عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
آنرا که غمت ز در درآید
مقصود دو عالمش برآید
در پای تو هرکه کشته گردد
از کل زمانه بر سر آید
با رنج تو راحت دو عالم
در چشم همی محقر آید
خود گر سخن از وصال گویی
کان کیست که در برابر آید
کس نیست که بر بساط عشقت
از صف نعال برتر آید
ماییم و سری و اندکی زر
تا عشق ترا چه درخور آید
پس با همه دل بگفته کای مرد
هرچه آید بر سر و زر آید
گر در همه عمر گویم ای وصل
هجرانت ز بام و در درآید
زان تا ز تو برنیایدم کام
کار دو جهان به هم برآید
تسلیم کن انوری که این نقش
هربار به شکل دیگر آید
مقصود دو عالمش برآید
در پای تو هرکه کشته گردد
از کل زمانه بر سر آید
با رنج تو راحت دو عالم
در چشم همی محقر آید
خود گر سخن از وصال گویی
کان کیست که در برابر آید
کس نیست که بر بساط عشقت
از صف نعال برتر آید
ماییم و سری و اندکی زر
تا عشق ترا چه درخور آید
پس با همه دل بگفته کای مرد
هرچه آید بر سر و زر آید
گر در همه عمر گویم ای وصل
هجرانت ز بام و در درآید
زان تا ز تو برنیایدم کام
کار دو جهان به هم برآید
تسلیم کن انوری که این نقش
هربار به شکل دیگر آید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
صبر با عشق بس نمیآید
یار فریادرس نمیآید
دل ز کاری که پیش مینرود
قدمی باز پس نمیآید
عشق با عافیت نیامیزد
نفسی همنفس نمیآید
بیغمی خوش ولایتست ولیک
زیر فرمان کس نمیآید
داد در کاروان خرسندیست
زان خروش جرس نمیآید
چه کنم عسکری که نیشکرش
بیخروش مگس نمیآید
گویی از جانت میبرآید پای
چه حدیثست بس نمیآید
یار فریادرس نمیآید
دل ز کاری که پیش مینرود
قدمی باز پس نمیآید
عشق با عافیت نیامیزد
نفسی همنفس نمیآید
بیغمی خوش ولایتست ولیک
زیر فرمان کس نمیآید
داد در کاروان خرسندیست
زان خروش جرس نمیآید
چه کنم عسکری که نیشکرش
بیخروش مگس نمیآید
گویی از جانت میبرآید پای
چه حدیثست بس نمیآید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
درد سر دل به سر نمیآید
پای از گل عشق برنمیآید
آوخ عمرم به رخنه بیرون شد
وین بخت ز رخنه درنمیآید
گفتم شب عیش را بود روزی
این رفت و زان خبر نمیآید
دل خانه فروش نام و ننگم زد
دلبر ز تتق به در نمیآید
از هرچه کند خجل نمیگردد
وز هرچه کنی بتر نمیآید
همدست زمانه شد که در دستان
رنگش دو چو یکدگر نمیآید
پر کنده شدم وز آشیان او
یک مرغ وفا به پر نمیآید
بر هجر نویس انوری کارت
چون کارت به جهد برنمیآید
پای از گل عشق برنمیآید
آوخ عمرم به رخنه بیرون شد
وین بخت ز رخنه درنمیآید
گفتم شب عیش را بود روزی
این رفت و زان خبر نمیآید
دل خانه فروش نام و ننگم زد
دلبر ز تتق به در نمیآید
از هرچه کند خجل نمیگردد
وز هرچه کنی بتر نمیآید
همدست زمانه شد که در دستان
رنگش دو چو یکدگر نمیآید
پر کنده شدم وز آشیان او
یک مرغ وفا به پر نمیآید
بر هجر نویس انوری کارت
چون کارت به جهد برنمیآید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
یا وصل ترا عنایتی باید
یا هجر ترا نهایتی باید
صد سورهٔ هجر میفرو خوانی
در شان وصال آیتی باید
دل عمر به عشق میدهد رشوت
آخر ز تو در حمایتی باید
بوسی ندهی وگر طمع دارم
گویی به بها ولایتی باید
الحق به از این بها به نتوان جست
در هر کاری کفایتی باید
آخر ز تو در جهان پس از عمری
جز جور و جفا حکایتی باید
وانگه ز منت چه عیب میجویی
جز مهر و وفا شکایتی باید
در خون منی چرا نیندیشی
کین دل شده را جنایتی باید
یا هجر ترا نهایتی باید
صد سورهٔ هجر میفرو خوانی
در شان وصال آیتی باید
دل عمر به عشق میدهد رشوت
آخر ز تو در حمایتی باید
بوسی ندهی وگر طمع دارم
گویی به بها ولایتی باید
الحق به از این بها به نتوان جست
در هر کاری کفایتی باید
آخر ز تو در جهان پس از عمری
جز جور و جفا حکایتی باید
وانگه ز منت چه عیب میجویی
جز مهر و وفا شکایتی باید
