عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
از مخزن دل دیده هر آن دُر که بر آورد
چون مردمیی داشت روان در نظر آورد
المنّة لله که صبا گرچه دلم برد
بر بوی توام آمد و از جان خبر آورد
کس نیست که آرد ز توام شربت دردی
جز غصّه که خون دل و داغ جگر آورد
نابرده هنوز از دل من بار فراقت
بار دگر آمد غم و بار دگر آورد
بر بوی تو هرجا که شدم رایحهٔ مشگ
پی برد من شیفته را درد سر آورد
از حال پریشان خیالی خبری برد
ز آن طرّه پیامی که نسیم سحر آورد
چون مردمیی داشت روان در نظر آورد
المنّة لله که صبا گرچه دلم برد
بر بوی توام آمد و از جان خبر آورد
کس نیست که آرد ز توام شربت دردی
جز غصّه که خون دل و داغ جگر آورد
نابرده هنوز از دل من بار فراقت
بار دگر آمد غم و بار دگر آورد
بر بوی تو هرجا که شدم رایحهٔ مشگ
پی برد من شیفته را درد سر آورد
از حال پریشان خیالی خبری برد
ز آن طرّه پیامی که نسیم سحر آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
باز بالا بنمودی و بلا خواهد شد
چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد
هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی
این گشاد از قدم باد صبا خواهد شد
حالیا شیفته حالیم به سودای خطت
بعد از این حال که داند که چه ها خواهد شد
آب چشمی که محبّان همه این خاک شدند
ز آن که تا چشم زنی نوبت ما خواهد شد
دوش می گفت خیالی که کجا شد دل من
دهنت گفت همین جاست کجا خواهد شد
چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد
هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی
این گشاد از قدم باد صبا خواهد شد
حالیا شیفته حالیم به سودای خطت
بعد از این حال که داند که چه ها خواهد شد
آب چشمی که محبّان همه این خاک شدند
ز آن که تا چشم زنی نوبت ما خواهد شد
دوش می گفت خیالی که کجا شد دل من
دهنت گفت همین جاست کجا خواهد شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
با غمت هرچند کار درد ما مشکل شود
سرنوشتی از ازل این بود تا حاصل شود
هرگز این درد نهانی را دوا پیدا نشد
بعد عمری گر شود آن هم به درد دل شود
می زنم از گریه بر خاک رهت آبی و باز
ز آن همی ترسم که پای مرکبت در گِل شود
تا به کی سرو سهی دعویّ آزادی کند
تو یکی بخرام تا دعویّ او باطل شود
چون خیالی را سر عقل خیال اندیش نیست
ساقیا جامی بده ز آن می که لایعقل شود
سرنوشتی از ازل این بود تا حاصل شود
هرگز این درد نهانی را دوا پیدا نشد
بعد عمری گر شود آن هم به درد دل شود
می زنم از گریه بر خاک رهت آبی و باز
ز آن همی ترسم که پای مرکبت در گِل شود
تا به کی سرو سهی دعویّ آزادی کند
تو یکی بخرام تا دعویّ او باطل شود
چون خیالی را سر عقل خیال اندیش نیست
ساقیا جامی بده ز آن می که لایعقل شود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
به جهان لطیف طبعی که ز خود ملال دارد
ز غم رخش چه گویم که دلم چه حال دارد
قدحی که جان زارم نه به یاد او بنوشد
غم او حرام بادم دل اگر حلال دارد
به چمن که نسخه بُرد از دهن و رخش ندانم
که درون غنچه خون است و گل انفعال دارد
گنهی چو آید از سر بنهم بر آستانش
به امید آنکه روزی دو سه پایمال دارد
چه عجب اگر برم پی به حدایق میانش
به معانی خیالی که همین خیال دارد
ز غم رخش چه گویم که دلم چه حال دارد
قدحی که جان زارم نه به یاد او بنوشد
غم او حرام بادم دل اگر حلال دارد
به چمن که نسخه بُرد از دهن و رخش ندانم
که درون غنچه خون است و گل انفعال دارد
