عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
از گریبان سر نیاوردم برون تا چاک شد
دست بر سر داشتم چندان که دستم خاک شد
با غ بار دل ز بس آمیخت از سیلاب اشک
دامنم پرخاک همچون دامن افلاک شد
هیچ کس پرورده ی خود را نمی خواهد زبون
آب و آتش را خصومت بر سر خاشاک شد
بر سر افشانم کنون، کز بس که بر سینه زدم
سنگ در دست من دیوانه مشت خاک شد
هرچه می آید ز مستان می توان آن را کشید
زیر دست دیگری نتوان به غیر از تاک شد
یار تا از بزم می رفت، از غبار غم سلیم
شیشه ی ساعت شده مینا، ز بس پر خاک شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
نوبهار آمد که روی باغ را گلگون کند
سوز را در رقص آرد، بید را مجنون کند
کرد ظاهر غنچه ی گل را بهار از شاخسار
همچو طوطی کز قفس منقار را بیرون کند
ضعف ما از قوت عشق است، کو صاحبدلی
تا چو مو باریک گردد فکر این مضمون کند
در گلستانی که چون من بلبلی شد نغمه ساز
باغبان را زاغ اگر چشمش بود، بیرون کند
صد خیابان سرو، یک دم می شود موزون سلیم
باغبان گر می تواند مصرعی موزون کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
نکته سنجان! صفحه را از وصف می گلگون کنید
مصرعی در پای هر سرو چمن موزون کنید
شورش ایشان ز مستی نیست، از دیوانگی ست
بلبلان را از چمن با چوب گل بیرون کنید
در مزاج هرکسی باشد شرابی سازگار
نوبت ما چون رسد، پیمانه را پرخون کنید
خوش بساط سبزه ای افکنده در صحرا بهار
آهوان خوش باشد، اما کفش را بیرون کنید!
شمع را کی می گذارد باد در صحرا سلیم
نقش لیلی را چراغ تربت مجنون کنید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
دوستان می روم از خود که صبا می آید
بگذارید ببینم ز کجا می آید
بر دلم دست نگارین که نهاده ست، که باز
به مشامم ز نفس بوی حنا می آید
جلوه ام بر سر خار است و چو دست گلچین
در رهش بوی گلم از کف پا می آید
سیل در بادیه ی عشق چنان هموار است
که گمان می بری از کوه صدا می آید
بس که ترسیده ز درد و غم غربت چشمم
نگهم از سر مژگان به قفا می آید
ز استخوان خوردن من همچو چراغ کشته
بوی دود از سر منقار هما می آید
عمر جاوید، سلیم از می گلگون خیزد
تا بود باده، چه از آب بقا می آید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
در چمن ای گلرخان تا چند منزل خوش کنید
یا به چشم من گذارید و مرا دل خوش کنید
دلنشین باشد حدیث عشق در وارستگی
موج دریا چند، ای یاران ز ساحل خوش کنید
هر ادایی در حقیقت ره به جایی می برد
هرچه می بینید از مجنون و عاقل خوش کنید
جلوه ی خوبان، قیامت در جهان انگیخته ست
کشتگان از خاک برخیزید و قاتل خوش کنید
گفتگویی کز غرض باشد، ندارد اعتبار
عیش را دیوانه دارد، عاقلان دل خوش کنید
گوشه ی صحرا و دامان بیابان هم خوش است
چون سلیم ای همنشینان چند محفل خوش کنید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
چون مست من سوار به عزم شکار شد
شیر از پی گریز به آهو سوار شد!