در خون منی چرا نیندیشی
کین دل شده را جنایتی باید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
از نازکی که رنگ رخ یار مینماید
گل با همه لطافت او خار مینماید
وانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشد
روز آفتاب بر سر دیوار مینماید
داعی عشق او چو به بازار دین برآید
سجادهها به صورت زنار مینماید
در باغ روزگار ز بیداد نرگس او
تا شاخ نرگسی به مثل دار مینماید
فردای وعدههاش چنان روزگار خواهد
کامسال با بهانهٔ او پار مینماید
گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان
گفت ای زبون نگر که خریدار مینماید
گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است
زانم ازین متاع به خروار مینماید
تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد
در کار او فروشد و هم کار مینماید
زینسان که ماندهاند کرا کار ازو برآید
چون کار انوری ز غمش زار مینماید
گل با همه لطافت او خار مینماید
وانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشد
روز آفتاب بر سر دیوار مینماید
داعی عشق او چو به بازار دین برآید
سجادهها به صورت زنار مینماید
در باغ روزگار ز بیداد نرگس او
تا شاخ نرگسی به مثل دار مینماید
فردای وعدههاش چنان روزگار خواهد
کامسال با بهانهٔ او پار مینماید
گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان
گفت ای زبون نگر که خریدار مینماید
گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است
زانم ازین متاع به خروار مینماید
تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد
در کار او فروشد و هم کار مینماید
زینسان که ماندهاند کرا کار ازو برآید
چون کار انوری ز غمش زار مینماید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگرخواری نیاید
بنامیزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم به جز خاری نیاید
کنون نقشم کسی میباز مالد
که با او از دوشش چاری نیاید
به جانی بوسهای میخواستم گفت
به هر جانی یکی باری نیاید
مرا در مذهب عشقش گر او اوست
ز ده سجاده زناری نیاید
به صرف جان چو در بازار حسنش
به صد دینار دیداری نیاید
برو چون کیسهای دوزم که هرگز
مرا در کیسه دیناری نیاید
مرا گوید نیاید هیچت از من
چه گویم گویمش آری نیاید
مبند ای انوری در کار او دل
ترا زو رونق کاری نیاید
ور آید جز جگرخواری نیاید
بنامیزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم به جز خاری نیاید
کنون نقشم کسی میباز مالد
که با او از دوشش چاری نیاید
به جانی بوسهای میخواستم گفت
به هر جانی یکی باری نیاید
مرا در مذهب عشقش گر او اوست
ز ده سجاده زناری نیاید
به صرف جان چو در بازار حسنش
به صد دینار دیداری نیاید
برو چون کیسهای دوزم که هرگز
مرا در کیسه دیناری نیاید
مرا گوید نیاید هیچت از من
چه گویم گویمش آری نیاید
مبند ای انوری در کار او دل
ترا زو رونق کاری نیاید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
ز عهد تو بوی وفا مینیاید
که از خوی تو جز جفا مینیاید
جهانیست حسنت که جز تخم فتنه
بر آن آب و خاک و هوا مینیاید
مگر بر کجا آمد آسیب هجرت
نشان ده بگو بر کجا مینیاید
چنان دست بر خون روان کرد چشمت
که یک تیر غمزهاش خطا مینیاید
بنامیزد از دوستان زمانه
یکی با یکی آشنا مینیاید
از این پس وفا رسم هرگز میا گو
چو در نوبت عشق ما مینیاید
خوش آن کم تو گویی برو از پی تو
کسی مینیاید چرا مینیاید
غم تو کس تست و هرگز نبینی
که پی در پیم در قفا مینیاید
بساز انوری با بلا کز حوادث
بر آزادگان جز بلا مینیاید
که از خوی تو جز جفا مینیاید
جهانیست حسنت که جز تخم فتنه
بر آن آب و خاک و هوا مینیاید
مگر بر کجا آمد آسیب هجرت
نشان ده بگو بر کجا مینیاید
چنان دست بر خون روان کرد چشمت
که یک تیر غمزهاش خطا مینیاید
بنامیزد از دوستان زمانه
