عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
صاحب همت که دست از کار دنیا می کشد
کی دگر زان دست خار یأس از پا می کشد
از ستم بر ناتوانان بالد آن سرکش به خویش
شعله چون مشت خسی را سوخت بالا می کشد
آینه از باطن صافست محنت کش ززنگ
شیشه از روشندلی بیداد خارا می کشد
اشک ریزان تا غبار جلوه گاهش رفته اند
زلف را در خون کشد گاهی که تا پا می کشد
جاهلان را فخر می باید زجهل خود که دهر
انتقام جرم نادان را ز دانا می کشد
ما به این سامان چرا شرمنده باشیم از سپهر
گوهر بی آب کی منت ز دریا می کشد
تا قلم برداشت قمری آشیان خواهد نهاد
سر و بالای تو را نقاش هر جا می کشد
دشمنی را باعثی باید، نمی دانم کلیم
اشک از بهر چه لشکر بر سر ما می کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
چه شد گاه از زبان خامه نام این پریشان بر
بر آر از پستی گمنامی و بر صدر عنوان بر
زبوی وصل روح کشتگان را شاد کن گاهی
زنقش پای خود گل بر سر خاک شهیدان بر
چرا بیهوده می کوبی در هر باغ و بستان را
تو گر خاری بپا داری زراهش گل بدامان بر
تماشای جهان گر ذوق داری دیده بر هم نه
اگر خواهی که بگشاید دلت سر در گریبان بر
سر و جانان براهت می دهم گر سر فرود آری
سرم بردار پس آنگه بمزد دست سامان بر
هزاران شب بسر بردند با هم شمع و پروانه
تو هم ای شمع شب خیزان شبی با ما بپایان بر
سیه روز و پریشان خاطر و آشفته احوالم
صبا اینست پیغامم بآنزلف پریشان بر
جنون خواهد بیابان سنگ طفلان هم هوس دارد
مرا ای بخت یاری کن بمیدان صفاهان بر
کلیم اندر غریبی آزمودی قیمت خود را
کنون همت بورز این زیره را دیگر بکرمان بر
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین خویش
افکنی بر شانه هرگه دیده خود بین خویش
خاکساری سربلندی را ز سر وا کردن است
نه حصیر و خشت کردن بستر و بالین خویش
بر کریمان شکر سائل در حقیقت واجبست
زانکه گلبن را سبکباریست از گلچین خویش
در پناه فیض عریانی مسلم ماند خار
گل چه آفتها که دید از جامه رنگین خویش
در طریقت عار چون از دین خود برگشتنست
گر بجام جم دهد کس کاسه چوبین خویش
هر گران سنگی شود زاندیشه روزی سبک
آسیا را دانه می اندازد از تمکین خویش
خودشکن را خوش نیاید مدح و بیش از دیگران
خودپسند از ابلهی خود می کند تحسین خویش
تلخ کامان دگر داری بجز ساغر، بده
دیگران را هم زکاتی از لب شیرین خویش
از غم جانسوز خود تا کی توان دیدن کلیم
همدمان را چون چراغ کشته بر بالین خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
آهم اثر نیافت ز فریاد بیوقوف
شاگرد را چه بهره ز استاد بیوقوف
در پنجه داشت ناخن و دربند تیشه بود
آه از نکرده کاری فرهاد بیوقوف
مشکل که این شکار در آید بدام تو
دل مرغ زیرکست و تو صیاد بیوقوف
شعرم بمو شکافی ادراک مدعی
خندد چو نوعروس بداماد بیوقوف
بنگر کلیم چون فلکم زار می کشد
کافر مباد کشته جلاد بیوقوف
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
جذبه ای خواهم که از خود نیز روگردان شوم
هر کجا آئینه ای پیدا شود پنهان شوم
رنگ آبادی ندارم خانه بیصاحبم
گر خریدارم شود سیلاب آبادان شوم
قرض دار روزگارم، خاطرم زان شاد نیست
چون حباب ار وام هستی پس دهم خندان شوم
ناوک بیداد دوران را نشان باید شدن
آنچنان مگذارم ای غم از نظر پنهان شوم
تا بکی باید بخلقی مختلف یکرنگ زیست
یکنفس آئینه گردم، یکزمان سوهان شوم
کسر حرمت بار می آرد شکستن نان خلق
عزتم گردد طفیلی هر کجا مهمان شوم
قدرتم غالب حریفی را نمی داند که چیست
صد تعدی می کشم از حسن اگر طوفان شوم
هم کهن شد، هم مکرر جامه ناموس و ننگ
گر دلم خواهد لباسی نو کنم، عریان شوم
خواهم از روی تنگ دادن بتاراجش کلیم
