عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
با بت ساده نشستن که ثواتبست و مباح
خوش بود خاصه که گیری ز کفش ساغر راح
در ره عشق بتان کوش که صاحبنظران
جز در این راه ندیدند و نجستند فلاح
نه عجب گر در رحمت شده بر ما مفتوح
تا که از عشق بدستام ده ما را مفتاح
کرد در دیر مغان منزل و بگرفت قرار
بعد عمری که دلم بود به عالم سیاح
همه را گر سر جنگ است بما با همه کس
ما بصلحیم و نکوشیم مگر در اصلاح
بیوفائی جهان بین که بشب شاهد تست
در کنار دگری خفته چو بینی بصباح
از جهان بکذر اگر مرد رهی کز مردان
درنیاورده کس این زال دنی را بنکاح
در جهان هیچ نیندوخت بجز مهر علی
چون صغیر آنکه درآمد به ره خیر و صلاح
خوش بود خاصه که گیری ز کفش ساغر راح
در ره عشق بتان کوش که صاحبنظران
جز در این راه ندیدند و نجستند فلاح
نه عجب گر در رحمت شده بر ما مفتوح
تا که از عشق بدستام ده ما را مفتاح
کرد در دیر مغان منزل و بگرفت قرار
بعد عمری که دلم بود به عالم سیاح
همه را گر سر جنگ است بما با همه کس
ما بصلحیم و نکوشیم مگر در اصلاح
بیوفائی جهان بین که بشب شاهد تست
در کنار دگری خفته چو بینی بصباح
از جهان بکذر اگر مرد رهی کز مردان
درنیاورده کس این زال دنی را بنکاح
در جهان هیچ نیندوخت بجز مهر علی
چون صغیر آنکه درآمد به ره خیر و صلاح
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
تعالی الله از این بالا وزین رخ
ندیده کس چنین قامت چنین رخ
کنی روز مرا شب چون نمائی
نهان در زیر زلف عنبرین رخ
ز حیرت نقش بر دیوار گردند
نمائی گر به نقاشان چین رخ
بگیرم زندگی از سر تو بر من
نمائی گر به روز واپسین رخ
کسی کو دیده دارد کی تواند
که یکدم دیده بردارد از این رخ
رخی داری که خورشیدار به بیند
به پیش آن بساید بر زمین رخ
فکند اندر جهانی شور و غوغا
تو را تا با ملاحت شد قرین رخ
ندارد طاقت هجران خدا را
مپوشان از صغیر دلغمین رخ
ندیده کس چنین قامت چنین رخ
کنی روز مرا شب چون نمائی
نهان در زیر زلف عنبرین رخ
ز حیرت نقش بر دیوار گردند
نمائی گر به نقاشان چین رخ
بگیرم زندگی از سر تو بر من
نمائی گر به روز واپسین رخ
کسی کو دیده دارد کی تواند
که یکدم دیده بردارد از این رخ
رخی داری که خورشیدار به بیند
به پیش آن بساید بر زمین رخ
فکند اندر جهانی شور و غوغا
تو را تا با ملاحت شد قرین رخ
ندارد طاقت هجران خدا را
مپوشان از صغیر دلغمین رخ
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
صبحدم باد صبا مشک فشان میآید
گوئی از طرهٔ آن جان جهان میآید
عجب است اینکه رساند بیقین عاشق را
دهن او که نه در وهم و گمان میآید
بسکه بر ناوک نازش دل و جان گشته هدف
هر طرف افکند آنرا بنشان میآید
جویها میرود از سیل سرشگم بکنار
صحبت از سر و قدش چون بمیان میآید
گر نه سوز دل پروانه دهد شرح چرا
شمع را شعلهٔ آتش بزبان میآید
در شب هجر که دارد بقفا روز وصال
شاد از آنیم که این میرود آن میآید
دوش جان کن سبک از بار ریا ای زاهد
گرچه این نکته بطبع تو گران میآید
گوئیا گشته محول به صغیر و بلبل
آنچه از عشق بتوصیف و بیان میآید
گوئی از طرهٔ آن جان جهان میآید
عجب است اینکه رساند بیقین عاشق را
دهن او که نه در وهم و گمان میآید
بسکه بر ناوک نازش دل و جان گشته هدف
هر طرف افکند آنرا بنشان میآید
جویها میرود از سیل سرشگم بکنار
صحبت از سر و قدش چون بمیان میآید
