عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
دهنش هیچ و از آن بوسه تمنا دارم
جای خنده است کز او خواهش بیجا دارم
با خیال رخ لعل لب و زلفش عمریست
خون بدل شور بسر سلسله برپا دارم
فارغ ز سبحه و زنارم و از مسجد و دیر
تا سر و کار بدان زلف چلیپا دارم
کار من عاشقی و مستی و شاهد بازیست
من از این کار نه انکار و نه حاشا دارم
همه دارند به یوسف نظر رغبت و من
رشک بر حال پریشان زلیخا دارم
نخورم حسرت جام و نکشم منت جم
تا که از خون جگر باده مهیا دارم
صحبت مردم دانا طلب ایدوست که من
هر چه دارم همه از صحبت دانا دارم
واعظم گفت بترس از صف محشر گفتم
با ولای علی از حشر چه پروا دارم
دامنم از گنه آلوده و غم نیست صغیر
که به دامان علی دست تولا دارم
جای خنده است کز او خواهش بیجا دارم
با خیال رخ لعل لب و زلفش عمریست
خون بدل شور بسر سلسله برپا دارم
فارغ ز سبحه و زنارم و از مسجد و دیر
تا سر و کار بدان زلف چلیپا دارم
کار من عاشقی و مستی و شاهد بازیست
من از این کار نه انکار و نه حاشا دارم
همه دارند به یوسف نظر رغبت و من
رشک بر حال پریشان زلیخا دارم
نخورم حسرت جام و نکشم منت جم
تا که از خون جگر باده مهیا دارم
صحبت مردم دانا طلب ایدوست که من
هر چه دارم همه از صحبت دانا دارم
واعظم گفت بترس از صف محشر گفتم
با ولای علی از حشر چه پروا دارم
دامنم از گنه آلوده و غم نیست صغیر
که به دامان علی دست تولا دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
کرده عشق تو چنان بیخبر و بی خویشم
که به غیر از تو دگر هیچ نمیاندیشم
گرم از نوش نوازی ورم از نیش زنی
هم بنوش تو ز جان مایل و هم بر نیشم
گر منامید عنایت ز تو دارم شاید
تو شه مملکت حسنی و من درویشم
مذهب عشق بنازم که به یکباره نمود
فارغ از هر روش و بی خبر از هر کیشم
کرد فارغ طلب وصل تو از هر کارم
ساخت بیگانه غم عشق تو از هر خویشم
در جنون من و مجنون بود ار فرق اینست
که در این راه دو صد مرحله از وی پیشم
لب آن شوخ شکرخند نباتی است صغیر
که نمک ریخته داغش بدرون ریشم
که به غیر از تو دگر هیچ نمیاندیشم
گرم از نوش نوازی ورم از نیش زنی
هم بنوش تو ز جان مایل و هم بر نیشم
گر منامید عنایت ز تو دارم شاید
تو شه مملکت حسنی و من درویشم
مذهب عشق بنازم که به یکباره نمود
فارغ از هر روش و بی خبر از هر کیشم
کرد فارغ طلب وصل تو از هر کارم
ساخت بیگانه غم عشق تو از هر خویشم
در جنون من و مجنون بود ار فرق اینست
که در این راه دو صد مرحله از وی پیشم
لب آن شوخ شکرخند نباتی است صغیر
که نمک ریخته داغش بدرون ریشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ساقی آن میبقدح کن که چو ما نوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم
هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح
ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم
کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم
فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست
میتوانیم میاز خون جگر نوش کنیم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی
تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم
پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان
ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم
روی خورشید شود تیره ز دود دل ما
هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم
دوش با روی چو صبحام د و تا شام ابد
شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم
هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم
سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر
بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم
هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح
ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم
کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم
فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست
میتوانیم میاز خون جگر نوش کنیم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی
تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم
پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان
ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم
روی خورشید شود تیره ز دود دل ما
هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم
دوش با روی چو صبحام د و تا شام ابد
شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم
هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم
سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر
بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
مرغ قدسم من که در دام بلا افتادهام
ای دریغا در کجا بودم کجا افتادهام
نغمهها در شاخسار باغ رضوان داشتم
اندر این ویرانه منزل از نوا افتادهام
جای دارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب
تا ز یار گلعذار خود جدا افتادهام
جای دارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب
تا ز یار گلعذار خود جدا افتادهام
عیسی گردون نشینم یوسف قدسی سرشت
در تن خاکی به زندان بلا افتادهام
نیستم آگه چه شد دنیا مرا دردم کشید
در حقیقت من به کام اژدها افتادهام
آسمان میگرددم بر سر چو نیکو بنگری
من چو گندم زیر سنگ آسیا افتادهام
میکشم هرچند رخت خویش در راه صواب
باز میبینم که در راه خطا افتادهام
نالهها دارد هر آنکو افتد از بامی بزد
چون ننالم من که از بام سما افتادهام
خرم آنساعت که رو آرم سوی اقلیم نور
سالها شد کاندر این ظلمت سرا افتادهام
غیر تسلیم و رضا دیگر مرا تدبیر نیست
کاندرین محنت بتقدیر خدا افتادهام
یا علی ای هر ز پا افتادهٔی را دستگیر
دستگیری کن من مسکین ز پا افتادهام
کلب درگاهت صغیرم از تو میجویم نجات
رحمتی کاندر هزاران ابتلا افتادهام
ای دریغا در کجا بودم کجا افتادهام
نغمهها در شاخسار باغ رضوان داشتم
اندر این ویرانه منزل از نوا افتادهام
جای دارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب
تا ز یار گلعذار خود جدا افتادهام
جای دارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب
تا ز یار گلعذار خود جدا افتادهام
عیسی گردون نشینم یوسف قدسی سرشت
در تن خاکی به زندان بلا افتادهام
نیستم آگه چه شد دنیا مرا دردم کشید
در حقیقت من به کام اژدها افتادهام
آسمان میگرددم بر سر چو نیکو بنگری
من چو گندم زیر سنگ آسیا افتادهام
میکشم هرچند رخت خویش در راه صواب
باز میبینم که در راه خطا افتادهام
نالهها دارد هر آنکو افتد از بامی بزد
چون ننالم من که از بام سما افتادهام
خرم آنساعت که رو آرم سوی اقلیم نور
سالها شد کاندر این ظلمت سرا افتادهام
غیر تسلیم و رضا دیگر مرا تدبیر نیست
کاندرین محنت بتقدیر خدا افتادهام
یا علی ای هر ز پا افتادهٔی را دستگیر
دستگیری کن من مسکین ز پا افتادهام
کلب درگاهت صغیرم از تو میجویم نجات
رحمتی کاندر هزاران ابتلا افتادهام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
افسوس که از حالت خود بیخبرانیم
یک دهر همه کور و یک آفاق کرانیم
