عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
نازک شد از وفا دل و قدر جفا شناخت
چشم ضعیف روشنی توتیا شناخت
در شکوه لب گداختنم آنقدر نبود
داغم از اینکه مست تو خود را چرا شناخت
در بزم بیزبانی ما هر که جا گرفت
صد رنگ جلوه سخن از یک ادا شناخت
در حیرتم که آینه بهر چه می خرند
خود را دگر ندید کسی که تو را شناخت
نظاره پایمال تغافل نمی شود
در مجلسی که دل نگه آشنا شناخت
زین بیشتر مپرس که دیوانه شب چه شد
نشناخت دل ز یاد تو خود را چو واشناخت؟
دشمن تری ندیده ز خود در جهان اسیر
خود را کسی که یک نگه از چشم ما شناخت
چشم ضعیف روشنی توتیا شناخت
در شکوه لب گداختنم آنقدر نبود
داغم از اینکه مست تو خود را چرا شناخت
در بزم بیزبانی ما هر که جا گرفت
صد رنگ جلوه سخن از یک ادا شناخت
در حیرتم که آینه بهر چه می خرند
خود را دگر ندید کسی که تو را شناخت
نظاره پایمال تغافل نمی شود
در مجلسی که دل نگه آشنا شناخت
زین بیشتر مپرس که دیوانه شب چه شد
نشناخت دل ز یاد تو خود را چو واشناخت؟
دشمن تری ندیده ز خود در جهان اسیر
خود را کسی که یک نگه از چشم ما شناخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
تنگ غم تو خانه دل از هوا پر است
لب از ترانه خالی و گوش از نوا پر است
در دام شکوه ناله شکستن چه لازم است
دنیا فراخ و سلسله بسیار و جا پر است
از خاطرش اراده نظاره برده ایم
آیینه داغ شو که دل او ز ما پر است
جوش بهار گردش چشم سیاه کیست
صد شیشه گشت خالی و جام هوا پر است
بی خون من بهار ستم گل نمی کند
پیمانه ام ز شبنم باغ وفا پر است
لب از ترانه خالی و گوش از نوا پر است
در دام شکوه ناله شکستن چه لازم است
دنیا فراخ و سلسله بسیار و جا پر است
از خاطرش اراده نظاره برده ایم
آیینه داغ شو که دل او ز ما پر است
جوش بهار گردش چشم سیاه کیست
صد شیشه گشت خالی و جام هوا پر است
بی خون من بهار ستم گل نمی کند
پیمانه ام ز شبنم باغ وفا پر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
به گلشنی دلم از دست باغبان تنگ است
که جای نکهت گل هم به گلستان تنگ است
سخن به لعل که شد آشنا نمی دانم
که دستگاه سخن بر سخنوران تنگ است
نگشته است کسی از فغان من دلتنگ
ز میزبانی صبرم دل فغان تنگ است
دل شکفته چه جویم که غربتم وطن است
چگونه بال گشایم که آسمان تنگ است
ز دست تیغ تو بس کار بر جهان شد تنگ
لباس زخم بر اندام کشتگان تنگ است
ز بسکه پر شده از کینه ام دل عالم
ز التفات بتان خلق عاشقان تنگ است
چنین که پر شده از آه من زمانه اسیر
خیال عکس در آیینه گمان تنگ است
که جای نکهت گل هم به گلستان تنگ است
سخن به لعل که شد آشنا نمی دانم
که دستگاه سخن بر سخنوران تنگ است
نگشته است کسی از فغان من دلتنگ
ز میزبانی صبرم دل فغان تنگ است
دل شکفته چه جویم که غربتم وطن است
چگونه بال گشایم که آسمان تنگ است
ز دست تیغ تو بس کار بر جهان شد تنگ
لباس زخم بر اندام کشتگان تنگ است
ز بسکه پر شده از کینه ام دل عالم
ز التفات بتان خلق عاشقان تنگ است
چنین که پر شده از آه من زمانه اسیر
خیال عکس در آیینه گمان تنگ است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
دل بی غم گل بی آب و رنگ است
بهار گلشن آیینه زنگ است
سر بد مستیی دارم به گردون
میم در ساغر داغ پلنگ است؟
هلاک شوخ پرکاری که صلحش
گره در گوشه ابروی جنگ است
بهارستان ما در دست ساقی است
گل دیوانگی را باده رنگ است
نمی دانم صف آرا جلوه گرکیست
میان کعبه و بتخانه جنگ است
سرشکم می کند طوفان الفت
به گلزاری که یکرنگی دو رنگ است
غبارم در سرکویی زمینگیر
شتابم مصلحت بین درنگ است
اسیر از اضطراب دل چه گویم
فضای گفتگو بسیار تنگ است