گنهی چو آید از سر بنهم بر آستانش
به امید آنکه روزی دو سه پایمال دارد
چه عجب اگر برم پی به حدایق میانش
به معانی خیالی که همین خیال دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تا بر بیاض رویت خطّ سیه برآمد
از نامهٔ محبّان نام گنه برآمد
گو طرّهٔ را مبُر سر اکنون که رخ نمودی
فکر از درازی شب نبوَد چو مه برآمد
زلف سیاهکارت بی جرم تا که را سوخت
کز خان و مانش آخر دود سیه برآمد
سر بر ره تو دارد پیوسته درّ اشکم
ای دولت یتیمی کاو سر به ره برآمد
هر ناوکی که چشمت زد بر دل خیالی
کاری فتاد یعنی بر کارگه برآمد
از نامهٔ محبّان نام گنه برآمد
گو طرّهٔ را مبُر سر اکنون که رخ نمودی
فکر از درازی شب نبوَد چو مه برآمد
زلف سیاهکارت بی جرم تا که را سوخت
کز خان و مانش آخر دود سیه برآمد
سر بر ره تو دارد پیوسته درّ اشکم
ای دولت یتیمی کاو سر به ره برآمد
هر ناوکی که چشمت زد بر دل خیالی
کاری فتاد یعنی بر کارگه برآمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
تا به کی نقد دلم صرف غم هجران شود
ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود
شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را
بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود
ای که طوفان را ندیدی باش تا روز فراق
از سحاب دیده سیل اشک ما باران شود
گوی با گوی دل از چوگان زلف او خبر
تا چو من او نیز روزی چند سرگردان شود
تا کی از اهل نظر نقش دهان تنگ تو
دل برد پیدا و از پیش نظر پنهان شود
ای خیالی سر بنه بر خاک راهش پیش از آن
کاین سر سودازده با خاک ره یکسان شود
ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود
شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را
بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود
ای که طوفان را ندیدی باش تا روز فراق
از سحاب دیده سیل اشک ما باران شود
گوی با گوی دل از چوگان زلف او خبر
تا چو من او نیز روزی چند سرگردان شود
تا کی از اهل نظر نقش دهان تنگ تو
دل برد پیدا و از پیش نظر پنهان شود
ای خیالی سر بنه بر خاک راهش پیش از آن
کاین سر سودازده با خاک ره یکسان شود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
چو زلف بی قرارش قصد جان کرد
قرار دل رهین هندوان کرد
بشد نقد دلم صرف و ندیدم
ز سودای تو سودی جز زیان کرد
گر اشکم هرزه رو شد بد مگویش
که هرکس را خدا نوعی روان کرد
سبک بگشا به روی غم درِ دل
که بر مهمان نشاید رو گران کرد
لبت را دید گویا چشمهٔ خضر
که در عین خجالت رو نهان کرد
چه کرد آتش به نی خود روشن است این
عفاالله با خیالی غم همان کرد
قرار دل رهین هندوان کرد
بشد نقد دلم صرف و ندیدم
ز سودای تو سودی جز زیان کرد
گر اشکم هرزه رو شد بد مگویش
که هرکس را خدا نوعی روان کرد
سبک بگشا به روی غم درِ دل
که بر مهمان نشاید رو گران کرد
لبت را دید گویا چشمهٔ خضر
که در عین خجالت رو نهان کرد
چه کرد آتش به نی خود روشن است این
عفاالله با خیالی غم همان کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
دل جز به غمت خاطر خوشنود ندارد
وز عمر به جز وصل تو مقصود ندارد
بر سوختهٔ آتش غم مرحمتی کن
امروز که حلوای لبت دود ندارد
آن بخت که یابم ز دهان تو نشانی
بسیار طلب کردم و موجود ندارد
از دست مده نقد دلم را که به آخر
بسیار پشیمان شوی و سود ندارد
ز آن گونه به درد تو دل ریش خیالی
خود کرد که اندیشهٔ بهبود ندارد
وز عمر به جز وصل تو مقصود ندارد
بر سوختهٔ آتش غم مرحمتی کن
