عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
دلم با سوز پنهانی سری داشت
که چون گردون کف خاکستری داشت
خیالش هم مرا در پرده می سوخت
اگر با خود گمان دیگری داشت
دل ما دعوی اعجاز می کرد
اگر دیوانگی پیغمبری داشت
نشد صید پریشان اختلاطی
جنون در کشور ما لنگری داشت
غبارم عمرها پرواز می کرد
چو دور افتادگی بال و پری داشت
اسیر از خاطر او می گذشتم
اگر باغ فراموشی بری داشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
تا کی از شام جدایی ماجرا خواهد گذشت
خود نمی دانی که هر روزم چها خواهد گذشت
بسکه می دزدم نفس در سینه بی تحریک عشق
کار من از پرسش روز جزا خواهد گذشت
دام الفت شد نفس تقریب صیادی کجاست
تا کی از خاطر کسی دیر آشنا خواهد گذشت
دیده ام خواب پریشانی چه تعبیرش کنم
نگذرد در خاطری کز خاک ما خواهد گذشت؟
در طلسم اشک عالمگیر دارم وحشتی
نیست بیرون از دل من هر کجا خواهد گذشت
از غبار ما صبا حیرت به گلشن می برد
در میان بلبل و قمری چها خواهد گذشت
از خدا برگشته دل تکلیف ساحل می کند
کشتی صبرم زخون ناخدا خواهد گذشت
کارها دارد جنون با بیزبانی های من
ناله زنجیرم از عرش دعا خواهد گذشت
شبنم گل را خیال گرد کلفت می کند
نگذرد در خاطر از خاکم کجا خواهد گذشت
گر چنین خواهد گذشتن عمر بیتابی اسیر
کار فارغبالی از چون و چرا خواهد گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
بیگانگی ز شکوه شام و سحر گذشت
تا چند می توان ز دل بیخبر گذشت
از آه و ناله معذرت آسمان مخواه
پرواز ما ز حوصله بال و پر گذشت
غیرت روا نداشت که تنها گذارمش
عمر عزیز در قدم نامه بر گذشت
سر کرد راه کعبه و منزل به یاد رفت
مستی که بیخودانه ز اهل نظر گذشت
آتش پرست عشقم و اختر شناس داغ
کی شعله از قلمرو من بی خطر گذشت
پیش از خمار ساغر تکلیف داد و رفت
ذکرش به خیر توبه که بی درد سر گذشت
کشتی شکسته ای است به بحر گناه اسیر
بخشایشی که موجه طوفان ز سر گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
تا غمش در دلم قرار گرفت
برگ گل شعله در کنار گرفت
خویش آتش ز گل نمی دانست
دل ما را ز ما چکار گرفت
دل یکرنگ خویش را نازم
خویش را تنگ در کنار گرفت
بی تو دیگر چه می توان گفت
چشم آیینه ها غبار گرفت
سرو رفتار و غنچه گفتار
چقدر از تو اعتبار گرفت
خوی بیگانگی چنین افروخت
نقد دلبستگی عیار گرفت
به وفای سرشگ خود نازم
که گلاب از گل مزار گرفت
الحذر الحذر ز ساختگی
نتوان خوی روزگار گرفت
تا شدم خاک راه یار اسیر
اعتبار من اعتبار گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شرم رخت به دیده نقاب سمن گرفت
شوق لبت ز غنچه گلاب سخن گرفت
بر ناتوانیم نگر و حال دل مپرس
بیچاره چون فتاد ز پا دست من گرفت
یاد تو شمع بزم تماشاییان مباد
آهم ره خیال به صد انجمن گرفت
بی او رواج تنگدلی اینقدر بس است
اشکم فضای خنده گل از چمن گرفت
خواب عدم خیال و فریب اجل محال
نتوان به حیله نقد وفا را ز من گرفت
در جوش آب و آتش عشق است هر چه هست
از قطره می توان سبق سوختن گرفت
مستی که کرد صید تذرو خیال او
اندیشه را به سیر گل و یاسمن گرفت
آوارگی است منزل آسودگی اسیر
غربت کشید هر که سراغ وطن گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
لطف سخن و تازگی لفظ و ادا هیچ
بیتابی ما حیرت ما شکوه ما هیچ
از حال خود آیا چه دهم درد سر تو
جز اینکه مکرر بنویسم دو سه جا هیچ
مضمون کتابت بود آشفته غبارم
زنهار مپرسی دگر از باد صبا هیچ
گوشی که نباشد لب گویا چه سراید
چون درد سخن نیست دگر زمزمه ها هیچ
حرفی که نفهمیده چه گفتن چه شنیدن
درد دل ما هیچ بود مطلب ما هیچ
افسانه بیهوده چه بندد چه گشاید
باشد گره زلف پریشان هوا هیچ
