عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۷۷
یوسف مصر دلم از چه ز کنعان بگذشت
صبح وصلم بدمید و شب هجران بگذشت
از حرم هرکه درآمد بدر دیر مغان
کفر زلف تو بدید از سر ایمان بگذشت
هرکه بگشاد برخسار تو جانا نظری
چون من بیدل حیران شد و از جان بگذشت
ای بسا جان مقدس که شدش خاک نشین
سرو ناز تو براهی که خرامان بگذشت
هرکه بگشاد برخسار تو جانا نظری
همچو من بیدل و حیران شده از جان بگذشت
عاشقان را سرو سامان شده تا نور علی
در ره عشق بتان از سرو سامان بگذشت
صبح وصلم بدمید و شب هجران بگذشت
از حرم هرکه درآمد بدر دیر مغان
کفر زلف تو بدید از سر ایمان بگذشت
هرکه بگشاد برخسار تو جانا نظری
چون من بیدل حیران شد و از جان بگذشت
ای بسا جان مقدس که شدش خاک نشین
سرو ناز تو براهی که خرامان بگذشت
هرکه بگشاد برخسار تو جانا نظری
همچو من بیدل و حیران شده از جان بگذشت
عاشقان را سرو سامان شده تا نور علی
در ره عشق بتان از سرو سامان بگذشت
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۷۸
یارب این ساغر پرجوش ز خمخانه کیست
هوش ما برد ندانیم که پیمانه کیست
کس درآن باده مرد افکن گلرنگ نیافت
کاین همه کیفیت از نرگس مستانه کیست
بسکه دلها شده ویران ز پی گنج غمش
کس ندانسته که آن گنج بویرانه کیست
دل ما را که بود زلف تو زنجیر جنون
جز برخسار پری وضع تو دیوانه کیست
سوزدش بهر چه شب تا بسحر شعله شوق
یارب این شمع بپرسید که پروانه کیست
غیر کاشانه اغیار که ظلمتکده است
روشن از نور علی ناشده کاشانه کیست
هوش ما برد ندانیم که پیمانه کیست
کس درآن باده مرد افکن گلرنگ نیافت
کاین همه کیفیت از نرگس مستانه کیست
بسکه دلها شده ویران ز پی گنج غمش
کس ندانسته که آن گنج بویرانه کیست
دل ما را که بود زلف تو زنجیر جنون
جز برخسار پری وضع تو دیوانه کیست
سوزدش بهر چه شب تا بسحر شعله شوق
یارب این شمع بپرسید که پروانه کیست
غیر کاشانه اغیار که ظلمتکده است
روشن از نور علی ناشده کاشانه کیست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۷۹
این گل گلشن دل یا رخ دلدار منست
غنچه گلبن جان یا دهن یار منست
موسی اینجا ارنی گوی چرا روننهد
کاتش طور وی ازآه شرربار منست
صنما کافر عشقم بحرم چون بروم
کوی تو میکده و موی تو زنار منست
گر کشم باده از لعل لبت کار مدار
زانکه از لعل لبت باده کشی کار منست
من که در بستر غم سربودم بالش درد
جز غم و درد تو جانا که پرستار منست
ساقیا در قدح آن حمرت عکس می ناب
از گل روی تویا ز اشگ چه گلنار منست
شده تا طالعم از مشرق دل نور علی
سینه از پرتو آن مطلع انوار منست
غنچه گلبن جان یا دهن یار منست
موسی اینجا ارنی گوی چرا روننهد
کاتش طور وی ازآه شرربار منست
صنما کافر عشقم بحرم چون بروم
کوی تو میکده و موی تو زنار منست
گر کشم باده از لعل لبت کار مدار
زانکه از لعل لبت باده کشی کار منست
من که در بستر غم سربودم بالش درد
جز غم و درد تو جانا که پرستار منست