ره پر چه و ما کور و ز نا بردن فرمان
هم از نظر افتادهٔ صاحبنظرانیم
شه جاده کزان قافله سالار گذشته
گم کرده بهر کور رهی ره سپرانیم
تنها نه همین خود شده مشغول بعصیان
بل بر پدر و مادر عاصی پسرانیم
گو سنگ تنبه دگر ای چرخ میفکن
خود رنجه مفرمای که ما خیره سرانیم
هر تخم کنی کشت همان بدروی آخر
زنهار در این مزرعه ما بذر گرانیم
ناگشته خریدار به بازار سعادت
سرمایه ز کف رفته و ما بی خبرانیم
امروز که خاک قدم ما دگرانند
فرداست که ما خاک قدوم دگرانیم
هر روز بود محشر و برپاست قیامت
علت همه آنست که ما بی بصرانیم
غیر از کفنی بهرهٔ ما نیست ز دنیا
اینقدر که از حرص و طمع جامهدرانیم
ما طایر قدسیم صغیرا ولی افسوس
کز سنک معاصی همه بشکسته پرانیم
یک دهر همه کور و یک آفاق کرانیم
ره پر چه و ما کور و ز نا بردن فرمان
هم از نظر افتادهٔ صاحبنظرانیم
شه جاده کزان قافله سالار گذشته
گم کرده بهر کور رهی ره سپرانیم
تنها نه همین خود شده مشغول بعصیان
بل بر پدر و مادر عاصی پسرانیم
گو سنگ تنبه دگر ای چرخ میفکن
خود رنجه مفرمای که ما خیره سرانیم
هر تخم کنی کشت همان بدروی آخر
زنهار در این مزرعه ما بذر گرانیم
ناگشته خریدار به بازار سعادت
سرمایه ز کف رفته و ما بی خبرانیم
امروز که خاک قدم ما دگرانند
فرداست که ما خاک قدوم دگرانیم
هر روز بود محشر و برپاست قیامت
علت همه آنست که ما بی بصرانیم
غیر از کفنی بهرهٔ ما نیست ز دنیا
اینقدر که از حرص و طمع جامهدرانیم
ما طایر قدسیم صغیرا ولی افسوس
کز سنک معاصی همه بشکسته پرانیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خوانند گر چه خلق جهان اصفهانیم
زین آب و خاک زادهام اما جهانیم
من با بشر برادرم و زادهٔ جهان
زنهار اصفهانی تنها نخوانیم
با نوع خویش در همه جا زیر آسمان
روشن چو آفتاب بود مهربانیم
شد زندگانیم بغم نوع خویش صرف
این دولت است ماحصل زندگانیم
خواهم ز حق خود همه باشند کامیاب
حق داند این بود بجهان کامرانیم
دانم که هر چه بهر تو خواهم همان مراست
ای دوست استفاده کن از نکته دانیم
ای بدگمان بعکس تو پیوسته حال من
نیک است زانکه برحذر از بدگمانیم
با خصم هم صغیر بصلحم بجان دوست
تنها نه دوستدار محبان جانیم
زین آب و خاک زادهام اما جهانیم
من با بشر برادرم و زادهٔ جهان
زنهار اصفهانی تنها نخوانیم
با نوع خویش در همه جا زیر آسمان
روشن چو آفتاب بود مهربانیم
شد زندگانیم بغم نوع خویش صرف
این دولت است ماحصل زندگانیم
خواهم ز حق خود همه باشند کامیاب
حق داند این بود بجهان کامرانیم
دانم که هر چه بهر تو خواهم همان مراست
ای دوست استفاده کن از نکته دانیم
ای بدگمان بعکس تو پیوسته حال من
نیک است زانکه برحذر از بدگمانیم
با خصم هم صغیر بصلحم بجان دوست
تنها نه دوستدار محبان جانیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
مرغ سحر همانا زین ناله برکشیدن
ما را کند ملامت شبها ز آرمیدن
من بندهٔ کسی کو در بندگی بداند
منظور حق چه باشد از بنده آفریدن
ای برگزیده حقت از ممکنات دانی
علت چه شد که گشتی لایق به برگزیدن
معراج جمله اشیا بودی تو و رسیدند
آنها به منزل خود هر یک زره بریدن
حق را تو بندگی کن معراج تست اینجا
از بندگی تو را هم باید بحق رسیدن
از حالها سراسر دانی چه حال خوشتر
وقت سحر ز بستر از شوق پا کشیدن
در گوشهئی بزاری با دوست راز گفتن
وز او نوید رحمت با گوش جان شنیدن
گاهی پی سجودش رخ بر زمین نهادن
گاهی پی رکوعش همچون فلک خمیدن
حالی صغیر بگشای از خواب دیده زیرا
در زیر خاک باید تا حشر آرمیدن
