عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
ما را چو از عدم بوجود اوفتاد راه
پنداشتیم دار فنا را قرارگاه
آغازمان برفت ز خاطر دوصد فسوس
انجاممان به یاد نیاید هزار آه
باری چو هست اول و آخر اله و بس
مائیم از اله روان جانب اله
نک در رهیم و هر نفس ماست یکقدم
طی منازلست شب و روز و سال و ماه
اینره چو منتهی شد و ناگه اجل رسید
هر بنده دمده باز کند بر لقای شاه
آن مردگان زنده بنازم گه در حیات
درک حضور شاه کنند از علو جاه
هان کب مرو که سوی شه ار راسب شد رهت
بینی ورا معاینه بر صدر بارگاه
ای آنکه راه راست طلب میکنی بحق
بایست بردنت بحق از غیر حق پناه
هر فرقه ات بهمرهی خود صلا زنند
گر راه حق همی طلبی جز ز حق مخواه
حالی شبست و روز جزا میشود عیان
راه که راست بوده و راه که اشتباه
سر در هوا مرو بنگر پیش پای خویش
زان پیشتر که در نگری خویش را بچاه
شاه جهان علی است برو در قفای او
راهی که شاه رفته همانست شاهراه
از ما سوی صغیر گذشت و باو رسید
دنبال او گرفت که لا هادیاً سواه
پنداشتیم دار فنا را قرارگاه
آغازمان برفت ز خاطر دوصد فسوس
انجاممان به یاد نیاید هزار آه
باری چو هست اول و آخر اله و بس
مائیم از اله روان جانب اله
نک در رهیم و هر نفس ماست یکقدم
طی منازلست شب و روز و سال و ماه
اینره چو منتهی شد و ناگه اجل رسید
هر بنده دمده باز کند بر لقای شاه
آن مردگان زنده بنازم گه در حیات
درک حضور شاه کنند از علو جاه
هان کب مرو که سوی شه ار راسب شد رهت
بینی ورا معاینه بر صدر بارگاه
ای آنکه راه راست طلب میکنی بحق
بایست بردنت بحق از غیر حق پناه
هر فرقه ات بهمرهی خود صلا زنند
گر راه حق همی طلبی جز ز حق مخواه
حالی شبست و روز جزا میشود عیان
راه که راست بوده و راه که اشتباه
سر در هوا مرو بنگر پیش پای خویش
زان پیشتر که در نگری خویش را بچاه
شاه جهان علی است برو در قفای او
راهی که شاه رفته همانست شاهراه
از ما سوی صغیر گذشت و باو رسید
دنبال او گرفت که لا هادیاً سواه
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ای در گرانمایه وای یار یگانه
دریای غمت را نبود هیچ کرانه
در فکر دهانت شدهام هیچ بدانسان
کز من نبود غیر سخن هیچ نشانه
تو روی متاب از من دلخسته که سهل است
بیداد فلک طعن عدو جور زمانه
گر نیست سر زلف تو مقصود چه حاصل
از سبحه صد دانه و از ورد شبانه
زان پس که جهان گشتم و از پای فتادم
دیدم که توام بودهای ایدوست بخانه
بر تن بدرم جامه شب وصل که ما را
حایل نشود پیرهنی هم به میانه
هر لحظه پریشان شودم خاطر مجموع
زلف تو چو درست صبا بینم و شانه
کی مرغ دل از دام تو آرد بچمن روی
با اینکه در این دام نه آبست و نه دانه
گر قتل صغیر است تو را در نظر ای ترک
مقصد بعمل آر چه حاجت ببهانه
دریای غمت را نبود هیچ کرانه
در فکر دهانت شدهام هیچ بدانسان
کز من نبود غیر سخن هیچ نشانه
تو روی متاب از من دلخسته که سهل است
بیداد فلک طعن عدو جور زمانه
گر نیست سر زلف تو مقصود چه حاصل
از سبحه صد دانه و از ورد شبانه
زان پس که جهان گشتم و از پای فتادم
دیدم که توام بودهای ایدوست بخانه
بر تن بدرم جامه شب وصل که ما را
حایل نشود پیرهنی هم به میانه
هر لحظه پریشان شودم خاطر مجموع
زلف تو چو درست صبا بینم و شانه
کی مرغ دل از دام تو آرد بچمن روی
با اینکه در این دام نه آبست و نه دانه
گر قتل صغیر است تو را در نظر ای ترک
