عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
اهل شیراز، بهشتی صفتان دهرند
هرکه را مار غمی زهر زند، پازهرند
در صفاهان نتوان بی می شیرازی بود
اهل دریا همه محتاج به آب نهرند
هرکس خوب که بینی به جهان، شیرازی ست
راست گفتند که نیکان همه از یک شهرند
شیوه ی صلح کل از بس که در ایشان عام است
نتوان گفت که از دشمن خود در قهرند
از صفات خوش و اخلاق پسندیده سلیم
نتوان گفت که این طایفه اهل دهرند
هرکه را مار غمی زهر زند، پازهرند
در صفاهان نتوان بی می شیرازی بود
اهل دریا همه محتاج به آب نهرند
هرکس خوب که بینی به جهان، شیرازی ست
راست گفتند که نیکان همه از یک شهرند
شیوه ی صلح کل از بس که در ایشان عام است
نتوان گفت که از دشمن خود در قهرند
از صفات خوش و اخلاق پسندیده سلیم
نتوان گفت که این طایفه اهل دهرند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
می گریزد خوابم از جایی که مخمل می برند
دردسر می گیردم تا نام صندل می برند
از خراش ناخن غم سینه ام دارد صفا
آینه چون زنگ می گیرد به صیقل می برند
آتش سودا ز بس در مغز من جا کرده است
از سرم در پیش پیش عقل، مشعل می برند
هیچ لذت چون مکرر دیدن معشوق نیست
رشک یک بینان او بر چشم احول می برند!
عیب پوشی چشم نتوان داشت از اهل جهان
بیشتر دستار اینجا از سر کل می برند
طرفه صحرایی ست این کز حسن بی پروا سلیم
ناخن شیر آهوانش بهر هیکل می برند
دردسر می گیردم تا نام صندل می برند
از خراش ناخن غم سینه ام دارد صفا
آینه چون زنگ می گیرد به صیقل می برند
آتش سودا ز بس در مغز من جا کرده است
از سرم در پیش پیش عقل، مشعل می برند
هیچ لذت چون مکرر دیدن معشوق نیست
رشک یک بینان او بر چشم احول می برند!
عیب پوشی چشم نتوان داشت از اهل جهان
بیشتر دستار اینجا از سر کل می برند
طرفه صحرایی ست این کز حسن بی پروا سلیم
ناخن شیر آهوانش بهر هیکل می برند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
اضطراب شعله را داغم به گلخن می دهد
پیچ و تاب رشته را زخمم به سوزن می دهد
آسمان را سوخت برق آه من، اینش سزاست
شعله را هرکس که جا در زیر دامن می دهد
در دیار ماست از بس بدشگون اسباب کین
هرکه دارد تیر و شمشیری، به دشمن می دهد
بس که با تاریکی این خانه عادت کرده ام
چشم نگشایم که آن یادی ز روزن می دهد
باغبان بر رغم بلبل، از صف نامحرمان
هرکه چشم زاغ دارد ره به گلشن می دهد!
معنی تسلیم بر هرکس شود روشن سلیم
همچو شمع از هر نسیمی تن به مردن می دهد
پیچ و تاب رشته را زخمم به سوزن می دهد
آسمان را سوخت برق آه من، اینش سزاست
شعله را هرکس که جا در زیر دامن می دهد
در دیار ماست از بس بدشگون اسباب کین
هرکه دارد تیر و شمشیری، به دشمن می دهد
بس که با تاریکی این خانه عادت کرده ام
چشم نگشایم که آن یادی ز روزن می دهد
باغبان بر رغم بلبل، از صف نامحرمان
هرکه چشم زاغ دارد ره به گلشن می دهد!