گفتیم بهار است ببندیم جناغی
خندید که دیوانه شدن از تو ز ما هیچ
بیقدری هر ذره ز سرشاری نور است
چون قبله عیان گشت بود قبله نما هیچ
شمشاد قدان قحط تبسم قرق کیست
دیگر چه بگویم که نفهمید شما هیچ
با اینهمه غفلت نفس از یاد تو داریم
یکبار نپرسی ز فراموشی ما هیچ
عنقاست تمنا همه صیاد شعورند
بیجا چو بود بحث بود حرف بجا هیچ
همصحبت دیوانه شدن صرفه ندارد
داریم خبرها که نپرسند ز ما هیچ
از دیو و پری روی زمین بزم سراب است
حرفی نتوان گفت بجز نام خدا هیچ
ما نیک و بد مردم عالم چه شناسیم
از پشه مپرسید ز سیمرغ و هما هیچ
از بوسه خاتم نبرد عرض نزاکت
دستی که ندیده است بجز دیده ما هیچ
دیوان اسیر تو بجز نام تو هیچ است
پیچیدگی مصرع و مضمون رسا هیچ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
غمی که درد نیفزود ننگ سلسله باد
لبی که شکر نفرسود ساغر گله باد
ز آشنایی صیاد در شکنجه دام
دل رمیده عاشق شکار آبله باد
هجوم گریه ما گرد ما به جا نگذاشت
غبار خاطر یاران غبار قافله باد
نگاه گرم تحمل گداز و شوق رسا
دلی که خون نشود خونبهای حوصله باد
اسیر عشق کجا اختلاط عشق کجا
جنون در آتش انجام این معامله باد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
کجا بی کاوش دردی صد چاک می زیبد
هلاک تشنگی را دیده کی نمناک می زیبد
لباس اهل دل هم نیست از کیفیتی عریان
کسی گر خرقه ای پوشد ز برگ تاک می زیبد
به خام افتاده ام من التفاتی گوشه چشمی
شکار سرگرانی را نگه فتراک می زیبد
سبکروح محبت همچو شبنم گل کند منزل
نشیمن صورت دیوار را از خاک می زیبد
اسیر از خاطر ما نگذرد هشیار آن بدخو
قیامت جلوگی را روی آتشناک می زیبد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
گر دل شکند مهرت از او دور نگردد
خورشید شود ذره و بی نور نگردد
زخمی که بد آموز نمکریزی اشک است
خرسند به صد خنده ناسور نگردد
غم بسته به بازوی دلم حرز شکستن
کز گرمی بسیار تو مغرور نگردد
با اینهمه بیگانگی از جذب محبت
یک لحظه خیالش ز دلم دور نگردد
در مجلس غم راه ندارد دل عاشق
ماتمزده در انجمن سور نگردد
شد مست اسیر از می بیرحمی ساقی
امید چنان است که مخمور نگردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
دل شکسته درستی پذیر می گردد
ز پا فتادگیم دستگیر می گردد
که دیده مشت غباری به آن زمینگیری
عبیر پیرهن چرخ پیر می گردد
ضعیف نالی از آن بیشتر نمی باشد
خموشی از دم سردم صفیر می گردد
چه مدعا چقدر باب انتظار است این
به کام خویشم و نالم که دیر می گردد
بنای خانه الفت ز موم می سازد
اگر زمانه به کام اسیر می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
در آن وادی که سرعت خاک دامنگیر می گردد
جنون همچون صدا در حلقه زنجیر می گردد
عداوت با دل بی کینه رنگین رفتنی دارد
ز خون واژگون بختان دم شمشیر می گردد
شکست کار عاشق داغ دارد مومیایی را
غبارم صندل دردسر تعمیر می گردد
خروشی از نی هر استخوانم بی تو می جوشد
که خون در حلقه های دیده زنجیر می گردد
هما پروانه شمع مزارم گشته پندارد
ز تنهایی شهید بیکسی دلگیر می گردد
ز شوقت گر کشد حیران نگاهی در نظرگاهی
به خون غلطد هوس گرد سر تصویر می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
ز آهم خاطر منت گساران تازه می گردد
ز اشکم کینه مطلب حصاران تازه می گردد
به آتشپاره های داغ دل بیجا نمی نازم
به خون غلطم بهار لاله کاران تازه می گردد
به رنگ می هماغوش شکستن توبه ای دارم
که از داغش دل مطلب خماران تازه می گردد؟
به رویش اشک می ریزم به سویم گرم می بیند
دماغ شعله در گلگشت باران تازه می گردد
به تیغ سینه صافی سرنوشت کارها دارم
بهار شعله ها از خون باران تازه می گردد