مقصد بعمل آر چه حاجت ببهانه
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
ای مقیم دل کهام شب شمع این کاشانهای
میهمانت کی توان خواندن که صاحبخانهای
نیست مسکین پادشه را لایق بزم حضور
با گدایان همنشین از همت شاهانهای
آتش شوق است کافی بهر ما پروانگان
تا تو ای شمع فروزان شاهد پروانهای
کشور دل را نه تنها شاهی و ماهی به حسن
در جهان خورشیدوش تابان به هر کاشانهای
جای دارد گر فشاند آشنا جان در رهت
ای که همچون جان مکرم در بر بیگانهای
هست تنها بر تو روشن چشم امید صغیر
اندرین دریا درخشان گوهر یکدانهای
میهمانت کی توان خواندن که صاحبخانهای
نیست مسکین پادشه را لایق بزم حضور
با گدایان همنشین از همت شاهانهای
آتش شوق است کافی بهر ما پروانگان
تا تو ای شمع فروزان شاهد پروانهای
کشور دل را نه تنها شاهی و ماهی به حسن
در جهان خورشیدوش تابان به هر کاشانهای
جای دارد گر فشاند آشنا جان در رهت
ای که همچون جان مکرم در بر بیگانهای
هست تنها بر تو روشن چشم امید صغیر
اندرین دریا درخشان گوهر یکدانهای
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
دی گفت زاهد از دو جهان چون گذشتهای
گفتم خموش باش تو عاشق نگشتهای
تو پای بند آنچه من از وی گذشتهام
من در کمند آنکه تو از وی گذشتهای
داند یکی سعیدم و خواند یکی شقی
ای کلک صنع تا چه به نامم نوشتهای
هل خرقه چاک ماند و سوزن مجو که چون
سوزن رسد هر آینه محتاج رشتهای
ای خاک پای پیر خرابات نازمت
خاکی و لیک سرمهٔ چشم فرشتهای
هرکس که پا نهد به تو سرخوش برون شود
ای خاک میکده به چه آیی سرشتهای
کشت آنگه نفس خود کند احیای عالمی
عیسی وقتی ای که ز خود نفس کشتهای
گاه درو رسید و تو در خوابی ای صغیر
پشتت چو داس گشته و تخمی نکشتهای
گفتم خموش باش تو عاشق نگشتهای
تو پای بند آنچه من از وی گذشتهام
من در کمند آنکه تو از وی گذشتهای
داند یکی سعیدم و خواند یکی شقی
ای کلک صنع تا چه به نامم نوشتهای
هل خرقه چاک ماند و سوزن مجو که چون
سوزن رسد هر آینه محتاج رشتهای
ای خاک پای پیر خرابات نازمت
خاکی و لیک سرمهٔ چشم فرشتهای
هرکس که پا نهد به تو سرخوش برون شود
ای خاک میکده به چه آیی سرشتهای
کشت آنگه نفس خود کند احیای عالمی
عیسی وقتی ای که ز خود نفس کشتهای
گاه درو رسید و تو در خوابی ای صغیر
پشتت چو داس گشته و تخمی نکشتهای
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
چیست دنیا در ره سیل فنا ویرانهای
دل نبندد بر چنین ویرانه جز دیوانهای
ساده شو تا نقش حکمت درپذیری زان که طفل
درپذیرد چون که مادر خواندش افسانهای
آب و خاک و سعی دهقان محض روپوش است و بس
قدرت حق است کارد دانهها از دانهای
جمع کن افراد را با خود پی انجام کار
اره با دندانهها برد نه با دندانهای
گو ملاف از آشناییای که با ما میکنی
آنچه کمتر میکند بیگانه با بیگانهای
جان ز زهد خشک و آه بیاثرام د ملول
ای خوشا جام شراب و نالهٔ مستانهای
طایر قدسم ز ترکیب مربع یافتم
همچو زنبوران مقام اندر مسدس لانهای
گر خدا میجویی از دل جو صغیر از آنکه نیست
در زمین و آسمان جز دل خدا را خانهای
دل نبندد بر چنین ویرانه جز دیوانهای
ساده شو تا نقش حکمت درپذیری زان که طفل
درپذیرد چون که مادر خواندش افسانهای
آب و خاک و سعی دهقان محض روپوش است و بس
قدرت حق است کارد دانهها از دانهای
جمع کن افراد را با خود پی انجام کار