ما را کند ملامت شبها ز آرمیدن
من بندهٔ کسی کو در بندگی بداند
منظور حق چه باشد از بنده آفریدن
ای برگزیده حقت از ممکنات دانی
علت چه شد که گشتی لایق به برگزیدن
معراج جمله اشیا بودی تو و رسیدند
آنها به منزل خود هر یک زره بریدن
حق را تو بندگی کن معراج تست اینجا
از بندگی تو را هم باید بحق رسیدن
از حالها سراسر دانی چه حال خوشتر
وقت سحر ز بستر از شوق پا کشیدن
در گوشهئی بزاری با دوست راز گفتن
وز او نوید رحمت با گوش جان شنیدن
گاهی پی سجودش رخ بر زمین نهادن
گاهی پی رکوعش همچون فلک خمیدن
حالی صغیر بگشای از خواب دیده زیرا
در زیر خاک باید تا حشر آرمیدن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
خوش بود دیده ز جان بستن و جانان دیدن
رحمت وصل پس از زحمت هجران دیدن
هان مخوانید بخلدم که به طوبی ارزد
یک نظر قامت آن سرو خرامان دیدن
چه بهشتی تو که دیدار تو را هر که بدید
کرد صرف نظر از روضهٔ رضوان دیدن
اشک ریزد بصر از دیدن روی تو که نیست
دیده را طاقت خورشید درخشان دیدن
ای که بی دوست شود عمر تو در عالم طی
حاصلت چیست از این رنج فراوان دیدن
کور شد چشم زلیخا بغم یوسف و گفت
کوریم به بود از یار بزندان دیدن
ای که در عرصهٔ میدان غمش افتادی
بایدت گوی صفت لطمهٔ چوگان دیدن
در دل خضر بود چشمهٔ حیوان چه روی
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان دیدن
دیده بربند صغیر از خود و بین طلعت دوست
چشم خودبین نتواند رخ جانان دیدن
رحمت وصل پس از زحمت هجران دیدن
هان مخوانید بخلدم که به طوبی ارزد
یک نظر قامت آن سرو خرامان دیدن
چه بهشتی تو که دیدار تو را هر که بدید
کرد صرف نظر از روضهٔ رضوان دیدن
اشک ریزد بصر از دیدن روی تو که نیست
دیده را طاقت خورشید درخشان دیدن
ای که بی دوست شود عمر تو در عالم طی
حاصلت چیست از این رنج فراوان دیدن
کور شد چشم زلیخا بغم یوسف و گفت
کوریم به بود از یار بزندان دیدن
ای که در عرصهٔ میدان غمش افتادی
بایدت گوی صفت لطمهٔ چوگان دیدن
در دل خضر بود چشمهٔ حیوان چه روی
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان دیدن
دیده بربند صغیر از خود و بین طلعت دوست
چشم خودبین نتواند رخ جانان دیدن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گریم بکار دل من و دل هم بکار من
این است روزگار دل و روزگار من
گفتم که اختیار دل آرم بکف کنون
بینم که هست در کف دل اختیار من
بس در دل است داغ عزیزان عجب مدار
گر بعد مرگ لاله دمد از مزار من
با اینکه ناامید ز خویشم بلطف دوست
دارد امیدها دل امیدوار من
آتشکده است سینهٔ من خواهی ار دلیل
اینک حرارت نفس شعله بار من
گر هستی اعتبار فزاید چه حکمتست
کافزوده نیستی به جهان اعتبار من
در انتظار یارم و ترسم بسر رسد
عمر من و بسر نرسد انتظار من
هر شب بیاد ان مه بی مهر تا سحر
خون میچکد ز دیدهٔ اختر شمار من
جور رقیب و فتنهٔ دور زمان صغیر
سهل است لیک باشد اگر یار یار من
این است روزگار دل و روزگار من
گفتم که اختیار دل آرم بکف کنون
بینم که هست در کف دل اختیار من
بس در دل است داغ عزیزان عجب مدار
گر بعد مرگ لاله دمد از مزار من
با اینکه ناامید ز خویشم بلطف دوست
دارد امیدها دل امیدوار من
آتشکده است سینهٔ من خواهی ار دلیل
اینک حرارت نفس شعله بار من
گر هستی اعتبار فزاید چه حکمتست
کافزوده نیستی به جهان اعتبار من
در انتظار یارم و ترسم بسر رسد
عمر من و بسر نرسد انتظار من
هر شب بیاد ان مه بی مهر تا سحر
خون میچکد ز دیدهٔ اختر شمار من
جور رقیب و فتنهٔ دور زمان صغیر
سهل است لیک باشد اگر یار یار من