معنی تسلیم بر هرکس شود روشن سلیم
همچو شمع از هر نسیمی تن به مردن می دهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
ز می به آب فتادن مرا زیان دارد
شکسته رنگی من بار زعفران دارد
بهار آمد و بی گل شراب نتوان خورد
کلید میکده را نیز باغبان دارد
بود به قصد دلم زلف صیدبند ترا
ز شانه ترکش تیری که در میان دارد
جهان خراب شود گر سری زنم به زمین
جفای چرخ مرا بس که سرگران دارد!
هوای نفس کزو جغد خسته می نالد
هما هم از اثرش درد استخوان دارد
غریب جانوری همچو من ندیده کسی
سلیم گر همه عنقاست، آشیان دارد
شکسته رنگی من بار زعفران دارد
بهار آمد و بی گل شراب نتوان خورد
کلید میکده را نیز باغبان دارد
بود به قصد دلم زلف صیدبند ترا
ز شانه ترکش تیری که در میان دارد
جهان خراب شود گر سری زنم به زمین
جفای چرخ مرا بس که سرگران دارد!
هوای نفس کزو جغد خسته می نالد
هما هم از اثرش درد استخوان دارد
غریب جانوری همچو من ندیده کسی
سلیم گر همه عنقاست، آشیان دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
چو آیینه خیالش در دلم بسیار می گردد
تذروی در میان سبزه ی زنگار می گردد
رهی می باشد از دل ها به سوی یکدگر، اما
اگر آید غباری در میان دیوار می گردد
اگر داری درشتی در مزاج خویش، عاشق شو
که هرجا سیل را افتد گذر، هموار می گردد
تنی داری که می میرد برای جامه، ای زاهد
سری داری که بر گرد سر دستار می گردد
سلیم از گریه ی من آنچنان گل شد سر کویش
که تا پیدا کند خاکی سرم بسیار می گردد
تذروی در میان سبزه ی زنگار می گردد
رهی می باشد از دل ها به سوی یکدگر، اما
اگر آید غباری در میان دیوار می گردد
اگر داری درشتی در مزاج خویش، عاشق شو
که هرجا سیل را افتد گذر، هموار می گردد
تنی داری که می میرد برای جامه، ای زاهد
سری داری که بر گرد سر دستار می گردد
سلیم از گریه ی من آنچنان گل شد سر کویش
که تا پیدا کند خاکی سرم بسیار می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
حریر شعله ی ما را در آب می بافند
کتان ما به شب ماهتاب می بافند
نصیحت دل ما می کنند مردم، بین
که دام از پی مرغ کباب می بافند
برای شعله ی عریان آه ما افلاک
لباس برق ز تار شهاب می بافند
به عشق، خواب هوس می کنی؟ برو غافل
به کارخانه ی مخمل که خواب می بافند!
ستارگان، کفن خلق را سلیم ببین
چو عنکبوت چه با اضطراب می بافند
کتان ما به شب ماهتاب می بافند
نصیحت دل ما می کنند مردم، بین
که دام از پی مرغ کباب می بافند
برای شعله ی عریان آه ما افلاک
لباس برق ز تار شهاب می بافند
به عشق، خواب هوس می کنی؟ برو غافل
به کارخانه ی مخمل که خواب می بافند!