اره با دندانهها برد نه با دندانهای
گو ملاف از آشناییای که با ما میکنی
آنچه کمتر میکند بیگانه با بیگانهای
جان ز زهد خشک و آه بیاثرام د ملول
ای خوشا جام شراب و نالهٔ مستانهای
طایر قدسم ز ترکیب مربع یافتم
همچو زنبوران مقام اندر مسدس لانهای
گر خدا میجویی از دل جو صغیر از آنکه نیست
در زمین و آسمان جز دل خدا را خانهای
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
ساقی از آن دو جرعه که در جام کردهای
هم فارغم ز ننگ و هم از نام کردهای
بایست می ز چشم توام تا شوم خراب
اتمام ده به آنچه که اکرام کردهای
انعام کردنت به من انعام ثانی است
کاول مرا تو لایق انعام کردهای
حسنت بود به دیدهٔ خاصان عیان تو رخ
مستور کردهای ولی از عام کردهای
ای زلف یار تا تو شدی دام دل مرا
آزادم از مشقت هر دام کردهای
ای دل چه شیوه است به کار تو کاینچنین
آهوی چشم یار به خود رام کردهای
ای آه شعلهبار چه داری به سر مگر
کاین گونه قصد خرمن ایام کردهای
جز پختگی به کار نیاید به راه عشق
با خام طبعگو طمع خام کردهای
شهدی که از کلام تو ریزد همی صغیر
بیشک ز لعل نوشلبی وام کردهای
هم فارغم ز ننگ و هم از نام کردهای
بایست می ز چشم توام تا شوم خراب
اتمام ده به آنچه که اکرام کردهای
انعام کردنت به من انعام ثانی است
کاول مرا تو لایق انعام کردهای
حسنت بود به دیدهٔ خاصان عیان تو رخ
مستور کردهای ولی از عام کردهای
ای زلف یار تا تو شدی دام دل مرا
آزادم از مشقت هر دام کردهای
ای دل چه شیوه است به کار تو کاینچنین
آهوی چشم یار به خود رام کردهای
ای آه شعلهبار چه داری به سر مگر
کاین گونه قصد خرمن ایام کردهای
جز پختگی به کار نیاید به راه عشق
با خام طبعگو طمع خام کردهای
شهدی که از کلام تو ریزد همی صغیر
بیشک ز لعل نوشلبی وام کردهای
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
ستم ار بناتوانان ز ستمگری رسانی
بستم دچار گردی تو بوقت ناتوانی
عجب است اگر ز چشمت نفشاند آسمان خون
چو تو اشک چشم مظلوم بخاک ره فشانی
عجب است اگر نخیزند بکینت اهل عالم
که تو شادمان نشینی دگری بغم نشانی
عمل تو همچو فرزند بدامن تو پیچد
اگرش ز پیش رانی وگرش بخویش خوانی
بنهادت این چه خصمی است که با دل خلایق
نگهت کند خدنگی سخنت کند سنانی
بدلی که از تو لرزد بخدا که مینیرزد
همه عمر اگر نشینی بسریر کامرانی
ز چه غره ای ببازو که ز صاحبان نیرو
بشکست پنجهام د چوقضای آسمانی
تو پلنگ خو چه لافی ز مقام آدمیت
که بجز ز نقش و ترکیب بآدمی نمانی
ز معاد برحذر شو صفت سبع رها کن
که بهر صفت فزونی تو بصورت همانی
ز جهان صغیر بگذر غم عاقبت همی خور
که بهر طریق باشد گذرد جهان فانی
بستم دچار گردی تو بوقت ناتوانی
عجب است اگر ز چشمت نفشاند آسمان خون
چو تو اشک چشم مظلوم بخاک ره فشانی
عجب است اگر نخیزند بکینت اهل عالم
که تو شادمان نشینی دگری بغم نشانی
عمل تو همچو فرزند بدامن تو پیچد
اگرش ز پیش رانی وگرش بخویش خوانی
بنهادت این چه خصمی است که با دل خلایق
نگهت کند خدنگی سخنت کند سنانی
بدلی که از تو لرزد بخدا که مینیرزد
همه عمر اگر نشینی بسریر کامرانی
ز چه غره ای ببازو که ز صاحبان نیرو
بشکست پنجهام د چوقضای آسمانی
تو پلنگ خو چه لافی ز مقام آدمیت
که بجز ز نقش و ترکیب بآدمی نمانی
ز معاد برحذر شو صفت سبع رها کن
که بهر صفت فزونی تو بصورت همانی
ز جهان صغیر بگذر غم عاقبت همی خور