گر نه سوز دل پروانه دهد شرح چرا
شمع را شعلهٔ آتش بزبان میآید
در شب هجر که دارد بقفا روز وصال
شاد از آنیم که این میرود آن میآید
دوش جان کن سبک از بار ریا ای زاهد
گرچه این نکته بطبع تو گران میآید
گوئیا گشته محول به صغیر و بلبل
آنچه از عشق بتوصیف و بیان میآید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
گر از دل نیمه شب آهی برآید
غم دیرینهٔ آن دل سرآید
سحرگاهی کریمی را گدائی
اگر بهر گدایی بر در آید
کریم البته بگشاید بر او در
مسلم حاجت سائل برآید
کریما قادرا پروردگارا
ز تو نومیدیم کی باور آید
کریمی چون تو شب کی راند از در
گدایی را که با چشم تر آید
صغیر آن خوش بود روزش که شبها
بر این درگه بحال مضطر آید
مده صبر وام ید از کف که آخر
ظفر از حق مدد از حیدر آید
غم دیرینهٔ آن دل سرآید
سحرگاهی کریمی را گدائی
اگر بهر گدایی بر در آید
کریم البته بگشاید بر او در
مسلم حاجت سائل برآید
کریما قادرا پروردگارا
ز تو نومیدیم کی باور آید
کریمی چون تو شب کی راند از در
گدایی را که با چشم تر آید
صغیر آن خوش بود روزش که شبها
بر این درگه بحال مضطر آید
مده صبر وام ید از کف که آخر
ظفر از حق مدد از حیدر آید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
جدا از طره اش حال دلم دانی چسان باشد
همان حال دل مرغی که دور از آشیان باشد
دورن دل از آنرخسار روشن گشت اینمعنی
که در هر ذرهٔی خورشید تابانی نهان باشد
کشید از مسجدم بیرون صنم نام صمدرویی
که طاق ابروی او قبلهٔ کروبیان باشد
برنک زرد من چون غنچه گل خندد و گوید
مرنج از منکه این خاصیت از آنزعفران باشد
شنیدی مرد در زیر زبان خود بود پنهان
کمال مرد را یعنی کلامش ترجمان باشد
جهان با خویش هم در صورت و معنی دو رنگام د
گلشن خار و سرورش غصه و سودش زیانباشد
تو پنداری بکام هیچکس گردون نمیگردد
که من یکتن ندیدم ز اختر خود کامرا نباشد
صغیر اندر میان خلق عالم هرچه میگردم
نمی بینم دلی کز بحر اندوه بر کران باشد
همان حال دل مرغی که دور از آشیان باشد
دورن دل از آنرخسار روشن گشت اینمعنی
که در هر ذرهٔی خورشید تابانی نهان باشد
کشید از مسجدم بیرون صنم نام صمدرویی
که طاق ابروی او قبلهٔ کروبیان باشد
برنک زرد من چون غنچه گل خندد و گوید
مرنج از منکه این خاصیت از آنزعفران باشد
شنیدی مرد در زیر زبان خود بود پنهان
کمال مرد را یعنی کلامش ترجمان باشد
جهان با خویش هم در صورت و معنی دو رنگام د
گلشن خار و سرورش غصه و سودش زیانباشد
تو پنداری بکام هیچکس گردون نمیگردد
که من یکتن ندیدم ز اختر خود کامرا نباشد
صغیر اندر میان خلق عالم هرچه میگردم
نمی بینم دلی کز بحر اندوه بر کران باشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
مگذار اینکه راز دلت بر زبان رسد
گر بر زبان رسید بگوش جهان رسد
ره بر زیان ببند و زبان را نگاهدار
بر شمع هر زیان که رسد از زبان رسد
دانی که حال روح چه باشد ز بعد مرک
مرغی قفس شکسته که بر آشیان رسد
وامانده گان قافله را غول ره زند
آن رهرو ایمن است که بر کاروان رسد
بلبل به نوبهار از آن در ترنم است
کز وصل گل به کام دل ناتوان رسد
گل در تبسم است که از گلبن مراد
برگی نچیده بلبل شیدا خزان رسد
تا زنده ای مخور غم روزی که چون تنور
باز است تا دهان تو هم بر تو نان رسد
خوش خواه بهر غیر صغیرا که از خدای
خواهی هر آنچه بهر کسان بر تو آن رسد
گر بر زبان رسید بگوش جهان رسد
