عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز
گفتم که: عاشقم، به گمان اوفتاد باز
گفتم: ز پرده روی نماید، نمود، لیک
اندر درون پردهٔ جان اوفتاد باز
چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند
سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز
خالی نمیشود دلم از درد ساعتی
دل در غمش ببین به چه سان اوفتاد باز؟
نشگفت سر عشق من ار آشکار شد
کان صورتم ز دیده نهان اوفتاد باز
چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل
غارت ببین که در دل و جان اوفتاد باز
از شوق زلف و قامت و رویش زبان من
در ناله و نفیر و فغان اوفتاد باز
او میرود سوار و سراسیمه در پیش
دل میرود پیاده، ازان اوفتاد باز
گویند: کاوحدی، ز غم او چنین بسوز
بیچاره اوحدی، نه چنان اوفتاد باز
گفتم که: عاشقم، به گمان اوفتاد باز
گفتم: ز پرده روی نماید، نمود، لیک
اندر درون پردهٔ جان اوفتاد باز
چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند
سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز
خالی نمیشود دلم از درد ساعتی
دل در غمش ببین به چه سان اوفتاد باز؟
نشگفت سر عشق من ار آشکار شد
کان صورتم ز دیده نهان اوفتاد باز
چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل
غارت ببین که در دل و جان اوفتاد باز
از شوق زلف و قامت و رویش زبان من
در ناله و نفیر و فغان اوفتاد باز
او میرود سوار و سراسیمه در پیش
دل میرود پیاده، ازان اوفتاد باز
گویند: کاوحدی، ز غم او چنین بسوز
بیچاره اوحدی، نه چنان اوفتاد باز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
یار ار نمیکند به حدیث تو گوش باز
عیبی نباشد، ای دل مسکین، بکوش باز
چون پیش او ز جور بنالی و نشنود
درمانت آن بود که بر آری خروش باز
هر گه که پیش دوست مجال سخن بود
رمزی سبک در افکن و میشو خموش باز
ای باد صبح، اگر بر آن بت گذر کنی
گو: آتشم منه، که در آیم به جوش باز
حیران از آن جمال چنانم که بعد ازین
گر زهر میدهی نشناسم ز نوش باز
گفتی به دل که: صبر کن، او بیقرار شد
دل را خوشست با سخنانت به گوش باز
خواهم بر آستان تو یک شب نهاد سر
آن امشبست گر نبرندم به دوش باز
چون سعی ما به صومعه سودی نمیکند
زین پس طواف ما و در میفروش باز
گر اوحدی به هوش نیاید شگفت نیست
مست غم تو دیرتر آید به هوش باز
عیبی نباشد، ای دل مسکین، بکوش باز
چون پیش او ز جور بنالی و نشنود
درمانت آن بود که بر آری خروش باز
هر گه که پیش دوست مجال سخن بود
رمزی سبک در افکن و میشو خموش باز
ای باد صبح، اگر بر آن بت گذر کنی
گو: آتشم منه، که در آیم به جوش باز
حیران از آن جمال چنانم که بعد ازین
گر زهر میدهی نشناسم ز نوش باز
گفتی به دل که: صبر کن، او بیقرار شد
دل را خوشست با سخنانت به گوش باز
خواهم بر آستان تو یک شب نهاد سر
آن امشبست گر نبرندم به دوش باز
چون سعی ما به صومعه سودی نمیکند
زین پس طواف ما و در میفروش باز
گر اوحدی به هوش نیاید شگفت نیست
مست غم تو دیرتر آید به هوش باز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ما در به روی خلق فرو بستهایم باز
در شاهد خیال تو پیوستهایم باز
دل جوش میزند ز تمنای وصل تو
ما را مبین که ساکن و آهستهایم باز
با هجر و درد و محنت و اندوه عشق تو
یک اتفاق کرده و نگسستهایم باز
رنگ ریا و زنگ نفاق و نشان کبر
از خود به خون دیده فرو شستهایم باز
ای سنگدل، که تیغ جفا بر کشیدهای
رو مرهمی بساز که دل خستهایم باز
گفتی: به راستی دلت از ما شکسته شد
خود کی درست بود؟ که بشکستهایم باز
ما را تویی ر هر دو جهان و بیاد تو
چون اوحدی ز هر دو جهان رستهایم باز
در شاهد خیال تو پیوستهایم باز
دل جوش میزند ز تمنای وصل تو
ما را مبین که ساکن و آهستهایم باز