که بهر طریق باشد گذرد جهان فانی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
زالعلم حجاب الاکبرام د عقل سودائی
که دانائیست نادانی و نادانیست دانائی
بلی علمیکه بر جهلت بیفزاید از آن باید
کنی پرهیز ورنه میکشد کارت برسوائی
بتحقیق اطلبواالعلم ولو باالصین که گفت احمد
نبودش مقصد از آن علم جز علم شناسائی
بحکم ان بعض الظن اثم ای عالم خودبین
همان بهتر برندان دیدهٔ تحقیر نگشائی
از آن علمی که باد نخوت آرد باده خوردن به
تو و آن باد پیمائی من و این باده پیمائی
بعلم و عقل هرگز درنیایی ذوق عرفانرا
مگر عاشق شوی روزی وزین خوان لقمه بربائی
برو حالی بدست آور که عمری کردهای ضایع
اگر از رنج عقل و قال بیحاصل نیاسائی
توان دیدن صغیر از دل جمال شاهد یکتا
ولی هرگاه زین آئینه زنگ شرک بزدائی
که دانائیست نادانی و نادانیست دانائی
بلی علمیکه بر جهلت بیفزاید از آن باید
کنی پرهیز ورنه میکشد کارت برسوائی
بتحقیق اطلبواالعلم ولو باالصین که گفت احمد
نبودش مقصد از آن علم جز علم شناسائی
بحکم ان بعض الظن اثم ای عالم خودبین
همان بهتر برندان دیدهٔ تحقیر نگشائی
از آن علمی که باد نخوت آرد باده خوردن به
تو و آن باد پیمائی من و این باده پیمائی
بعلم و عقل هرگز درنیایی ذوق عرفانرا
مگر عاشق شوی روزی وزین خوان لقمه بربائی
برو حالی بدست آور که عمری کردهای ضایع
اگر از رنج عقل و قال بیحاصل نیاسائی
توان دیدن صغیر از دل جمال شاهد یکتا
ولی هرگاه زین آئینه زنگ شرک بزدائی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ما بجز عشق ندیدیم صلاح دیگری
غیر از این کار نجستیم فلاح دیگری
آنمباحی که فزونتر بود اجرش ز ثواب
بخدا نیست بجز عشق مباح دیگری
جز از آن باده که ذرات همه مست و بند
در سر ما نبود مستی راح دیگری
ایکه بر خاک بنخفت گذری غره مشو
که تو هم خاک شوی چارصباح دیگری
اینجهان پیره عجوزیست که امروز بود
به نکاح تو وفردا بنکاح دیگری
وه چه خوش دید صلاح و چه نکو گفت صغیر
ما بجز عشق ندیدیم صلاح دگری
غیر از این کار نجستیم فلاح دیگری
آنمباحی که فزونتر بود اجرش ز ثواب
بخدا نیست بجز عشق مباح دیگری
جز از آن باده که ذرات همه مست و بند
در سر ما نبود مستی راح دیگری
ایکه بر خاک بنخفت گذری غره مشو
که تو هم خاک شوی چارصباح دیگری
اینجهان پیره عجوزیست که امروز بود
به نکاح تو وفردا بنکاح دیگری
وه چه خوش دید صلاح و چه نکو گفت صغیر
ما بجز عشق ندیدیم صلاح دگری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
بگرفته خواب چشمم غم چشم نیم خوابی
بربوده صبر و تابم رخ به ز آفتابی
چو بره نشینم او را بره دگر خرامد
چو کنم سئوالی از وی ندهد مرا جوابی
در او به لابه کوبم که شدن بکوی آن مه
بجز از در تضرع نتوان بهیچ بابی
بجز از خط نکویان نشوی ز عشق آگه
که رموز عشق را کس ننوشته در کتابی
ز جمال یار دانی چه بود قمر فروغی
ز محیط عشق دانی چه بود فلک حبابی
نرسد بوجد و حالی کسی از حضور زاهد
که نخورده است هرگز کسی از سراب آبی
من و مهر آنکه نبود چو عداوتش گناهی
من و عشق آنکه نبود چو محبتش ثوابی
علی آن سرور جانها علی آن سکون دلها
که به لطف او ندارم ز قیامت اضطرابی
چو زند صغیر و ازو دم بودش یقین که هرگز
بهزار گونه عصیان نکند حقش عذابی
بربوده صبر و تابم رخ به ز آفتابی
چو بره نشینم او را بره دگر خرامد
چو کنم سئوالی از وی ندهد مرا جوابی