ره بر زیان ببند و زبان را نگاهدار
بر شمع هر زیان که رسد از زبان رسد
دانی که حال روح چه باشد ز بعد مرک
مرغی قفس شکسته که بر آشیان رسد
وامانده گان قافله را غول ره زند
آن رهرو ایمن است که بر کاروان رسد
بلبل به نوبهار از آن در ترنم است
کز وصل گل به کام دل ناتوان رسد
گل در تبسم است که از گلبن مراد
برگی نچیده بلبل شیدا خزان رسد
تا زنده ای مخور غم روزی که چون تنور
باز است تا دهان تو هم بر تو نان رسد
خوش خواه بهر غیر صغیرا که از خدای
خواهی هر آنچه بهر کسان بر تو آن رسد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
رندان عمل برای رضای خدا کنند
یعنی ز خویش خلق خدا را رضا کنند
در هر صباح پاکدلان مسیح دم
انفاس خویش همره باد صبا کنند
چون غنچه کز نسیم سحرگاه بشکفد
از کار بستهٔ دگران عقده وا کنند
تا هست کیمیای محبت به حیرتم
خلق جهان چرا طلب کیمیا کنند
گیتی بهشت نقد فقیر و غنی شود
گر اغنیا حقوق فقیران ادا کنند
دیوار محکمی نتوان یافت در جهان
شاد آن کسان که تکیه بلطف خدا کنند
ای کاش بودشان سفری در دل آنگروه
کز فکر خود سفر به بروج سما کنند
هرگز نگشته جمع خودی با خدا صغیر
مردان خدا گرفته خودی را رها کنند
یعنی ز خویش خلق خدا را رضا کنند
در هر صباح پاکدلان مسیح دم
انفاس خویش همره باد صبا کنند
چون غنچه کز نسیم سحرگاه بشکفد
از کار بستهٔ دگران عقده وا کنند
تا هست کیمیای محبت به حیرتم
خلق جهان چرا طلب کیمیا کنند
گیتی بهشت نقد فقیر و غنی شود
گر اغنیا حقوق فقیران ادا کنند
دیوار محکمی نتوان یافت در جهان
شاد آن کسان که تکیه بلطف خدا کنند
ای کاش بودشان سفری در دل آنگروه
کز فکر خود سفر به بروج سما کنند
هرگز نگشته جمع خودی با خدا صغیر
مردان خدا گرفته خودی را رها کنند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
قربان آن زمان که زمان و مکان نبود
او بود و حرفی از من و ما در میان نبود
غافل ز کسب سود و زیان خود از عدم
سوی وجود ره سپر این کاروان نبود
معنی نداشت شرح فراق و حدیث وصل
شکر و شکایت این همه ورد زبان نبود
اعجاز انبیا و کرامات اولیا
سحر و فسانه در بر خلق جهان نبود
اضداد را نبود تنازع به یکدیگر
گیتی دچار جنک بهار و خزان نبود
از حرص و آز بین سلاطین روزگار
این خصمی و مجادله در هر زمان نبود
نوع بشر به آلت قتاله ساختن
تا این حدود با هنر و کاردان نبود
از ا نفجار بمب اتم شهرها چو دود
با ساکنین خود سوی گردون روان نبود
تنها همین ز عدل نمی رفت صحبتی
ظلم از توانگر این همه بر ناتوان نبود
از فرط ناتوانی و از کثرت غرور
پامال غم ضعیف و قوی سرگردان نبود
شایع نبود این همه تبعیض در بشر
این نا مراد و آن دگری کامران نبود
هان بر صغیر تا نبری ظن بد که او
بر دستگاه قدرت حق بدگمان نبود
هر ذره گشت جلوه گر از غیب در شهود
غیر از نشان قدرت آن بی نشان نبود
او بود و حرفی از من و ما در میان نبود
غافل ز کسب سود و زیان خود از عدم
سوی وجود ره سپر این کاروان نبود
معنی نداشت شرح فراق و حدیث وصل
شکر و شکایت این همه ورد زبان نبود
اعجاز انبیا و کرامات اولیا
سحر و فسانه در بر خلق جهان نبود
اضداد را نبود تنازع به یکدیگر
گیتی دچار جنک بهار و خزان نبود
از حرص و آز بین سلاطین روزگار
این خصمی و مجادله در هر زمان نبود
نوع بشر به آلت قتاله ساختن
تا این حدود با هنر و کاردان نبود
از ا نفجار بمب اتم شهرها چو دود