با هجر و درد و محنت و اندوه عشق تو
یک اتفاق کرده و نگسستهایم باز
رنگ ریا و زنگ نفاق و نشان کبر
از خود به خون دیده فرو شستهایم باز
ای سنگدل، که تیغ جفا بر کشیدهای
رو مرهمی بساز که دل خستهایم باز
گفتی: به راستی دلت از ما شکسته شد
خود کی درست بود؟ که بشکستهایم باز
ما را تویی ر هر دو جهان و بیاد تو
چون اوحدی ز هر دو جهان رستهایم باز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
اگر نوبهاری ببینیم باز
که بر سبزه زاری نشینیم باز
به شادی بسی میبنوشیم خوش
به مستی بسی گل بچینیم باز
سر از پوست چون گل برون آوریم
که چون غنچه در پوستینیم باز
زمستان هجران به پایان بریم
بهار وصالی ببینیم باز
چو دیوانگان رخ به عشق آوریم
پری چهرهای بر گزینیم باز
بگو محتسب را که: بر نام ما
قلم کش، که بیعقل و دینیم باز
نبودست ما را ز عشقی گزیر
برین بودهایم و برینیم باز
که آن بیقرین را خبر میبرد؟
که با درد عشقت قرینیم باز
بسی آفرین بر من و اوحدی
که نیکو حدیث آفرینیم باز
که بر سبزه زاری نشینیم باز
به شادی بسی میبنوشیم خوش
به مستی بسی گل بچینیم باز
سر از پوست چون گل برون آوریم
که چون غنچه در پوستینیم باز
زمستان هجران به پایان بریم
بهار وصالی ببینیم باز
چو دیوانگان رخ به عشق آوریم
پری چهرهای بر گزینیم باز
بگو محتسب را که: بر نام ما
قلم کش، که بیعقل و دینیم باز
نبودست ما را ز عشقی گزیر
برین بودهایم و برینیم باز
که آن بیقرین را خبر میبرد؟
که با درد عشقت قرینیم باز
بسی آفرین بر من و اوحدی
که نیکو حدیث آفرینیم باز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
عنایتیست خدا را به حال ما امروز
که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز
شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت
حکایت شب هجر چو سال ما امروز
فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت
سپردهایم به باد شمال ما امروز
کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟
جماعتی که شکستند بال ما امروز
از آن لب و رخ حاضر جواب شرط آنست
که بوسه بیش نباشد سؤال ما امروز
ز سیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم
گر التفات نماید به حال ما امروز
خیال را بفرستد دگر به شب جایی
گرش وقوف دهند از خیال ما امروز
به زلف او دهم این نیم جان که من دارم
و گرنه دل ننهد بر وصال ما امروز
به خواب شب مگر آن روی را توان دیدن
که پیش دوست نباشد مجال ما امروز
چو باد صبح کنون قابلی نمییابد
که بشنود سخنی از مقال ما امروز
صبا، برابر رخسار آن غزال بهشت
اداکن این غزل از حسب حال ما امروز
اگر کند طلب اوحدی ز لطف بگوی
که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز
که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز
شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت
حکایت شب هجر چو سال ما امروز
فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت
سپردهایم به باد شمال ما امروز
کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟
جماعتی که شکستند بال ما امروز
از آن لب و رخ حاضر جواب شرط آنست
که بوسه بیش نباشد سؤال ما امروز
ز سیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم
گر التفات نماید به حال ما امروز
خیال را بفرستد دگر به شب جایی
گرش وقوف دهند از خیال ما امروز
به زلف او دهم این نیم جان که من دارم
و گرنه دل ننهد بر وصال ما امروز
به خواب شب مگر آن روی را توان دیدن
که پیش دوست نباشد مجال ما امروز
چو باد صبح کنون قابلی نمییابد
که بشنود سخنی از مقال ما امروز
صبا، برابر رخسار آن غزال بهشت
اداکن این غزل از حسب حال ما امروز
اگر کند طلب اوحدی ز لطف بگوی
