عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۴
دل که ساکن شده بکوی نیاز
خوش براهت نهاده روی نیاز
تا زناز تو ساغری نوشم
میکشم باده از سبوی نیاز
تا دهد آب سرو نازت را
گشته اشکم روان بروی نیاز
خاک کویت که منبع فیض است
خوش بیفزوده آبروی نیاز
سرو نازت نیازمندان را
هر زمان میکشد بسوی نیاز
زاهد این سرکشی نهد از سر
گر کشد کاسه از کدوی نیاز
بی نیاز است گرچه نور علی
سوده برخاک عجز روی نیاز
خوش براهت نهاده روی نیاز
تا زناز تو ساغری نوشم
میکشم باده از سبوی نیاز
تا دهد آب سرو نازت را
گشته اشکم روان بروی نیاز
خاک کویت که منبع فیض است
خوش بیفزوده آبروی نیاز
سرو نازت نیازمندان را
هر زمان میکشد بسوی نیاز
زاهد این سرکشی نهد از سر
گر کشد کاسه از کدوی نیاز
بی نیاز است گرچه نور علی
سوده برخاک عجز روی نیاز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۵
دل که شد از باده عشق رخت مینای راز
میکشد هر لحظه از یاد لبت صهبای راز
یار رخسار تو کاندر محفل دل ساقیست
باده ها در کام جان پیموده از مینای راز
سر عشقت تا شده در پرده دل پرده دار
هر دمم بررخ گشاید پرده از سیمای راز
دل بود صحرای راز و هست عشق لاله اش
بین چنانم لاله ها بشگفته در صحرای راز
بلبل خوش خوانم و هر لحظه از یاد گلی
بشکفد از گلشن دل بر رخم گلهای راز
دست عشقت بررخم بگشوده از هر سو دری
تا میان آورده اندر محفل دل پای راز
تا زده نور علی از دست سید جرعه
موج زن اندر دلش گردید صد دریای راز
میکشد هر لحظه از یاد لبت صهبای راز
یار رخسار تو کاندر محفل دل ساقیست
باده ها در کام جان پیموده از مینای راز
سر عشقت تا شده در پرده دل پرده دار
هر دمم بررخ گشاید پرده از سیمای راز
دل بود صحرای راز و هست عشق لاله اش
بین چنانم لاله ها بشگفته در صحرای راز
بلبل خوش خوانم و هر لحظه از یاد گلی
بشکفد از گلشن دل بر رخم گلهای راز
دست عشقت بررخم بگشوده از هر سو دری
تا میان آورده اندر محفل دل پای راز
تا زده نور علی از دست سید جرعه
موج زن اندر دلش گردید صد دریای راز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۶
دراین گلشن ز خوبانم گلی بس
ز جعد گلعذاران سنبلی بس
صف لشگر چه آرائی ز زلفت
بتاراجم سپاه کاکلی بس
درآن بستان سرای عشرت انگیز
ترانه ساز عیشم بلبلی بس
ز دست لاله کی گیرم پیاله
ازآن نرگس مرا جام ملی بس
ز چشمان سیاه فتنه جویش
بلای غمزه سحر بابلی بس
درآن خمخانه پرشور و غوغا
ز مینای شرابم غلغلی بس
حدی پرداز بربط راز مضراب
دراین پرده نوای زابلی بس
دراین گلشن سرا نور علی را
نشیمن سایه شاخ گلی بس
ز جعد گلعذاران سنبلی بس
صف لشگر چه آرائی ز زلفت
بتاراجم سپاه کاکلی بس
درآن بستان سرای عشرت انگیز
ترانه ساز عیشم بلبلی بس
ز دست لاله کی گیرم پیاله
ازآن نرگس مرا جام ملی بس
ز چشمان سیاه فتنه جویش
بلای غمزه سحر بابلی بس
درآن خمخانه پرشور و غوغا
ز مینای شرابم غلغلی بس