با ساکنین خود سوی گردون روان نبود
تنها همین ز عدل نمی رفت صحبتی
ظلم از توانگر این همه بر ناتوان نبود
از فرط ناتوانی و از کثرت غرور
پامال غم ضعیف و قوی سرگردان نبود
شایع نبود این همه تبعیض در بشر
این نا مراد و آن دگری کامران نبود
هان بر صغیر تا نبری ظن بد که او
بر دستگاه قدرت حق بدگمان نبود
هر ذره گشت جلوه گر از غیب در شهود
غیر از نشان قدرت آن بی نشان نبود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
نالهٔ من نی عجب گر جا به دلها میکند
هرکجا آتش بیفتد جای خود وامیکند
از نگاهی داد عقل و دین ما را دل بیار
کس نداند این دل شیدا چه با ما میکند
کرده خود با عشقبازی گر سمندر نیست دل
از چه بهر سوختن خود را مهیا میکند
جویها کرده است جاری چشم از سیل سرشک
چشمه را بنگر که هم چشمی به دریا میکند
آسمان خم گشته و بگشوده از خورشید چشم
در زمین ماه مرا گویی تماشا میکند
ای که جویی جزر و مد دیدهٔ ما را سبب
گاه آن مه رخ نهان گاهی هویدا میکند
هرکجا هست انس با دیوانگان دارد صغیر
راستی هر جنس جنس خویش پیدا میکند
هرکجا آتش بیفتد جای خود وامیکند
از نگاهی داد عقل و دین ما را دل بیار
کس نداند این دل شیدا چه با ما میکند
کرده خود با عشقبازی گر سمندر نیست دل
از چه بهر سوختن خود را مهیا میکند
جویها کرده است جاری چشم از سیل سرشک
چشمه را بنگر که هم چشمی به دریا میکند
آسمان خم گشته و بگشوده از خورشید چشم
در زمین ماه مرا گویی تماشا میکند
ای که جویی جزر و مد دیدهٔ ما را سبب
گاه آن مه رخ نهان گاهی هویدا میکند
هرکجا هست انس با دیوانگان دارد صغیر
راستی هر جنس جنس خویش پیدا میکند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
غیر آن سر که سری با کف پایی دارد
نتوان گفت سری قدر و بهایی دارد
سر که بی گوهر عشق است به دریای وجود
هست کمتر ز حبابی که هوایی دارد
تا دم از شکر و شکایت زنی از عشق ملاف
عاشق آن نیست که از خود من و مایی دارد
حال آن خوش که پی ماضی و مستقبل نیست
نی مه و سالی و نی صبح و مسایی دارد
منگر جز ز مؤثر اثر اشیا را
نی ز نائیست اگر شور و نوایی دارد
از دم پیر مغان باز شود عقدهٔ دل
راستی خوش نفس عقده گشایی دارد
غم خاطر نزداید ز تماشای چمن
خاطری را بکف آور که صفایی دارد
کی رخ شاهد مقصود به بیند در خواب
آنکه از غیر خدا چشم عطایی دارد
در رحمت نشود بسته که در دوزخ نیز
گر رود بنده به حق باز رجایی دارد
همه بر وحدت او قائل و لطفش همه راست
شامل آنگونه که هر بنده خدایی دارد
ناله از درد مکن در طلب درمان کوش
زانکه هر درد طبیبی و دوایی دارد
نکند چشم تمنا بکسی باز صغیر
لیک از اهل دل امید دعایی دارد
نتوان گفت سری قدر و بهایی دارد
سر که بی گوهر عشق است به دریای وجود
هست کمتر ز حبابی که هوایی دارد
تا دم از شکر و شکایت زنی از عشق ملاف
عاشق آن نیست که از خود من و مایی دارد
حال آن خوش که پی ماضی و مستقبل نیست
نی مه و سالی و نی صبح و مسایی دارد
منگر جز ز مؤثر اثر اشیا را
نی ز نائیست اگر شور و نوایی دارد
از دم پیر مغان باز شود عقدهٔ دل
راستی خوش نفس عقده گشایی دارد
غم خاطر نزداید ز تماشای چمن
خاطری را بکف آور که صفایی دارد
کی رخ شاهد مقصود به بیند در خواب
آنکه از غیر خدا چشم عطایی دارد
در رحمت نشود بسته که در دوزخ نیز
گر رود بنده به حق باز رجایی دارد
همه بر وحدت او قائل و لطفش همه راست