ساقیا در قدح آن حمرت عکس می ناب
از گل روی تویا ز اشگ چه گلنار منست
شده تا طالعم از مشرق دل نور علی
سینه از پرتو آن مطلع انوار منست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۰
ای خوشا وقتیکه وقت ما خوش است
دور جام و گردش مینا خوش است
موسم عشق است و ایام نشاط
سیر گل با لاله و صحرا خوش است
زورق افکندیم در دریای می
رونقش بنگر چه در دریا خوش است
دیده ما جلوه گاه روی اوست
او عیان در دیده بینا خوش است
درهمه اسما مسما را بجوی
یک مسما زین همه اسما خوش است
اول و آخر نهان و آشکار
حضرت یکتای بی همتا خوش است
از پس هر پرده چون نور علی
سر پنهان در دلم پیدا خوش است
دور جام و گردش مینا خوش است
موسم عشق است و ایام نشاط
سیر گل با لاله و صحرا خوش است
زورق افکندیم در دریای می
رونقش بنگر چه در دریا خوش است
دیده ما جلوه گاه روی اوست
او عیان در دیده بینا خوش است
درهمه اسما مسما را بجوی
یک مسما زین همه اسما خوش است
اول و آخر نهان و آشکار
حضرت یکتای بی همتا خوش است
از پس هر پرده چون نور علی
سر پنهان در دلم پیدا خوش است
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۱
ما عاشقان مستیم افتاده در خرابات
باما سخن مگوئید از زهد و زرق و طامات
چندان شدیم سرمست از جام عشق جانان
کز خود نمیشناسیم تسبیح از تحیات
ایزن صفت ز غفلت خواب و خیال تا کی
مردانه وار بگذر زین خواب و این خیالات
ازکشف و از کرامات بیهوده چند لافی
حیض الرجان آمد این کشف و این کرامات
ای زاهد فسرده دم در دهان فروکش
از بی نشان چگوئی ناکرده طی مقامات
تا با خودی تو هرگز دیدار حق نه بینی
آندم که بیخود آئی با حق کنی ملاقات
تنها نه اندرین بزم نور علیست سرمست
از جام وحدت حق مستند جمله ذرات
باما سخن مگوئید از زهد و زرق و طامات
چندان شدیم سرمست از جام عشق جانان
کز خود نمیشناسیم تسبیح از تحیات
ایزن صفت ز غفلت خواب و خیال تا کی
مردانه وار بگذر زین خواب و این خیالات
ازکشف و از کرامات بیهوده چند لافی
حیض الرجان آمد این کشف و این کرامات
ای زاهد فسرده دم در دهان فروکش
از بی نشان چگوئی ناکرده طی مقامات
تا با خودی تو هرگز دیدار حق نه بینی
آندم که بیخود آئی با حق کنی ملاقات
تنها نه اندرین بزم نور علیست سرمست
از جام وحدت حق مستند جمله ذرات
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۲
ای صفاتت سربسر روپوش ذات
ذات پاکت گشته مخفی در صفات
حسن تو چون کرد آهنگ ظهور
گشت مرآت جمالت کاینات
ذره تابید از مهر رخت
کرد روشن جان جمله کاینات
قطره بارید ز ابر رحمتت
شدبظلمات عدم آب حیات
برهمن گر هست از ایمان بری
حسن تو میبیند از لات و منات
هر زمان جویم ترا در گوشه
گه بسوی کعبه گاهی سومنات
جلوه بنمودی از نور علی
عالمیرا ساختی بر خویش مات
ذات پاکت گشته مخفی در صفات
حسن تو چون کرد آهنگ ظهور
گشت مرآت جمالت کاینات
ذره تابید از مهر رخت
کرد روشن جان جمله کاینات
قطره بارید ز ابر رحمتت
شدبظلمات عدم آب حیات
