عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
شراب صحبت اهل جهان صداع آرد
جنون کجاست که سنگ از پی نزاع آرد
ازین خرابه دم رفتن است، عشق کجاست
که هوش را به سرم از پی وداع آرد
کدام ذوق و چه مستی، به جای خود بنشین
ترا که خرقه چو پروانه در سماع آرد
چراغ لاله به پیش رخ تو بی نور است
که دزد همره خود شمع کم شعاع آرد
ز کارهای موافق مخور فریب جهان
چو آن اصول که زن در دم جماع آرد
سلیم لخت دلی چند، سوی ایران برد
چو آن کسی که ز هندوستان متاع آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
از غم هرکسی این سوخته تن می لرزد
تیشه بر کوه زنی، خانه ی من می لرزد
دلم از ناله ی مرغان چمن می لرزد
هرکه فریاد کند، پیکر من می لرزد
نفس باد خزان در تو اثر کرده مگر؟
سخت آواز تو ای مرغ چمن می لرزد
جوهر جرأت هر دل ز زبان معلوم است
دلو در چاه چو خالی ست، رسن می لرزد
بس که رسوایی ام آورده قیامت به سرش
چون بری نام مرا، خاک وطن می لرزد
جنبش لاله و گل نیست ز تأثیر صبا
که ز رشک رخت اعضای چمن می لرزد
جامه چون عاریت است آگه ازو باید بود
جان بیچاره ازان بر سر تن می لرزد
پیش او کشته شدن را سببی نیست سلیم
دل چو سیماب ازان در بر من می لرزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
بی سبب مردم به قید نام و ننگ افتاده اند
همچو خیل مور در این راه تنگ افتاده اند
در تلاش سوختن، چون کاغذ آتش زده
داغ های سینه ام با هم به جنگ افتاده اند
از زبان ها خود چه گویم، گوش های دوستان
با سخن همچون گل رعنا دورنگ افتاده اند
ما به بند خود گرفتاریم، حال ما مپرس
نیک بخت آنان که در قید فرنگ افتاده اند
ره کسی بر عذر او نگرفته، مشتاقان سلیم
بی سبب دنبال آن آهوی لنگ افتاده اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
ماند ای شیخ، که مانی به ابابیل سفید
همچو گنبد به سر گور تو مندیل سفید
هر سر موی تو پیداست ز زیر جامه
چون سیاهی سرتر بود ز قندیل سفید
محک حال بد و نیک جهان نزدیک است
می نماید ز ره دور سیه، میل سفید
بس که در مملکت هند، مغول خوار شده ست
می کند خاک سیه بر سر خود فیل سفید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
ای دل ز آیینه تعلیم تن آسانی بگیر
خرقه را دور افکن و دامان عریانی بگیر
زلف خوبان می پذیرد گر غباری می رسد
هرچه دوران می دهد وقت پریشانی بگیر
اهل عالم را سوادی نیست در علم معاش
ابتدای این ز افلاطون یونانی بگیر
کی تأسف سود دارد کار چون از دست رفت
رخصتی در قتلم اول از پشیمانی بگیر
باغبان امروز در شهر است و گلشن خلوت است
داد عیش ای بلبل از گل های بستانی بگیر
اختیار اختر طالع گناه من نبود
آسمانم گفت این الماس پیکانی بگیر
این همه گمراهی از طول امل داری سلیم
خویش را از دست این غول بیابانی بگیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
هر کجا گرم است بازار ادب، محجوب باش
فتنه ای در هر کجا گل می کند، آشوب باش
صولت جلاد را حاجت به تیغ تیز نیست
طفل خونریز مرا شمشیر گو از چوب باش
خامه دایم از زبان خویش زحمت می کشد
بی زبان با خوبرویان حرف زن، مکتوب باش
همچو شاخ گل، طبیب هر دماغ آشفته شو
هوشمندان را گل و دیوانگان را چوب باش
دختر رز گر همه باشد، مشو سرگرم او
در طریق عشقبازی امت یعقوب باش
در میان جاهل و کامل بود فرقی سلیم
مدعی گر با تو بد باشد، تا با او خوب باش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
کار عاشق واژگون باشد ز سیر اخترش
گر در آتش پا گذارد، بگذرد آب از سرش
شد دماغم از می گلگون، دکان گلفروش
باغبان کو تا زنم گل های او را بر سرش
شکوه کم کن از تهیدستی که جم رفت و هنوز
در گرو مانده ست پیش می فروش انگشترش
سرگذشت کیقباد و این جهان دانی که چیست
کودکی کز خانه بیرون کرد او را مادرش
سرو و گل سودی ندارد رند شاهدباز را
تاک را هم دوست می دارم به ذوق دخترش!