شامل آنگونه که هر بنده خدایی دارد
ناله از درد مکن در طلب درمان کوش
زانکه هر درد طبیبی و دوایی دارد
نکند چشم تمنا بکسی باز صغیر
لیک از اهل دل امید دعایی دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
نالیدن مهجوران سوز دگری دارد
حرفی که ز دل خیزد بر دل اثری دارد
گویند نیارد زد کس با تو میگلگون
ممکن بود اینام ا خون جگری دارد
حال دل من میپرس از ناوک مژگانت
چون میگذرد بروی از آن خبری دارد
هر جا که دلی باشد از عشق تو مینالد
این برق بهر خرمن گویی شرری دارد
عشق ارنه فسون سازد گوید که زلیخا را
یعقوب دل آزرده زیبا پسری دارد
پنهان نتوانم کرد این عشق و جنون دیگر
خواهد بظهور آرد هر کس هنری دارد
بنیاد غم و شادی بس دیر نمی پاید
هر صبح ز پی شامی هر شب سحری دارد
هین پیشه بد مگزین هان ریشهٔ بدمنشان
هر کرده مکافاتی هر کشته بری دارد
بایست صغیر انسان پوید ره حق ورنه
این جنبش حیوانی هر جانوری دارد
حرفی که ز دل خیزد بر دل اثری دارد
گویند نیارد زد کس با تو میگلگون
ممکن بود اینام ا خون جگری دارد
حال دل من میپرس از ناوک مژگانت
چون میگذرد بروی از آن خبری دارد
هر جا که دلی باشد از عشق تو مینالد
این برق بهر خرمن گویی شرری دارد
عشق ارنه فسون سازد گوید که زلیخا را
یعقوب دل آزرده زیبا پسری دارد
پنهان نتوانم کرد این عشق و جنون دیگر
خواهد بظهور آرد هر کس هنری دارد
بنیاد غم و شادی بس دیر نمی پاید
هر صبح ز پی شامی هر شب سحری دارد
هین پیشه بد مگزین هان ریشهٔ بدمنشان
هر کرده مکافاتی هر کشته بری دارد
بایست صغیر انسان پوید ره حق ورنه
این جنبش حیوانی هر جانوری دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
دلدار ما به درد دل ما نمی رسد
یا هیچکس به درد کسی وا نمیرسد
دردا که درد ما مرض بی طبیبی است
مردیم و این مرض به مداوا نمیرسد
کون از فساد محتضر است و علاج آن
جایی بود که دست مسیحا نمیرسد
پامال شد جهانی از آنها که در حیل
ابلیسشان به گرد کف پا نمیرسد
اشیا که خلق شد پی آسایش بشر
جز در جدل به مصرف آن ها نمیرسد
زین غافل از خدا شده مخلوق خودپرست
حرفی بگوش غیر من و ما نمیرسد
آتش فروزها همه اکنون در آتش اند
امروز این گروه به فردا نمیرسد
تنها دلیل راه سعادت تدین است
بر آن کس از تمدن تنها نمیرسد
بین تو و اجل نفسی وقت بیش نیست
آنهم به قتل و غارت و یغما نمیرسد
آن مخترع که شد سبب حیرت عقول
عقلش چرا برفق و مدارا نمیرسد
آن کس که جا بجو فلک کرده از زمین
فهمش چرا به کردهٔ بی جا نمیرسد
یاللعجب جهان چه معمای مبهمی است
فکری بدین شگرف معما نمیرسد
خاموش شو صغیر که از خوان روزگار
جز خون دل بمردم دانا نمی رسد
یا هیچکس به درد کسی وا نمیرسد
دردا که درد ما مرض بی طبیبی است
مردیم و این مرض به مداوا نمیرسد
کون از فساد محتضر است و علاج آن
جایی بود که دست مسیحا نمیرسد
پامال شد جهانی از آنها که در حیل
ابلیسشان به گرد کف پا نمیرسد
اشیا که خلق شد پی آسایش بشر
جز در جدل به مصرف آن ها نمیرسد
زین غافل از خدا شده مخلوق خودپرست
حرفی بگوش غیر من و ما نمیرسد
آتش فروزها همه اکنون در آتش اند
امروز این گروه به فردا نمیرسد
تنها دلیل راه سعادت تدین است
بر آن کس از تمدن تنها نمیرسد
بین تو و اجل نفسی وقت بیش نیست
آنهم به قتل و غارت و یغما نمیرسد
آن مخترع که شد سبب حیرت عقول
عقلش چرا برفق و مدارا نمیرسد
آن کس که جا بجو فلک کرده از زمین