برهمن گر هست از ایمان بری
حسن تو میبیند از لات و منات
هر زمان جویم ترا در گوشه
گه بسوی کعبه گاهی سومنات
جلوه بنمودی از نور علی
عالمیرا ساختی بر خویش مات
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۳
ای لبت سرچشمه آب حیات
بوسه ات شیرین تر ازشهد و نبات
گر خرامی یکره از خانه برون
خوبرویان بر رخت گردند مات
طاق ابرویت چو بیند برهمن
بگذرد از سجده لات و منات
شرح حسنت گنجدم اندر بیان
گر بگنجد بیجهت اندر جهات
ایها الساقی ادر کاس الرحیق
تا نمایم حل جمله مشکلات
بهر تسکین دل من بوسه
کرده خطت برلب نوشین برات
چهره بنما تا که چون نور علی
خیزم و سازم دل و جانرا فدات
بوسه ات شیرین تر ازشهد و نبات
گر خرامی یکره از خانه برون
خوبرویان بر رخت گردند مات
طاق ابرویت چو بیند برهمن
بگذرد از سجده لات و منات
شرح حسنت گنجدم اندر بیان
گر بگنجد بیجهت اندر جهات
ایها الساقی ادر کاس الرحیق
تا نمایم حل جمله مشکلات
بهر تسکین دل من بوسه
کرده خطت برلب نوشین برات
چهره بنما تا که چون نور علی
خیزم و سازم دل و جانرا فدات
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۴
ای صفاتت شده آئینه ذات
کرده ذات تو تجلی بصفات
نوح را لطف تو شد لنگر فلک
تا ز طوفان بلا یافت نجات
خواستم نقش جمالت بکشم
مژه ام شد قلم و دیده دوات
منم آن طوطی شکر شکنی
که خورم از لب قند تو نبات
دل که لب تشنه جام خضر است
کشد از لعل لبت آب حیات
بی گل روی توام بلبل جان
نبود یک نفسش صبر و ثبات
شد عیان چون بجهان نور علی
جلوه ذات بر آمد بصفات
کرده ذات تو تجلی بصفات
نوح را لطف تو شد لنگر فلک
تا ز طوفان بلا یافت نجات
خواستم نقش جمالت بکشم
مژه ام شد قلم و دیده دوات
منم آن طوطی شکر شکنی
که خورم از لب قند تو نبات
دل که لب تشنه جام خضر است
کشد از لعل لبت آب حیات
بی گل روی توام بلبل جان
نبود یک نفسش صبر و ثبات
شد عیان چون بجهان نور علی
جلوه ذات بر آمد بصفات
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۵
گر نیازی بهر یار دلربا میبایدت
هر نفس جانی بپای وی فدا میبایدت
زآتش عشق رخش سیماب دل را تاب ده
گر درون بوته تن کیمیا میبایدت
تا بکی جوشی با غیار و نکشی بهر یار
روز خود بیگانه شو گر آشنا میبایدت
دانه یاقوت دلرا دام هست ای کان حسن
دلبرا تن تکمه در چاک قبا میبایدت
تا بچشم جان عیان بینی هلال ابرویش
چاک دل را باز کن دست دعا میبایدت
از شرار آه آتش بار در بزم فنا
شعله ور کن شمع تن را گر بقا میبایدت
دردمندانه درآ در دیر چون نور علی
درد دردی نوش جان کن گر دوامیبایدت
هر نفس جانی بپای وی فدا میبایدت
زآتش عشق رخش سیماب دل را تاب ده
گر درون بوته تن کیمیا میبایدت
تا بکی جوشی با غیار و نکشی بهر یار
روز خود بیگانه شو گر آشنا میبایدت
دانه یاقوت دلرا دام هست ای کان حسن
دلبرا تن تکمه در چاک قبا میبایدت
تا بچشم جان عیان بینی هلال ابرویش
چاک دل را باز کن دست دعا میبایدت
از شرار آه آتش بار در بزم فنا