حمله گر آرد به جلاد اجل مژگان او
همچو ماهی می جهد از دست بیرون خنجرش
من به این افلاس و هر مصرع که می گویم سلیم
می نویسد بر ورق ایام با آب زرش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
کنم برای جنون یارب از که سامان قرض
درین چمن که گل از گل کند گریبان قرض
قبول راهزن عشق نیست مایه ی ما
کنیم چیز دگر از که در بیابان قرض
چو دل به زلف تو دادیم ترک آن کردیم
چنان که گیرد از اهل کرم پریشان قرض
در معامله را بسته روزگار چنان
که گل به گل ندهد زر درین گلستان قرض
خدا کند که ز دام جهان خلاص شویم
که سفله هرچه دهد، می دهد به مهمان قرض
حذر ز صحبت اهل زمانه، کز خست
به هم دهند چو اطفال مکتبی نان قرض
اگر ز من طلبد زلف یار دل، چه عجب
گهی ضرور شود با وجود سامان قرض
سلیم لذت جود آن کسان که یافته اند
کنند وجه کرم را چو ابر نیسان قرض
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
بهار شد که کند شیخ جلوه گاه غلط
به سوی میکده آید ز خانقاه غلط
ز شمع لاله و از لاله شعله ظاهر شد
که کرده اند ز مستی همه کلاه غلط
که گفته است گدایان عشق محتاجند
غلط رسیده به خدام پادشاه، غلط
ز جلوه ی توازان آب می شود که ترا
به آفتاب کند شمع صبحگاه غلط
دلم سلیم به حیرت ز کفر و دین افتاد
همیشه راه شود بر سر دو راه غلط
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
هرکه را بینی، بود در فکر سامان طمع
تا به کی بیند کسی خواب پریشان طمع
قرص لیموی قناعت، چاره ی این علت است
نشکند صفرای اهل حرص از نان طمع
عافیت خواهی، توقع را ز خاطر دور کن
در دهانت بیضه ی مار است دندان طمع
چون مگس از عجز تا کی پشت سر خارد کسی
زهرمار حرص بادا شکرخوان طمع
بی توقع نیست کس، آزادگان را هم بود
چشم پوشیده، چراغ زیر دامان طمع
سجده ی آدم نکرد ابلیس از فرمان حق
می کند آدم سجود او به فرمان طمع
مدح دونان گفتن از روی طمع باشد سلیم
چند همچون نوحه گر باشی ثناخوان طمع
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
بس است، این همه زاهد مکن ادای خنک
چو صبح چند به دوش افکنی ردای خنک
ز خاک پای صبوری به عشق آن دیدم
که چشم موسم گرما ز توتیای خنک
زنم ز خون هوس، آب آتش دل را
که دست سوخته را خوش بود حنای خنک
دلم توقع گرمی ندارد از احباب
چو نخل موم که می سازدش هوای خنک
شبی چو شمع درآ گرم از درم، تا چند
کند به گریه ی من صبح، خنده های خنک
شدم فسرده ز سرمای زهد خشک، سلیم
کنم به آتش می گرم، دست و پای خنک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
جام می در کف ز کوی او جدایی می کنم
بر سر خود خاک با دست حنایی می کنم
گر به سامان جهان، وصلش به من سودا کنند
