عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
خنده ساقی دگر در ساغر آتش میزند
خنده کو زآن لب بود در کوثر آتش میزند
آنقدر بگداز کز سوز تو یار آگه شود
بیمروت نیست حسن آبی بر آتش میزند
هجر هم وصل است چون بر دوست روشن گشت حال
برق این وادی ز دورت بهتر آتش میزند
از رگ جان شهیدان نیش مژگان دور دار
بیادب خونیست این در نشتر آتش میزند
برق گو زحمت مده خود را که نخل این چمن
خود ز سوز سینه در خشک و تر آتش میزند
همت برق محبت بین که هر جان بگذرد
گر همه بیند کف خاکستر آتش میزند
نیمجانی داشتم اکنون ز بخششهای عشق
هر زمانم غم به جان دیگر آتش میزند
نوبهار آمد فصیحی لیک در گلزار ما
میوزد بادی که در خشکوتر آتش میزند
خنده کو زآن لب بود در کوثر آتش میزند
آنقدر بگداز کز سوز تو یار آگه شود
بیمروت نیست حسن آبی بر آتش میزند
هجر هم وصل است چون بر دوست روشن گشت حال
برق این وادی ز دورت بهتر آتش میزند
از رگ جان شهیدان نیش مژگان دور دار
بیادب خونیست این در نشتر آتش میزند
برق گو زحمت مده خود را که نخل این چمن
خود ز سوز سینه در خشک و تر آتش میزند
همت برق محبت بین که هر جان بگذرد
گر همه بیند کف خاکستر آتش میزند
نیمجانی داشتم اکنون ز بخششهای عشق
هر زمانم غم به جان دیگر آتش میزند
نوبهار آمد فصیحی لیک در گلزار ما
میوزد بادی که در خشکوتر آتش میزند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
تلخکامان مزه شهد هوس نشناسند
سایه پرورد همایند مگس نشناسند
داد ازین شعله مزاجان که چو مرهم گردند
سینهای ریشتر از سینه خس نشناسند
نفس سوختگان شعله طورست ولیک
شعله طور ندانند و نفس نشناسند
یاد آن قافله کز غم چو حدی ساز کنند
ناله خویش ز فریاد جرس نشناسند
شکرستان نیازند جگر سوختگان
وای اگر لذت پابوس مگس نشناسند
مصرعصمت چه دیاریست که خوبان آنجا
صورت خویش در آیینه کس نشناسند
طرفه رمزیست فصیحی که به گلزار جهان
بلبلان جمله قفسزاد و قفس نشناسند
سایه پرورد همایند مگس نشناسند
داد ازین شعله مزاجان که چو مرهم گردند
سینهای ریشتر از سینه خس نشناسند
نفس سوختگان شعله طورست ولیک
شعله طور ندانند و نفس نشناسند
یاد آن قافله کز غم چو حدی ساز کنند
ناله خویش ز فریاد جرس نشناسند
شکرستان نیازند جگر سوختگان
وای اگر لذت پابوس مگس نشناسند
مصرعصمت چه دیاریست که خوبان آنجا
صورت خویش در آیینه کس نشناسند
طرفه رمزیست فصیحی که به گلزار جهان
بلبلان جمله قفسزاد و قفس نشناسند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
شوق دیدار تو چون چشم مرا باز کند
مژه پیش از نگهم سوی تو پرواز کند
قیمت حسن ز بس عشق تو افزود کنون
داغ غم بر جگر سوختگان ناز کند
به مسیح ار چمن داغ مرا بفروشند
هر دمش تازهتر از شبنم اعجاز کند
دلم از خدمت امید به جایی نرسید
همت یاس مگر زآنکه دری باز کند
عشق در گنج غم ار دست کرم بگشاید
همت آنست که ما را همه تن آز کند
ریختی خون فصیحی ز سرش زود مرو
باش تا شکر کرمهای تو آغاز کند
مژه پیش از نگهم سوی تو پرواز کند
قیمت حسن ز بس عشق تو افزود کنون
داغ غم بر جگر سوختگان ناز کند
به مسیح ار چمن داغ مرا بفروشند
هر دمش تازهتر از شبنم اعجاز کند
دلم از خدمت امید به جایی نرسید