فهمش چرا به کردهٔ بی جا نمیرسد
یاللعجب جهان چه معمای مبهمی است
فکری بدین شگرف معما نمیرسد
خاموش شو صغیر که از خوان روزگار
جز خون دل بمردم دانا نمی رسد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
آن که از دوست بجز دوست تقاضا دارد
لاف عشق ار بزند دعوی بیجا دارد
نازم آن شوخ که از غمزه و طنازی و ناز
دلبری را همه اسباب مهیا دارد
در غم سلسلهٔ موی تو ای لیلی جان
همچو مجنون دل ما خیمه بصحرا دارد
نکشد نیم نفس عشق تو پای از سر ما
این خود از غایت لطفی استکه با ما دارد
دامنم پر گهر از چشمهٔ چشمست مدام
نازم این چشمه که ترجیح بدریا دارد
چرخ را عشق درآورده بگردش این شاه
زیر فرمان ز ثری تا به ثریا دارد
همه اجزاء جهان جاذب و مجذوب همند
راستی کارگه صنع تماشا دارد
ناتوان را که بود بهر رعایت مسئول
آن که بازوی هنرمند و توانا دارد
کی بحال تو بسوزد دل دلدار صغیر
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد
لاف عشق ار بزند دعوی بیجا دارد
نازم آن شوخ که از غمزه و طنازی و ناز
دلبری را همه اسباب مهیا دارد
در غم سلسلهٔ موی تو ای لیلی جان
همچو مجنون دل ما خیمه بصحرا دارد
نکشد نیم نفس عشق تو پای از سر ما
این خود از غایت لطفی استکه با ما دارد
دامنم پر گهر از چشمهٔ چشمست مدام
نازم این چشمه که ترجیح بدریا دارد
چرخ را عشق درآورده بگردش این شاه
زیر فرمان ز ثری تا به ثریا دارد
همه اجزاء جهان جاذب و مجذوب همند
راستی کارگه صنع تماشا دارد
ناتوان را که بود بهر رعایت مسئول
آن که بازوی هنرمند و توانا دارد
کی بحال تو بسوزد دل دلدار صغیر
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
هزار بار به خون جگر طهارت کرد
که تا جمال ترا چشم من زیارت کرد
چه فتنهٔی تو ندانم که چشمت از مردم
بغمزه دین و دل و عقل و هوش غارت کرد
بگفتمش بکجا اهل دل سجود آرند
بابروان چو محراب خود اشارت کرد
بگفت عاقبتت میکشم بخون یارب
غمش مباد که شادم از این بشارت کرد
مقام قرب خدا یافت همچو ابراهیم
کسی که کعبهٔ ویران دل عمارت کرد
اگر صغیر کبیرانه میخورد نه عجب
که جا بمیکدهٔ عشق در صغارت کرد
که تا جمال ترا چشم من زیارت کرد
چه فتنهٔی تو ندانم که چشمت از مردم
بغمزه دین و دل و عقل و هوش غارت کرد
بگفتمش بکجا اهل دل سجود آرند
بابروان چو محراب خود اشارت کرد
بگفت عاقبتت میکشم بخون یارب
غمش مباد که شادم از این بشارت کرد
مقام قرب خدا یافت همچو ابراهیم
کسی که کعبهٔ ویران دل عمارت کرد
اگر صغیر کبیرانه میخورد نه عجب
که جا بمیکدهٔ عشق در صغارت کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بر دل چو یاد لعل لب یار بگذرد
گویی مسیح بر سر بیمار بگذرد
صد داغ لاله را بنهد روی داغ اگر
روزی بباغ آن گل بی خار بگذرد
یکبار هر که بنگرد آن روی دلربا
از جان و دین و دل همه یکبار بگذرد
چشم یقین گشا و رخش بی گمان ببین
حیفست عمر جمله به پندار بگذرد
هوشیار دیده ایم بسی مست میرود
مرد آن که مست باشد و هشیار بگذرد
بر بازوی کمان کشت ای مدعی مناز
تیر دعا ز گنبد دوار بگذرد
رشگ آیدم ببخت بلند صبا که آن
هر نیم شب بگیسوی دلدار بگذرد
عاشق ز جان خویش تواند گذشت لیک
هرگز گمان مدار که از یار بگذرد
در خانهٔی که پرده گشاید ز چهره یار
تا عرش نور از سر دیوار بگذرد
بگذشت بر صغیر و نشاند آتش غمش
آنسان که عفو حق بگنهکار بگذرد