حدی پرداز بربط راز مضراب
دراین پرده نوای زابلی بس
دراین گلشن سرا نور علی را
نشیمن سایه شاخ گلی بس
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۷
زچشم سیاهی نگاهی مرا بس
نگاهی ز چشم سیاهی مرا بس
چراغ مه ار شعله ور نیست امشب
دراین انجمن شمع آهی مرا بس
دراین قصر فیروزه مهر گستر
فروغی ز رخسار ماهی مرا بس
ز خاک کف پایت ای شاه خوبان
بسر تاج شاهی کلاهی مرا بس
ز کفر سر زلف غارت گر تو
بتاراج ایمان سپاهی مرا بس
ندارم طمع حشمت و جاه شاها
ز دربار لطفت پناهی مرا بس
چه نور علی آن شه ملک و معنی
بمسند که شد فقر شاهی مرا بس
نگاهی ز چشم سیاهی مرا بس
چراغ مه ار شعله ور نیست امشب
دراین انجمن شمع آهی مرا بس
دراین قصر فیروزه مهر گستر
فروغی ز رخسار ماهی مرا بس
ز خاک کف پایت ای شاه خوبان
بسر تاج شاهی کلاهی مرا بس
ز کفر سر زلف غارت گر تو
بتاراج ایمان سپاهی مرا بس
ندارم طمع حشمت و جاه شاها
ز دربار لطفت پناهی مرا بس
چه نور علی آن شه ملک و معنی
بمسند که شد فقر شاهی مرا بس
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۸
زاهد از تزویر تا کی افکنی دام هوس
شاهباز دست شاهم کی شوم صید مگس
محمل آن مه دراین منزل عبث ننمود روی
سالها در سینه ام نالید دل همچون جرس
گلعذار من میان گلعذاران جهان
چون گلی باشد شکفته در میان خار و خس
دور باشی گر ندارم بس من دیوانه را
هی هی و هیهای طفلان دورباش از پیش و پس
تا شده طالع ز بام دل مرا نور علی
گردد از نور دلم خورشید تابان مقتبس
شاهباز دست شاهم کی شوم صید مگس
محمل آن مه دراین منزل عبث ننمود روی
سالها در سینه ام نالید دل همچون جرس
گلعذار من میان گلعذاران جهان
چون گلی باشد شکفته در میان خار و خس
دور باشی گر ندارم بس من دیوانه را
هی هی و هیهای طفلان دورباش از پیش و پس
تا شده طالع ز بام دل مرا نور علی
گردد از نور دلم خورشید تابان مقتبس
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۹
کی رسد بر دامن وصل تو دست بوالهوس
بوالهوس را نیست بر دامان وصلت دسترس
زاهدا تا چند میلافی ز عشقش از گزاف
کی بود عرصه سیمرغ جولانگر مگس
در حقیقت عشق دارد سرفرازی از مجاز
شعله را گردد گل اقبال سر از خار و خس
دل ز چاک سینه ام بیرون شده و افغان بخاست
عندلیب آزاد گشت و ماند ناله در قفس
طوطی طبعم چو گردد زانشکر لب کامران
بال نتواند گشودن یکدم از جوش مگس
گر چه پلنگست و منزل دور و وادی سنگلاخ
از پی محمل روم تا میرسد بانگ جرس
گرچه هر شب بر سر راهم کمین شحنه است
کوچه گرد عشقم و باکی ندارم از عسس
آفتابی ز آسمان فقر چون نور علی
در زمین نیستی تابان ندیده هیچکس
بوالهوس را نیست بر دامان وصلت دسترس
زاهدا تا چند میلافی ز عشقش از گزاف
کی بود عرصه سیمرغ جولانگر مگس
در حقیقت عشق دارد سرفرازی از مجاز
شعله را گردد گل اقبال سر از خار و خس
دل ز چاک سینه ام بیرون شده و افغان بخاست
عندلیب آزاد گشت و ماند ناله در قفس