در او به لابه کوبم که شدن بکوی آن مه
بجز از در تضرع نتوان بهیچ بابی
بجز از خط نکویان نشوی ز عشق آگه
که رموز عشق را کس ننوشته در کتابی
ز جمال یار دانی چه بود قمر فروغی
ز محیط عشق دانی چه بود فلک حبابی
نرسد بوجد و حالی کسی از حضور زاهد
که نخورده است هرگز کسی از سراب آبی
من و مهر آنکه نبود چو عداوتش گناهی
من و عشق آنکه نبود چو محبتش ثوابی
علی آن سرور جانها علی آن سکون دلها
که به لطف او ندارم ز قیامت اضطرابی
چو زند صغیر و ازو دم بودش یقین که هرگز
بهزار گونه عصیان نکند حقش عذابی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
غیر خونابه چه خوردی ز می انگوری
راحت روح طلب کن ز میمنصوری
بخور آن میکه کند تقویت عقل و روان
مخور آن باده که بر عقل دهد رنجوری
جز که از عقل نگردی بسعادت نزدیک
زانچه دورت کند از عقل از آن کن دوری
ترسمت مست برآیی ز لحد روز جزا
که شب و روز رود عمر تو در مخموری
پیش حق عذر جنایات مدان مستی را
نیست مسموع در آن محکمه این معذوری
بنگر حاصل مغروری مغروران را
بس کن این مستی و اینخودسری و مغروری
عالمی سوخته از آتش این آب صغیر
خود که داده است بدین مایه شر دستوری
راحت روح طلب کن ز میمنصوری
بخور آن میکه کند تقویت عقل و روان
مخور آن باده که بر عقل دهد رنجوری
جز که از عقل نگردی بسعادت نزدیک
زانچه دورت کند از عقل از آن کن دوری
ترسمت مست برآیی ز لحد روز جزا
که شب و روز رود عمر تو در مخموری
پیش حق عذر جنایات مدان مستی را
نیست مسموع در آن محکمه این معذوری
بنگر حاصل مغروری مغروران را
بس کن این مستی و اینخودسری و مغروری
عالمی سوخته از آتش این آب صغیر
خود که داده است بدین مایه شر دستوری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
بیک خرام دل از من تو دلربا بردی
شکسته کاسهٔ درویش را کجا بردی
بچهره از جریان ای سرشگ افتادی
به پیش خلق چرا آبروی ما بردی
بگو به آنکه دل و دین بعشقبازی داد
بخود بناز که خوش پی بمدعا بردی
بغیر شرک چه داری بدست ای زاهد
از آن نتیجه که یک عمر در ریا بردی
بهم شکستیم ای روزگار زیر سپهر
گرسنه بودی و گندم بآسیا بردی
کجائی ای دل خرسند در تمام جهان
توئی که گوی ز سیمرغ و کیمیا بردی
صغیر بار بمنزل تو را رسید آندم
که رخت خویش به سرمنزل رضا بردی
شکسته کاسهٔ درویش را کجا بردی
بچهره از جریان ای سرشگ افتادی
به پیش خلق چرا آبروی ما بردی
بگو به آنکه دل و دین بعشقبازی داد
بخود بناز که خوش پی بمدعا بردی
بغیر شرک چه داری بدست ای زاهد
از آن نتیجه که یک عمر در ریا بردی
بهم شکستیم ای روزگار زیر سپهر
گرسنه بودی و گندم بآسیا بردی
کجائی ای دل خرسند در تمام جهان
توئی که گوی ز سیمرغ و کیمیا بردی
صغیر بار بمنزل تو را رسید آندم
که رخت خویش به سرمنزل رضا بردی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
خواهی ارجا به لب آب روان بگزینی
آن به ای سرو که بر دیدهٔ من بنشینی
سخن تلخ شنیدن ز دهانت عجب است
که تو پا تا بسر ایجان چو شکر شیرینی
آفت جان و تن از غمزهٔ چشم بیمار
رهزن دین و دل از خال و خط مشگینی
من تو را عاشق جانبازتر از فرهادم
تو مرا دلبر طنازتر از شیرینی
با چنین شیوهٔ عاشق کشی و دل شکنی
عجب اینست که آرام دل مسکینی
فارغم با تو ز هر مذهب و کیش و آئین
تو مرا مذهب و کیشی تو مرا آئینی
آنچنان عشق تو پر کرده وجودم که اگر
در من ای جان جهان در نگری خودبینی