یکی با یکی آشنا مینیاید
از این پس وفا رسم هرگز میا گو
چو در نوبت عشق ما مینیاید
خوش آن کم تو گویی برو از پی تو
کسی مینیاید چرا مینیاید
غم تو کس تست و هرگز نبینی
که پی در پیم در قفا مینیاید
بساز انوری با بلا کز حوادث
بر آزادگان جز بلا مینیاید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
غارت عشقت به دل و جان رسید
آب ز دامن به گریبان رسید
جان و دلی داشتم از چیزها
نبوت آن نیز به پایان رسید
گفتم جانی به سر آید مرا
عشق تو آخر به سر آن رسید
با تو چه سازم که چو افغان کنم
زانچه به من در غم هجران رسید
بشنوی افغانم و گویی به طنز
کار فلان زود به افغان رسید
رقعهٔ دردم ز تو بیچارهوار
نیم شبان دوش به کیوان رسید
گر تو تویی زود که خواهند گفت
سوز فلان در تن بهمان رسید
آب ز دامن به گریبان رسید
جان و دلی داشتم از چیزها
نبوت آن نیز به پایان رسید
گفتم جانی به سر آید مرا
عشق تو آخر به سر آن رسید
با تو چه سازم که چو افغان کنم
زانچه به من در غم هجران رسید
بشنوی افغانم و گویی به طنز
کار فلان زود به افغان رسید
رقعهٔ دردم ز تو بیچارهوار
نیم شبان دوش به کیوان رسید
گر تو تویی زود که خواهند گفت
سوز فلان در تن بهمان رسید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار
سر پیوند چو من باز فرود آرد یار
کاشکی هیچکسی زو خبری میدهدی
تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار
تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند
سالها زار بگریاند و بگذارد یار
یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب
خون بریزد که همی موی نیازارد یار
انوری جان جهان گیر و کم انگار دلی
پیش از آن کت به همین روز کم انگارد یار
سر پیوند چو من باز فرود آرد یار
کاشکی هیچکسی زو خبری میدهدی
تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار
تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند
سالها زار بگریاند و بگذارد یار
یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب
خون بریزد که همی موی نیازارد یار
انوری جان جهان گیر و کم انگار دلی
پیش از آن کت به همین روز کم انگارد یار
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
ای غم تو جسم را جانی دگر
جان نیابد چون تو جانانی دگر
ای به زلف کافر تو عقل را
هر زمانی تازه ایمانی دگر
وی ز تیره غمزهٔ تو روح را
هر دم اندر دیده پیکانی دگر
نیست بر اثبات یزدان نزد عقل
از تو بهتر هیچ برهانی دگر
گر ببیند روی خوبت اهرمن
بیگمان گوید که یزدانی دگر
ای فرو برده به وصلت از طمع
هر دلی بیهوده دندانی دگر
وی برآورده ز عشقت در هوس
هر کسی سر از گریبانی دگر
نیست بیمار غم عشق ترا
بهتر از درد تو درمانی دگر
دل به فرمانت به ترک جان بگفت
ای به از جان هست فرمانی دگر
جان نیابد چون تو جانانی دگر
ای به زلف کافر تو عقل را
هر زمانی تازه ایمانی دگر
وی ز تیره غمزهٔ تو روح را
هر دم اندر دیده پیکانی دگر
نیست بر اثبات یزدان نزد عقل
از تو بهتر هیچ برهانی دگر
گر ببیند روی خوبت اهرمن
بیگمان گوید که یزدانی دگر
ای فرو برده به وصلت از طمع
هر دلی بیهوده دندانی دگر
وی برآورده ز عشقت در هوس
هر کسی سر از گریبانی دگر
نیست بیمار غم عشق ترا
بهتر از درد تو درمانی دگر
دل به فرمانت به ترک جان بگفت
ای به از جان هست فرمانی دگر
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
دلا در عاشقی جانی زیانگیر
وگرنه جای بازی نیست جانگیر
جهان عاشقی پایان ندارد
اگر جانت همی باید جهانگیر
مرا گویی چنین هم نیست آخر
چنان کت دل همی خواهد چنانگیر
من اینک در میان کارم ای دل
سر و کاری همی بینی کرانگیر
در آن میزنی کز غم شوی خون
برو هم عافیت را آستانگیر
به بوی وصل خود رنگش نبینی
به حرمت جان هجران در میانگیر
وگرنه جای بازی نیست جانگیر