که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
هر چه گویم من، ای دبیر، امروز
نه به هوشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش
که گرفتارم و اسیر امروز
سالها در کمین نشستم تا
در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت زنان، که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز
پرده بر من مدر، که نتوان دوخت
نظر از یار بینظیر امروز
میل یار قدیم دارد دل
تن ازین غصه، گو: بمیر امروز
اوحدی، جز حدیث دوست مگوی
که جزو نیست در ضمیر امروز
نه به هوشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش
که گرفتارم و اسیر امروز
سالها در کمین نشستم تا
در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت زنان، که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز
پرده بر من مدر، که نتوان دوخت
نظر از یار بینظیر امروز
میل یار قدیم دارد دل
تن ازین غصه، گو: بمیر امروز
اوحدی، جز حدیث دوست مگوی
که جزو نیست در ضمیر امروز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز
و آن درد را که بود نکردم دوا هنوز
بیگانه گشتم از همه خوبان به مهر تو
وآن ماه شوخ دیده نگشت آشنا هنوز
عالم ز ماجرای دل ریش من پرست
با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز
ای دل، منال در قدم اول از گزند
از راه عشق او تو چه دیدی؟ بیا هنوز
ما را خدای در ازال از مهر او سرشت
ناکرده هیچ نسبت حسی بما هنوز
هر شب وصال او به دعا خواهم از خدا
دردا! که مستجاب نگشت این دعا هنوز
او گر قفا زنان ز در خود براندم
چشمم به راه باشد و رو از قفا هنوز
روزی نسیم بر سر زلفش گذار کرد
زان روز بوی غالیه دارد صبا هنوز
یک ذره مهر او به دل آسمان رسید
چون ذره رقص میکند اندر هوا هنوز
چشمم بر آستان در او شبی گریست
خون میدمد ز خاک در آن سرا هنوز
ای اوحدی، تو حال دل من ز من مپرس
کان دل برفت و باز نیامد بجا هنوز
و آن درد را که بود نکردم دوا هنوز
بیگانه گشتم از همه خوبان به مهر تو
وآن ماه شوخ دیده نگشت آشنا هنوز
عالم ز ماجرای دل ریش من پرست
با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز
ای دل، منال در قدم اول از گزند
از راه عشق او تو چه دیدی؟ بیا هنوز
ما را خدای در ازال از مهر او سرشت
ناکرده هیچ نسبت حسی بما هنوز
هر شب وصال او به دعا خواهم از خدا
دردا! که مستجاب نگشت این دعا هنوز
او گر قفا زنان ز در خود براندم
چشمم به راه باشد و رو از قفا هنوز
روزی نسیم بر سر زلفش گذار کرد
زان روز بوی غالیه دارد صبا هنوز
یک ذره مهر او به دل آسمان رسید
چون ذره رقص میکند اندر هوا هنوز
چشمم بر آستان در او شبی گریست
خون میدمد ز خاک در آن سرا هنوز
ای اوحدی، تو حال دل من ز من مپرس
کان دل برفت و باز نیامد بجا هنوز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
گلت بنده گردید و شمشاد نیز
غلام تو شد سرو آزاد نیز
که صد رحمت ایزدی بر رخت
هزار آفرین بر لبت باد نیز
ز مهر تو بگریست چشمم به خون
ز عشقت به نالم به فریاد نیز
چو دیدی که چشم تو آبم ببرد
کنون میدهی زلف را باد نیز
نباشد ترا بعد ازین برگ من
که بیخم بکندی و بنیاد نیز
به لطف و نوازش بده داد ما
که جور تو دیدیم و بیداد نیز
نه مثل تو آمد ز پشت پدر
نه مانندت از مادری زاد نیز
پریر از لبت بوسهای خواستیم
نداد آن و دشنامها داد نیز
نبود اوحدی را توقع ز تو
که او را کنی در جهان یاد نیز
غلام تو شد سرو آزاد نیز
که صد رحمت ایزدی بر رخت
هزار آفرین بر لبت باد نیز
ز مهر تو بگریست چشمم به خون
ز عشقت به نالم به فریاد نیز
چو دیدی که چشم تو آبم ببرد
کنون میدهی زلف را باد نیز
نباشد ترا بعد ازین برگ من
که بیخم بکندی و بنیاد نیز
به لطف و نوازش بده داد ما
که جور تو دیدیم و بیداد نیز