طوطی طبعم چو گردد زانشکر لب کامران
بال نتواند گشودن یکدم از جوش مگس
گر چه پلنگست و منزل دور و وادی سنگلاخ
از پی محمل روم تا میرسد بانگ جرس
گرچه هر شب بر سر راهم کمین شحنه است
کوچه گرد عشقم و باکی ندارم از عسس
آفتابی ز آسمان فقر چون نور علی
در زمین نیستی تابان ندیده هیچکس
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۰
صید وصلش توان بدام هوس
گر همائی شود شکار مگس
گرچه دورم ز هودجش آید
هر زمانم بگوش بانک جرس
شب روان ره محبت را
کی بود وحشتی ز میر عسس
طایر آشیان قدسم من
گلشن دهر باشدم چو قفس
نفسی رخ نتابم از وصلش
گر بلب آیدم ز هجر نفس
دادیم چند خواهی از بیداد
ترک بیداد کن بدادم رس
هر سحر پرتوی ز نور علی
بحریم تو شمع راهم بس
گر همائی شود شکار مگس
گرچه دورم ز هودجش آید
هر زمانم بگوش بانک جرس
شب روان ره محبت را
کی بود وحشتی ز میر عسس
طایر آشیان قدسم من
گلشن دهر باشدم چو قفس
نفسی رخ نتابم از وصلش
گر بلب آیدم ز هجر نفس
دادیم چند خواهی از بیداد
ترک بیداد کن بدادم رس
هر سحر پرتوی ز نور علی
بحریم تو شمع راهم بس
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۱
حسن ازل برگرفت پرده ز رخسار خویش
صورت اعیان عیان ساخت باظهار خویش
کرد عیان هستیش آینه نیستی
گشت در آن آینه ناظر دیدار خویش
جلوه دیگر نمود زلف معنبر گشود
کرد ز نو عالمی محو و گرفتار خویش
شمع رخ دلبران از رخ خود برفروخت
آمد و پروانه سان گشت گرفتار خویش
آمده خود آفتاب بر فلک دلبری
چرخ زنان ذره وار گشته هوادار خویش
جلوه معشوقیش مایه دکان عشق
خود شده در عاشقی رونق بازار خویش
مهر سپهر وجود خواست نماید طلوع
نور علی را نمود مطلع انوار خویش
صورت اعیان عیان ساخت باظهار خویش
کرد عیان هستیش آینه نیستی
گشت در آن آینه ناظر دیدار خویش
جلوه دیگر نمود زلف معنبر گشود
کرد ز نو عالمی محو و گرفتار خویش
شمع رخ دلبران از رخ خود برفروخت
آمد و پروانه سان گشت گرفتار خویش
آمده خود آفتاب بر فلک دلبری
چرخ زنان ذره وار گشته هوادار خویش
جلوه معشوقیش مایه دکان عشق
خود شده در عاشقی رونق بازار خویش
مهر سپهر وجود خواست نماید طلوع
نور علی را نمود مطلع انوار خویش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۲
مهی دارم که انوار جمالش
کند هر دم تجلی در جلالش
جلالش با جمال از بس درآمیخت
یکی گشته جلالش با جمالش
شب عید است و ساقی را بساغر
اشاره کرد ابروی هلالش
کشد تا نقشها از کلک معنی
مصور شد بلوح دل خیالش
قلمها در کف مانی شده ریش
ز نقش نقطه پردازی خالش
زلالش را مده نسبت بکوثر
که دردی هست کوثر از زلالش
گلستانها مثالی بیش نبود
ز آب و رنگ حسن بی مثالش
زهی گلشن که چون گل از نسیمی
شکفته غنچه دلها شمالش
گرم هر دم کشد از خنجر هجر
حیات تازه بخشد وصالش
مرا نور علی مهریست در دل
که هرگز در جهان نبود زوالش
کند هر دم تجلی در جلالش
جلالش با جمال از بس درآمیخت