آنچه دارم می دهم، دیگر گدایی می کنم
ارغوان گل می کند در باغ ما از زعفران
چهره لعلی از شراب کهربایی می کنم
چشم بر آداب رسمی تا به کی دارد کسی
شکوه از همشهریان روستایی می کنم
عشق طاعت برنمی تابد، سلیم از بیم خلق
گر نمازی می کنم گاهی، ریایی می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
سر از کجاست که چون لاله فکر تاج کنیم
دماغ کو که به بوی گلش علاج کنیم
به دفع سرکشی آتش، آب می باید
کجاست باده که اصلاح این مزاج کنیم
کریم را نظری با گدای خاموش است
به پیش دوست چه اظهار احتیاج کنیم
نهیم تهمت خندیدنش درین مجلس
فواق شیشه ی می را چنین علاج کنیم
سلیم فکر دگر کن که شعر بی قدر است
چه لازم است که این کار بی رواج کنیم؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
صبح چون میل تماشای گلستان می کنیم
سر برون چون غنچه از چاک گریبان می کنیم
حال ما آشفتگان در کار عالم عبرت است
همچو گل تعبیر هر خواب پریشان می کنیم
همنشین گرید به وقت مرگ بر بالین ما
ما وداع او چو شمع صبح، خندان می کنیم
بس که بی دردی ز اهل این گلستان دیده ایم
چاک های سینه را چون غنچه پنهان می کنیم
گرچه عاجز دیده ای ما را، ز ما غافل مباش
قطره ی اشک اسیرانیم، طوفان می کنیم
هرکه دم از کینه ی ما زد، مهیای فناست
خصم می پوشد کفن تا تیغ عریان می کنیم
در دل آزاری ز یکدیگر حریفان بدترند
کار چون با غنچه افتد، یاد پیکان می کنیم
بس که در عشق از پی سامان خود افتاده ایم
داغ اگر در دست ما باشد، نمکدان می کنیم
ذوق گلگشت خراسان رفته است از یاد ما
در سواد هند، سیر باغ زاغان می کنیم
گل به دامن می کنند احباب در گلشن سلیم
جای گل ما پاره های دل به دامان می کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
از زمین آزرده ام، وز آسمان رنجیده ام
دوستان! رنجیده ام زین دشمنان، رنجیده ام
همچو بادامم اگر بر چشم صد سوزن زنند
چشم نگشایم ز هم، بس کز جهان رنجیده ام
شد درای محملم ناقوس بر عزم فرنگ
کز عراق آزرده وز هندوستان رنجیده ام
هرچه بادا باد، تنها می روم این راه را
نکهت پیراهنم، از کاروان رنجیده ام
باده ی صافی نمی سازد دل ناصاف را
می نمی خواهم، که از پیرمغان رنجیده ام
اتفاق دست و دل باید، به هرکاری که هست
گل نمی گیرم به کف، کز باغبان رنجیده ام
سایه ی خار بیابانم به از صد گلشن است
بلبلم، اما ز باغ و بوستان رنجیده ام
گاه بر گل می زنم خود را، گهی بر خار و خس
طایر رم کرده ام، از آشیان رنجیده ام
رنجشم با دوستان افزون ز شوق افتاده است
مژده باد ای دشمنان کز دوستان رنجیده ام
برق من کی خویش را غافل به خرمن می زند
با خبر باشید، گفتم دوستان، رنجیده ام!