نه مثل تو آمد ز پشت پدر
نه مانندت از مادری زاد نیز
پریر از لبت بوسهای خواستیم
نداد آن و دشنامها داد نیز
نبود اوحدی را توقع ز تو
که او را کنی در جهان یاد نیز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس
یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری
ای که بییاد تو هرگز بر نیاوردم نفس
میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان
نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس
غافلست آنکو به شمشیر از تو میپیچد عنان
قندرا لذت مگر نیکو نمیداند مگس؟
کویت از اشکم چو دریا گشت و میترسم از آنک
بر سر ایند این رقیبان سبکبارت چو خس
یار گندم گون بما گر میل کردی نیم جو
هر دو عالم پیش چشم ما نمودی یک عدس
خاطرم وقتی هوس کردی که: بیند چیزها
تا ترا دیدم، نکردم جز به دیدارت هوس
دیگران را از عسس گر شب خیالی در سرست
من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس
اوحدی، راهش به پای لاشهٔ لنگ تو نیست
بعد ازین بنشین که گردی بر نخیزد زین فرس
هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس
یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری
ای که بییاد تو هرگز بر نیاوردم نفس
میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان
نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس
غافلست آنکو به شمشیر از تو میپیچد عنان
قندرا لذت مگر نیکو نمیداند مگس؟
کویت از اشکم چو دریا گشت و میترسم از آنک
بر سر ایند این رقیبان سبکبارت چو خس
یار گندم گون بما گر میل کردی نیم جو
هر دو عالم پیش چشم ما نمودی یک عدس
خاطرم وقتی هوس کردی که: بیند چیزها
تا ترا دیدم، نکردم جز به دیدارت هوس
دیگران را از عسس گر شب خیالی در سرست
من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس
اوحدی، راهش به پای لاشهٔ لنگ تو نیست
بعد ازین بنشین که گردی بر نخیزد زین فرس
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
به رخ شمع شبستانم تویی بس
به قامت سرو بستانم تویی بس
نهان بودی زما، پیداستی باز
کنون پیدا و پنهانم تویی بس
من و ما و دل و جان و سر و مال
همه کفرست، ایمانم تویی بس
اگر در دل کسی بود، آن ندانم
میان نقطهٔ جانم تویی بس
گر از خود دیگری گوید، من از تو
همی گویم، که برهانم تویی بس
مرا پرسند: کز دانش چه دانی؟
چه دانم؟ هر چه میدانم تویی بس
ز گل رویان این عالم که هستند
من آن میجویم و آنم تویی بس
نمیدانم که دردم را سبب چیست؟
همی دانم که: درمانم تویی بس
درین راه اوحدی را رهبری نیست
دلیل این بیابانم تویی بس
به قامت سرو بستانم تویی بس
نهان بودی زما، پیداستی باز
کنون پیدا و پنهانم تویی بس
من و ما و دل و جان و سر و مال
همه کفرست، ایمانم تویی بس
اگر در دل کسی بود، آن ندانم
میان نقطهٔ جانم تویی بس
گر از خود دیگری گوید، من از تو
همی گویم، که برهانم تویی بس
مرا پرسند: کز دانش چه دانی؟
چه دانم؟ هر چه میدانم تویی بس
ز گل رویان این عالم که هستند
من آن میجویم و آنم تویی بس
نمیدانم که دردم را سبب چیست؟
همی دانم که: درمانم تویی بس
درین راه اوحدی را رهبری نیست
دلیل این بیابانم تویی بس
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
ای صبا، یار مرا از من بییار بپرس
زارم، او را ز من شیفتهٔ زار بپرس
پرسش دل چو به زلفش برسانی، پس از آن
پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس
چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید
حال او یکسر از آن لعل گهر بار بپرس
چون بدان قامت نازک رسی آهسته ز دور
خدمتی کن، سخن وصل به هنجار بپرس
در میان سخن ار حال دل من پرسد
عرضه کن حال دلم، اندک و بسیار بپرس
و گرش قصهٔ سرمستی من باور نیست