یکی گشته جلالش با جمالش
شب عید است و ساقی را بساغر
اشاره کرد ابروی هلالش
کشد تا نقشها از کلک معنی
مصور شد بلوح دل خیالش
قلمها در کف مانی شده ریش
ز نقش نقطه پردازی خالش
زلالش را مده نسبت بکوثر
که دردی هست کوثر از زلالش
گلستانها مثالی بیش نبود
ز آب و رنگ حسن بی مثالش
زهی گلشن که چون گل از نسیمی
شکفته غنچه دلها شمالش
گرم هر دم کشد از خنجر هجر
حیات تازه بخشد وصالش
مرا نور علی مهریست در دل
که هرگز در جهان نبود زوالش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۳
دل که عمریست در افتاده بچاه ذقنش
نیست در دست جز آن طره مشکین رسنش
لاله دل همچو گل از شوق شکفتن گیرد
غنچه سان باز شود چون ز تبسم دهنش
گلستان رخ آن شوخ که رشک ارمست
سنبلستان شود از طره عنبر شکنش
مرغ جان را که سر کوی تو گلزار بود
کی بود بی گل روی تو هوای چمنش
کشته تیغ غمت را که حیات ابدیست
نیست در بر بجز از جامه خونین کفنش
هرکه چون نور علی واله قد و رخ تست
کی بخاطر رسد از جلوه سرو و سمنش
نیست در دست جز آن طره مشکین رسنش
لاله دل همچو گل از شوق شکفتن گیرد
غنچه سان باز شود چون ز تبسم دهنش
گلستان رخ آن شوخ که رشک ارمست
سنبلستان شود از طره عنبر شکنش
مرغ جان را که سر کوی تو گلزار بود
کی بود بی گل روی تو هوای چمنش
کشته تیغ غمت را که حیات ابدیست
نیست در بر بجز از جامه خونین کفنش
هرکه چون نور علی واله قد و رخ تست
کی بخاطر رسد از جلوه سرو و سمنش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۴
باحضار ملک وضعی پری وش
نهان کرده دلم نعلی در آتش
کشم در دیده تا نقش نگاری
رخ از خون مژه کردم منقش
مکن آشفته آن زلف پریشان
مگردان خاطر جمعی مشوش
بجز یار من آن شوخ جفا جوی
که دارد عاشقی چون من جفاکش
زهر غل و غشی دادم خلاصی
ز بس پیمود ساقی جام بیغش
گرت در سینه باید سرمستان
بیا جامی در این میخانه درکش
کرا باشد بکف جام جهان بین
بجز نور علی آن مست سرخوش
نهان کرده دلم نعلی در آتش
کشم در دیده تا نقش نگاری
رخ از خون مژه کردم منقش
مکن آشفته آن زلف پریشان
مگردان خاطر جمعی مشوش
بجز یار من آن شوخ جفا جوی
که دارد عاشقی چون من جفاکش
زهر غل و غشی دادم خلاصی
ز بس پیمود ساقی جام بیغش
گرت در سینه باید سرمستان
بیا جامی در این میخانه درکش
کرا باشد بکف جام جهان بین
بجز نور علی آن مست سرخوش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۵
ترک چشم تو که از غمزه کند غارت هوش
زندم بهر چه هر لحظه بخونخواری جوش
دوش در میکده واقع چه شد آیا که فلک
آمد از غمزه مستانه مستان بخروش
طرفه دیریست که هر لحظه برون میآید
جام بر کف ز درش مغبچه باده فروش
آنکه دی شیشه ام از سنگ ملامت بشکست
بین چسان میکشد امروز زخم باده بدوش
اشک بلبل بود این یا قطرات شبنم
نوعروسان چمن را شده در دانه گوش
تا ابد هوش نیاید بسر از کیفیتش
هرکه از باده عشق تو کند جامی نوش