گویی مسیح بر سر بیمار بگذرد
صد داغ لاله را بنهد روی داغ اگر
روزی بباغ آن گل بی خار بگذرد
یکبار هر که بنگرد آن روی دلربا
از جان و دین و دل همه یکبار بگذرد
چشم یقین گشا و رخش بی گمان ببین
حیفست عمر جمله به پندار بگذرد
هوشیار دیده ایم بسی مست میرود
مرد آن که مست باشد و هشیار بگذرد
بر بازوی کمان کشت ای مدعی مناز
تیر دعا ز گنبد دوار بگذرد
رشگ آیدم ببخت بلند صبا که آن
هر نیم شب بگیسوی دلدار بگذرد
عاشق ز جان خویش تواند گذشت لیک
هرگز گمان مدار که از یار بگذرد
در خانهٔی که پرده گشاید ز چهره یار
تا عرش نور از سر دیوار بگذرد
بگذشت بر صغیر و نشاند آتش غمش
آنسان که عفو حق بگنهکار بگذرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
خواجه را گوی که از زیر زمین یاد کند
اینهمه روی زمین بهر که آباد کند
دل ویران شدهٔی را کند ار کس تعمیر
هست بهتر ز دو صد خانه که بنیاد کند
هر که خواهد دلش از قید غم آزاد شود
بایدش تا دلی از قید غم آزاد کند
هیچ دانی چمن از چیست چنین خرم و شاد
بهر آنست که دلهای حزین شاد کند
ایکه تلخی کسانخواهی و شیرینی خویش
باخبر شو که فلک با تو چو فرهاد کند
خم نگردد قدش از بار ملامت چون تاک
راستی پیشهٔ خود هر که چو شمشاد کند
آنکه از مال کسان خانه بیاراست صغیر
چون چراغیست که روشن بره باد کند
اینهمه روی زمین بهر که آباد کند
دل ویران شدهٔی را کند ار کس تعمیر
هست بهتر ز دو صد خانه که بنیاد کند
هر که خواهد دلش از قید غم آزاد شود
بایدش تا دلی از قید غم آزاد کند
هیچ دانی چمن از چیست چنین خرم و شاد
بهر آنست که دلهای حزین شاد کند
ایکه تلخی کسانخواهی و شیرینی خویش
باخبر شو که فلک با تو چو فرهاد کند
خم نگردد قدش از بار ملامت چون تاک
راستی پیشهٔ خود هر که چو شمشاد کند
آنکه از مال کسان خانه بیاراست صغیر
چون چراغیست که روشن بره باد کند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
راستی مردم از آندم که بصلب پدرند
چون به بینی بره مرگ و فنا ره سپرند
عجب اینست که این قافله روزان و شبان
بعیان در حضرند و به نهان در سفرند
این جهان رهگذر و مردم غافل ز خدای
پی آزار همام اده در این رهگذرند
خبر از جمعیت مشرق و مغرب دارند
وز پریشانی همسایهٔ خود بی خبرند
عمر خود حمله باندوختن مال جهان
بگذرانند و گذارند و از آن درگذرند
شبشان روز درخشنده کسانی که ز مهر
روز و شب در پی آسایش نوع بشرند
وز ره سعی و عمل آنچه که آرند بدست
با محبت بخورانند و بعزت بخورند
هیچ دانی که بود زندهٔ جاوید صغیر
خیرخواهان که در این مرحله صاحب اثرند
چون به بینی بره مرگ و فنا ره سپرند
عجب اینست که این قافله روزان و شبان
بعیان در حضرند و به نهان در سفرند
این جهان رهگذر و مردم غافل ز خدای
پی آزار همام اده در این رهگذرند
خبر از جمعیت مشرق و مغرب دارند
وز پریشانی همسایهٔ خود بی خبرند
عمر خود حمله باندوختن مال جهان
بگذرانند و گذارند و از آن درگذرند
شبشان روز درخشنده کسانی که ز مهر
روز و شب در پی آسایش نوع بشرند
وز ره سعی و عمل آنچه که آرند بدست
با محبت بخورانند و بعزت بخورند
هیچ دانی که بود زندهٔ جاوید صغیر
خیرخواهان که در این مرحله صاحب اثرند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
کسیکه بهر خدا ترک خودستائی کرد
تواند آنکه بملک خدا خدائی کرد
غلام صافی آئینهام که رد ننمود
بهر لباس برش هر که خودنمائی کرد