ستارگان، کفن خلق را سلیم ببین
چو عنکبوت چه با اضطراب می بافند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
برگ عیشی قسمت ما نیست در بستان هند
همزبان ما نشد جز طوطی از سبزان هند
بلبل گلزار ایرانم، بدآموز گلم
بر نمی تابد دماغم سنبل و ریحان هند
چون قفس تنگ است بر ما عندلیبان این چمن
ما گواه از موی سر داریم در زندان هند
از شراب و از کباب بزم عیش ما مپرس
بی مژه چون آب ایران، بی نمک چون نان هند
دل به جمعیت منه در طره ی خوبان سلیم
زان که چندان اعتباری نیست با سامان هند
همزبان ما نشد جز طوطی از سبزان هند
بلبل گلزار ایرانم، بدآموز گلم
بر نمی تابد دماغم سنبل و ریحان هند
چون قفس تنگ است بر ما عندلیبان این چمن
ما گواه از موی سر داریم در زندان هند
از شراب و از کباب بزم عیش ما مپرس
بی مژه چون آب ایران، بی نمک چون نان هند
دل به جمعیت منه در طره ی خوبان سلیم
زان که چندان اعتباری نیست با سامان هند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
تیغ ما آلوده ی خون کسی از کین نشد
فتح شد روی زمین و توسن ما زین نشد
انجمن خندد ز بس بر گریه ی مستانه ام
نیست یک ساغر که همچون باده لب شیرین نشد
حاصل فغفور را دادم به چینی، تا مگر
در بساط من نباشد کاسه ی چوبین، نشد
ناصح اظهار جنونم بهر شهرت می کند
پرده ی رسوایی گل، دامن گلچین نشد
نیست در ایران زمین، سامان تحصیل کمال
تا نیامد سوی هندستان حنا رنگین نشد
تلخکامی بین که در غمخانه ی دنیا سلیم
هرگزم از شهد عمر خود لبی شیرین نشد
فتح شد روی زمین و توسن ما زین نشد
انجمن خندد ز بس بر گریه ی مستانه ام
نیست یک ساغر که همچون باده لب شیرین نشد
حاصل فغفور را دادم به چینی، تا مگر
در بساط من نباشد کاسه ی چوبین، نشد
ناصح اظهار جنونم بهر شهرت می کند
پرده ی رسوایی گل، دامن گلچین نشد
نیست در ایران زمین، سامان تحصیل کمال
تا نیامد سوی هندستان حنا رنگین نشد
تلخکامی بین که در غمخانه ی دنیا سلیم
هرگزم از شهد عمر خود لبی شیرین نشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
یک تن به جهان خاطر وارسته ندارد
عیسی نتوان گفت دل خسته ندارد
صد کوزه اگر چرخ فسون ساز بسازد
چون کوزه ی دولاب، یکی دسته ندارد
زاهد به سر راهگذر توبه فروش است
اما به دکان توبه ی نشکسته ندارد
تا شعله در آن غمکده با برق شریک است
یک مرغ چمن، خانه ی دربسته ندارد
ای دوست به جان تو که دیوان سلیما
چون قد تو یک مصرع برجسته ندارد
عیسی نتوان گفت دل خسته ندارد
صد کوزه اگر چرخ فسون ساز بسازد
چون کوزه ی دولاب، یکی دسته ندارد
زاهد به سر راهگذر توبه فروش است
اما به دکان توبه ی نشکسته ندارد
تا شعله در آن غمکده با برق شریک است
یک مرغ چمن، خانه ی دربسته ندارد
ای دوست به جان تو که دیوان سلیما
چون قد تو یک مصرع برجسته ندارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
خودپرستند بتان، خیل خدا نشناسند
بر دل خسته ی مرهم طلبان الماسند
بود آلوده تن اهل ریا چون ماهی
غوطه زن گرچه به دریا همه از وسواسند
چیست در قید فلک حال خلایق، دانی؟
مور چندی که گرفتار طلسم طاسند
راحتی نیست چه در مرگ و چه در هستی ما
کفن و جامه همه از سر یک کرباسند
سوی ایران نتوانم روم از هند، سلیم
تیره بختان همه جا در گرو افلاسند
بر دل خسته ی مرهم طلبان الماسند
بود آلوده تن اهل ریا چون ماهی
غوطه زن گرچه به دریا همه از وسواسند
چیست در قید فلک حال خلایق، دانی؟
مور چندی که گرفتار طلسم طاسند
راحتی نیست چه در مرگ و چه در هستی ما
کفن و جامه همه از سر یک کرباسند
سوی ایران نتوانم روم از هند، سلیم
تیره بختان همه جا در گرو افلاسند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
فغان کز دیر، زاهد سبحه را بگسسته می آرد
ز کوی می فروشان توبه را بشکسته می آرد
غم خانه چرا داری که گر غارتگرت عشق است
ترا با خانه چون مرغ قفس، در بسته می آرد
برای سود و سودا رو به آتشخانه ی دل کن
که هرکس مشت خاری می برد، گلدسته می آرد
روان کن زر برای می، که زر آن سرخ عیار است
که تا رفته، سبو را دست و گردن بسته می آرد!