بر من گذشت سروی و از شوق دامنش
همچون چنار دست من از کاروبار شد
می را بود به خون سیاووش نسبتی
هرجا که فتنه ای ست ازو آشکار شد
بالید چون حباب تن ناتوان من
آب و هوای میکده ام سازگار شد
در نافه مشک کهنه چو شد، خاک می شود
در دیده ام خیال خط او غبار شد
دیگر سلیم موسم شور جنون رسید
دیوانه مژده باد که فصل بهار شد!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
ز دام عشق کی آزادی ام هوس باشد
که رخنه در دلم از رخنه ی قفس باشد
چه می کند چمن عیش ما بهاری را
که همچو فصل گل صبح، یک نفس باشد
درین چمن چه کنی فکر آشیان که درو
بنفشه را سر پرواز چون مگس باشد
ز بخت خویش چه نقصان که نیست در کارم
چو می فروش که همسایه ی عسس باشد
سلیم توبه ز می کرده ام، ولی در بزم
کسی که می دهدم جام، تا چه کس باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
جلوه را زیور نباید چون به آیین می رود
عار داد از حنا، پایی که رنگین می رود
بیستون از درد تنهایی اگر نالد رواست
کوهکن خود رفت و اکنون نقش شیرین می رود
گر طبیب از جوش اشکم رفت از سر، دور نیست
گریه ام هرگاه آید، نقش بالین می رود
کوچه های تنگ دارد حسن او با این شکوه
حیرتی دارم که چون در خانه ی زین می رود
پا سبک نه در بیابان طلب همچون نسیم
سنگ راهش همره است آن را که سنگین می رود
بلبلی دارم که از گلشن به بوی گل سلیم
تا سر بازار از دنبال گلچین می رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
نسیم صبحدم از موسمی نوید دهد
که سرو رعشه ز سرما به یاد بید دهد
ز برگ بید که در آب ریخت باد خزان
حباب یاد ز طاس چهل کلید دهد
هوا ز بس که خنک شد، ز بیم جان زاهد
به قیمت می گلگون زر سفید دهد
کنون که آب طراوت به سرو و بید نماند
کجاست ساقی گلچهره تا نبید دهد
سلیم دل نگذاری به رنگ و بوی بهار
که گل به باغ نشان از حنای عید دهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
روز بی معشوق و شب بی جام گلگون می رود
می رود عمر سبک خیز و ببین چون می رود
از ملاقات سرشکم عمرها رفت و هنوز
چون گلوی صید بسمل ز آستین خون می رود
در بیابان جنون از بس که گرم جستجوست
خار می سوزد اگر در پای مجنون می رود
برنمی تابد تن روشندلان بار لباس
از نمد آیینه ام چون آب بیرون می رود
قطعه ای از خاک یونان است پای خم سلیم
طفل اگر آید به درس اینجا، فلاطون می رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
چو می فروش به مینا شراب ناب کند
اشاره ای ز تنک ظرفی شراب کند
بهار رفت، چه شد جام می که می خواهد
شراب از پی گل، پای در رکاب کند
هلاک مشرب صیاد دام بر دوشم
که جای گل ز چمن بلبل انتخاب کند
در آفتاب مرا سوخت انتظار کسی
که شب به سایه ی گل، سیر ماهتاب کند
شعار دور فلک از سلیم اگر پرسی
چو آفتاب به انگشت خود حساب کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
فلک دایم به قصد مردم وارسته می گردد
چو صیادی که در دنبال صید خسته می گردد
درین گلشن مرا بر ساده لوحی خنده می آید
که دارد مشت خاری وز پی گلدسته می گردد
ز بی تابی سوی مقصود نتواند کسی ره برد
پی اسباب خانه، دزد ازان آهسته می گردد
ز حرف او زبان من مددکار سخن چین است
چو آن نخلی که شاخ او تبر را دسته می گردد
ز چشم خوبرویان، ای غزال مشکبو دایم
به دنبال تو صد صیاد ترکش بسته می گردد
سلیم آن بی وفا زان چشم می پوشد ز حال من
که چشم هرکه بر این خسته افتد، خسته می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
بهار رفته ز بس دلپذیر می آید
ز بیضه مرغ چمن در صفیر می آید
نسیم شاخ شکوفه پیاله نوشان را
چو تحفه ای ست که از سوی پیر می آید
ز بس که بیخته آید نسیم ابر بهار
گمان بری که مگر از حریر می آید
نشاط سیل زند شانه از دم ماهی
به زلف موج که عید غدیر می آید
قدح به خم زن و زود ای حریف بر سرکش