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ای زال جهان تا کی جان کندن و نوازدن
وان زادهٔ نوزاده در دست اجل دادن
یکیک ز بطون فرزند آوردن و پروردن
لک لک پی بازیچه زی جنگ فرستادن
از شوی فلک بگسل پیوند زناشوئی
وین خشت زمین بر چین تعطیل کن انیزادن
ای اشرف مخلوقات ای نوع بشر آخر
مانند سبع تا کی بر جان هم افتادن
وین جیفهٔ دنیا را با پنجهٔ قهر از هم
بربودن و با حسرت بگذشتن و بنهادن
چونبرق جهان خندم بر آنکه همیخواهد
چونکوه در اینصحرا بر جای خود استادن
بربند صغیر از خود چشم و بخدا بگشا
زان پیش که نتوانی این بستن و بگشادن
وان زادهٔ نوزاده در دست اجل دادن
یکیک ز بطون فرزند آوردن و پروردن
لک لک پی بازیچه زی جنگ فرستادن
از شوی فلک بگسل پیوند زناشوئی
وین خشت زمین بر چین تعطیل کن انیزادن
ای اشرف مخلوقات ای نوع بشر آخر
مانند سبع تا کی بر جان هم افتادن
وین جیفهٔ دنیا را با پنجهٔ قهر از هم
بربودن و با حسرت بگذشتن و بنهادن
چونبرق جهان خندم بر آنکه همیخواهد
چونکوه در اینصحرا بر جای خود استادن
بربند صغیر از خود چشم و بخدا بگشا
زان پیش که نتوانی این بستن و بگشادن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
حدیث یار چه حاصل ز غیر بشنیدن
خوش است روی نکویش بچشم خود دیدن
بحیرتم که چهام وخت اندر این عالم
هر آندلی که نیاموخت عشق ورزیدن
بکیش اهل محبت حیات جاوید است
بخون ز خنجر خونریز یار غلطیدن
توان ز جان و سرو دین و دل گذشتن لیک
نمیتوان نظر از روی یار پوشیدن
ببند لب ز شکایت که ناپسند بود
به پیش غیر ز بیداد یار نالیدن
چو دم ز عشق زنی با جفای او خوش باش
که شرط عشق نباشد ز دوست رنجیدن
ز سالکان بطلب راه حق نه ز اهل ریا
که ابلهی بود از غول راه پرسیدن
به بادهنوشی از آن سرخوشم که میدارد
مرا ز زهد و ریا دور باده نوشیدن
متاب ای پسر از پند پیر رو بنگر
چه کرد با پسر نوح پند نشنیدن
به بزم چیده خود دل مبند ای خواجه
چرا که در پی هر چیدنست برچیدن
صغیر تن بقضا ده ره گریز مجوی
که دفع و رفع قضا را خطاست کوشیدن
خوش است روی نکویش بچشم خود دیدن
بحیرتم که چهام وخت اندر این عالم
هر آندلی که نیاموخت عشق ورزیدن
بکیش اهل محبت حیات جاوید است
بخون ز خنجر خونریز یار غلطیدن
توان ز جان و سرو دین و دل گذشتن لیک
نمیتوان نظر از روی یار پوشیدن
ببند لب ز شکایت که ناپسند بود
به پیش غیر ز بیداد یار نالیدن
چو دم ز عشق زنی با جفای او خوش باش
که شرط عشق نباشد ز دوست رنجیدن
ز سالکان بطلب راه حق نه ز اهل ریا
که ابلهی بود از غول راه پرسیدن
به بادهنوشی از آن سرخوشم که میدارد
مرا ز زهد و ریا دور باده نوشیدن
متاب ای پسر از پند پیر رو بنگر
چه کرد با پسر نوح پند نشنیدن
به بزم چیده خود دل مبند ای خواجه
چرا که در پی هر چیدنست برچیدن
صغیر تن بقضا ده ره گریز مجوی
که دفع و رفع قضا را خطاست کوشیدن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
دارم بتی به غیر در مهر باز کن
وز عاشقان بی دل خود احتراز کن
از تار مو بگردن دلها رسن فکن
وز چشم مست در همه جا فتنهساز کن
دیدند چشم و ابروی آن شوخ در ازل
عارف قدح کش آمد و زاهد نماز کن
کو چاره غیر ناز کشیدن برای ما
کافتادهایم در پی آن یار نازکن
باد صبا و شانه بنازم که گشتهاند
از کار ما و زلف بتان عقده باز کن
عشق علی گزین بدل خود که مرد را
عشق علی است از دو جهان بینیاز کن
هرگه صغیر کرد رقم مدح او شدند
سکان عرش دست تمنا دراز کن
وز عاشقان بی دل خود احتراز کن
از تار مو بگردن دلها رسن فکن
وز چشم مست در همه جا فتنهساز کن