هلال حسرتم صبحم وصالم عالمی دارم
ز مرگ و زیستم غمهای یاران تازه می گردد
اسیر بیزبانم فرصت توفیقها دارم
ز صیدی گرد این چابک سواران تازه می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
ندیدم آن لب شیرین بخندد
ندیدم غنچه پروین بخندد
چه غم دارد دلم از زخم و از چاک
بگو بر دامن گلچین بخندد
ز شوقت هر کسی در انتظاری
بیا تا آن بگرید و این بخندد
گر این تأثیر دارد عشقبازی
به روز مهربانی کین بخندد
اگر گرید کسی برحال فرهاد
بگو بر خجلت شیرین بخندد
اسیر از گریه عالم گل فشان کرد
اگر گرید بگو رنگین بخندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ز آهم هر طرف دل وحشتستان دگر دارد
خدنگی را که پر برق است پیکان دگر دارد
بود صیادی الفت چو شعر مبتذل گفتن
شکار انداز تنهایی شدن شان دگر دارد
ز نشتر زار زیر آسمان چون سبزه می لرزم
که در هر سایه خاری گلستان دگر دارد
زچشم جوهر تیغت مروت می توان دیدن
که در هر مرهمی زخم نمایان دگر دارد
منقش بال طاوسی است هر یک آشیان گردون
که از هر پر فشانی برگریزان دگر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
دلی کز غمش می به ساغر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد
چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد
گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد
نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد
بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد
نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد
نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد
اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
دل ما زخمی از مرهم ندارد
اگر شادی ندارد غم ندارد
ز من مجنون گریزد دشت در دشت
چه شد زنجیر پای کم دارد
دلم آن غنچه بی آب و رنگ است
که در زیر نگین شبنم ندارد
مشو آزرده دل از مردن من
که مرگ چون منی ماتم ندارد
اسیرت را فلک بخشیده دردی
که در خاک و گل آدم ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
بیدل چه سراید به خیالی که ندارد
شوخی چه کند با پر و بالی که ندارد
رسواست به خود تهمت بیکاری عاشق
کو در دو جهان فکر محالی که ندارد
سوداگر درد است تهیدستی حسرت
پر محتشمی کرده ز مالی که ندارد
دیوانه ندیدیم چو بیعار اسیرت
خوشحال نشسته است به حالی که ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
به از درد او جان پناهی ندارد
ز تن منت برگ کاهی ندارد
هنر نیست در خون نشاندن دلی را
که سامان شبگیر آهی ندارد
نبینی به عمر ابد وادیی را
که تا خضر هم خضر راهی ندارد
به بزمی که رشکم کند پاسبانی
دلم از تو چشم نگاهی ندارد
نخواهد کسی از تو خون اسیری
که جز بیزبانی گواهی ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
خواب اگر پی به سرگریه شبگیر آرد
صبح را بهر شفاعت به چه تدبیر آرد
سبزه شد دود چراغ دل و بیداد هنوز
بر سرخاک منش دست به شمشیر آرد
چون سراسیمه نباشم که به هر گردش چشم
صیدی از سایه مژگان به سر تیر آرد
سیرگاهش لب جوی است و گلش سایه ابر
جز جنون آب و هوا را که به زنجیر آرد
گر کند نشتر فصاد خیال مژه ات
خون افسرده برون از رگ تصویر آرد
مشربم بین که به بزم عسس توبه اسیر
می خورم خون قدحی ساقی اگر دیر آرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
ترک غمت از کشتن و بستن نتوان کرد
این توبه به امید شکستن نتوان کرد
هر سایه مژگان تو صیاد غزالی است
در دیده ما سرمه جستن نتوان کرد
برخاسته اشکم به صف آرایی مژگان
در بزم تو تکلیف نشستن نتوان کرد
تا زهد اسیر تو قدح نوش برآمد
جز زمزمه توبه شکستن نتوان کرد