امروز که حلوای لبت دود ندارد
آن بخت که یابم ز دهان تو نشانی
بسیار طلب کردم و موجود ندارد
از دست مده نقد دلم را که به آخر
بسیار پشیمان شوی و سود ندارد
ز آن گونه به درد تو دل ریش خیالی
خود کرد که اندیشهٔ بهبود ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
دلِ شکسته چو در آرزوی لعل تو خون شد
به جای اشک همان دم ز راه دیده برون شد
دلا چه سود ز سودای زلف سرکش یارت
جز این که صبر تو کم گشت و درد هجر فزون شد
کجا ز سلسلهٔ عشق جان بَرَد به سلامت
دلی که در سر زلف تو پای بند جنون شد
بیا که مرغ دلم در هوای دانهٔ خالت
به دام زلف اسیر و به چنگ عشق زبون شد
گذشت عمر خیالی در انتظار و تو هرگز
ز راه لطف نپرسیدیش که حال تو چون شد
به جای اشک همان دم ز راه دیده برون شد
دلا چه سود ز سودای زلف سرکش یارت
جز این که صبر تو کم گشت و درد هجر فزون شد
کجا ز سلسلهٔ عشق جان بَرَد به سلامت
دلی که در سر زلف تو پای بند جنون شد
بیا که مرغ دلم در هوای دانهٔ خالت
به دام زلف اسیر و به چنگ عشق زبون شد
گذشت عمر خیالی در انتظار و تو هرگز
ز راه لطف نپرسیدیش که حال تو چون شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ز بس کز گریه چشم من به خونِ ناب می سازد
مرا در پیش مردم دم به دم بی آب می سازد
مگر دارد کمینی بر دل بیدار من چشمت
که هر ساعت به نازی خویش را در خواب می سازد
سبب رنج و غمت شد راحت و عیش مرا، بنگر
که چون بی خانمانی را خدا اسباب می سازد
صبا چون با سر زلف تو دست آویز می گردد
ز غم جمعی پریشان حال را در تاب می سازد
خیالی را که می سوزد از آن لب وعدهٔ بوسی
که بیمار تب هجر تو را عنّاب می سازد
مرا در پیش مردم دم به دم بی آب می سازد
مگر دارد کمینی بر دل بیدار من چشمت
که هر ساعت به نازی خویش را در خواب می سازد
سبب رنج و غمت شد راحت و عیش مرا، بنگر
که چون بی خانمانی را خدا اسباب می سازد
صبا چون با سر زلف تو دست آویز می گردد
ز غم جمعی پریشان حال را در تاب می سازد
خیالی را که می سوزد از آن لب وعدهٔ بوسی
که بیمار تب هجر تو را عنّاب می سازد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
گرچه هر دم سیل اشک ما به دریا می رود
خوشدلم از جانب او هرچه بر ما می رود
گفتمش ای دیده این گوهر فشانی تا به کی
گفت می رانیم در ایّام او تا می رود
سرو قدّا بر حذر باش و خرامان کم خرام
کز غمت فریاد مشتاقان به بالا می رود
باغبانا صحبت گل را غنیمت دان که او
بعد سالی آمده ست امروز و فدا می رود
با تو از هستی خیالی را سری مانده ست و بس
و آن هم از دست غمت یک روز در پا می رود
خوشدلم از جانب او هرچه بر ما می رود
گفتمش ای دیده این گوهر فشانی تا به کی
گفت می رانیم در ایّام او تا می رود
سرو قدّا بر حذر باش و خرامان کم خرام
کز غمت فریاد مشتاقان به بالا می رود
باغبانا صحبت گل را غنیمت دان که او
بعد سالی آمده ست امروز و فدا می رود
با تو از هستی خیالی را سری مانده ست و بس
و آن هم از دست غمت یک روز در پا می رود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گرچه شب غم ساختم چون شمع من با سوز خود
ای دل تو باری یافتی از مهر رویش روز خود
اکنون که دل پابند توست از زلف زنجیرش منه
یعنی منه دام بلا بر مرغ دست آموز خود
کارم چو در چنگ غمت مشکل به قانون می شود
آن به که سازم همچو نی با نالهٔ دلسوز خود
از زخم پیکان غمت صد رخنه دارم در درون
گر باورت ناید بپرس از ناوک دلدوز خود
گر شام مردم روشنی دارد خیالی از چراغ