همت یاس مگر زآنکه دری باز کند
عشق در گنج غم ار دست کرم بگشاید
همت آنست که ما را همه تن آز کند
ریختی خون فصیحی ز سرش زود مرو
باش تا شکر کرمهای تو آغاز کند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یک ناوک ارنه در دل صد پاره بشکند
رنگ نفاق بر رخ سیاره بشکند
هر لحظه بشکند نفس از بار بیبری
کاش این نهال بیهده یکباره بشکند
ز آنجا که فتنهجویی حسن ستیزه خوست
مژگان ز باد دامن نظاره بشکند
عشقش کند به داروی بیچارگی درست
گر شیشهات ز کشمکش خاره بشکند
هر شب کنم ز درد نفس صاف و تن زنم
ترسم ز نالهام دل سیاره بشکند
گویم شهید کیست فصیحی ولی مباد
رنگ حیا در آن گل رخساره بشکند
رنگ نفاق بر رخ سیاره بشکند
هر لحظه بشکند نفس از بار بیبری
کاش این نهال بیهده یکباره بشکند
ز آنجا که فتنهجویی حسن ستیزه خوست
مژگان ز باد دامن نظاره بشکند
عشقش کند به داروی بیچارگی درست
گر شیشهات ز کشمکش خاره بشکند
هر شب کنم ز درد نفس صاف و تن زنم
ترسم ز نالهام دل سیاره بشکند
گویم شهید کیست فصیحی ولی مباد
رنگ حیا در آن گل رخساره بشکند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چون امتان کبر حدیث نسب کنند
رندان خاکسار سخن از حسب کنند
اجزای من چو نام تو گیرم یکان یکان
چون جان خستگان غمت طوف لب کنند
اینست اگر غرور بتان روز بازخواست
ترسم دیت ز خضر و مسیحا طلب کنند
جانم فدای غم که مریضان آن دیار
چون شعله جان دهند چو بدرود تب کنند
نسبت به جلوه تو تجلی کند درست
چون دودمان حسن حدیث نسب کنند
از ناله لب مبند مبادا درین چمن
چون غنچهات به خنده شادی ادب کنند
از بیکسان بترس فصیحی که این گروه
روز زمانه را به یکی آه شب کنند
رندان خاکسار سخن از حسب کنند
اجزای من چو نام تو گیرم یکان یکان
چون جان خستگان غمت طوف لب کنند
اینست اگر غرور بتان روز بازخواست
ترسم دیت ز خضر و مسیحا طلب کنند
جانم فدای غم که مریضان آن دیار
چون شعله جان دهند چو بدرود تب کنند
نسبت به جلوه تو تجلی کند درست
چون دودمان حسن حدیث نسب کنند
از ناله لب مبند مبادا درین چمن
چون غنچهات به خنده شادی ادب کنند
از بیکسان بترس فصیحی که این گروه
روز زمانه را به یکی آه شب کنند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نوبهار آمد که مرغان بال و پر گلگون کنند
وز نوای ناله هر دم گوش گل پرخون کنند
گر سزاوار بهشتم باری ای رضوان مرا
در بهشتی بر که آنجا درد دل افزون کنند
دیده گر داری بیا سوی گلستان وفا
زآنکه گر بی دیده آیی چون صبا بیرون کنند
راز پنهان داشتن آیین شرع دوستیست
خودفروشان کاش ترک ملت مجنون کنند
شعله حیرانان فراوان شد خدایا لطف کن
آنقدر فرصت که گاهی دیده را پرخون کنند
همت مستان جام حسن بین کز جلوهای
دیدههای مفلسان طور را قارون کنند
زین نفس خامان فصیحی لذت افغان مجوی
گیرم از خون جگر جان در تن مضمون کنند
وز نوای ناله هر دم گوش گل پرخون کنند
گر سزاوار بهشتم باری ای رضوان مرا
در بهشتی بر که آنجا درد دل افزون کنند
دیده گر داری بیا سوی گلستان وفا
زآنکه گر بی دیده آیی چون صبا بیرون کنند
راز پنهان داشتن آیین شرع دوستیست
خودفروشان کاش ترک ملت مجنون کنند
شعله حیرانان فراوان شد خدایا لطف کن
آنقدر فرصت که گاهی دیده را پرخون کنند