به صغیر آنچه رواخواه شوی حکم تراست
ز وفا یا ز جفا هر روشی بگزینی
آن به ای سرو که بر دیدهٔ من بنشینی
سخن تلخ شنیدن ز دهانت عجب است
که تو پا تا بسر ایجان چو شکر شیرینی
آفت جان و تن از غمزهٔ چشم بیمار
رهزن دین و دل از خال و خط مشگینی
من تو را عاشق جانبازتر از فرهادم
تو مرا دلبر طنازتر از شیرینی
با چنین شیوهٔ عاشق کشی و دل شکنی
عجب اینست که آرام دل مسکینی
فارغم با تو ز هر مذهب و کیش و آئین
تو مرا مذهب و کیشی تو مرا آئینی
آنچنان عشق تو پر کرده وجودم که اگر
در من ای جان جهان در نگری خودبینی
به صغیر آنچه رواخواه شوی حکم تراست
ز وفا یا ز جفا هر روشی بگزینی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
تا کی ز حرص سیم مس رخ طلا کنی
رو کوش در عمل که نظر کیمیا کنی
ملک جهان و هر چه در آن هست آن تست
لیک آنزمان که خویش تو آن خدا کنی
بالله تو را بقای ابد دست میدهد
در راه حق چو هستی خود را فدا کنی
گفتند مار نفس بکش ای عجب که تو
این مار را بپروری و اژدها کنی
خشت است بالش آخر و خاکست بسترت
حالی اگر ز چرخ برین متکا کنی
آخر برهگذر فتدت سیم استخوان
گر صد هزار خانهٔ زرین بنا کنی
زان پیشتر که از تو علایق جدا شود
آن به که خویش دل ز علایق جدا کنی
حق مهربان تر از تو بود بر تو حیف نیست
بیگانه خویش را ز چنین آشنا کنی
او خواندت بخود تو گریزی بسوی دیو
ابلیس را بگیری و حق را رها کنی
با حق تو عهد بستهٔی اندر ازل صغیر
توفیق خواه از او که بعهدت وفا کنی
رو کوش در عمل که نظر کیمیا کنی
ملک جهان و هر چه در آن هست آن تست
لیک آنزمان که خویش تو آن خدا کنی
بالله تو را بقای ابد دست میدهد
در راه حق چو هستی خود را فدا کنی
گفتند مار نفس بکش ای عجب که تو
این مار را بپروری و اژدها کنی
خشت است بالش آخر و خاکست بسترت
حالی اگر ز چرخ برین متکا کنی
آخر برهگذر فتدت سیم استخوان
گر صد هزار خانهٔ زرین بنا کنی
زان پیشتر که از تو علایق جدا شود
آن به که خویش دل ز علایق جدا کنی
حق مهربان تر از تو بود بر تو حیف نیست
بیگانه خویش را ز چنین آشنا کنی
او خواندت بخود تو گریزی بسوی دیو
ابلیس را بگیری و حق را رها کنی
با حق تو عهد بستهٔی اندر ازل صغیر
توفیق خواه از او که بعهدت وفا کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
ای میفروش گر نظری سوی ما کنی
از یک نظاره حاجت ما را روا کنی
مائیم دردمند و توئی عیسی زمان
باید که درد خسته دلانرا دوا کنی
چون نیست بر میتو بهائی در این جهان
اکرام آن به باده کشان بی بها کنی
وان جان و سر که گیری و آنگاه میدهی
منت نهی چرا که فنا را بقا کنی
میخانهٔ تو وقف و بنازم به همتت
کاین کار را برای رضای خدا کنی
هر صبحگاه میرسدم بر مشام جان
آن بوی میکه همره باد صبا کنی
گر زر مس وجود ز جودت شود رواست
تو خاک را به یمن نظر کیمیا کنی
گر نیستی تو مظهر لطف خدا ز چیست
بینی ز ما خطا و مزید عطا کنی
داری اگر ز لطف نظر جانب صغیر
سلطانی و تفقد حال گدا کنی
از یک نظاره حاجت ما را روا کنی
مائیم دردمند و توئی عیسی زمان
باید که درد خسته دلانرا دوا کنی
چون نیست بر میتو بهائی در این جهان
اکرام آن به باده کشان بی بها کنی
وان جان و سر که گیری و آنگاه میدهی
منت نهی چرا که فنا را بقا کنی
میخانهٔ تو وقف و بنازم به همتت
کاین کار را برای رضای خدا کنی
هر صبحگاه میرسدم بر مشام جان
آن بوی میکه همره باد صبا کنی