هر شب مرا در دل نهان شمع جهان افروز خود
ای دل تو باری یافتی از مهر رویش روز خود
اکنون که دل پابند توست از زلف زنجیرش منه
یعنی منه دام بلا بر مرغ دست آموز خود
کارم چو در چنگ غمت مشکل به قانون می شود
آن به که سازم همچو نی با نالهٔ دلسوز خود
از زخم پیکان غمت صد رخنه دارم در درون
گر باورت ناید بپرس از ناوک دلدوز خود
گر شام مردم روشنی دارد خیالی از چراغ
هر شب مرا در دل نهان شمع جهان افروز خود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
گر ندیدی کز سرای دیده ام خون می چکد
ساعتی بنشین در او تا بنگری چون می چکد
لاله می روید به یاد روی لیلی تا به حشر
از زمین، هرجا که آب چشم مجنون می چکد
می کشد هردم به قصد خون مردم تیغ تاز
ترک چشمت کز سر شمشیر او خون می چکد
شبنمی باشد که از برگ گل افتد بر زمین
قطره های خون کز آن رخسار گلگون می چکد
دم به دم از روچه می رانی خیالی اشک را
او بر آب از خانهٔ مردم چو بیرون می چکد
ساعتی بنشین در او تا بنگری چون می چکد
لاله می روید به یاد روی لیلی تا به حشر
از زمین، هرجا که آب چشم مجنون می چکد
می کشد هردم به قصد خون مردم تیغ تاز
ترک چشمت کز سر شمشیر او خون می چکد
شبنمی باشد که از برگ گل افتد بر زمین
قطره های خون کز آن رخسار گلگون می چکد
دم به دم از روچه می رانی خیالی اشک را
او بر آب از خانهٔ مردم چو بیرون می چکد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
گهی که باغ ز فصل بهار یاد دهد
بود که شاخ امل میوهٔ مراد دهد
اگر ز پردهٔ گِل گُل جمال ننماید
ز لطف چهرهٔ نو رفتگان که یاد دهد
مگر که چارهٔ کارم همو کند ورنه
ز جور او به که نالم مرا که داد دهد
به آب باده نشان آتش ستم ز آن پیش
که خاکِ هستیِ ما را فلک به باد دهد
امید قرب خیالی به سعی ممکن نیست
مگر ز عین عنایت خدا گشاد دهد
بود که شاخ امل میوهٔ مراد دهد
اگر ز پردهٔ گِل گُل جمال ننماید
ز لطف چهرهٔ نو رفتگان که یاد دهد
مگر که چارهٔ کارم همو کند ورنه
ز جور او به که نالم مرا که داد دهد
به آب باده نشان آتش ستم ز آن پیش
که خاکِ هستیِ ما را فلک به باد دهد
امید قرب خیالی به سعی ممکن نیست
مگر ز عین عنایت خدا گشاد دهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
ما را ز سر خیال تو بیرون نمی شود
عهدی که هست با تو دگرگون نمی شود
سر می نهم به پای خیالت ولی چه سود
بی روی بخت کار به سر چون نمی شود
عاقل نباشد آنکه به لیلی وشی چو تو
سودای وصل دارد و مجنون نمی شود
وه کز تو سوختیم چو عود و هنوز کار
در چنگ روزگار به قانون نمی شود
در دیده و دلی و دمی نیست زین حسد
کاندر میان دیده و دل خون نمی شود
شب نیست کز غم مه رویت هزار بار
آهِ من شکسته به گردون نمی شود
هر نکته یی که طبع خیالی خیال بست
بی اقتضای قد تو موزون نمی شود
عهدی که هست با تو دگرگون نمی شود
سر می نهم به پای خیالت ولی چه سود
بی روی بخت کار به سر چون نمی شود
عاقل نباشد آنکه به لیلی وشی چو تو
سودای وصل دارد و مجنون نمی شود
وه کز تو سوختیم چو عود و هنوز کار
در چنگ روزگار به قانون نمی شود
در دیده و دلی و دمی نیست زین حسد
کاندر میان دیده و دل خون نمی شود
شب نیست کز غم مه رویت هزار بار
آهِ من شکسته به گردون نمی شود
هر نکته یی که طبع خیالی خیال بست
بی اقتضای قد تو موزون نمی شود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
مرا که دوش زِیادت زیاده دردی بود
غمی نبود چو مقصود یاد کردی بود
دلِ چو آهنت از آه و ناله نرم نشد