بهار گلشن آیینه زنگ است
سر بد مستیی دارم به گردون
میم در ساغر داغ پلنگ است؟
هلاک شوخ پرکاری که صلحش
گره در گوشه ابروی جنگ است
بهارستان ما در دست ساقی است
گل دیوانگی را باده رنگ است
نمی دانم صف آرا جلوه گرکیست
میان کعبه و بتخانه جنگ است
سرشکم می کند طوفان الفت
به گلزاری که یکرنگی دو رنگ است
غبارم در سرکویی زمینگیر
شتابم مصلحت بین درنگ است
اسیر از اضطراب دل چه گویم
فضای گفتگو بسیار تنگ است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
مپرس غم ز برای چه آشنای دل است
دل از برای غم است و غم از برای دل است
ز عشق پاک نظر دیده ای چه می دانی
تغافل تو همه از کرشمه های دل است
ز آشنایی الفت کناره ای داری
شنیده ا م گل تقصیر خونبهای دل است
به خواب شام سیه روز عید می بیند
از اینکه چشم سیاه تو آشنای دل است
به شوخی خم طرار طره ای نازم
که عقد بند دل است و گره گشای دل است
نگاه آنچه نفهمیده آشنایی ما
تغافل آنچه ندانسته مدعای دل است
قیامت خرد آشوب جلوه رحمی کن
اسیر را به خرام تو مدعای دل است
دل از برای غم است و غم از برای دل است
ز عشق پاک نظر دیده ای چه می دانی
تغافل تو همه از کرشمه های دل است
ز آشنایی الفت کناره ای داری
شنیده ا م گل تقصیر خونبهای دل است
به خواب شام سیه روز عید می بیند
از اینکه چشم سیاه تو آشنای دل است
به شوخی خم طرار طره ای نازم
که عقد بند دل است و گره گشای دل است
نگاه آنچه نفهمیده آشنایی ما
تغافل آنچه ندانسته مدعای دل است
قیامت خرد آشوب جلوه رحمی کن
اسیر را به خرام تو مدعای دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
پیش او اظهار غمهای نهانی مشکل است
همزبانی با زبان بیزبانی مشکل است
زندگی تلخ است بی پیمانه سرشار عشق
تلخکامی تا نباشد کامرانی مشکل است
گر نیابد در خیالش دل حیات جاودان
خضر اگر باشیم بر ما زندگانی مشکل است
ساغر دل از نگاهی چشمه سیماب شد
بعد از این در عشق لاف سخت جانی مشکل است
عشق چون دیوانگان بی اختیارم کرده است
ور نه بر من گفتن راز نهانی مشکل است
چین پیشانی بود نقش شکست دل اسیر
زیستن در زیر سقف سرگرانی مشکل است
همزبانی با زبان بیزبانی مشکل است
زندگی تلخ است بی پیمانه سرشار عشق
تلخکامی تا نباشد کامرانی مشکل است
گر نیابد در خیالش دل حیات جاودان
خضر اگر باشیم بر ما زندگانی مشکل است
ساغر دل از نگاهی چشمه سیماب شد
بعد از این در عشق لاف سخت جانی مشکل است
عشق چون دیوانگان بی اختیارم کرده است
ور نه بر من گفتن راز نهانی مشکل است
چین پیشانی بود نقش شکست دل اسیر
زیستن در زیر سقف سرگرانی مشکل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
دریا نمی ز اشک نمک پرور من است
دوزخ تفی ز گرمی خاکستر من است
دردسر خمار ندانسته ام ز چیست
نومیدم و شکسته دلی ساغر من است
دیوانگی به مکتب خاموشیم نشاند
سربسته راز بیخبری دفتر من است
هر ساعتم به رنگ دگر سوخته است عشق
طرح بهار گرده خاکستر من است
بیگانگی مکن که نکو می شناسمت
هر خون که کرده تیغ تو زیر سرمن است
تا پرگشوده ام شده ام صید بی غمی
پرواز برق خرمن بال و پر من است
گردید عقل درد ته ساغرم اسیر
تا نشئه شراب جنون آور من است
دوزخ تفی ز گرمی خاکستر من است
دردسر خمار ندانسته ام ز چیست
نومیدم و شکسته دلی ساغر من است
دیوانگی به مکتب خاموشیم نشاند
سربسته راز بیخبری دفتر من است
هر ساعتم به رنگ دگر سوخته است عشق
طرح بهار گرده خاکستر من است
بیگانگی مکن که نکو می شناسمت
هر خون که کرده تیغ تو زیر سرمن است
تا پرگشوده ام شده ام صید بی غمی
پرواز برق خرمن بال و پر من است
گردید عقل درد ته ساغرم اسیر
تا نشئه شراب جنون آور من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