دیدند چشم و ابروی آن شوخ در ازل
عارف قدح کش آمد و زاهد نماز کن
کو چاره غیر ناز کشیدن برای ما
کافتادهایم در پی آن یار نازکن
باد صبا و شانه بنازم که گشتهاند
از کار ما و زلف بتان عقده باز کن
عشق علی گزین بدل خود که مرد را
عشق علی است از دو جهان بینیاز کن
هرگه صغیر کرد رقم مدح او شدند
سکان عرش دست تمنا دراز کن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
نگذاشت غم تنگ دهانت اثر از من
جز نام بجا نیست نشان دگر از من
برقی است خیال تو که بر خرمن جانم
هرگاه زند هیچ نماند اثر از من
بیرون نروم از خط فرمان تو هرگز
مانند قلم گر زنی ایدوست سر از من
پرواز کنم باز به یاد لب بامت
صد بار فلک گر شکند بال و پر از من
رخسار تو بنمایش ای اختر مسعود
جوید کس اگر قبلهٔ شمس و قمر از من
بردم بر دل قصهٔ دیوانگی خویش
دیدم بود آن غمزده دیوانهتر از من
از دشمنی خلق جهانم سر مویی
غم نیست اگر دوست نگیرد نظر از من
حاجی سفر کعبه و طوف حرم از تو
طوف حرم بن عم خیرالبشر از من
خوش پیشهٔ من مدح علی گشته صغیرا
صد شکر که آید بظهور این هنر از من
جز نام بجا نیست نشان دگر از من
برقی است خیال تو که بر خرمن جانم
هرگاه زند هیچ نماند اثر از من
بیرون نروم از خط فرمان تو هرگز
مانند قلم گر زنی ایدوست سر از من
پرواز کنم باز به یاد لب بامت
صد بار فلک گر شکند بال و پر از من
رخسار تو بنمایش ای اختر مسعود
جوید کس اگر قبلهٔ شمس و قمر از من
بردم بر دل قصهٔ دیوانگی خویش
دیدم بود آن غمزده دیوانهتر از من
از دشمنی خلق جهانم سر مویی
غم نیست اگر دوست نگیرد نظر از من
حاجی سفر کعبه و طوف حرم از تو
طوف حرم بن عم خیرالبشر از من
خوش پیشهٔ من مدح علی گشته صغیرا
صد شکر که آید بظهور این هنر از من
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
از غبار خودنمائیها عمل را پاک کن
دانه تا حاصل دهد پنهان بزیر خاک کن
تا جمال شاهد مقصودت آید در نظر
زنگ غفلت پاک از آئینهٔ ادراک کن
عالم اکبر توئی همصحبت عالم گزین
در وجود خویش سیر انجم و افلاک کن
از سبک روحی کند شبنم سوی گردون سفر
بهر معراج حقیقت خویش را چالاک کن
ای رباخوار از خدا باکی ندارد نفس تو
دوستی را ترک با این دشمن بیباک کن
با خدا کن جنگ خود تعطیل در ماه صیام
لااقل یکماه در سال از ربا امساک کن
خو اطرت را تا فرحناکی شود حاصل صغیر
رفع اندوه و ملال از خو اطری غمناک کن
دانه تا حاصل دهد پنهان بزیر خاک کن
تا جمال شاهد مقصودت آید در نظر
زنگ غفلت پاک از آئینهٔ ادراک کن
عالم اکبر توئی همصحبت عالم گزین
در وجود خویش سیر انجم و افلاک کن
از سبک روحی کند شبنم سوی گردون سفر
بهر معراج حقیقت خویش را چالاک کن
ای رباخوار از خدا باکی ندارد نفس تو
دوستی را ترک با این دشمن بیباک کن
با خدا کن جنگ خود تعطیل در ماه صیام
لااقل یکماه در سال از ربا امساک کن
خو اطرت را تا فرحناکی شود حاصل صغیر
رفع اندوه و ملال از خو اطری غمناک کن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
خبرم نیست ز سر تا شده سودائی تو
در برم گمشده دل تا شده شیدائی تو
دمت ای پیر مرا زنده جاویدنمود
جان فدای تو و انفاس مسیحائی تو
آنچه از موسی و از طور شنیدم دیدم
همه را از تو و از سینهٔ سینائی تو
گوهری کز پی آن گرد جهان میگشتم
یافتم عاقبت اندر دل دریائی تو
تو ز مولائی خود بندگی من بپذیر
که من از جان شدهام بنده مولائی تو
ناتوانم من سودازده ای خضر طریق
دست جان من و دامان توانائی تو
چه دهم شرح غم خویش که سر دل من
همه مکشوف بود در بر دانائی تو