میان خلق جهان همچو شانه باید بود
که خویش را همه وقف گره گشائی کرد
اگر نشان طلبی دوستان مخلص را
ببین که یاد تو در روز بی نوائی کرد
موافق اند بهم نوع خویش حیوانات
ندانم از چه بشر از بشر جدائی کرد
بس است آنهمه بیگانگی دو روزی هم
برای تجربه میباید آشنائی کرد
چو شعر را به شعیری نمی خرند صغیر
عجب که باز توانی سخن سرائی کرد
تواند آنکه بملک خدا خدائی کرد
غلام صافی آئینهام که رد ننمود
بهر لباس برش هر که خودنمائی کرد
میان خلق جهان همچو شانه باید بود
که خویش را همه وقف گره گشائی کرد
اگر نشان طلبی دوستان مخلص را
ببین که یاد تو در روز بی نوائی کرد
موافق اند بهم نوع خویش حیوانات
ندانم از چه بشر از بشر جدائی کرد
بس است آنهمه بیگانگی دو روزی هم
برای تجربه میباید آشنائی کرد
چو شعر را به شعیری نمی خرند صغیر
عجب که باز توانی سخن سرائی کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
مست ساقی ز سر آب عنب میگذرد
هر که شد محو مسبب ز سبب میگذرد
بر در پیر مغان چون گذری حرمت نه
چونکه جبریل در اینجا بادب میگذرد
چون کند جلوه حقیقت نبود جای مجاز
صبح روشن چو دمد ظلمت شب میگذرد
قفل گنجینه اسرار بود لب آری
سر شود فاش زمانی که ز لب میگذرد
ای که اندر در تعبی بار دل خویش مکن
رشگ آنکس که جهانش بطرب میگذرد
چه تفاوت به میان غم و شادی جهان
کاین دو روزت بطرب یا بتعب میگذرد
در طلب کوش صغیرا که نگردد ضایع
هر چه از عمر تو در راه طلب میگذرد
هر که شد محو مسبب ز سبب میگذرد
بر در پیر مغان چون گذری حرمت نه
چونکه جبریل در اینجا بادب میگذرد
چون کند جلوه حقیقت نبود جای مجاز
صبح روشن چو دمد ظلمت شب میگذرد
قفل گنجینه اسرار بود لب آری
سر شود فاش زمانی که ز لب میگذرد
ای که اندر در تعبی بار دل خویش مکن
رشگ آنکس که جهانش بطرب میگذرد
چه تفاوت به میان غم و شادی جهان
کاین دو روزت بطرب یا بتعب میگذرد
در طلب کوش صغیرا که نگردد ضایع
هر چه از عمر تو در راه طلب میگذرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
همره قافلهٔی روبرهی باید کرد
جای در میکده یا خانقهی باید کرد
کس بخود راه بسر منزل جانان نبرد
جان من پیروی خضر رهی باید کرد
به تزلزل نتوان عمر گرامی گذراند
دل خود ساکن آرامگهی باید کرد
غافل ای غافله سالار ز وامانده مباش
در پی غافله گه گه نگهی باید کرد
شکر آسودگی خاطر و سرشاری حال
پرسشی گاه ز حال تبهی باید کرد
صرف مالی که بجا نیست چراغیست بروز
روشن این شمع بشام سیهی باید کرد
خویش را مرده مپندار و پی سامان کوش
سر بتن داری و فکر کلهی باید کرد
نروند از در حق شاه و گدابی مقصود
رو بدرگاه چنین پادشهی باید کرد
حد ما نیست چو ترک گنه البته صغیر
طلب عفو پس از هر گنهی باید کرد
جای در میکده یا خانقهی باید کرد
کس بخود راه بسر منزل جانان نبرد
جان من پیروی خضر رهی باید کرد
به تزلزل نتوان عمر گرامی گذراند
دل خود ساکن آرامگهی باید کرد
غافل ای غافله سالار ز وامانده مباش
در پی غافله گه گه نگهی باید کرد
شکر آسودگی خاطر و سرشاری حال
پرسشی گاه ز حال تبهی باید کرد
صرف مالی که بجا نیست چراغیست بروز
روشن این شمع بشام سیهی باید کرد
خویش را مرده مپندار و پی سامان کوش
سر بتن داری و فکر کلهی باید کرد
نروند از در حق شاه و گدابی مقصود
رو بدرگاه چنین پادشهی باید کرد
حد ما نیست چو ترک گنه البته صغیر
طلب عفو پس از هر گنهی باید کرد