کار نفس ز جلوه رنگین گذشته است
تا دیگر از دلم به چه آیین گذشته است
رشکم برای عرض تجمل برد به باغ
چاک دلم ز دامن گلچین گذشته است
از سرگذشتگی هنر بسمل تو نیست
کاری که کرده از سر تحسین گذشته است
یا رب مباد راز دلم نقل مجلسی
در خاطر آن تبسم شیرین گذشته است
تا بیخودم شراب جنون می کشم اسیر
کارم ز عقل و هوش و دل و دین گذشته است
تا دیگر از دلم به چه آیین گذشته است
رشکم برای عرض تجمل برد به باغ
چاک دلم ز دامن گلچین گذشته است
از سرگذشتگی هنر بسمل تو نیست
کاری که کرده از سر تحسین گذشته است
یا رب مباد راز دلم نقل مجلسی
در خاطر آن تبسم شیرین گذشته است
تا بیخودم شراب جنون می کشم اسیر
کارم ز عقل و هوش و دل و دین گذشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
از اشک و آه من گل و سنبل شکفته است
از ناله ام ترانه بلبل شکفته است
سیر خزان تنگدلی کرده ایم ما
آن کس بهار کرده که گل گل شکفته است
هرکم نگاهیش ز دلم برده حیرتی
این غنچه در بهار تغافل شکفته است
نشتر خلد به دیده خصم از غبار ما
گلها ز فیض خار تحمل شکفته است
در نوبهار گریه ما بی رخش اسیر
نه غنچه خنده کرد و نه گل شکفته است
از ناله ام ترانه بلبل شکفته است
سیر خزان تنگدلی کرده ایم ما
آن کس بهار کرده که گل گل شکفته است
هرکم نگاهیش ز دلم برده حیرتی
این غنچه در بهار تغافل شکفته است
نشتر خلد به دیده خصم از غبار ما
گلها ز فیض خار تحمل شکفته است
در نوبهار گریه ما بی رخش اسیر
نه غنچه خنده کرد و نه گل شکفته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
بهار عمر و نوروز جوانی است
دریغا قحط سال شادمانی است
دلی دارم که هیچش یاد من نیست
ز بس مشغول غمهای نهانی است
ز فیض عشق شیرین کوهکن را
شرار تیشه گنج خسروانی است
طلب کرده است جان را از من امروز
خدنگ آن کمان ابرو نشانی است
مشو ای عندلیب از غنچه غافل
که طفلی در کمال خرده دانی است
اسیر عشق را در پیش جانان
کجا یارای حرف و همزبانی است
دریغا قحط سال شادمانی است
دلی دارم که هیچش یاد من نیست
ز بس مشغول غمهای نهانی است
ز فیض عشق شیرین کوهکن را
شرار تیشه گنج خسروانی است
طلب کرده است جان را از من امروز
خدنگ آن کمان ابرو نشانی است
مشو ای عندلیب از غنچه غافل
که طفلی در کمال خرده دانی است
اسیر عشق را در پیش جانان
کجا یارای حرف و همزبانی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
آن دل که نام درد نداند سپند کیست
آن دیده ای که نم ندهد مستمند کیست
گشتم غبار و باد ز باغم نمی برد
دانم که نخل سایه سرو بلند کیست
گردیده است خانه دلها خراب از او
تا سرمه خانه زاد غبار سمند کیست
هر برگ این چمن دل در خون تپیده ایست
بلبل بگو تبسم گل زهرخند کیست
غافل نمی شوی نفسی از اسیر خویش
دانسته ای مگر که دلش در کمند کیست
آن دیده ای که نم ندهد مستمند کیست
گشتم غبار و باد ز باغم نمی برد
دانم که نخل سایه سرو بلند کیست
گردیده است خانه دلها خراب از او
تا سرمه خانه زاد غبار سمند کیست
هر برگ این چمن دل در خون تپیده ایست
بلبل بگو تبسم گل زهرخند کیست
غافل نمی شوی نفسی از اسیر خویش
دانسته ای مگر که دلش در کمند کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
به فکر خاطر ناشاد ما نیست
دل بیگانه هیچش یاد ما نیست
سفر طوق گرفتاران شوق است
چو قمری آشیان صیاد ما نیست
ز دل منشور نادانی گرفتیم
فلک در فکر استعداد ما نیست
چرا داد دل از گردون نخواهیم
کسی را گوش بر فریاد ما نیست
فلک خون اسیران چون ننوشد
مگر خاک ره جلاد ما نیست
اسیر از عشق شیرین دیده بستیم
دویی اندیشه فرهاد ما نیست
دل بیگانه هیچش یاد ما نیست
سفر طوق گرفتاران شوق است