که می ز شیشه به پیمانه دیر می آید
شراب خوردن آن طفل، تهمت پاک است
هنوز از شکرش بوی شیر می آید
ز بس به باغ، سلیم از ملال دلگیرم
به چشم، شاخ گلم همچو تیر می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
خرم آن روزی که یاری جانب یاری رود
گل شود بر سر شکفته چون به پا خاری رود
شغل عشقی نیست تا دل را کنم مشغول آن
کو جنونی تا سر ما بر سر کاری رود
کارها را سهل نشماری که فوت دولت است
ملک اگر از دست جم بیرون نگین واری رود
در قفای سایه ی ابر بهاری می رویم
هرکه را بینی، به دنبال هواداری رود
غم مخور، فکر سخن کن، عقل اگر داری سلیم
مشتری کم نیست چون یوسف به بازاری رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ساقی دلگشای ما آمد
رفت و بر مدعای ما آمد
جلوه گر گشت ختر رز باز
کهنه ی باصفای ما آمد
شیشه ی باده دید ابر بهار
تا چمن در قفای ما آمد
بیخودی آورد نسیم چمن
فصل گل هم برای ما آمد
شیشه ای هرکجا شکست، به گوش
می کشان را صدای ما آمد
گر نسیمی به مجلس مستان
رفت، آواز پای ما آمد
دل ما در بغل شکست سلیم
سنگ عشقی سزای ما آمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
بر رخت راه نگاه از گلستان بیرون رود
شانه در زلف تو از موی میان بیرون رود
می روی از باغ و گل ها را پریشان می کنی
چون عزیزی کز میان دوستان بیرون رود
چون بسوزم، هر نفس خاکسترم از شوق گل
بی نسیمی همچو دود از آشیان بیرون رود
گر گل از بلبل حجابی می کند باور مکن
باش چندان کز گلستان باغبان بیرون رود
نه همین تنها ره کنعان زلیخا بسته است
می برد غیرت به هر سو کاروان بیرون رود
بس که دارم یار دور افتاده ای در هر دیار
می روم از خود، به هر سو کاروان بیرون رود
ذوق مستی آن کسی دارد که چون بلبل سلیم
در بهار آید به باغ و در خزان بیرون رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
گلستان را سرو نوخیز قدش آباد کرد
فتنه را شاگردی مژگان او استاد کرد
بس که مرغان چمن از دام او ترسیده اند
سرو را قمری خیال سایه ی صیاد کرد
جای ماتم نیست چون روز شهادت می رسد
عید قربان است، می باید مبارکباد کرد
می کنم چندان که فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد
از خس و خاری که بلبل را ز گل در دل شکست
آشیانی می تواند بهر خود آباد کرد
بر ورق صد صورت شیرین کشم هردم سلیم
عشق در دستم قلم را تیشه ی فرهاد کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
زلفت ز من حزین گریزد
این خوشه ز خوشه چین گریزد
در دست تو گل ز شرم رویت
وقت است در آستین گریزد
تیر تو ز صحبت دل ما
با موزه ی آهنین گریزد
از آفت برق، دانه ی ما
چون مور سوی زمین گریزد
تا کی ز جهان چو برق جستن؟
بیدرد! کسی چنین گریزد؟
از باده سلیم چون کشم دست؟
کی مور ز انگبین گریزد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
در چمنم شمشاد من گر شانه بر کاکل زند
باد از هر سو که آید طعنه بر سنبل زند
مهربانی های گل را بین که وقت بیخودی
هردم از شبنم گلابی بر رخ بلبل زند
در طریق عشقبازی از کسی کم نیستم
موج سیلاب غمم پهلو به طاق پل زند
شور سودا در سرش افزون شد از بوی بهار
باغبان خوب است بلبل را به چوب گل زند
کرد تسخیر خراسان و عراق از ساحری
خیمه می خواهد سلیم اکنون سوی کابل زند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
می کشان در انجمن چون حرف لعل او زنند
شیشه و پیمانه از مستی به هم پهلو زنند!
پادشاه خوبرویان است، چندان دور نیست
سرو [و] شمشاد چمن گر پیش او زانو زنند
نوک مژگانی درون چشمشان نشکسته است
گلرخان از بی غمی زان تیر بر آهو زنند
جور خود را بر ضعیفان آزماید روزگار
تیغ را دایم برای امتحان بر مو زنند
چشم بر اصلاح غمخواران سلیم از ابلهی ست
زخم نتوان زد به خود، گر بخیه را نیکو زنند