شعله ور کن شمع تن را گر بقا میبایدت
دردمندانه درآ در دیر چون نور علی
درد دردی نوش جان کن گر دوامیبایدت
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۷
گر چه گستاخیست هر دم آمدن بر در گهت
آیم و روبم بمژگان کحل از خاک درت
دسترس گر نبودم بر پای بوست بس همین
کایم و بوسم نهانی آسمان در گهت
کی دل از چاه زنخدانت برون آید که هست
صد هزاران یوسف مصری گرفتار چهت
مه چسان از مهر گیرد نور هر شب بر فلک
مهر هم ز انسان بگیرد نور هز روز از مهت
از رخت نور علی افروخته تا شمع دل
دل بود پروانه آتش بجان والهت
آیم و روبم بمژگان کحل از خاک درت
دسترس گر نبودم بر پای بوست بس همین
کایم و بوسم نهانی آسمان در گهت
کی دل از چاه زنخدانت برون آید که هست
صد هزاران یوسف مصری گرفتار چهت
مه چسان از مهر گیرد نور هر شب بر فلک
مهر هم ز انسان بگیرد نور هز روز از مهت
از رخت نور علی افروخته تا شمع دل
دل بود پروانه آتش بجان والهت
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۸
کوی دلدار بهشت است چمن نتوان گفت
نقش پایش گل و نسرین و سمن نتوان گفت
بسکه داده بخطش خط غلامی عنبر
گیسویش را بخطا مشک ختن نتوان گفت
شود از شرم و حیا بسکه گلشن غرق گلاب
عرقش را ببرش در عدن نتوان گفت
قیمت لعل بدخشان در اشکم بشکست
چشم خونبار مرا کان یمن نتوان گفت
وه که با مرغ دل من بسوی گلشن جان
جز حدیث لب آن غنچه دهن نتوان گفت
چون دلم کرد بچین سر زلفش مسکن
بعد از این پیش رخش حرف وطن نتوان گفت
شده چون آینه در مجلس او نور علی
لاجواب است در اینجا که سخن نتوان گفت
نقش پایش گل و نسرین و سمن نتوان گفت
بسکه داده بخطش خط غلامی عنبر
گیسویش را بخطا مشک ختن نتوان گفت
شود از شرم و حیا بسکه گلشن غرق گلاب
عرقش را ببرش در عدن نتوان گفت
قیمت لعل بدخشان در اشکم بشکست
چشم خونبار مرا کان یمن نتوان گفت
وه که با مرغ دل من بسوی گلشن جان
جز حدیث لب آن غنچه دهن نتوان گفت
چون دلم کرد بچین سر زلفش مسکن
بعد از این پیش رخش حرف وطن نتوان گفت
شده چون آینه در مجلس او نور علی
لاجواب است در اینجا که سخن نتوان گفت
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۹
دوش رندی بخرابات مرا فاش بگفت
کز چه رو شیشه می کرده ای در خرقه نهفت
خرقه بر تن بدر و شیشه می فاش بنوش
هیچ پروا مکن از زاهدی افسانه که گفت
در گلستان جهان تا که فلک یاد دهد
هرگز ای گل چو گل روی تو یک گل نشکفت
دل ما را که نباشد بجهان مثل و قرین
گرچه یکتاست بود روز و شبش یاد تو جفت
زآمد و رفت خیال رخ دلجوی مهی
یکشبم تا بسحر دیده بیدار نخفت
غیر نور علی آن ناظم دیوان سخن
نظم دربار بدینگونه که گفت و که شنفت؟
کز چه رو شیشه می کرده ای در خرقه نهفت
خرقه بر تن بدر و شیشه می فاش بنوش
هیچ پروا مکن از زاهدی افسانه که گفت
در گلستان جهان تا که فلک یاد دهد
هرگز ای گل چو گل روی تو یک گل نشکفت
دل ما را که نباشد بجهان مثل و قرین