چو قمری آشیان صیاد ما نیست
ز دل منشور نادانی گرفتیم
فلک در فکر استعداد ما نیست
چرا داد دل از گردون نخواهیم
کسی را گوش بر فریاد ما نیست
فلک خون اسیران چون ننوشد
مگر خاک ره جلاد ما نیست
اسیر از عشق شیرین دیده بستیم
دویی اندیشه فرهاد ما نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
صبرم حریف عربده نیم ناز نیست
شادم که عمر رنجش بیجا دراز نیست
مرغ دلی به رشته نظاره بسته ایم
طالع نگر که مژده پرواز باز نیست
بیگانگی میان من و یار بیشتر
الفت رسا چو گشت کم از احتراز نیست
عشق پلنگ خو نشناسد جوان ز پیر
گل را به بزم شعله ز خار امتیاز نیست
آشفتگی ز سایه من موج می زند
کس رو شناس پرتو خورشید راز نیست
عالم زخوی گرم تو یک شعله آتش است
کو شیشه ای که کوره خارا گداز نیست
راضی به دشمنی شده ام رشک غیر چیست
مگذر ز کشتنم که نیازی به ناز نیست
بیند به سوی غیر و دلش صید رشک ماست
غمگین مباش اسیر که دشمن گداز نیست
شادم که عمر رنجش بیجا دراز نیست
مرغ دلی به رشته نظاره بسته ایم
طالع نگر که مژده پرواز باز نیست
بیگانگی میان من و یار بیشتر
الفت رسا چو گشت کم از احتراز نیست
عشق پلنگ خو نشناسد جوان ز پیر
گل را به بزم شعله ز خار امتیاز نیست
آشفتگی ز سایه من موج می زند
کس رو شناس پرتو خورشید راز نیست
عالم زخوی گرم تو یک شعله آتش است
کو شیشه ای که کوره خارا گداز نیست
راضی به دشمنی شده ام رشک غیر چیست
مگذر ز کشتنم که نیازی به ناز نیست
بیند به سوی غیر و دلش صید رشک ماست
غمگین مباش اسیر که دشمن گداز نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
فلک ز کام من سفله کیش عار نداشت
دلم دماغ سرانجام اعتبار نداشت
به کوه و دشت جنون سوده گشت پای طلب
به بیزبانی من عشق خاکسار نداشت
بهار عنبر خاکستر شهید وفا
به گرمخونی پروانه یک شرار نداشت
نماند رنگ به خونم ز مشق دام و قفس
شکارگاه محبت چو من شکار نداشت
شتاب بوی گل و اضطراب برق نگاه
سبک عنانی شوقم گه بهار نداشت
فلک شد آبله پای سوده ره دل
ولی چه سود که پیش تو اعتبار نداشت
شب از خیال تو محشر به خواب می دیدم
کسی به پرسش عمر گذشته کار نداشت
گل نزاکت از این شوختر نمی باشد
زمین وعده گهش تاب انتظار نداشت
دلم دماغ سرانجام اعتبار نداشت
به کوه و دشت جنون سوده گشت پای طلب
به بیزبانی من عشق خاکسار نداشت
بهار عنبر خاکستر شهید وفا
به گرمخونی پروانه یک شرار نداشت
نماند رنگ به خونم ز مشق دام و قفس
شکارگاه محبت چو من شکار نداشت
شتاب بوی گل و اضطراب برق نگاه
سبک عنانی شوقم گه بهار نداشت
فلک شد آبله پای سوده ره دل
ولی چه سود که پیش تو اعتبار نداشت
شب از خیال تو محشر به خواب می دیدم
کسی به پرسش عمر گذشته کار نداشت
گل نزاکت از این شوختر نمی باشد
زمین وعده گهش تاب انتظار نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
در دیار ما زمین مشت غباری هم نداشت
آسمان از تنگدستی ها مداری هم نداشت
حیرتی دارم که چون از دیده دریا فتاد
موج اشک ما که امید کناری هم نداشت
درقفس بر روی بلبل از چمن درها گشود
گرچه از بستان گمان وصل خاری هم نداشت
در ره قاتل بیفشاندیم جان تازه ای
خاک ما از پستی طالع غباری هم نداشت
خنده باز از دور باش لعل او خون می گریست
گل به دامان تبسم غنچه واری هم نداشت
آسمان از تنگدستی ها مداری هم نداشت
حیرتی دارم که چون از دیده دریا فتاد
موج اشک ما که امید کناری هم نداشت
درقفس بر روی بلبل از چمن درها گشود
گرچه از بستان گمان وصل خاری هم نداشت
در ره قاتل بیفشاندیم جان تازه ای
خاک ما از پستی طالع غباری هم نداشت
خنده باز از دور باش لعل او خون می گریست
گل به دامان تبسم غنچه واری هم نداشت