گر زر مس وجود ز جودت شود رواست
تو خاک را به یمن نظر کیمیا کنی
گر نیستی تو مظهر لطف خدا ز چیست
بینی ز ما خطا و مزید عطا کنی
داری اگر ز لطف نظر جانب صغیر
سلطانی و تفقد حال گدا کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
الا که از مینخوت مدام بیخود و مستی
بخود نگر که چه بودی چه میشوی چه هستی
گرت بچرخ برین جا دهد بلندی طالع
اگر نه تن بتواضع دهی ملاف که پستی
چو در سجود خودستی مگو خدای پرستم
خداپرست شوی آنزمان که خود نپرستی
بغیر دوست بت است آنچه را که در نظر آری
رسی بمنصب خلت چون آن بتان بشکستی
دلت که خانهٔ یار است وقف غیر نمودی
ببین رهش بکه بگشودی و درش بکه بستی
بخلوتی که تو بایست با حبیب نشینی
بیخت خویش زدی پای و با رقیب نشستی
غمین مباش برفتی اگر ز دست صغیرا
که دوست دست تو گیرد چو دید رفته ز دستی
بخود نگر که چه بودی چه میشوی چه هستی
گرت بچرخ برین جا دهد بلندی طالع
اگر نه تن بتواضع دهی ملاف که پستی
چو در سجود خودستی مگو خدای پرستم
خداپرست شوی آنزمان که خود نپرستی
بغیر دوست بت است آنچه را که در نظر آری
رسی بمنصب خلت چون آن بتان بشکستی
دلت که خانهٔ یار است وقف غیر نمودی
ببین رهش بکه بگشودی و درش بکه بستی
بخلوتی که تو بایست با حبیب نشینی
بیخت خویش زدی پای و با رقیب نشستی
غمین مباش برفتی اگر ز دست صغیرا
که دوست دست تو گیرد چو دید رفته ز دستی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
تا کی دلا خموشی یکدم برآر زاری
تا چند پرده پوشی تا چند پرده داری
گر باده ماند باقی از بزم بی نخاقی
جامی بیار ساقی مردیم از خماری
در بزم شاد و خندان بنشسته شهسواران
بردند گوی میدان طفلان به نی سواری
شایستهٔ نمایش هشیاریست و دانش
تا چند جهد و کوشش بر ضد هوشیاری
علم و ادب بباید تا بر شرف فزاید
بی دانشی نزاید الا که طفل خواری
خلق جهان سراسر بیچارهاند و مضطر
جز حق، صغیر دیگر از کس مخواه یاری
تا چند پرده پوشی تا چند پرده داری
گر باده ماند باقی از بزم بی نخاقی
جامی بیار ساقی مردیم از خماری
در بزم شاد و خندان بنشسته شهسواران
بردند گوی میدان طفلان به نی سواری
شایستهٔ نمایش هشیاریست و دانش
تا چند جهد و کوشش بر ضد هوشیاری
علم و ادب بباید تا بر شرف فزاید
بی دانشی نزاید الا که طفل خواری
خلق جهان سراسر بیچارهاند و مضطر
جز حق، صغیر دیگر از کس مخواه یاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
تا نگردی با خلایق یار بی عز و وقاری
چون الف بی اتفاق نوع خود یک در شماری
همنشین با زیردستان شو مقام خود بیفزا
گز سه صفر از یک دوازده صدو از صد هزاری
کن لباس خیرخواهی دربرت تا خیر بینی
گرگدای ژنده پوشی ور امیر تاجداری
دوش با خاری گلی میگفت در طرف گلستان
تا پی آزار خلق استی بچشم خلق خاری
هان مبادا قدرتت بیقدرتی را رنجه سازد
ای که بهرام تحان یکچند صاحب اقتداری
کی توانی شد حریف مرگ چون از در درآید
گر بقوت رستم زالی تو یا اسفندیاری
گه گهی آهسته ران دلجوئی از واماندگان کن
ایندو روزیرا که بر رخش توانائی سواری
عافیت بادت رفیق راه منزل تا بمنزل
ایکه از پای صفا کوی وفا را رهسپاری
ایفلک بی اعتبار آنست کو دل بر تو بندد
با وجود اینکه میداند تو خود بی اعتباری
ای سخن پرور صغیری گرچه در صورت و لیکن
صدهزارت آفرین گلزار معنی را هزاری
چون الف بی اتفاق نوع خود یک در شماری