گرچه یکتاست بود روز و شبش یاد تو جفت
زآمد و رفت خیال رخ دلجوی مهی
یکشبم تا بسحر دیده بیدار نخفت
غیر نور علی آن ناظم دیوان سخن
نظم دربار بدینگونه که گفت و که شنفت؟
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۰
بسته باشد تا بکی میخانه را در الغیاث
چند ماند خالی از می جام و ساغر الغیاث
طبل شادی تا بکی در سینه ام سلطان غم
کوبد و آراید از هر سوی لشگر الغیاث
تا بکی از منجنیق چرخ ناهموار دون
سنگ فتنه باردم بر کاسه سر الغیاث
گرچه یارانم ز یاری یاوریها میکنند
نیست ما را جز تو یارا یار و یاور الغیاث
حیدرا از آستین دست یداللهی برآر
نفس بگشاده دهن مانند اژدر الغیاث
زآیه نصر من الله رایتم افراشتی
تا شوم بر دشمنان دین مظفر الغیاث
تیره شد آئینه گردون ز روی عاصیان
تا کند نور علی بازش منور الغیاث
چند ماند خالی از می جام و ساغر الغیاث
طبل شادی تا بکی در سینه ام سلطان غم
کوبد و آراید از هر سوی لشگر الغیاث
تا بکی از منجنیق چرخ ناهموار دون
سنگ فتنه باردم بر کاسه سر الغیاث
گرچه یارانم ز یاری یاوریها میکنند
نیست ما را جز تو یارا یار و یاور الغیاث
حیدرا از آستین دست یداللهی برآر
نفس بگشاده دهن مانند اژدر الغیاث
زآیه نصر من الله رایتم افراشتی
تا شوم بر دشمنان دین مظفر الغیاث
تیره شد آئینه گردون ز روی عاصیان
تا کند نور علی بازش منور الغیاث
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۱
روزگاری صرف شد در کلبه احزان عبث
بی وصال دوست عمری رفت تا پایان عبث
اینهمه زاری و افغان بهر دیدار گلست
کی بود مرغ سحر را زاری و افغان عبث
جیب جان از خار هجران تا نگردد چاکچاک
پرگل از گلزار وصلش کی شود دامان عبث
تا نسازد شانه زیر چوب دربانان سپر
ره نیابد هر گدائی بر در سلطان عبث
حاجب و دربان برآندر گه اگر چه باب نیست
شاه ما را نیست بردر حاجب و دربان عبث
شیوه تسلیم و رسم بندگی سازد بیان
کی قلم سر میگذارد بر خط فرمان عبث
اینهمه رایات علم از بهر ما افراشتند
نیست بالله این همه آیات در قرآن عبث
بحر معنی تا نگردد موجزن در هر کنار
جای دادن لفظ را باشد میان جان عبث
سینه چون آئینه تا بر خود نگردد صیقلی
کی درآن نور علی گردد دلا تابان عبث
بی وصال دوست عمری رفت تا پایان عبث
اینهمه زاری و افغان بهر دیدار گلست
کی بود مرغ سحر را زاری و افغان عبث
جیب جان از خار هجران تا نگردد چاکچاک
پرگل از گلزار وصلش کی شود دامان عبث
تا نسازد شانه زیر چوب دربانان سپر
ره نیابد هر گدائی بر در سلطان عبث
حاجب و دربان برآندر گه اگر چه باب نیست
شاه ما را نیست بردر حاجب و دربان عبث
شیوه تسلیم و رسم بندگی سازد بیان
کی قلم سر میگذارد بر خط فرمان عبث
اینهمه رایات علم از بهر ما افراشتند
نیست بالله این همه آیات در قرآن عبث
بحر معنی تا نگردد موجزن در هر کنار
جای دادن لفظ را باشد میان جان عبث
سینه چون آئینه تا بر خود نگردد صیقلی
کی درآن نور علی گردد دلا تابان عبث
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۲