جهان عاشقی پایان ندارد
اگر جانت همی باید جهانگیر
مرا گویی چنین هم نیست آخر
چنان کت دل همی خواهد چنانگیر
من اینک در میان کارم ای دل
سر و کاری همی بینی کرانگیر
در آن میزنی کز غم شوی خون
برو هم عافیت را آستانگیر
به بوی وصل خود رنگش نبینی
به حرمت جان هجران در میانگیر
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
باز دوش آن صنم بادهفروش
شهری از ولوله آورد به جوش
صبحدم بود که میشد به وثاق
چون پرندوش نه بیهش نه به هوش
دست برکرده به شوخی از جیب
چادر افکنده ز شنگی بر دوش
دامن از خواب کشان در نرگس
دام دلها زده از مرزنگوش
لالهاش از آتش می پروین پاش
زهرهاش از باد سحر سنبلپوش
پیشکارش قدح باده به دست
او یکی چنگ خوش اندر آغوش
راهوی کرده بعمدا پرده
تا بود پرده درو پرده نیوش
طلع الصبح علی اسعد فال
آن کش فتنهکش آفتکوش
بم سه تا در عمل آورده چنانک
میر عالم نشنیدست به گوش
قول این صوت چنان مطرب او
وای اگر شهر برآشفتی دوش
ای بسا شربت خون کز غم اوی
دوش گشتست بر آوازش نوش
روستایی بچهای شهر بسوخت
کس در این فتنه نباشد خاموش
گر شبی دیگر از این جنس کند
درگه میر خراسان و خروش
شهری از ولوله آورد به جوش
صبحدم بود که میشد به وثاق
چون پرندوش نه بیهش نه به هوش
دست برکرده به شوخی از جیب
چادر افکنده ز شنگی بر دوش
دامن از خواب کشان در نرگس
دام دلها زده از مرزنگوش
لالهاش از آتش می پروین پاش
زهرهاش از باد سحر سنبلپوش
پیشکارش قدح باده به دست
او یکی چنگ خوش اندر آغوش
راهوی کرده بعمدا پرده
تا بود پرده درو پرده نیوش
طلع الصبح علی اسعد فال
آن کش فتنهکش آفتکوش
بم سه تا در عمل آورده چنانک
میر عالم نشنیدست به گوش
قول این صوت چنان مطرب او
وای اگر شهر برآشفتی دوش
ای بسا شربت خون کز غم اوی
دوش گشتست بر آوازش نوش
روستایی بچهای شهر بسوخت
کس در این فتنه نباشد خاموش
گر شبی دیگر از این جنس کند
درگه میر خراسان و خروش
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
مست از درم درآمد دوش آن مه تمام
دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
بر روز روشن از شب تیره فکنده بند
وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش
شکر همی فشانده ز یاقوت لعلفام
گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است
درجام او ز عکس رخ او شراب خام
بنشست بر کنار من و باده نوش کرد
آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام
گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ
با من شبی به روز نیاوردهای به کام
اینک من و تو و می لعل و سرود و رود
بیزحمت رسول و فرستادن پیام
با چنگ بر کنار بد اندر کنار من
مخمور تا به صبح سفید از نماز شام
در گوشهای که کس نبد آگه ز حال ما
زان عشرت به غایت و زان مستی تمام
نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف
او بود و انوری و می لعل والسلام
دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
بر روز روشن از شب تیره فکنده بند
وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش
شکر همی فشانده ز یاقوت لعلفام
گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است
درجام او ز عکس رخ او شراب خام
بنشست بر کنار من و باده نوش کرد
آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام
گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ
با من شبی به روز نیاوردهای به کام
اینک من و تو و می لعل و سرود و رود
بیزحمت رسول و فرستادن پیام
با چنگ بر کنار بد اندر کنار من
مخمور تا به صبح سفید از نماز شام
در گوشهای که کس نبد آگه ز حال ما
زان عشرت به غایت و زان مستی تمام
نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف
او بود و انوری و می لعل والسلام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