سرمه چشم نما خاک ره پیر صغیر
تا کند خرق حجب قوه بینائی تو
در برم گمشده دل تا شده شیدائی تو
دمت ای پیر مرا زنده جاویدنمود
جان فدای تو و انفاس مسیحائی تو
آنچه از موسی و از طور شنیدم دیدم
همه را از تو و از سینهٔ سینائی تو
گوهری کز پی آن گرد جهان میگشتم
یافتم عاقبت اندر دل دریائی تو
تو ز مولائی خود بندگی من بپذیر
که من از جان شدهام بنده مولائی تو
ناتوانم من سودازده ای خضر طریق
دست جان من و دامان توانائی تو
چه دهم شرح غم خویش که سر دل من
همه مکشوف بود در بر دانائی تو
سرمه چشم نما خاک ره پیر صغیر
تا کند خرق حجب قوه بینائی تو
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
سواد موی تو اندر بیاض روی نکو
نوشته است خطی لا اله الا هو
فرشتهٔی نه پری نه بشر نه پس چه کسی
که هر چه خوانمت از حسن بهتری از او
گرفتهام سر خود را ز روی شوق بدست
بدین امید که بر پایت افکنم چون گو
مرا بروضهٔ مینو چه حاجتست ذکر
که هست کوی توام به ز روضهٔ مینو
گذشته است ز موی معنبر تو مگر
که میوزد بمشامم نسیم غالیه بو
جفا و جور تو بر من همه نکو باشد
بلی به غیر نکویی نیاید از نیکو
صغیر کلب در تست ای شه خوبان
مباد آنکه برانیش روزی از سر کو
نوشته است خطی لا اله الا هو
فرشتهٔی نه پری نه بشر نه پس چه کسی
که هر چه خوانمت از حسن بهتری از او
گرفتهام سر خود را ز روی شوق بدست
بدین امید که بر پایت افکنم چون گو
مرا بروضهٔ مینو چه حاجتست ذکر
که هست کوی توام به ز روضهٔ مینو
گذشته است ز موی معنبر تو مگر
که میوزد بمشامم نسیم غالیه بو
جفا و جور تو بر من همه نکو باشد
بلی به غیر نکویی نیاید از نیکو
صغیر کلب در تست ای شه خوبان
مباد آنکه برانیش روزی از سر کو
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
طعنه بر ما مزن ای شیخ و به خود غره مشو
زان که معلوم شود کِشته به هنگام درو
پاک کن دل که به میخانه دوصد جامهٔ پاک
نستانند پی دادن جامی بگرو
دوش از پیر مغان خواستم اندرزی گفت
گوشی آور به کفم اده و اندرز شنو
عملی را که در آن روی و ریا هست مکن
مجلسی را که در آن صدق و صفا نیست مرو
اندر این دیر کهن از روش اهل زمین
آسمان میگزد انگشت همی از مه نو
در مؤثر چه کنی مغلطه با این آثار
که دلیل است به خورشید فروزان پرتو
عمل نیک و بدت ماحصل تست صغیر
حاصل خود درود هر کسی از گندم و جو
زان که معلوم شود کِشته به هنگام درو
پاک کن دل که به میخانه دوصد جامهٔ پاک
نستانند پی دادن جامی بگرو
دوش از پیر مغان خواستم اندرزی گفت
گوشی آور به کفم اده و اندرز شنو
عملی را که در آن روی و ریا هست مکن
مجلسی را که در آن صدق و صفا نیست مرو
اندر این دیر کهن از روش اهل زمین
آسمان میگزد انگشت همی از مه نو
در مؤثر چه کنی مغلطه با این آثار
که دلیل است به خورشید فروزان پرتو
عمل نیک و بدت ماحصل تست صغیر
حاصل خود درود هر کسی از گندم و جو
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای کحل چشم اهل نظر خاک پای تو
وی جان عاشقان همه یکسر فدای تو
آندم که پرده افکنی از روی خود بود
نقد روان زنده دلان رونمای تو
ای خاک بر سری که نشد خاک درگهت
ای وای بر دلی که نشد مبتلای تو
هستی تو آفتاب جهانتاب و جان ما
باشد چو ذره رقصکنان در هوای تو
زاهد در آرزوی بهشت است و وصل حور
ما را همین بس است بهشت لقای تو
بندم دو دیده چون تو بچشمم نهی قدم
تا ننگرند مدعیان نقش پای تو
عالم برای من بود و من برای دل
باز آی ای کسی که بود دل برای تو
یابد ز نو حیات و برآرد سر از لحد
گر مرده بشنود سخن جانفزای تو