زهی گرفته جمالت ز ماه تابان باج
نهاده بر سر خورشید خاکپایت تاج
جهان چو روز منور شود ز رخسارت
گشائی از رخ خود گر نقاب در شب داج
شهان ملک جهان بر درت چو مسکینان
زخوان بذل عطایت بلقمه ئی محتاج
غرض رسیدن نعلینت بود بر سر عرش
وگرنه لایق شأنت نبود آن معراج
حمید و حامد و محمود و احمد مرسل
توئی توئی که رسولان همه دهندت باج
ولی والی والا علی عالیقدر
بداده آنکه بامر تو امر شرع رواج
از آنزمان که رخش تافته بدل نورم
شده است روشنم از وی حدیث نور و زجاج
نهاده بر سر خورشید خاکپایت تاج
جهان چو روز منور شود ز رخسارت
گشائی از رخ خود گر نقاب در شب داج
شهان ملک جهان بر درت چو مسکینان
زخوان بذل عطایت بلقمه ئی محتاج
غرض رسیدن نعلینت بود بر سر عرش
وگرنه لایق شأنت نبود آن معراج
حمید و حامد و محمود و احمد مرسل
توئی توئی که رسولان همه دهندت باج
ولی والی والا علی عالیقدر
بداده آنکه بامر تو امر شرع رواج
از آنزمان که رخش تافته بدل نورم
شده است روشنم از وی حدیث نور و زجاج
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۳
دوشم بسحر ساقی پر کرد قدحی از راح
زان راح که میبخشد جان در بدن ارواح
از راح وز اقداحت نبود اگر آگاهی
راحست حیات ایدل اقداح بود ارواح
خوردم قدحی چون من زان راح روان افزا
رستم ز خود و گشتم در بحر فنا سباح
کردم چو سراسر طی آنقلزم فانی را
خورشید صفت گشتم در ملک بقا سیاح
اکنونکه شدم باقی هستم بجهان ساقی
هرکس قدحی دارد پرسازمش از آن راح
دارم بقدح راحی وه راح چه خوش راحی
راحی که برافروزد در شیشه دل مصباح
من نور علی باشم والی ولی باشم
سر ازلی باشم بر کنز صفا مفتاح
زان راح که میبخشد جان در بدن ارواح
از راح وز اقداحت نبود اگر آگاهی
راحست حیات ایدل اقداح بود ارواح
خوردم قدحی چون من زان راح روان افزا
رستم ز خود و گشتم در بحر فنا سباح
کردم چو سراسر طی آنقلزم فانی را
خورشید صفت گشتم در ملک بقا سیاح
اکنونکه شدم باقی هستم بجهان ساقی
هرکس قدحی دارد پرسازمش از آن راح
دارم بقدح راحی وه راح چه خوش راحی
راحی که برافروزد در شیشه دل مصباح
من نور علی باشم والی ولی باشم
سر ازلی باشم بر کنز صفا مفتاح
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۴
ساقس بقدح چه میکنی راح
لعل تو بس است راح اقداح
این راح که از لب تو نوشیم
گنجینه روح راست مفتاح
مائیم که بهر گوهر وصل
گردیده ببحر عشق سیاح
برخاستم از بساط اجسام
بنشسته ببارگاه ارواح
ز اقلیم صور شده مسافر
در کلک معانی ایم سیاح
بردیم برون ز بحر کشتی
بی منت ناخدا و ملاح
ما را بزجاجه دل و جان
خود نور علی بس است مصباح
لعل تو بس است راح اقداح
این راح که از لب تو نوشیم
گنجینه روح راست مفتاح
مائیم که بهر گوهر وصل
گردیده ببحر عشق سیاح
برخاستم از بساط اجسام
بنشسته ببارگاه ارواح
ز اقلیم صور شده مسافر
در کلک معانی ایم سیاح
بردیم برون ز بحر کشتی
بی منت ناخدا و ملاح
ما را بزجاجه دل و جان