گو: بیا و خبر از مردم هشیار بپرس
اوحدی گم شد، اگر منزل او میپرسی
به خرابات رو و خانهٔ خمار بپرس
زارم، او را ز من شیفتهٔ زار بپرس
پرسش دل چو به زلفش برسانی، پس از آن
پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس
چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید
حال او یکسر از آن لعل گهر بار بپرس
چون بدان قامت نازک رسی آهسته ز دور
خدمتی کن، سخن وصل به هنجار بپرس
در میان سخن ار حال دل من پرسد
عرضه کن حال دلم، اندک و بسیار بپرس
و گرش قصهٔ سرمستی من باور نیست
گو: بیا و خبر از مردم هشیار بپرس
اوحدی گم شد، اگر منزل او میپرسی
به خرابات رو و خانهٔ خمار بپرس
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس
مینشان جان و دل و آن دل و جان را میپرس
در جهان هم نفسی جز تو ندارد جانم
هر نفس میرو و آن جان جهان را میپرس
زلف او را ز رخ او به کناری میکش
غافلش میکن و آن چشم و دهان را میپرس
در چمن میشو و بر یاد گلش می مینوش
وز چمن میرو و آن سرو روان را میپرس
گر چه او را سر مویی خبر از حالم نیست
هر دم آن بیخبر موی میان را میپرس
گر چه من پیر شدم در هوس دیدن او
تو گذر میکن و آن بخت جوان را میپرس
اوحدی عاشق آن عارض و زلفست، تو نیز
از سر لطف همین را و همان را میپرس
مینشان جان و دل و آن دل و جان را میپرس
در جهان هم نفسی جز تو ندارد جانم
هر نفس میرو و آن جان جهان را میپرس
زلف او را ز رخ او به کناری میکش
غافلش میکن و آن چشم و دهان را میپرس
در چمن میشو و بر یاد گلش می مینوش
وز چمن میرو و آن سرو روان را میپرس
گر چه او را سر مویی خبر از حالم نیست
هر دم آن بیخبر موی میان را میپرس
گر چه من پیر شدم در هوس دیدن او
تو گذر میکن و آن بخت جوان را میپرس
اوحدی عاشق آن عارض و زلفست، تو نیز
از سر لطف همین را و همان را میپرس
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش
میدر بهار خور، که بود بی غبار و غش
گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد
میبه، که او تمام نشد جز به ماه شش
بر خیز و زین قیاس دو شش سالهای ببین
کز حسن او کند دل ماه دو هفته غش
دست ار به وصل موی میانی رسد به روز
اندر میانش آر و شب اندر کنار کش
زان پیش کت کشد لحد گور در کنار
خالی نباید از تن خوبان کنار و کش
اینجا که نقل بوسه بود زان دهان و لب
دندان کس به میوه نیالاید و نمش
چون دستگاه و مکنت آن هست میبنوش
با مطربان فاخر و با شاهدان کش
کز روی همچو ماه و جبینی چو مشتری
جام آفتاب رخ شود و باده زهره وش
ور نیست دسترس، سر دستار پاره کن
دستار رند میکده را گو: مدار فش
ریزنده کرد جنبش باد مسیح دم
برگ گل از درخت چو موسی به چوب هش
وقت سحر ز شاخ چمن گل چو بشکفد
گویی به سحر ماه بر آمد ز چاه کش
مانند آنکه بر رخ زیبا عرق چکد
بر روی سرخ لاله ز شبنم فتاده رش
آشفتهایم و دلشده، یا مطرب «السماع»
آتشدلیم و غمزده، یا ساقی، «العطش»
میصیقلیست در کف رندان که میبرد
از سینهها کدورت و از دیدهها غمش
صوفی، بیا و در می صافی نگاه کن
ور جام اوحدی نخوری، قطرهای بچش
بر طور بزم ما دل و جانها ببین بلاش
وز برق نور باده بهم بر فتاده بش
میدر بهار خور، که بود بی غبار و غش
گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد
میبه، که او تمام نشد جز به ماه شش
بر خیز و زین قیاس دو شش سالهای ببین
کز حسن او کند دل ماه دو هفته غش
دست ار به وصل موی میانی رسد به روز
اندر میانش آر و شب اندر کنار کش
زان پیش کت کشد لحد گور در کنار
خالی نباید از تن خوبان کنار و کش
اینجا که نقل بوسه بود زان دهان و لب
دندان کس به میوه نیالاید و نمش
چون دستگاه و مکنت آن هست میبنوش
با مطربان فاخر و با شاهدان کش
کز روی همچو ماه و جبینی چو مشتری
جام آفتاب رخ شود و باده زهره وش