تیغی از هر پر حمایل کرده ام همچون همای
بعد ازین خون می خورم کز استخوان رنجیده ام
انتقام چرخ را کلکم ازیشان می کشد
وای بر اهل جهان کز آسمان رنجیده ام
یک کس از آسیب من مشکل که جان بیرون برد
در رمه افتاده گرگ از شبان رنجیده ام
این قصیده شد غزل، آخر ز روی اختصار
تا به کی گویم سلیم از این و آن رنجیده ام
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
ما همچو گل به چاک گریبان نشسته ایم
چون لاله در لباس شهیدان نشسته ایم
هر یک به فکر طره ای آشفته خاطریم
جمعیم دوستان و پریشان نشسته ایم
یاران و بوی گل همه در سیر گلشن اند
ما همچو غنچه پای به دامان نشسته ایم
جز نان خشک، قسمت ما نیست از جهان
گویی مگر به سفره ی دهقان نشسته ایم
جنبیدن است باعث آزار ما سلیم
گویی چو تیر بر سر پیکان نشسته ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
گر امید رحمی از فریادرس می داشتم
لب نمی بستم ز افغان تا نفس می داشتم
شور فریادم بیابان را به تنگ آورده است
کاش آواز خوشی همچون جرس می داشتم
عاشقم، اندیشه ام از گردش افلاک نیست
می نمی خوردم اگر بیم از عسس می داشتم
گو منال طالع خود بی سبب مرغ اسیر
کاش من هم گوشه ای همچون قفس می داشتم
در بیابان طلب از رشک می مردم، اگر
جز دو دست خود کسی در پیش و پس می داشتم
نیست الفت با مغول، شکرلبان هند را
کاش بر سر چیره ای همچون مگس می داشتم
بی کس چون من نمی باشد، چه می کردم سلیم
در خراب هند اگر حاجت به کس می داشتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
گه ز شوق او در آتش، گاه در خون می رویم
خضر کو تا بنگرد این راه را چون می رویم
همچو توبه با صلاحیت به مجلس آمدیم
لیک رسواتر ز بوی می به بیرون می رویم
هرکجا باشد، چو ما دیوانگان را جای نیست
شهر اگر از ما به تنگ آمد، به هامون می رویم
نیست شوری هرکجا شوریده ای در رقص نیست
در چمن، گاهی به ذوق بید مجنون می رویم
جمله عالم را گرفت اعجاز نطق ما سلیم
بعد ازین همچون مسیحا سوی گردون می رویم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
کرشمه سنج نگاه ستیزه جویانیم
سواد خوان الف قامتان مژگانیم
ز من حکایت مجنون و کوهکن بشنو
که ما فلک زدگان، طفل یک دبستانیم
ز بخت ماست که ما را زمانه نشناسد
اگرچه سوده ی قندیم، در نمکدانیم
ز قید چرخ به مستی کنیم فکر گریز
که باده پرتو مهتاب و ما غلامانیم
طریق کار جهان را ز ما چه می پرسی
نه ایم خضر، که مجنون این بیابانیم
ندیده گلشن روحانیان چه می دانی
که در سفال فلک، خوش نشین چو ریحانیم
بود به سایه ی ما هرکجا اسیری هست
به تنگنای جهان ما چراغ زندانیم
سلیم، ظاهر ما را مبین، به باطن بین
که دوست آینه و ما چو آینه دانیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
ما خس و خار از ره خوبان به دامن می کشیم
منت تیغ شهادت را به گردن می کشیم
از تهیدستی، چو خواهد خرقه ی ما بخیه ای
رشته ی تسبیح چون عیسی به سوزن می کشیم
محتسب را نیست راه حرف در بازار ما
شیشه با سنگ و ترازوی فلاخن می کشیم
ما در خلوت به روی اهل عالم بسته ایم
انتظار آفتاب از راه روزن می کشیم
گوی را از چابکی خواهد ز میدان برد خصم
وقت تنگ است و همین ما تنگ توسن می کشیم
از فلک روزی گرفتن آن قدرها کار نیست
ما چراغ لاله ایم، از سنگ روغن می کشیم
گل نباشد، می رسد خود بوی گل ما را سلیم
خویش را در سایه ی دیوار گلشن می کشیم