سپند ای شاخ گل، حسن ترا در کار اگر باشد
ز آتش شوق ما پیش تواش برجسته می آرد
سلیم ایام را در عیب پوشی نیست تقصیری
برای هرکه کوتاه است، کفش جسته می آرد
ز کوی می فروشان توبه را بشکسته می آرد
غم خانه چرا داری که گر غارتگرت عشق است
ترا با خانه چون مرغ قفس، در بسته می آرد
برای سود و سودا رو به آتشخانه ی دل کن
که هرکس مشت خاری می برد، گلدسته می آرد
روان کن زر برای می، که زر آن سرخ عیار است
که تا رفته، سبو را دست و گردن بسته می آرد!
سپند ای شاخ گل، حسن ترا در کار اگر باشد
ز آتش شوق ما پیش تواش برجسته می آرد
سلیم ایام را در عیب پوشی نیست تقصیری
برای هرکه کوتاه است، کفش جسته می آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
بعد ازین از باغ در گلخن وطن خواهیم کرد
ترک همچشمی مرغان چمن خواهیم کرد
ما اسیران محبت وارث یکدیگریم
با فلک دعوی خون کوهکن خواهیم کرد
این زمان خود مصلحت را در خموشی دیده ایم
کار هرگه با سخن افتد، سخن خواهیم کرد
خارخار ناامیدی چند روزی مشکل است
همچو ماهی، خو به خار پیرهن خواهیم کرد
ما حریف این همه هنگامه سازی نیستیم
مژده یاران را که ترک انجمن خواهیم کرد
می کشد از هند، خاطر جانب ایران سلیم
همچو عنقا چند در غربت وطن خواهیم کرد؟
ترک همچشمی مرغان چمن خواهیم کرد
ما اسیران محبت وارث یکدیگریم
با فلک دعوی خون کوهکن خواهیم کرد
این زمان خود مصلحت را در خموشی دیده ایم
کار هرگه با سخن افتد، سخن خواهیم کرد
خارخار ناامیدی چند روزی مشکل است
همچو ماهی، خو به خار پیرهن خواهیم کرد
ما حریف این همه هنگامه سازی نیستیم
مژده یاران را که ترک انجمن خواهیم کرد
می کشد از هند، خاطر جانب ایران سلیم
همچو عنقا چند در غربت وطن خواهیم کرد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
اهل عالم که ز اقبال هما می گویند
از کسی هرچه ندیدند، چرا می گویند
آن کسانی که به رسوایی ما طعنه زنند
خبر از عشق ندارند چها می گویند
بس کن از ناله که در قافله ی خاموشان
این چنین طایفه را هرزه درا می گویند
پادشاهان ز کسی باج نگیرند که خلق
هرکه چیزی ز کسی خواست، گدا می گویند
سنگ بر شیشه ی ما چند زنی، عیبی نیست
که بپرسیم که این را چه ادا می گویند؟
عاشقان یک دو قدم رفتن و برگشتن را
در ره کوی تو، خمیازه ی پا می گویند!
بت پرستان ز کمالی که تو داری در حسن
چون ببینند ترا، نام خدا می گویند
می روی مست تغافل ز سر خاک سلیم
خاکساران تو ای دوست، دعا می گویند
از کسی هرچه ندیدند، چرا می گویند
آن کسانی که به رسوایی ما طعنه زنند
خبر از عشق ندارند چها می گویند
بس کن از ناله که در قافله ی خاموشان
این چنین طایفه را هرزه درا می گویند
پادشاهان ز کسی باج نگیرند که خلق
هرکه چیزی ز کسی خواست، گدا می گویند
سنگ بر شیشه ی ما چند زنی، عیبی نیست
که بپرسیم که این را چه ادا می گویند؟
عاشقان یک دو قدم رفتن و برگشتن را
در ره کوی تو، خمیازه ی پا می گویند!
