنگ نبود شیشه را
تکیه گاه نشتر مژگان او
کرده ام جویا رگ اندیشه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
گردد ز سیر صحرا کی حل مشکل ما
شد پردهٔ بیابان قفل در دل ما
از خاک مقصد ما چون گرد درد خیزد
باشد ز پردهٔ دل دامان منزل ما
امروز تخم اشکی مژگان ما نیفشاند
اتی همنشین چه پرسی فردا ز حاصل ما
آیم ز بزم بیرون همچون شرر ز خارا
سنگین ز بار غم شد از بسکه محفل ما
شبهای وصل جویا از درد هجر نالم
شرم نگه برویش گردید حایل ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
مگر بگذشت دل آزرده ای با درد ازین صحرا
که همچون آه دردآلود خیزد گرد ازین صحرا
ز فیض خاک دردآلوده ام جویا عجب نبود
بجای گرد برخیزد اگر فریاد ازین صحرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
ترسم که خراشد تن نازک بدنم را
از نکهت گل جامه مکن سیم تنم را
چون موج که برهم خورد از وی کف دریا
در خاک درد دل ز طپیدن کفنم را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
سخت پر شد در غم عشقت تن محزون ما
می ترواد چون عرق از هر بن مو خون ما
آنکه بی امداد آتش سوخت داغ لاله را
روشنایی داد بی روغن چراغ لاله را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
مگر آئینه عکس تو شد جام شراب امشب
که در صهبا رگ تلخی است موج ماهتاب امشب
پرد پر در پر خاکستر پروانه پروانه رنگ گل
برآید شمع روشن گر ز فانوس نقاب امشب
ز کوی می فروشان باز سرمستانه می آید
ندارم از تو ای بخت ستمگر چشم خواب امشب
دلم را اینقدرها تاب الفت نیست، می ترسم
که گردد خامسوز از گرمی مجلس کباب امشب
مگر شد خاطرش آئینه یادم که می یابم
ز هر شب بیشتر در خویش جویا اضطراب امشب