همنشین با زیردستان شو مقام خود بیفزا
گز سه صفر از یک دوازده صدو از صد هزاری
کن لباس خیرخواهی دربرت تا خیر بینی
گرگدای ژنده پوشی ور امیر تاجداری
دوش با خاری گلی میگفت در طرف گلستان
تا پی آزار خلق استی بچشم خلق خاری
هان مبادا قدرتت بیقدرتی را رنجه سازد
ای که بهرام تحان یکچند صاحب اقتداری
کی توانی شد حریف مرگ چون از در درآید
گر بقوت رستم زالی تو یا اسفندیاری
گه گهی آهسته ران دلجوئی از واماندگان کن
ایندو روزیرا که بر رخش توانائی سواری
عافیت بادت رفیق راه منزل تا بمنزل
ایکه از پای صفا کوی وفا را رهسپاری
ایفلک بی اعتبار آنست کو دل بر تو بندد
با وجود اینکه میداند تو خود بی اعتباری
ای سخن پرور صغیری گرچه در صورت و لیکن
صدهزارت آفرین گلزار معنی را هزاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
نیست بازار جهانرا به از این سودایی
که دهی جان پی هم صحبتی دانایی
دوش پروانه چنین گفت به پیرامن شمع
سوزم اندر طلب صحبت روشن رایی
بایدت خون جگر خورد بیاد لب یار
نیست در خوان محبت به از این حلوایی
رفرف عشق بنازم که برد عاشق را
تا بجایی که نباشد دگر آنجا جایی
پای لرزان دل حیران ره پر چه شب تار
دست گیرد مگر از کور دلان بینایی
راستی کجروی چرخ فزون گشت کجاست
دست اختر شکنی پای فلک فرسایی
دست بیداد جهان ساخته ویران باید
پا گذارد بمیان عدل جهان آرایی
شادمان باش صغیرا که خدیوی عادل
باز طرح افکند از عدل و عطا دنیایی
که دهی جان پی هم صحبتی دانایی
دوش پروانه چنین گفت به پیرامن شمع
سوزم اندر طلب صحبت روشن رایی
بایدت خون جگر خورد بیاد لب یار
نیست در خوان محبت به از این حلوایی
رفرف عشق بنازم که برد عاشق را
تا بجایی که نباشد دگر آنجا جایی
پای لرزان دل حیران ره پر چه شب تار
دست گیرد مگر از کور دلان بینایی
راستی کجروی چرخ فزون گشت کجاست
دست اختر شکنی پای فلک فرسایی
دست بیداد جهان ساخته ویران باید
پا گذارد بمیان عدل جهان آرایی
شادمان باش صغیرا که خدیوی عادل
باز طرح افکند از عدل و عطا دنیایی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
گشتیم پی یار نکو هر سر کوئی
مانند تو ای یار ندیدیم نکوئی
شد چاک دل از خنجر ابروی تو ترکا
آنگونه که دیگر نپذیرفت رفوئی
تا سجده گهم طاق دو ابروی تو آمد
جز خون جگر نیست مرا آب وضوئی
گیسو بنما تا زکف شیخ و برهمن
زنار بسوئی فتد و سبحه بسوئی
بیزار ز مشگ ختن و نافهٔ چین شد
آنکو بمشام آمدش از زلف تو بوئی
بگرفته فرو بوی میناب جهانرا
بی شک که بمیخانه شکسته است سبوئی
خوش آب و هوا تر مگر از شهر صفا نیست
کانجا شده منزلگه هر مرحله پوئی
فرقی که میان من و زاهد بود اینست
کو مایل نامی شده من عاشق روئی
از سرزنش غیر مشو رنجه صغیرا
رنجش نبود در سخن بیهده گوئی
مانند تو ای یار ندیدیم نکوئی
شد چاک دل از خنجر ابروی تو ترکا
آنگونه که دیگر نپذیرفت رفوئی
تا سجده گهم طاق دو ابروی تو آمد
جز خون جگر نیست مرا آب وضوئی
گیسو بنما تا زکف شیخ و برهمن
زنار بسوئی فتد و سبحه بسوئی
بیزار ز مشگ ختن و نافهٔ چین شد
آنکو بمشام آمدش از زلف تو بوئی
بگرفته فرو بوی میناب جهانرا
بی شک که بمیخانه شکسته است سبوئی
خوش آب و هوا تر مگر از شهر صفا نیست
کانجا شده منزلگه هر مرحله پوئی
فرقی که میان من و زاهد بود اینست
کو مایل نامی شده من عاشق روئی
از سرزنش غیر مشو رنجه صغیرا
رنجش نبود در سخن بیهده گوئی