بت پرستان ز کمالی که تو داری در حسن
چون ببینند ترا، نام خدا می گویند
می روی مست تغافل ز سر خاک سلیم
خاکساران تو ای دوست، دعا می گویند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
نه جا در باغ و بستانی، نه ره در گلشنی دارند
بنازم خرقه پوشان را که پرگل دامنی دارند
به درد عشق غمخواری ندارم، خرم آن جمعی
که گر خاری رود در پای ایشان، سوزنی دارند
ز مرغ و مور سرگردان تر و عاجزترم در عشق
که مرغان باغ و بستانی و موران خرمنی دارند
بساط باغ را ای باغبان گلچین به دامن برد
چه شد انصاف، اسیران دگر هم دامنی دارند
یکی نالد چو بلبل، دیگری رقصد چو شاخ گل
ببین ای توبه، می خواران چه بشکن بشکنی دارند
سلیم از قصه ی فرهاد و شیرین چند می گویی
به کار عاشقی امروز خوبان چون منی دارند
بنازم خرقه پوشان را که پرگل دامنی دارند
به درد عشق غمخواری ندارم، خرم آن جمعی
که گر خاری رود در پای ایشان، سوزنی دارند
ز مرغ و مور سرگردان تر و عاجزترم در عشق
که مرغان باغ و بستانی و موران خرمنی دارند
بساط باغ را ای باغبان گلچین به دامن برد
چه شد انصاف، اسیران دگر هم دامنی دارند
یکی نالد چو بلبل، دیگری رقصد چو شاخ گل
ببین ای توبه، می خواران چه بشکن بشکنی دارند
سلیم از قصه ی فرهاد و شیرین چند می گویی
به کار عاشقی امروز خوبان چون منی دارند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
می تا به کی ز رنگم، در زیر ننگ باشد
آیینه از سرشکم، گرداب زنگ باشد
گویند عافیت نام، در این چمن گلی هست
یارب چه بوی دارد، آیا چه رنگ باشد؟
از عذر نیست هرگز دلگیر وعده ی او
کاهل همیشه خواهد همراه لنگ باشد
افلاک در سماعند از کینه جویی خلق
بر اهل فتنه عید است، روزی که جنگ باشد
جز هند و گلرخانش در هیچ کشوری نیست
آهو که خوابگاهش پشت پلنگ باشد
بت چیست ای برهمن، باری سجود خود کن
مهر نماز از خاک، بهتر ز سنگ باشد
عالم اگرچه تنگ است بر ما سلیم، اما
نقش دهان یار است، بگذار تنگ باشد
آیینه از سرشکم، گرداب زنگ باشد
گویند عافیت نام، در این چمن گلی هست
یارب چه بوی دارد، آیا چه رنگ باشد؟
از عذر نیست هرگز دلگیر وعده ی او
کاهل همیشه خواهد همراه لنگ باشد
افلاک در سماعند از کینه جویی خلق
بر اهل فتنه عید است، روزی که جنگ باشد
جز هند و گلرخانش در هیچ کشوری نیست
آهو که خوابگاهش پشت پلنگ باشد
بت چیست ای برهمن، باری سجود خود کن
مهر نماز از خاک، بهتر ز سنگ باشد
عالم اگرچه تنگ است بر ما سلیم، اما
نقش دهان یار است، بگذار تنگ باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
نگذرد فتنه ز راهی که پی او باشد
از برای چه کسی این همه بدخو باشد
مار هرچند ضعیف است، نه آخر مار است؟
ایمن از زلف مشو گر همه یک مو باشد
برهمن را ز پرستیدن بت منع مکن
شاید ای شیخ که حق بر طرف او باشد
چون تواند کسی از خاک وطن سر پیچد؟
خشت خم دختر رز را گل سرشو باشد
می کند راز جهان در نظرم جلوه سلیم