خود نور علی بس است مصباح
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۵
لب شیرین تو که هست ملیح
عالمی کشته و کند ترویح
از سپهر جمال خورشیدت
همچو ماه رخت نتافت صبیح
گشته کروبیان قدسی را
ذکر تقدیس تو بجان تسبیح
هر نفس از زبان دل شنوم
نام نیکوی تو بقول فصیح
روح ما را مفرح یاقوت
بس بود لعل تو پی تفریح
تکیه کرده ببارگاه فلک
تا شده خاک درگه تو مسیح
کس چو نور علی نداده نظام
کشور نظم را بدین تنقیح
عالمی کشته و کند ترویح
از سپهر جمال خورشیدت
همچو ماه رخت نتافت صبیح
گشته کروبیان قدسی را
ذکر تقدیس تو بجان تسبیح
هر نفس از زبان دل شنوم
نام نیکوی تو بقول فصیح
روح ما را مفرح یاقوت
بس بود لعل تو پی تفریح
تکیه کرده ببارگاه فلک
تا شده خاک درگه تو مسیح
کس چو نور علی نداده نظام
کشور نظم را بدین تنقیح
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۶
مرو مرو ببرش این چنین دلا گستاخ
نموده ترک ادب میروی کجا گستاخ
اگر چه آمدن و رفتنت ز گستاخیست
بروبرو ببرش بیش از این میا گستاخ
ادب بورز وز گستاخیش مرو در پیش
هزار مرتبه گر گویدت بیا گستاخ
غرض ز گفتن او امتحان عشاقست
تو اینچنین ز تغافل شدی چرا گستاخ
دهند اگر چه همه رخصتش بگستاخی
ببارگاه شهان کی رود گدا گستاخ
ادب ادب ادب آور که رسم عشاقست
ادب ترا برساند بوصل ایا گستاخ
بغیر نور علی آن ادیب سرمستان
کسی به بزم ادب کی نهاده پا گستاخ
نموده ترک ادب میروی کجا گستاخ
اگر چه آمدن و رفتنت ز گستاخیست
بروبرو ببرش بیش از این میا گستاخ
ادب بورز وز گستاخیش مرو در پیش
هزار مرتبه گر گویدت بیا گستاخ
غرض ز گفتن او امتحان عشاقست
تو اینچنین ز تغافل شدی چرا گستاخ
دهند اگر چه همه رخصتش بگستاخی
ببارگاه شهان کی رود گدا گستاخ
ادب ادب ادب آور که رسم عشاقست
ادب ترا برساند بوصل ایا گستاخ
بغیر نور علی آن ادیب سرمستان
کسی به بزم ادب کی نهاده پا گستاخ
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۷
دوش از غمکده هجر نجاتم دادند
مرده بودم بوصال تو حیاتم دادند
از خطت بر ورق او رقم حسن زدند
بر در میکده عشق براتم دادند
می توحید بجام از خم عدلم کردند
نشأه ذات ز صهبای صفاتم دادند
حاجت خویش بر برهمنان کرم عرض
منصب سلطنت لات و مناتم دادند
رفتم از نشأه زهاد بخوردم قدحی
شربت مرگ ز جام سکراتم دادند
خانه نیستی آباد که از دولت آن
نقد گنجینه هستی بزکواتم دادند
شکر لله که چون نور علی در ره عشق
ببلایا و محن صبر و ثباتم دادند
مرده بودم بوصال تو حیاتم دادند
از خطت بر ورق او رقم حسن زدند
بر در میکده عشق براتم دادند
می توحید بجام از خم عدلم کردند
نشأه ذات ز صهبای صفاتم دادند
حاجت خویش بر برهمنان کرم عرض
منصب سلطنت لات و مناتم دادند
رفتم از نشأه زهاد بخوردم قدحی
شربت مرگ ز جام سکراتم دادند
خانه نیستی آباد که از دولت آن
نقد گنجینه هستی بزکواتم دادند
شکر لله که چون نور علی در ره عشق
ببلایا و محن صبر و ثباتم دادند