دلبرا در حرم وصل تو هر شام و سحر
کیست جز نور علی محرم پیغام سروش
زندم بهر چه هر لحظه بخونخواری جوش
دوش در میکده واقع چه شد آیا که فلک
آمد از غمزه مستانه مستان بخروش
طرفه دیریست که هر لحظه برون میآید
جام بر کف ز درش مغبچه باده فروش
آنکه دی شیشه ام از سنگ ملامت بشکست
بین چسان میکشد امروز زخم باده بدوش
اشک بلبل بود این یا قطرات شبنم
نوعروسان چمن را شده در دانه گوش
تا ابد هوش نیاید بسر از کیفیتش
هرکه از باده عشق تو کند جامی نوش
دلبرا در حرم وصل تو هر شام و سحر
کیست جز نور علی محرم پیغام سروش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۶
هر که در کوی او بود بارش
کی بود آرزوی گلزارش
کوی او گلشنی است کز خوبی
کرده آرایش جهان خوارش
قوت جان و قوت روح آمد
بوی شیراز لب شکر بارش
سرو قدش که غیرت طوبی است
برده دل ها خرام رفتارش
سوزدم هر سحر چو پروانه
شمع محفل فروز رخسارش
کیست آنکس که خط و خالش دید
در دل و جان نشد گرفتارش
ریزدم خون ز خنجر مژگان
بیگنه ترک چشم خونخوارش
ماه زهره جبین ما را کیست
مشتری تا شود خریدارش
مژده ساقی که خرقه پوشی باز
فرش میخانه گشت دستارش
کلک من طوطی شکر خائیست
کاب حیوان چکد ز منقارش
غیر نور علی که میبارد
نفس عیسوی ز گفتارش
کی بود آرزوی گلزارش
کوی او گلشنی است کز خوبی
کرده آرایش جهان خوارش
قوت جان و قوت روح آمد
بوی شیراز لب شکر بارش
سرو قدش که غیرت طوبی است
برده دل ها خرام رفتارش
سوزدم هر سحر چو پروانه
شمع محفل فروز رخسارش
کیست آنکس که خط و خالش دید
در دل و جان نشد گرفتارش
ریزدم خون ز خنجر مژگان
بیگنه ترک چشم خونخوارش
ماه زهره جبین ما را کیست
مشتری تا شود خریدارش
مژده ساقی که خرقه پوشی باز
فرش میخانه گشت دستارش
کلک من طوطی شکر خائیست
کاب حیوان چکد ز منقارش
غیر نور علی که میبارد
نفس عیسوی ز گفتارش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۷
ای فکر تو جستجوی درویش
ای ذکر تو هایهوی درویش
شاها چه شود ز چشم احسان
باری نگری بسوی درویش
روبر درت آورم که باشد
خاک درت آبروی درویش
افکنده کمند شوق چون طوق
گیسوی تو در گلوی درویش
خورشید فلک که هست تابان
عکسی بود از کدوی درویش
تا چند شها شکسته خواهی
از سنگ ستم سبوی درویش
باری چه شود اگر برآید
از وصل تو آرزوی درویش
تا نور علی عیان به بینی
بنگر برخ نکوی درویش
ای ذکر تو هایهوی درویش
شاها چه شود ز چشم احسان
باری نگری بسوی درویش
روبر درت آورم که باشد
خاک درت آبروی درویش
افکنده کمند شوق چون طوق
گیسوی تو در گلوی درویش
خورشید فلک که هست تابان
عکسی بود از کدوی درویش
تا چند شها شکسته خواهی
از سنگ ستم سبوی درویش
باری چه شود اگر برآید
از وصل تو آرزوی درویش
تا نور علی عیان به بینی
بنگر برخ نکوی درویش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۸
بیا و جام زرینی بکن نوش
ز دست ساقی سیمین بناگوش
برآرد دم چو منصور از انالحق