جام جمشید مرا کاسه ی زانو باشد
از برای چه کسی این همه بدخو باشد
مار هرچند ضعیف است، نه آخر مار است؟
ایمن از زلف مشو گر همه یک مو باشد
برهمن را ز پرستیدن بت منع مکن
شاید ای شیخ که حق بر طرف او باشد
چون تواند کسی از خاک وطن سر پیچد؟
خشت خم دختر رز را گل سرشو باشد
می کند راز جهان در نظرم جلوه سلیم
جام جمشید مرا کاسه ی زانو باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
برای طعنه ی ما این همه چه در جوشند
که عاقلان همه دیوانه ی قبا پوشند
نشاط مستی ما را به شب تماشا کن
که روز، باده کشان چون چراغ خاموشند
چمن ز بلبل و قمری به کام صیاد است
زبس که شاخ گل و سرو، دوش بر دوشند
در وصال زن ای دل که همچو خمیازه
بتان هند همه خانه زاد آغوشند
که رفته است ازین خاکدان، نمی دانم
کز آسمان، همه عالم جنازه بر دوشند
اگر غلط نکنم، راحت از جهان رفته ست
وگرنه موی بر اعضا چرا سیه پوشند
سلیم شکوه ازان تندخو خطر دارد
خموش باش که دیوار و در همه گوشند
که عاقلان همه دیوانه ی قبا پوشند
نشاط مستی ما را به شب تماشا کن
که روز، باده کشان چون چراغ خاموشند
چمن ز بلبل و قمری به کام صیاد است
زبس که شاخ گل و سرو، دوش بر دوشند
در وصال زن ای دل که همچو خمیازه
بتان هند همه خانه زاد آغوشند
که رفته است ازین خاکدان، نمی دانم
کز آسمان، همه عالم جنازه بر دوشند
اگر غلط نکنم، راحت از جهان رفته ست
وگرنه موی بر اعضا چرا سیه پوشند
سلیم شکوه ازان تندخو خطر دارد
خموش باش که دیوار و در همه گوشند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
سحر که ناله مرا گرم چون جرس گیرد
ز دود آه دلم صبح را نفس گیرد
ز قید باده پرستی دم نیم آزاد
چو محتسب بگذارد مرا، عسس گیرد
ز دام زلف تو بیکار شد چنان صیاد
که همچو طفل به صد حیله یک مگس گیرد
کند خیانت یک نفس، کشوری ویران
یکی ست دزد و عسس صدهزار کس گیرد
به غیر جانی ازو نیست شرمساری ما
زمانه هرچه به ما داده است، پس گیرد
روم سلیم چو سوی چمن، به هر قدمی
هزار جای سرراه من قفس گیرد
ز دود آه دلم صبح را نفس گیرد
ز قید باده پرستی دم نیم آزاد
چو محتسب بگذارد مرا، عسس گیرد
ز دام زلف تو بیکار شد چنان صیاد
که همچو طفل به صد حیله یک مگس گیرد
کند خیانت یک نفس، کشوری ویران
یکی ست دزد و عسس صدهزار کس گیرد
به غیر جانی ازو نیست شرمساری ما
زمانه هرچه به ما داده است، پس گیرد
روم سلیم چو سوی چمن، به هر قدمی
هزار جای سرراه من قفس گیرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
دل پی لاله رخان همچو صبا می گردد
هیچ کس نیست بپرسد که کجا می گردد
جوهر آینه چون قبله نما مضطرب است
هوس او نه همین در دل ما می گردد
خاک ما داده به باد ستم و می گوید
چه غبار است که بر روی هوا می گردد
نیست آزادی ام امید که صیاد مرا
مرغ بسمل چو شد، از دست رها می گردد
همچو عنقا ز بس آواره ی عالم شده ایم
آسمان، گرد جهان از پی ما می گردد