چرا که اینهمه پیش تو گرم و سردی بود
مرا هوای تو روزی وزید اندر سر
که حسنت از چمن عارض تو وَردی بود
گهی که عشق به کویت صلا طلب خیزد
ز راه صدق به هر گرد روی مردی بود
هنوز از گل رویت نداشت وجهی حُسن
که وجه عاشق درویش روی زردی بود
همین بس است به حشر آب رو خیالی را
که گِرد کوی تو افتاده همچو گردی بود
غمی نبود چو مقصود یاد کردی بود
دلِ چو آهنت از آه و ناله نرم نشد
چرا که اینهمه پیش تو گرم و سردی بود
مرا هوای تو روزی وزید اندر سر
که حسنت از چمن عارض تو وَردی بود
گهی که عشق به کویت صلا طلب خیزد
ز راه صدق به هر گرد روی مردی بود
هنوز از گل رویت نداشت وجهی حُسن
که وجه عاشق درویش روی زردی بود
همین بس است به حشر آب رو خیالی را
که گِرد کوی تو افتاده همچو گردی بود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
هر خطایی که سزاوار عتابی باشد
عفو فرما که تو را نیز صوابی باشد
اگر از گریهٔ غم آن بَرَد چشم مرا
هیچ غم نیست گرش پیش تو آبی باشد
پردهٔ ما بدرد فکر جنون تا که تو را
بر مه از سلسلهٔ مشگ نقابی باشد
گر نباشد خبر از محنت دوران چه عجب
سر خوشی را که به کف جام شرابی باشد
ای خیالی به خیالی شده ای قانع و آن
هم به شرطی ست که در چشم تو خوابی باشد
عفو فرما که تو را نیز صوابی باشد
اگر از گریهٔ غم آن بَرَد چشم مرا
هیچ غم نیست گرش پیش تو آبی باشد
پردهٔ ما بدرد فکر جنون تا که تو را
بر مه از سلسلهٔ مشگ نقابی باشد
گر نباشد خبر از محنت دوران چه عجب
سر خوشی را که به کف جام شرابی باشد
ای خیالی به خیالی شده ای قانع و آن
هم به شرطی ست که در چشم تو خوابی باشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
یار درد بی دلان را دید و تدبیری نکرد
وز جفا کاری عفاک الله که تقصیری نکرد
من به ابرویش نظرها دارم و آن بی وفا
زان کمان هرگز مرا شرمندهٔ تیری نکرد
ای که چون آیینه کردی دعویِ روشندلی
از چه آه دردمندان در تو تأثیری نکرد
در حریم خاطر ارباب همّت ره نیافت
هرکه در عهد جوانی خدمت پیری نکرد
از سیه بختی خیالی سوی زلف سرکشش
پی نبرد از راه معنی تا که شبگیری نکرد
وز جفا کاری عفاک الله که تقصیری نکرد
من به ابرویش نظرها دارم و آن بی وفا
زان کمان هرگز مرا شرمندهٔ تیری نکرد
ای که چون آیینه کردی دعویِ روشندلی
از چه آه دردمندان در تو تأثیری نکرد
در حریم خاطر ارباب همّت ره نیافت
هرکه در عهد جوانی خدمت پیری نکرد
از سیه بختی خیالی سوی زلف سرکشش
پی نبرد از راه معنی تا که شبگیری نکرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
یار در کار دلم کوشش بسیاری کرد
عاقبت آه جگر سوختگان کاری کرد
کرد چشم تو به نیش ستمی مرهم ریش
بین که تیمار دلم هندوی بیماری کرد
خود فروشی به خطت مشگ اگر کرد چه باک
بود سودایی و خود را به تو بازاری کرد
دوش از آتش من شمع چو آگاهی یافت
بر منش سوخت دل و گریهٔ بسیاری کرد
دیده نقدی که به صد خون جگر گِرد آورد
مردمی بین که نثار قدم یاری کرد
طرّه را بیش در آزار خیالی مفرست
تا نگویند فلان پشتیِ طرّاری کرد
عاقبت آه جگر سوختگان کاری کرد
کرد چشم تو به نیش ستمی مرهم ریش
بین که تیمار دلم هندوی بیماری کرد
خود فروشی به خطت مشگ اگر کرد چه باک
بود سودایی و خود را به تو بازاری کرد
دوش از آتش من شمع چو آگاهی یافت
بر منش سوخت دل و گریهٔ بسیاری کرد
دیده نقدی که به صد خون جگر گِرد آورد
مردمی بین که نثار قدم یاری کرد
طرّه را بیش در آزار خیالی مفرست
تا نگویند فلان پشتیِ طرّاری کرد