از این باده کند هر کس دمی نوش
بتی دارم که در جولانگه ناز
برد از کف عنان طاقت و هوش
مرا هر دم چو موج باده در جام
تجلی رخش در دل زند جوش
دلم تا جلوه گاه صورت اوست
بود باشاهد معنی هم آغوش
گرت باید عیان اسرار پنهان
ز روی جام جم بردار سرپوش
دلا تا میتوان با بربط و نی
برغم زاهدان برمیکنی گوش
سحر از هاتف غیبم سروشی
بگوش آمد سوی میخانه ام دوش
که چون نور علی بر مسند جم
بیا جام جهان بینی بکن نوش
ز دست ساقی سیمین بناگوش
برآرد دم چو منصور از انالحق
از این باده کند هر کس دمی نوش
بتی دارم که در جولانگه ناز
برد از کف عنان طاقت و هوش
مرا هر دم چو موج باده در جام
تجلی رخش در دل زند جوش
دلم تا جلوه گاه صورت اوست
بود باشاهد معنی هم آغوش
گرت باید عیان اسرار پنهان
ز روی جام جم بردار سرپوش
دلا تا میتوان با بربط و نی
برغم زاهدان برمیکنی گوش
سحر از هاتف غیبم سروشی
بگوش آمد سوی میخانه ام دوش
که چون نور علی بر مسند جم
بیا جام جهان بینی بکن نوش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۹
نقد دل جز بتوبه اخلاص
کی شود از غش زمانه خلاص
چهره فتح اگر مبین خواهی
پرده بگشای از رخ اخلاص
تا بیابی در حقیقت را
شو بدریای معرفت غواص
زاهد آن جامرو که باری نیست
عامیان را به بارگاه خواص
نقد ما را عیار کم نشود
گر گذارند صد رهش بخلاص
هر شبم تا سحر ببزم فلک
زهره خنیاگر است و مه رقاص
دل چو روشن شدم ز نور علی
شد ببزم حضور خاص الخاص
کی شود از غش زمانه خلاص
چهره فتح اگر مبین خواهی
پرده بگشای از رخ اخلاص
تا بیابی در حقیقت را
شو بدریای معرفت غواص
زاهد آن جامرو که باری نیست
عامیان را به بارگاه خواص
نقد ما را عیار کم نشود
گر گذارند صد رهش بخلاص
هر شبم تا سحر ببزم فلک
زهره خنیاگر است و مه رقاص
دل چو روشن شدم ز نور علی
شد ببزم حضور خاص الخاص
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۰
ای جمالت مطلع انوار فیض
وی جلالت منبع اسرار فیض
ای بخوان جودت ارباب کرم
آمده محتاج بر دربار فیض
جلوه بنمود اندر دیده ام
دیده شد آئینه دیدار فیض
ز ابر گوهر بار فیاض کفت
شد صدف ها پر در شهوار فیض
گرد شود گلچین هزارانش هزار
کم نگردد برگی از انوار فیض
بحر فیاض دگر آید بجوش
از خروش ابر دریا بار فیض
عالمی گردند تا خوش مستفیض
پرده بگشایم از رخسار فیض
قاف تا قاف جهان یک باغ دان
وندر آن اشخاص را اشجار فیض
شد حقیقت بار و برگش معرفت
نخل بار آوردم از ازهار فیض
هر زمان گردد درین بستان سرا
جاری از بحر کرم انهار فیض
بر سپهر جان و دل نور علی
باشدم بس مطلع انوار فیض
وی جلالت منبع اسرار فیض
ای بخوان جودت ارباب کرم
آمده محتاج بر دربار فیض
جلوه بنمود اندر دیده ام
دیده شد آئینه دیدار فیض
ز ابر گوهر بار فیاض کفت
شد صدف ها پر در شهوار فیض
گرد شود گلچین هزارانش هزار
کم نگردد برگی از انوار فیض
بحر فیاض دگر آید بجوش
از خروش ابر دریا بار فیض
عالمی گردند تا خوش مستفیض