گر من امید لطف تو دارم بعید نیست
سلطانی و نظر بتو دارد گدای تو
با آنکه گل بلطف و صفا شهره شد بود
کمتر ز خار در بر لطف و صفای تو
ای سرو چون بباغ روی دارد آرزو
کاید صغیر سایهصفت در قفای تو
وی جان عاشقان همه یکسر فدای تو
آندم که پرده افکنی از روی خود بود
نقد روان زنده دلان رونمای تو
ای خاک بر سری که نشد خاک درگهت
ای وای بر دلی که نشد مبتلای تو
هستی تو آفتاب جهانتاب و جان ما
باشد چو ذره رقصکنان در هوای تو
زاهد در آرزوی بهشت است و وصل حور
ما را همین بس است بهشت لقای تو
بندم دو دیده چون تو بچشمم نهی قدم
تا ننگرند مدعیان نقش پای تو
عالم برای من بود و من برای دل
باز آی ای کسی که بود دل برای تو
یابد ز نو حیات و برآرد سر از لحد
گر مرده بشنود سخن جانفزای تو
گر من امید لطف تو دارم بعید نیست
سلطانی و نظر بتو دارد گدای تو
با آنکه گل بلطف و صفا شهره شد بود
کمتر ز خار در بر لطف و صفای تو
ای سرو چون بباغ روی دارد آرزو
کاید صغیر سایهصفت در قفای تو
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
بیچارهٔی که نیست بجز حق پناه او
آن کن که به شود ز تو حال تباه او
از خود مساز رنجه را کسی که سوی تو
گردد رها ز شصت خدا تیر آه او
بیداد گر هلاک شد و ماند برقرار
بیدادکش که بود خدا دادخواه او
چه کند ظالمی بره و خود در آن فتاد
زان پیشتر که دیگری افتد بچاه او
خواهی گواه مسکنت از مفلس حزین
رخسار زرد و دیدهٔ پرخون گواه او
تنها زبان وسیله برای سئوال نیست
بس کن که صد سئوال بود در نگاه او
بس بینوا صغیر که شد چشم او سپید
فکری کسی نکرد بروز سیاه او
آن کن که به شود ز تو حال تباه او
از خود مساز رنجه را کسی که سوی تو
گردد رها ز شصت خدا تیر آه او
بیداد گر هلاک شد و ماند برقرار
بیدادکش که بود خدا دادخواه او
چه کند ظالمی بره و خود در آن فتاد
زان پیشتر که دیگری افتد بچاه او
خواهی گواه مسکنت از مفلس حزین
رخسار زرد و دیدهٔ پرخون گواه او
تنها زبان وسیله برای سئوال نیست
بس کن که صد سئوال بود در نگاه او
بس بینوا صغیر که شد چشم او سپید
فکری کسی نکرد بروز سیاه او
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
عشقت سپرد از دل دیوانه بدیوانه
این گنج کند منزل ویرانه بویرانه
در مجلس ما دلها بخشند بهم صهبا
می دور زند اینجا پیمانه به پیمانه
می با همه نوشیدم یک میهمه جا دیدم
هرچند که گردیدم میخانه بمیخانه
خورشید ضیاگستر نبود زیک افزونتر
بینیش به هر کشور کاشانه به کاشانه
مشکل مکن آسانرا یکجا بفشان جانرا
تا چند بری آنرا جانانه به جانانه
در سوختن ار لذت نبود ز سر همت
گیرد ز چه رو سبقت پروانه بپروانه
هر کس بجهان آید دانی چه از آن زاید
چون رفت بیفزاید افسانه به افسانه
بس قصر که از شاهان بنیاد شد و بر آن
شد فاخته کوکو خوان دندانه به دندانه
از طبع صغیر اکنونام د غزلی بیرون
شد گنج ورا افزون دردانه به دردانه
این گنج کند منزل ویرانه بویرانه
در مجلس ما دلها بخشند بهم صهبا
می دور زند اینجا پیمانه به پیمانه
می با همه نوشیدم یک میهمه جا دیدم
هرچند که گردیدم میخانه بمیخانه
خورشید ضیاگستر نبود زیک افزونتر
بینیش به هر کشور کاشانه به کاشانه
مشکل مکن آسانرا یکجا بفشان جانرا
تا چند بری آنرا جانانه به جانانه
در سوختن ار لذت نبود ز سر همت
گیرد ز چه رو سبقت پروانه بپروانه
هر کس بجهان آید دانی چه از آن زاید
چون رفت بیفزاید افسانه به افسانه
بس قصر که از شاهان بنیاد شد و بر آن
شد فاخته کوکو خوان دندانه به دندانه
از طبع صغیر اکنونام د غزلی بیرون
شد گنج ورا افزون دردانه به دردانه