آبروی تو چه کار آیدش ای دل، که فلک
آسیایی ست که از باد فنا می گردد
چون نویسم سخن از روزی خود، دست مرا
آستین تنگتر از بند قبا می گردد
دلم از ذوق ثبات قدم خود در عشق
همچو پرگار به گرد سر ما می گردد
پی آوازه ی هرکس چه دوی گرد جهان؟
همچو اعمی که به دنبال صدا می گردد
بد و نیک آنچه برای دگران می خواهی
همه چون تیر هوایی به تو وا می گردد
همچو شمع آتش سودای تو در سر داریم
گل چو پروانه به گرد سر ما می گردد
لذتی دیده سکندر مگر از عمر، سلیم؟
کاین همه در طلب آب بقا می گردد
هیچ کس نیست بپرسد که کجا می گردد
جوهر آینه چون قبله نما مضطرب است
هوس او نه همین در دل ما می گردد
خاک ما داده به باد ستم و می گوید
چه غبار است که بر روی هوا می گردد
نیست آزادی ام امید که صیاد مرا
مرغ بسمل چو شد، از دست رها می گردد
همچو عنقا ز بس آواره ی عالم شده ایم
آسمان، گرد جهان از پی ما می گردد
آبروی تو چه کار آیدش ای دل، که فلک
آسیایی ست که از باد فنا می گردد
چون نویسم سخن از روزی خود، دست مرا
آستین تنگتر از بند قبا می گردد
دلم از ذوق ثبات قدم خود در عشق
همچو پرگار به گرد سر ما می گردد
پی آوازه ی هرکس چه دوی گرد جهان؟
همچو اعمی که به دنبال صدا می گردد
بد و نیک آنچه برای دگران می خواهی
همه چون تیر هوایی به تو وا می گردد
همچو شمع آتش سودای تو در سر داریم
گل چو پروانه به گرد سر ما می گردد
لذتی دیده سکندر مگر از عمر، سلیم؟
کاین همه در طلب آب بقا می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
دلم از رهگذر فقر، حکایت نکند
حکم شاه است که درویش شکایت نکند
توبه ام خضر ره کعبه ی مقصود نشد
آه اگر پیر خرابات هدایت نکند
ای دل از شکوه ی او این همه خاموشی چیست
دیگر آن لطف که می کرد، نهایت نکند
از ادب پیش لبت غنچه دهن نگشاید
پسته خود کیست که این شیوه رعایت نکند
التماسی که ازو در دل من هست این است
که چو دشنام دهد، نام رعایت نکند
شمع راضی ست که در دست صبا کشته شود
بهتر آن است که فانوس حمایت نکند
دل به یک بوسه ز لعل تو تسلی نشود
قطره، کار چمن تشنه کفایت نکند
خوشتر از کوه ندیدم، به جهان غمازی
که بجز آنچه شنیده ست، روایت نکند
گله ی دوست به دشمن نتوان کرد سلیم
کس بر شحنه ز فرزند شکایت نکند
حکم شاه است که درویش شکایت نکند
توبه ام خضر ره کعبه ی مقصود نشد
آه اگر پیر خرابات هدایت نکند
ای دل از شکوه ی او این همه خاموشی چیست
دیگر آن لطف که می کرد، نهایت نکند
از ادب پیش لبت غنچه دهن نگشاید
پسته خود کیست که این شیوه رعایت نکند
التماسی که ازو در دل من هست این است
که چو دشنام دهد، نام رعایت نکند
شمع راضی ست که در دست صبا کشته شود
بهتر آن است که فانوس حمایت نکند
دل به یک بوسه ز لعل تو تسلی نشود
قطره، کار چمن تشنه کفایت نکند
خوشتر از کوه ندیدم، به جهان غمازی
که بجز آنچه شنیده ست، روایت نکند
گله ی دوست به دشمن نتوان کرد سلیم
کس بر شحنه ز فرزند شکایت نکند