همت مستان جام حسن بین کز جلوهای
دیدههای مفلسان طور را قارون کنند
زین نفس خامان فصیحی لذت افغان مجوی
گیرم از خون جگر جان در تن مضمون کنند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
اگر ز حسن تو یک ذره آشکاره کنند
کفن ز شوق شهیدان عشق پاره کنند
به آن رسید که از قدسیان چو دین طلبند
به سوی زلف پریشان او اشاره کنند
هنوز حسرت دیدار او برند به خاک
تمام عمر شهیدانش ار نظاره کنند
حرام باد غمت بر دل خردمندان
اگر به مصحف تدبیر استخاره کنند
محل نزع فصیحیست دوستان آن به
که یک دم از سر بالین او کناره کنند
کفن ز شوق شهیدان عشق پاره کنند
به آن رسید که از قدسیان چو دین طلبند
به سوی زلف پریشان او اشاره کنند
هنوز حسرت دیدار او برند به خاک
تمام عمر شهیدانش ار نظاره کنند
حرام باد غمت بر دل خردمندان
اگر به مصحف تدبیر استخاره کنند
محل نزع فصیحیست دوستان آن به
که یک دم از سر بالین او کناره کنند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دل در آن زلف پریشان رسد و بنشیند
همچو اشکی که به دامان رسد و بنشیند
کو مروت که سمومی چو درین دشت آید
بر سر خاک شهیدان رسد و بنشیند
بوی پیراهن یوسف به جهان در تک و پوست
خرم آن دم که به کنعان رسد و بنشیند
چون مریضی که نشیند در بیمارستان
بی تو نظاره به مژگان رسد و بنشیند
ناله چون ناله بلبل غرضآلود مباد
که چو شبنم به گلستان رسد و بنشیند
کی بود کی که فصیحی ز بیابان مراد
بر در کعبه حرمان رسد و بنشیند
همچو اشکی که به دامان رسد و بنشیند
کو مروت که سمومی چو درین دشت آید
بر سر خاک شهیدان رسد و بنشیند
بوی پیراهن یوسف به جهان در تک و پوست
خرم آن دم که به کنعان رسد و بنشیند
چون مریضی که نشیند در بیمارستان
بی تو نظاره به مژگان رسد و بنشیند
ناله چون ناله بلبل غرضآلود مباد
که چو شبنم به گلستان رسد و بنشیند
کی بود کی که فصیحی ز بیابان مراد
بر در کعبه حرمان رسد و بنشیند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
عشق هر جا دست با غیرت پی پیمان دهد
وصل آنجا جان ستاند هجر آنجا جان دهد
ما و آسایش معاذالله که صید عشق را
آب حیوان در جگر خاصیت پیکان دهد
عشق با هر کس بنا سازی برآید نام وصل
در مذاقش لذت خونابه هجران دهد
خواب را بر چشم مستان اجل سازم حرام
بعد قتلم خوی او گر رخصت افغان دهد
نشئه شوق فصیحی هر دم افزونتر شود
عشق هر چندش شراب از ساغر حرمان دهد
وصل آنجا جان ستاند هجر آنجا جان دهد
ما و آسایش معاذالله که صید عشق را
آب حیوان در جگر خاصیت پیکان دهد
عشق با هر کس بنا سازی برآید نام وصل
در مذاقش لذت خونابه هجران دهد
خواب را بر چشم مستان اجل سازم حرام
بعد قتلم خوی او گر رخصت افغان دهد
نشئه شوق فصیحی هر دم افزونتر شود
عشق هر چندش شراب از ساغر حرمان دهد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
یاد آن شبها که بزم عیش ما آباد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش میزد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه اعمال پر حرف مبارک باد بود
بیمروت نیست حسن ار دوست باشد بیوفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش میزد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه اعمال پر حرف مبارک باد بود