ور نیست دسترس، سر دستار پاره کن
دستار رند میکده را گو: مدار فش
ریزنده کرد جنبش باد مسیح دم
برگ گل از درخت چو موسی به چوب هش
وقت سحر ز شاخ چمن گل چو بشکفد
گویی به سحر ماه بر آمد ز چاه کش
مانند آنکه بر رخ زیبا عرق چکد
بر روی سرخ لاله ز شبنم فتاده رش
آشفتهایم و دلشده، یا مطرب «السماع»
آتشدلیم و غمزده، یا ساقی، «العطش»
میصیقلیست در کف رندان که میبرد
از سینهها کدورت و از دیدهها غمش
صوفی، بیا و در می صافی نگاه کن
ور جام اوحدی نخوری، قطرهای بچش
بر طور بزم ما دل و جانها ببین بلاش
وز برق نور باده بهم بر فتاده بش
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش
به چشم من ز هجر آنکه بیما میبرد خوابش
مگر باد صبا گوید نشان آتشین رویی
که گه در خاک میجویم نشان و گاه در آبش
کسی را گر به اسبابی و ملکی دسترس باشد
چو دور از دوستان باشد نه ملکست آن، نه اسبابش
نمیگفتی که: پایانیست هر موج بلایی را؟
چه توفان بلا بود اینکه پیدا نیست پایابش
شبی بوسیدم آن لبها، نخفتم بعد از آن شبها
نگریم تا نپنداری که: بیزهرست جلابش
گر این شبهای تاریکم دعایی مستجاب افتد
شبی بنشانم آن مه را و میبینم به مهتابش
گذشت آن کز شبستانش نمیبودم شبی خالی
که نتوانم گذشت اکنون به روز از پیش بوابش
تنم عزم سفر دارد ولی از خاک کوی او
دلم بیرون نخواهد شد، که در جانست قلابش
اگر مهدی به عهد او فرود آید، نپندارم
که ما را رخ بگرداند ز ابروی چو محرابش
به محروران آتش دل نبایست آن شکر دادن
طبیبی را که خون ما همی جوشد ز عنابش
نباید پند گویان را برین دل رنج بر بودن
که نزدیکان به خلوتها بسی گفتند ازین بابش
خلاص از صحبت این درد پنهانم کجا باشد؟
چو حسن عهد نگذارد که بنمایم به اصحابش
صبا، گر بگذری روزی به آن ترک ختا، ناگه
بیاور نامهٔ ما را ز چین زلف پرتابش
ور آن دلدار سنگین دل ز حال اوحدی پرسد
بگو: ار دست میگیری کنون وقتست، در یابش
به چشم من ز هجر آنکه بیما میبرد خوابش
مگر باد صبا گوید نشان آتشین رویی
که گه در خاک میجویم نشان و گاه در آبش
کسی را گر به اسبابی و ملکی دسترس باشد
چو دور از دوستان باشد نه ملکست آن، نه اسبابش
نمیگفتی که: پایانیست هر موج بلایی را؟
چه توفان بلا بود اینکه پیدا نیست پایابش
شبی بوسیدم آن لبها، نخفتم بعد از آن شبها
نگریم تا نپنداری که: بیزهرست جلابش
گر این شبهای تاریکم دعایی مستجاب افتد
شبی بنشانم آن مه را و میبینم به مهتابش
گذشت آن کز شبستانش نمیبودم شبی خالی
که نتوانم گذشت اکنون به روز از پیش بوابش
تنم عزم سفر دارد ولی از خاک کوی او
دلم بیرون نخواهد شد، که در جانست قلابش
اگر مهدی به عهد او فرود آید، نپندارم
که ما را رخ بگرداند ز ابروی چو محرابش
به محروران آتش دل نبایست آن شکر دادن
طبیبی را که خون ما همی جوشد ز عنابش
نباید پند گویان را برین دل رنج بر بودن
که نزدیکان به خلوتها بسی گفتند ازین بابش
خلاص از صحبت این درد پنهانم کجا باشد؟
چو حسن عهد نگذارد که بنمایم به اصحابش
صبا، گر بگذری روزی به آن ترک ختا، ناگه
بیاور نامهٔ ما را ز چین زلف پرتابش
ور آن دلدار سنگین دل ز حال اوحدی پرسد
بگو: ار دست میگیری کنون وقتست، در یابش
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
نسپردم از خرابی دل خود به چشم مستش
ور زانکه میسپردم در حال میشکستش
نقاش دوربین را از دست بر نیاید
نقش دگر نهادن پیش نگار دستش
کی در کنارم آید؟ چو زان میان لاغر
در چشم من نیاید غیر از کمر، که بستش
هر کس که دید روزی از دور صورت او
نزدیک دوربینان دورست باز رستش
در سالها نیاید روزی به پرسش ما
ور ساعتی بیاید یک دم بود نشستش
جز روی او نباشد قندیل شب نشینان
جز کوی او نباشد محراب بت پرستش
نی، پای بر نیاورد از دامش اوحدی، کو