فی المثل گر پاسبان چشمه حیوان شوم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
ز سعی بخت مرادی روا نمی خواهم
وسیله گر همه باشد دعا نمی خواهم
سرای عاریتی قابل نشستن نیست
از آن بخاطر احباب جا نمی خواهم
شکستگانرا پامال ساختن کفر است
بکنج خلوت غم بوریا نمی خواهم
جنان زدست تهی خوشدلم بهمت فقر
که پیر گشتم و در کف عصا نمی خواهم
گدا بغیرت من نیست در دیار طلب
هر آن مراد که گردد روا نمی خواهم
ز روزگار دو حاجت امید نتوان داشت
اگر بمرگ رسیدم ترا نمی خواهم
بتان ز صحبت هم می کنند کسب غرور
ترا بآینه هم آشنا نمی خواهم
چنان براه طلب همتم بلند بود
که از سراب جز آب بقا نمی خواهم
کلیم از سفر آوارگی چو مطلب شد
جریده می روم و رهنما نمی خواهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
بیدماغم دست رد بر وصل جانان می نهم
پنبه در گوش از صدای آبحیوان می نهم
در بهاری اینچنین از زهد خشک محتسب
ساغرم تاتر شود در زیر دامان می نهم
نه صراحی غلغلی دارد نه ساغر خنده ای
گوش چندانی که بر بزم حریفان می نهم
از کجا مرهم بیابم چون زمغز استخوان
پنبه می آرم بروی داغ حرمان می نهم
تا نباشد یک گلستان خار پاانداز من
کی زکنج غم قدم در باغ و بستان می نهم
پایه اهل هوس بالاتر است از من کلیم
پای همت گرچه دائم بر سر جان می نهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
بسکه می پیچد صدای ناله دل در برم
استخوان سینه موسیقار شد در پیکرم
طالع بدبین، کز آب و آتشم بیقدرتر
گرچه آتش می توان گشتن زآب گوهرم
حکم سودا بر سرم جاری تر است از سیل اشک
گر بفرقم خاک بیزد ور زند گل بر سرم
خاک اصل طینتم گوئی ز گرد لشکر است
از رفیقان جمله در راه طلب واپس ترم
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم
فطرت پستم ندارد بال پرواز بلند
منکه مور ناتوان باشم چه باشد شهپرم
خاطر آزرده ای دارم که در سیر بهشت
از گریبان چون جرس بیرون نمی آید سرم
برگ من بی برگی است و بار بار خاطرست
باد یارب روزی برق بلا برگ و برم
می کنم گاهی اگر سامان بزم می کلیم
سنگ پر بیرون کند از اشتیاق ساغرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
چون دف تر ناله از بیداد کمتر می کنم
میکشم جور و تغافل در برابر میکنم
سرنوشتم گر شهادت نیست در کویت چرا
بوی خون می آید از خاکی که بر سر می کنم
بسکه هر دم می رسد فوج بلائی بر سرم
گر کشم آهی خیال گرد لشکر می کنم
آنقدر کالماس بر داغم سپهر افشانده است
من نمک از گریه شب در چشم اختر می کنم
می برم با خود لباس داغ حسرت را بخاک
پیش بینم فکر عریانی محشر می کنم
زاهدان عهد ما معیار حق و باطلند
هر چه را منکر شوند این قوم باور می کنم
سرکشی ها را غبار از سر اگر بیرون کند
خویش را با خاک در پستی برابر می کنم
رشته از گوهر بخود می بالد و تن از سخن
گر گویم علاج جسم لاغر می کنم
در جهان دائم نشان تیر انکارم کلیم
گر ز مصحف چامه ناموس در بر می کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
جنت از رضوان، که من زان روضه خرم نیستم
سیر چشمم در پی میراث آدم نیستم
خوردنم غیر از ندامت نیست بر خوان عمل
چند گیرم در دهان انگشت، خاتم نیستم
هرگز از فوت مرادی ناله از من سر نزد
مرده را از بیغمی در فکر ماتم نیستم
همچو غم در خلوت هر دل مرا ره داده اند
این سبکروحی از آندارم که بیغم نیستم
همچو ماه عید کارم غم ز خاطر بردنست
تازه ساز داغ مردم چون محرم نیستم
طالع پیراهن فانوس دارد نسبتم
در حریم وصل با این قرب محرم نیستم
خانه زاد آستان پستیم همچون غبار
گر شوم آرایش مسند مقدم نیستم
بسکه رنجیدست طبعم از نفاق صلح کل
نیشتر تا می توان بود مرهم نیستم
لاف اهلیت که باور می کند از من کلیم
