عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
بس که بگذارد زشرم آن مه جبین آیینه را
همچو آب از دست ریزد بر زمین آیینه را
پاک طینت قانع است از صاف لذتها به درد
موم باشد خوبتر از انگبین آیینه را
در کف هر کس که باشد صفحهٔ تصویر اوست
گشته از بس عکس رویش دلنشین آیینه را
می نماید عارضش از حلقهٔ زلف سیاه
یا نشانیده است بر انگشترین آیینه را
شهد ناب آمد به جوش از حلقه های جوهرش
عکس لعلت کرده شان انگبین آیینه را
چون مصفا شد دل از اندوه دنیا فارغ ست
ساده است از چین غم لوح جبین آیینه را
جوهرش افتد چو راز از سینهٔ مستان برون
عکس او گر در طپش آرد چنین آیینه را
از سراپایش بسان چشمه میجوشد عرق
کرده جویا بس که عکسش شرمگین آیینه را
همچو آب از دست ریزد بر زمین آیینه را
پاک طینت قانع است از صاف لذتها به درد
موم باشد خوبتر از انگبین آیینه را
در کف هر کس که باشد صفحهٔ تصویر اوست
گشته از بس عکس رویش دلنشین آیینه را
می نماید عارضش از حلقهٔ زلف سیاه
یا نشانیده است بر انگشترین آیینه را
شهد ناب آمد به جوش از حلقه های جوهرش
عکس لعلت کرده شان انگبین آیینه را
چون مصفا شد دل از اندوه دنیا فارغ ست
ساده است از چین غم لوح جبین آیینه را
جوهرش افتد چو راز از سینهٔ مستان برون
عکس او گر در طپش آرد چنین آیینه را
از سراپایش بسان چشمه میجوشد عرق
کرده جویا بس که عکسش شرمگین آیینه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
نمی باشد زمرگ اندیشه ای پرهیزکاران را
سفر فیض صباح عید بخشد روزداران را
چکد خون گشته از منقار بلبل نالهٔ حسرت
طراوت از سرشک ماست پنداری بهاران را
نیارد زد قدم در عالم آزادگی هرکس
بود این مملکت با تیغ چوبین نی سواران را
به رنگ شمع محفل مظهر نور یقین گردند
اگر باشد زبان و دل یکی شب زنده داران را
سرشک افشانی چشم سفیدم را تماشا کن
که باشد فیض دیگر سیر صبح روز باران را
به چشم اهل عبرت سنگساری بیشتر نبود
نهان سازد فلک چون در مرصع تاجداران را
به رنگ غنچه از شرم بهار عارضش جویا
سر خجلت به زیر افکنده دیدم گلعذاران را
سفر فیض صباح عید بخشد روزداران را
چکد خون گشته از منقار بلبل نالهٔ حسرت
طراوت از سرشک ماست پنداری بهاران را
نیارد زد قدم در عالم آزادگی هرکس
بود این مملکت با تیغ چوبین نی سواران را
به رنگ شمع محفل مظهر نور یقین گردند
اگر باشد زبان و دل یکی شب زنده داران را
سرشک افشانی چشم سفیدم را تماشا کن
که باشد فیض دیگر سیر صبح روز باران را
به چشم اهل عبرت سنگساری بیشتر نبود
نهان سازد فلک چون در مرصع تاجداران را
به رنگ غنچه از شرم بهار عارضش جویا
سر خجلت به زیر افکنده دیدم گلعذاران را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مزاج شعله بود وضوح شوخ و شنگ ترا
زهم چه فرق شتاب بود و درنگ ترا
مباد چون عرق شرم قطره قطره چکد
چنین که جوش ترقیست آب و رنگ ترا
دلم زقهر و عتاب تو برد لذت لطف
که رنگ و بوی گل آشتی ست جنگ ترا
بجز مشاهدهٔ طوطی خط سبزان
ز روی آینهٔ دل که برد زنگ ترا
بود به عالم دیوانگی مرصع پوش
کسی که جا به بدن داده است سنگ ترا
زشور نالهٔ بلبل به موج می آیی
خدا زیاد کند ای گل آب و رنگ ترا
مزن به سنگ، میفکن به سوی اغیارش
که می خرد دل جویا به جان خدنگ ترا
زهم چه فرق شتاب بود و درنگ ترا
مباد چون عرق شرم قطره قطره چکد
چنین که جوش ترقیست آب و رنگ ترا
دلم زقهر و عتاب تو برد لذت لطف
که رنگ و بوی گل آشتی ست جنگ ترا
بجز مشاهدهٔ طوطی خط سبزان
ز روی آینهٔ دل که برد زنگ ترا
بود به عالم دیوانگی مرصع پوش
کسی که جا به بدن داده است سنگ ترا
زشور نالهٔ بلبل به موج می آیی
خدا زیاد کند ای گل آب و رنگ ترا
مزن به سنگ، میفکن به سوی اغیارش
که می خرد دل جویا به جان خدنگ ترا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
لایق نبود کینهٔ چرخ اهل صفا را
معذور توان داشتن این بی سر و پا را
دولت نتوان یافتن از پهلوی خست