پرده بگشایم از رخسار فیض
قاف تا قاف جهان یک باغ دان
وندر آن اشخاص را اشجار فیض
شد حقیقت بار و برگش معرفت
نخل بار آوردم از ازهار فیض
هر زمان گردد درین بستان سرا
جاری از بحر کرم انهار فیض
بر سپهر جان و دل نور علی
باشدم بس مطلع انوار فیض
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۱
عشق تو شط و دل ما هست بط
نیست بط را منزلی جز روی شط
شاه خوبانی و در فرمان تو
چون قلم بنهاده خوبان سر بخط
دانه دام از برای صید دل
بس بود صیاد ما را خال و خط
عاشقان را جز حدیث عشق یار
شرح کردن در بیان باشد غلط
ساقیم مست است و پیماید بکام
میکشان را باده گلگون ز بط
در معانی نکته ها سازد بیان
کلک گوهر بار من از یک نقط
عارفی کی کرده چون نور علی
در معارف نکته سنجی زین نمط
نیست بط را منزلی جز روی شط
شاه خوبانی و در فرمان تو
چون قلم بنهاده خوبان سر بخط
دانه دام از برای صید دل
بس بود صیاد ما را خال و خط
عاشقان را جز حدیث عشق یار
شرح کردن در بیان باشد غلط
ساقیم مست است و پیماید بکام
میکشان را باده گلگون ز بط
در معانی نکته ها سازد بیان
کلک گوهر بار من از یک نقط
عارفی کی کرده چون نور علی
در معارف نکته سنجی زین نمط
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۲
دلا از نظم گوهر بار حافظ
شود هر دم عیان اسرار حافظ
مرا هر صفحه از دیوان نظمش
بود آئینه دیدار حافظ
بشیراز آی و بر خاکش نظر کن
به بینی تا عیان انوار حافظ
بود مهر جهان افروز گردون
فروغی از مه رخسار حافظ
کند اندر معانی دفتری چند
بیان هر فردی از اشعار حافظ
بهوشم آورد اشعار سعدی
ولی مستم کند اشعار حافظ
بجز نور علی در مخزن دل
که را مخزون بود اسرار حافظ
شود هر دم عیان اسرار حافظ
مرا هر صفحه از دیوان نظمش
بود آئینه دیدار حافظ
بشیراز آی و بر خاکش نظر کن
به بینی تا عیان انوار حافظ
بود مهر جهان افروز گردون
فروغی از مه رخسار حافظ
کند اندر معانی دفتری چند
بیان هر فردی از اشعار حافظ
بهوشم آورد اشعار سعدی
ولی مستم کند اشعار حافظ
بجز نور علی در مخزن دل
که را مخزون بود اسرار حافظ
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۳
این عکس ساقیست در جام ساطع
یا گشته مهری از باده طالع
تا سوزدم جان آمد بجولان
آتش عنانی چون برق لامع
زلفت که جمعی کرده پریشان
آشفتگان را گردیده جامع
جویای وصلت ترسا و صوفی
هم در کلیسا هم در صوامع
بر دیده یار گردیده ما را
از صنع پیدا اسرار صانع
بنموده در دل حل مسائل
عشقت که آمد برهان قاطع
نور علی را مرآت خود کن
تا بازیابی سر صنایع
یا گشته مهری از باده طالع
تا سوزدم جان آمد بجولان
آتش عنانی چون برق لامع
زلفت که جمعی کرده پریشان
آشفتگان را گردیده جامع
جویای وصلت ترسا و صوفی
هم در کلیسا هم در صوامع
بر دیده یار گردیده ما را
از صنع پیدا اسرار صانع
بنموده در دل حل مسائل
عشقت که آمد برهان قاطع
نور علی را مرآت خود کن
تا بازیابی سر صنایع