بیمروت نیست حسن ار دوست باشد بیوفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
شب همه شب با صبوری نالهام در جنگ بود
هر نگه را دامن لخت دلی در چنگ بود
برگ برگ گلشنم در خون حسرت میطپید
بانگ بلبل با نوای گل به یک آهنگ بود
گلشن از ظلم صبا بشکفت ای بلبل بنال
یاد آن روزی که هر سو غنچهای دلتنگ بود
آسمان سنجید با یوسف دلآشوب مرا
در ترازو زین طرف خورشیدوازان سو سنگ بود
سیر دیر و کعبه میفرمود دوشم زلف دوست
کفر و دین دیدم شهید دانش و فرهنگ بود
یک جهان امید با من شد درین میدان شهید
ورنه چون نخل مزارم را خزان صدرنگ بود
میدرد هر دم گریبانی فصیحی این زمان
سالها دستی که در دامان نام و ننگ بود
هر نگه را دامن لخت دلی در چنگ بود
برگ برگ گلشنم در خون حسرت میطپید
بانگ بلبل با نوای گل به یک آهنگ بود
گلشن از ظلم صبا بشکفت ای بلبل بنال
یاد آن روزی که هر سو غنچهای دلتنگ بود
آسمان سنجید با یوسف دلآشوب مرا
در ترازو زین طرف خورشیدوازان سو سنگ بود
سیر دیر و کعبه میفرمود دوشم زلف دوست
کفر و دین دیدم شهید دانش و فرهنگ بود
یک جهان امید با من شد درین میدان شهید
ورنه چون نخل مزارم را خزان صدرنگ بود
میدرد هر دم گریبانی فصیحی این زمان
سالها دستی که در دامان نام و ننگ بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دوش از تب پیکرم چون شعله آتش بال بود
بر لب خاموشیم مهر ادب تبخال بود
رنج و راحت در مزاج درد و درمان میگداخت
سونش الماس و ریش دل به یک منوال بود
شعله زد شوق و در گوش شهیدان پنیه سوخت
بر لب حیرت خموشی موج قیل و قال بود
دوست از دشمن نداند کفر و ایمان پوش حسن
فتنه هم از بوی این سنبل پریشان حال بود
زود بالد تیرهروزی در گلستان وفا
ورنه این بخت سیه در روز اول خال بود
پرگشودن بار نومیدی ز گلشن بستنست
نوحه ماتم برین مرغان صدای بال بود
چشم گفتاری درین گلزار از دل داشتم
چون شکفت این غنچه زیر لب زبان لال بود
من ندانم آتش و گل این قدر دانم که دوش
جیب و دامانم درین گلزار مالامال بود
از نیاز فصیحی سوخت استغنای ناز
هر نگاه شوق را صد جلوه در دنبال بود
بر لب خاموشیم مهر ادب تبخال بود
رنج و راحت در مزاج درد و درمان میگداخت
سونش الماس و ریش دل به یک منوال بود
شعله زد شوق و در گوش شهیدان پنیه سوخت
بر لب حیرت خموشی موج قیل و قال بود
دوست از دشمن نداند کفر و ایمان پوش حسن
فتنه هم از بوی این سنبل پریشان حال بود
زود بالد تیرهروزی در گلستان وفا
ورنه این بخت سیه در روز اول خال بود
پرگشودن بار نومیدی ز گلشن بستنست
نوحه ماتم برین مرغان صدای بال بود
چشم گفتاری درین گلزار از دل داشتم
چون شکفت این غنچه زیر لب زبان لال بود
من ندانم آتش و گل این قدر دانم که دوش
جیب و دامانم درین گلزار مالامال بود
از نیاز فصیحی سوخت استغنای ناز
هر نگاه شوق را صد جلوه در دنبال بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
خوش آن که جوش دیده بیهوده بین نبود
نقش ستم در آینهها خوشنشین نبود
ایمن به باغ عصمت خود میچمید حسن
در زیر هر مژه نگهی در کمین نبود
خوش میگذشت از شکن شانه زلف دوست
بر هیچ تار آن گره کفر و دین نبود