سر نیز بر نیاورد از نیستی که هستش
ور زانکه میسپردم در حال میشکستش
نقاش دوربین را از دست بر نیاید
نقش دگر نهادن پیش نگار دستش
کی در کنارم آید؟ چو زان میان لاغر
در چشم من نیاید غیر از کمر، که بستش
هر کس که دید روزی از دور صورت او
نزدیک دوربینان دورست باز رستش
در سالها نیاید روزی به پرسش ما
ور ساعتی بیاید یک دم بود نشستش
جز روی او نباشد قندیل شب نشینان
جز کوی او نباشد محراب بت پرستش
نی، پای بر نیاورد از دامش اوحدی، کو
سر نیز بر نیاورد از نیستی که هستش
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکش
کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش
بر آستانهٔ معشوق اگر دهندت بار
طواف خانه کن و زحمت حجاز مکش
ز ناز کردن او ناله چیست؟ شرمت باد
ترا که گفت: کزو کام جوی و ناز مکش؟
نسیم باد، بده بوی آن نگار و دگر
مرا در آتش اندوه در گداز مکش
ز من به حلقهٔ آن قبلهٔ طراز بگوی
که: بیش بر رخم از خون دل تراز مکش
چو بوسه نمیدهی رخ به عاشقان منمای
چو دانه نیست درین عرصه دام باز مکش
ازین سپس که ببینم بخواهمش گفتن
که: پرده بر رخت، ای یار دلنواز مکش
کشیدم آن سر زلف دراز را روزی
به طیره گفت که: اوحدی، دراز مکش
گرت خزینهٔ محمود نیست درست طمع
دلیر در شکن طرهٔ ایاز مکش
کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش
بر آستانهٔ معشوق اگر دهندت بار
طواف خانه کن و زحمت حجاز مکش
ز ناز کردن او ناله چیست؟ شرمت باد
ترا که گفت: کزو کام جوی و ناز مکش؟
نسیم باد، بده بوی آن نگار و دگر
مرا در آتش اندوه در گداز مکش
ز من به حلقهٔ آن قبلهٔ طراز بگوی
که: بیش بر رخم از خون دل تراز مکش
چو بوسه نمیدهی رخ به عاشقان منمای
چو دانه نیست درین عرصه دام باز مکش
ازین سپس که ببینم بخواهمش گفتن
که: پرده بر رخت، ای یار دلنواز مکش
کشیدم آن سر زلف دراز را روزی
به طیره گفت که: اوحدی، دراز مکش
گرت خزینهٔ محمود نیست درست طمع
دلیر در شکن طرهٔ ایاز مکش
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
که میبرد خبر عاشقان شیفته حالش؟
ز سجده گاه عبادت به پیش صدر جلالش
هزار دیده بر آن چهره ناظرند ولیکن
نمیرسد نظر هیچکس به کنه کمالش
مرا دلیست به حال از فراق صورت آن بت
که هیچ چاره ندانم به جز نهفتن حالش
سیاه شد چو شب تیره روز روشن بختم
ز محنت شب هجران دیر باز چو سالش
چه جای وصل؟ که بر آسمان رسم ز تفاخر
گرم به خواب میسر شود حضور خیالش
هزار فال گرفتم من از صحیفهٔ ایام
چو نام دوست نیامد، نداشتیم به فالش
به یاد دوست قناعت کن، اوحدی، که دل تو
به روز وصل ندیدیم و نیست مرد وصالش
ز سجده گاه عبادت به پیش صدر جلالش
هزار دیده بر آن چهره ناظرند ولیکن
نمیرسد نظر هیچکس به کنه کمالش
مرا دلیست به حال از فراق صورت آن بت
که هیچ چاره ندانم به جز نهفتن حالش
سیاه شد چو شب تیره روز روشن بختم
ز محنت شب هجران دیر باز چو سالش
چه جای وصل؟ که بر آسمان رسم ز تفاخر
گرم به خواب میسر شود حضور خیالش
هزار فال گرفتم من از صحیفهٔ ایام
چو نام دوست نیامد، نداشتیم به فالش
به یاد دوست قناعت کن، اوحدی، که دل تو
به روز وصل ندیدیم و نیست مرد وصالش
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش
چارهای نیست به جز جای که در دل کنمش
ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار
تا زمین بوس رخ و سجدهٔ محمل کنمش
آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد
نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش
میزنم بر سر خود دست به خون آلوده
چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش
دلبرا، مهر تو چون در دل من مهر گرفت
چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟
مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد
تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش
دست خود میگزم از حیف و ببوسم بسیار
گر شبی در بر و دوش تو حمایل کنمش
دل، که دیوانهٔ زنجیر سر زلف تو شد
ای پریچهره، نگویی: به چه عاقل کنمش؟
اوحدی گر ز تو رنجی بکشد باکی نیست
تا ریاضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟
چارهای نیست به جز جای که در دل کنمش
ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار
تا زمین بوس رخ و سجدهٔ محمل کنمش
آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد
نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش
میزنم بر سر خود دست به خون آلوده
چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش
دلبرا، مهر تو چون در دل من مهر گرفت
چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟
مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد
تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش
دست خود میگزم از حیف و ببوسم بسیار
گر شبی در بر و دوش تو حمایل کنمش
دل، که دیوانهٔ زنجیر سر زلف تو شد
ای پریچهره، نگویی: به چه عاقل کنمش؟
اوحدی گر ز تو رنجی بکشد باکی نیست
تا ریاضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
گر دستها چو زلف در آرم به گردنش
کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش
دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم
آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!
دستم نمیرسد که: کنم دستبوس او
ای باد صبحدم، برسان خدمت منش
آن کو دلیل گشت دلم را به عشق او
خون من شکستهٔ بیدل به گردنش
گر خون دیدها به گریبان رسد مرا
آن نیستم که دست بدارم ز دامنش
دانم که باد را بر او خود گذار نیست
ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش
گر جز به دوست باز کند دیده اوحدی
چون دیدهای باز بدوزم به سوزنش
کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش
دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم
آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!
دستم نمیرسد که: کنم دستبوس او
ای باد صبحدم، برسان خدمت منش
آن کو دلیل گشت دلم را به عشق او
خون من شکستهٔ بیدل به گردنش
گر خون دیدها به گریبان رسد مرا
آن نیستم که دست بدارم ز دامنش
دانم که باد را بر او خود گذار نیست
ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش
گر جز به دوست باز کند دیده اوحدی
چون دیدهای باز بدوزم به سوزنش
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
نیست عیب ار دوست میدارم منش
با چنان رویی که دارد دشمنش؟
دشمن از دستم گریبان گو: بدر
من نخواهم داشت دست از دامنش
از دری کندر شود ماهی چنین
مهر گو: هرگز متاب از روزنش
کس نمیخواهم که گردد گرد او
تا گذار باد بر پیراهنش
آه من گر خود بسوزد سنگ را
باد باشد با دل چون آهنش
عشق را با عقل اگر جمع آورند
سالها با هم نکوبد هاونش
آنکه جز گردنکشی با من نکرد
گر بمیرم خون من در گردنش
گر نسوزد بر منش دل عیب نیست
مردهٔ ما خود نیرزد شیونش
اوحدی، با یار گندم گون اگر
میل داری، خوشه چین از خرمنش
با چنان رویی که دارد دشمنش؟
دشمن از دستم گریبان گو: بدر
من نخواهم داشت دست از دامنش
از دری کندر شود ماهی چنین
مهر گو: هرگز متاب از روزنش
کس نمیخواهم که گردد گرد او
تا گذار باد بر پیراهنش
آه من گر خود بسوزد سنگ را
باد باشد با دل چون آهنش
عشق را با عقل اگر جمع آورند
سالها با هم نکوبد هاونش
آنکه جز گردنکشی با من نکرد
گر بمیرم خون من در گردنش
گر نسوزد بر منش دل عیب نیست
مردهٔ ما خود نیرزد شیونش
اوحدی، با یار گندم گون اگر
میل داری، خوشه چین از خرمنش