هرگز نکند کس به مگس صید هما را
صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز
آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است
فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
محتاج ملک نیستم امروز که آهم
جویا ز تراکم به فلک برد دعا را
معذور توان داشتن این بی سر و پا را
دولت نتوان یافتن از پهلوی خست
هرگز نکند کس به مگس صید هما را
صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز
آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است
فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
محتاج ملک نیستم امروز که آهم
جویا ز تراکم به فلک برد دعا را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
بی طلب آورد مستی دوش دلدار مرا
آن گل خودرو چه رنگین کرد گلزار مرا
در بهاران بسکه لبریز طراوت شد چمن
نکهت گل موج سیلاب ست دیوار مرا
گشته هر برگ گلی بر آتش دل دامنی
در بهاران رونق دیگر بود کار مرا
داد و بیداد از لبم بی خواست گر خیزد چه دور؟
ظرف، دلتنگی نماید شوق سرشار مرا
هر که جویا دورتر باشد به دل نزدیک تر
رتبهٔ یاری بود پیش من اغیار مرا
آن گل خودرو چه رنگین کرد گلزار مرا
در بهاران بسکه لبریز طراوت شد چمن
نکهت گل موج سیلاب ست دیوار مرا
گشته هر برگ گلی بر آتش دل دامنی
در بهاران رونق دیگر بود کار مرا
داد و بیداد از لبم بی خواست گر خیزد چه دور؟
ظرف، دلتنگی نماید شوق سرشار مرا
هر که جویا دورتر باشد به دل نزدیک تر
رتبهٔ یاری بود پیش من اغیار مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را
کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم
که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را
زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را
ز بس می ترسم از بزم چنین گیرم سر خود را
بتی دارم که سازد لیلی شب از حجاب او
نهان در حقهٔ مهر از کواکب زیور خود را
مگر گیرند در وجه بهای یک دهن خنده
بهار است و به رنگ غنچه گردآور زر خود را
مده در موج خیز غم عنان صبر را از کف
به ساحل می رسد هر کس نبازد لنگر خود را
میفکن بر زبان سخت گویان خویش را جویا
چرا عاقل زند بر سنگ خارا گوهر خود را
کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم
که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را
زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را
ز بس می ترسم از بزم چنین گیرم سر خود را
بتی دارم که سازد لیلی شب از حجاب او
نهان در حقهٔ مهر از کواکب زیور خود را
مگر گیرند در وجه بهای یک دهن خنده
بهار است و به رنگ غنچه گردآور زر خود را
مده در موج خیز غم عنان صبر را از کف
به ساحل می رسد هر کس نبازد لنگر خود را
میفکن بر زبان سخت گویان خویش را جویا
چرا عاقل زند بر سنگ خارا گوهر خود را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
نمی دانم چرا با من به حکم بدگمانی ها
چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانی ها
به قدر طاقت عاشق بود بی رحمی خوبان
کشم شمشیر جورش را به سنگ از سخت جانی ها
بهاران را از آنرو دوست می دارم که این موسم
شباهت گونه ای دارد به ایام جوانی ها
فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او
کسی چون من نمی فهمد زبان بی زبانی ها
ازو در رقص پاکوبی، ز من سر در رهش دادن
ازو افشاندن دستی و از من جانفشانی ها
چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خیزد
بود سوی تو پروازم به بال ناتوانی ها
هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشی جویا
شکار خود کند دل را به زور شخ کمانی ها
چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانی ها
به قدر طاقت عاشق بود بی رحمی خوبان
کشم شمشیر جورش را به سنگ از سخت جانی ها
بهاران را از آنرو دوست می دارم که این موسم
شباهت گونه ای دارد به ایام جوانی ها
فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او
کسی چون من نمی فهمد زبان بی زبانی ها
ازو در رقص پاکوبی، ز من سر در رهش دادن
ازو افشاندن دستی و از من جانفشانی ها
چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خیزد
بود سوی تو پروازم به بال ناتوانی ها
هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشی جویا
شکار خود کند دل را به زور شخ کمانی ها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
شد از یاد گل رویی دلم حسرت نصیب امشب
بود پرواز رنگ می به بال عندلیب امشب
تب گرم محبت دارم و از جستن نبضم
رگ برق است هر انگشت در دست طبیب امشب
شود هر غنچه را در بر قبا پیراهن طاقت
چو بخرامد به باغ آن سرو قد جامه زیب امشب
چسان فردا نگهدارم عنان اضطرابش را
به امید وفایی گر دهم دل را فریب امشب
ز دل عزم طواف دیده دارد اشک می ترسم
که ماند در ره از حیرانیم جویا غریب امشب
بود پرواز رنگ می به بال عندلیب امشب
تب گرم محبت دارم و از جستن نبضم
رگ برق است هر انگشت در دست طبیب امشب
شود هر غنچه را در بر قبا پیراهن طاقت
چو بخرامد به باغ آن سرو قد جامه زیب امشب
چسان فردا نگهدارم عنان اضطرابش را
به امید وفایی گر دهم دل را فریب امشب
ز دل عزم طواف دیده دارد اشک می ترسم
که ماند در ره از حیرانیم جویا غریب امشب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
رشک آیدم به عشق خداداد عندلیب
در ناله نیست هیچ کس استاد عندلیب
اشکم گلاب گشته ز مژگان فرو چکد
هر گه به گوش دل شنوم داد عندلیب
گلریزوار از نفسم شعله می جهد
آتش فروز دل شده فریاد عندلیب
جویا به غیر یار به پیش کسی منال
جز گوش گل که می شنود داد عندلیب؟
مجلس گل گشته رنگین از نوای عندلیب
می فزاید جوش گلشن را صدای عندلیب
برگ گل لخت دل و آب و هوا اشکست و آه
بی تکلف تحفه ها دارم برای عندلیب
ما و او را عشق در یک آشیان پرورده است
هیچ کس چون من نباشد آشنای عندلیب
نالهٔ من بر سر کوی تو رنگین تر بود
در چمن فریادها دارد نوای عندلیب
گر فشاند دامن حسنش غباری بر چمن
بشکند رنگ از رخ معشوقهای عندلیب
پرمکدر گشته ای، جویا به گلشن رو دمی!
زنگ از دل می زداید ناله های عندلیب
در ناله نیست هیچ کس استاد عندلیب
اشکم گلاب گشته ز مژگان فرو چکد
هر گه به گوش دل شنوم داد عندلیب
گلریزوار از نفسم شعله می جهد
آتش فروز دل شده فریاد عندلیب
جویا به غیر یار به پیش کسی منال
جز گوش گل که می شنود داد عندلیب؟
مجلس گل گشته رنگین از نوای عندلیب
می فزاید جوش گلشن را صدای عندلیب
برگ گل لخت دل و آب و هوا اشکست و آه
بی تکلف تحفه ها دارم برای عندلیب
ما و او را عشق در یک آشیان پرورده است
هیچ کس چون من نباشد آشنای عندلیب
نالهٔ من بر سر کوی تو رنگین تر بود
در چمن فریادها دارد نوای عندلیب
گر فشاند دامن حسنش غباری بر چمن
بشکند رنگ از رخ معشوقهای عندلیب
پرمکدر گشته ای، جویا به گلشن رو دمی!
زنگ از دل می زداید ناله های عندلیب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
زور شور گریه ای می شد به خواب
خواب می آرد بلی آواز آب
بوی تحقیق از مقلد نشنوی
کس نگیرد از گل کاغذ، گلاب
در بلند و پست دنیای اسیر
کشتی ات بشکست از موجب سراب
لازم هر کس بود طول امل
هست بر پا خیمهٔ تن زین طناب
کی گذارد غنچهٔ او را بحرف
بسکه باشد نرگسش حاضر جواب
چون زگل شبنم عرق از روی او
هر سحر چیند به دامن آفتاب
با دل نازک نسازد انبساط
هست برجا غنچه تا باشد حباب
خواب می آرد بلی آواز آب
بوی تحقیق از مقلد نشنوی
کس نگیرد از گل کاغذ، گلاب
در بلند و پست دنیای اسیر
کشتی ات بشکست از موجب سراب
لازم هر کس بود طول امل
هست بر پا خیمهٔ تن زین طناب
کی گذارد غنچهٔ او را بحرف
بسکه باشد نرگسش حاضر جواب
چون زگل شبنم عرق از روی او
هر سحر چیند به دامن آفتاب
با دل نازک نسازد انبساط
هست برجا غنچه تا باشد حباب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