بگداخت ناله بر لب بلبل ز نالهام
این شعله گرم بود ولی این چنین نبود
دستم ز جیب چاک به دل میکشید دوش
کامشب خروش و ولوله در آستین نبود
عمرم تمام صرف فغان گشت و سوختم
کاول فغان چرا نفس واپسین نبود
گشتم شهید و از کرم غم در آتشم
بودم گمان مغفرت اما یقین نبود
نازم به پاسبانی عصمت که دوست را
در بزم شب نشان نگه بر جبین نبود
بوی نشاط نیست فصیحی درین بهار
گویی که هیچ تخم طرب در زمین نبود
نقش ستم در آینهها خوشنشین نبود
ایمن به باغ عصمت خود میچمید حسن
در زیر هر مژه نگهی در کمین نبود
خوش میگذشت از شکن شانه زلف دوست
بر هیچ تار آن گره کفر و دین نبود
بگداخت ناله بر لب بلبل ز نالهام
این شعله گرم بود ولی این چنین نبود
دستم ز جیب چاک به دل میکشید دوش
کامشب خروش و ولوله در آستین نبود
عمرم تمام صرف فغان گشت و سوختم
کاول فغان چرا نفس واپسین نبود
گشتم شهید و از کرم غم در آتشم
بودم گمان مغفرت اما یقین نبود
نازم به پاسبانی عصمت که دوست را
در بزم شب نشان نگه بر جبین نبود
بوی نشاط نیست فصیحی درین بهار
گویی که هیچ تخم طرب در زمین نبود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دل را دگر در کین ما بر لب چه نفرین میرود
کز سینه تا گوش اثر بر دوش آمین میرود
دست غروری چاک زد پیراهن صبر مرا
کش ناوک ناز از کمان لبریز تمکین میرود
گشتم شهید غمزهای کز زخم گل میرویدم
نعشم نهان در خون دل از بیم تحسین میرود
برگ گل نومیدیم دریای خون در دل گره
آیدنسیم ار سوی من چون شعله رنگین میرود
از دولت زنار ما کفر آن چنان آباد شد
کز کعبه تا دیر مغان دین از پی دین میرود
مسکین فصیحی دوش جان میداد و مینالید غم
کامشب چراغ زندگی ما را ز بالین میرود
کز سینه تا گوش اثر بر دوش آمین میرود
دست غروری چاک زد پیراهن صبر مرا
کش ناوک ناز از کمان لبریز تمکین میرود
گشتم شهید غمزهای کز زخم گل میرویدم
نعشم نهان در خون دل از بیم تحسین میرود
برگ گل نومیدیم دریای خون در دل گره
آیدنسیم ار سوی من چون شعله رنگین میرود
از دولت زنار ما کفر آن چنان آباد شد
کز کعبه تا دیر مغان دین از پی دین میرود
مسکین فصیحی دوش جان میداد و مینالید غم
کامشب چراغ زندگی ما را ز بالین میرود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
کو جنون تا هر نفس لب در سراغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود
تنگ چشمی بین که در بزم قدحنوشان شوق
خواهش پروانه در دود چراغی گم شود
شوق اگر اینست مغز آشفتگان دوست را
نکهت فردوس ترسم در دماغی گم شود
گم شود تا کی لبم در نوش خند عافیت
بخت کو تا در مبارک باد داغی گم شود
مهربانی بین که خون از ناله بلبل چکد
گر به طرف باغ ما آواز زاغی گم شود
ما فصیحیوار مست همت آن قطرهایم
کو درین میخانه در درد ایاغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود
تنگ چشمی بین که در بزم قدحنوشان شوق
خواهش پروانه در دود چراغی گم شود
شوق اگر اینست مغز آشفتگان دوست را
نکهت فردوس ترسم در دماغی گم شود
گم شود تا کی لبم در نوش خند عافیت
بخت کو تا در مبارک باد داغی گم شود
مهربانی بین که خون از ناله بلبل چکد
گر به طرف باغ ما آواز زاغی گم شود
ما فصیحیوار مست همت آن قطرهایم
کو درین میخانه در درد ایاغی گم شود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
به باده صوفی ما صاف از ریا نشود
که تار سبحه به مضراب خوش نوا نشود
به گل نگویم اما شهید نام گلم
که از فسون نیاز بهار وا نشود
ترا چه جرم که حکم غرور حسن اینست
که وعدههای تو از صد یکی وفا نشود
اگر به خلد روم سوز دل همان باقیست
سموم بادیه در گلستان صبا نشود
سحاب ابر فصیحی به جرم ما چه کند
به قطرهای گل عیش بهار وانشود
که تار سبحه به مضراب خوش نوا نشود
به گل نگویم اما شهید نام گلم
که از فسون نیاز بهار وا نشود
ترا چه جرم که حکم غرور حسن اینست
که وعدههای تو از صد یکی وفا نشود
اگر به خلد روم سوز دل همان باقیست
سموم بادیه در گلستان صبا نشود
سحاب ابر فصیحی به جرم ما چه کند
به قطرهای گل عیش بهار وانشود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
رمزیست خط دوست که چون بخت سرآید
آب سیه از چشمه خورشید برآید
آهستهتر ای دیده گستاخ که آنجا
پروانه نهان از نظر بال و پر آید
چون ماهی ساحل طپد از آرزوی دل
زخمی که شهیدان ترا بر سپر آید
در مذهب ما بر لب تسلیم حرامست
هر ناله که نشکفته ز باغ جگر آید
خاموش فصیحی که به یک ناله نیرزد
حسنی که در آغوش خیال و نظر آید
آب سیه از چشمه خورشید برآید
آهستهتر ای دیده گستاخ که آنجا
پروانه نهان از نظر بال و پر آید
چون ماهی ساحل طپد از آرزوی دل
زخمی که شهیدان ترا بر سپر آید
در مذهب ما بر لب تسلیم حرامست
هر ناله که نشکفته ز باغ جگر آید
خاموش فصیحی که به یک ناله نیرزد
حسنی که در آغوش خیال و نظر آید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
بهشتی روی من چون پرده از رخسار بگشاید
مرا بر هر سر مژگان بهشتی بار بگشاید
نسیم آشنا روی بهشتم میفریبد دل
مبادا غنچه چشمم درین گلزار بگشاید
مروت بین که حسن دوست نومیدش نگرداند
نظر بیگانهای گر بر در و دیوار بگشاید
نگاهی کز گلستان جمالش بار بربندد
ز غیرت سوزم ار بر روی یوسف بار بگشاید
گر از طره مگشا شانه گر مژگان کند حورت
بهل تا زان گره عشاق را صد کار بگشاید
حدیث شوخ و لعلت نازک افگارش کند ترسم
مگر آهسته آن لب را تبسموار بگشاید
چه مضرابست بر کف مطرب ما را که ما بر لب
ره هر ناله بربندیم او از تار بگشاید
چراغم سوزم و خاموش بنشینم نه تارم من
که کار بستهام از نالههای زار بگشاید
بدین اسباب رسوایی فصیحی شیخ شهر ما
دکان خودفروشی بر سر بازار بگشاید
مرا بر هر سر مژگان بهشتی بار بگشاید
نسیم آشنا روی بهشتم میفریبد دل
مبادا غنچه چشمم درین گلزار بگشاید
مروت بین که حسن دوست نومیدش نگرداند
نظر بیگانهای گر بر در و دیوار بگشاید
نگاهی کز گلستان جمالش بار بربندد
ز غیرت سوزم ار بر روی یوسف بار بگشاید
گر از طره مگشا شانه گر مژگان کند حورت
بهل تا زان گره عشاق را صد کار بگشاید
حدیث شوخ و لعلت نازک افگارش کند ترسم
مگر آهسته آن لب را تبسموار بگشاید
چه مضرابست بر کف مطرب ما را که ما بر لب
ره هر ناله بربندیم او از تار بگشاید
چراغم سوزم و خاموش بنشینم نه تارم من
که کار بستهام از نالههای زار بگشاید
بدین اسباب رسوایی فصیحی شیخ شهر ما
دکان خودفروشی بر سر بازار بگشاید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