اهل چون باشم، مگر از اهل عالم نیستم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ما که پیش از مرگ آسایش تمنا می کنیم
شکوه از بد گردی افلاک بیجا می کنیم
چون بکوی خاکساری سرکشی از سر نهیم
تا هوای خشت بالین را ز سر وا می کنیم
ما خس سیلاب سودائیم و در سیر سلوک
گر بدریا می رویم، ار جا بصحرا می کنیم
ترک و تجریدی که ما داریم بی اجرست، حیف
چون زرشک اهل دنیا ترک دنیا می کنیم
کار فردا را زما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید کرد فردا می کنیم
چاره کم کن تا جفای دهر هم کمتر شود
افکند صد عقده در کار ار یکی وا می کنیم
بسکه هر جا شکوه افلاک و انجم کرده ایم
شرمساری می کشیم، ار سر ببالا می کنیم
گر بکنج عزلت از تنهائیم گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یک آشیان جا می کنیم
خواه صبر و خواه دل هر چیز گم شد از کلیم
جمله را در کوچه زلف تو پیدا می کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
تا نفرسود است پا، بیراهه پیما می شوم
میگذارم پا براه آندم که بی پا می شوم
صورت از دیوار می خواهد که سنگ آرد برون
با چنین دیوانگی هر جا که پیدا می شوم
آتش ناکامی دوران نمی سوزد مرا
بیشتر دل سرد از اوضاع دنیا می شوم
موجم و دریای هستی سربسر جای منست
نیستم بیخانمان هرچند بیجا می شوم
باده آب جزو ناری می شود در طینتم
وقت هشیاری چو آتش بیمحابا می شوم
ساز بی آهنگم و یکسر نوایم خارجست
گر نوازش یابم از ایام رسوا می شوم
می کنم بی تابی خود را تماشا بیشتر
روبرو هر گه بآن آئینه سیما می شوم
کس نمی داند که چون پروانه مأوایم کجاست
شمع حسنی هر کجا افروخت پیدا می شوم
عزت دیوانه ها در شهر کمتر شد کلیم
چند روزی می روم مجنون صحرا می شوم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
کار دوران چیست جمعیت پریشان ساختن
سیل مجبورست در معموره ویران ساختن
پاک طینت را بکین کس نشاید گرم کرد
بهر خونریز از طلا شمشیر نتوان ساختن
گر طبیب همت ایام عیسی دم شود
باید از وی درد فقر خویش پنهان ساختن
ابر اگر از طینت اهل جهان آگه شود
قطره سازی را بدل سازد به پیکان ساختن
ترک دنیا پیش این دنیاپرستان کافریست
چون بکیش هندوان بتخانه ویران ساختن
گریه ما را گر میرابی گلشن دهند
عاجز آید نوبهار از غنچه ویران ساختن
با همه ناقابلی دارد هنرها بخت ما
می تواند از گل و ریحان مغیلان ساختن
بیکدورت راحت از گیتی نشاید چشم داشت
زانکه ناچارست با دود چراغان ساختن
نار پستان دست فرسود هوا باشد کلیم
بعد از این خواهیم با سیب زنخدان ساختن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
شب عیدست می باید در میخانه وا کردن
بمی خشکی زهد روزه داران را دوا کردن
صراحی گر چنین پیوسته خواهد در سجود آمد
بیک شب طاعت سی روز را خواهد قضا کردن
ز ماه عید بی ابروی ساقی کار نگشاید
بیک ناخن گره نتوان زکار عیش وا کردن
ستم باشد کشیدن جام می را یکنفس بر سر
بیکدم اینچنین آئینه ای را بی صفا کردن
نیابی مستحق تر از من مخمور ای ساقی
زکوة فطر می رطلی گران باید جدا کردن
خمار باده در چشمم سیه کردست عالمرا
بیا ساقی که وقت شام باید روزه وا کردن
مرا بیتابی مژگان او می سوزد از غیرت
زچشمانش جدا ناگشتن و رو بر قفا کردن
گرو از ما برد در تیره روزی و پریشانی
چرا زلفت بجد دارد شکست کار ما کردن
چنان کز هر مژه ناید دواندن ریشه در دلها
زهر چشمی نمی آید نگاه آشنا کردن
کجا هر بی بصیرت را رسد این کحل بینائی
فلاطون می تواند خشت خم را توتیا کردن
فزون از پایه خود هیچکس پستی نمی بیند
فلک هرگز نخواهد نیشکر را بوریا کردن
درین دریای بی ساحل کلیم از من چه می آید
زکار افتاده اینجا بازوی موج از شنا کردن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
ایدل بسنگلاخ هوسها قدم منه
از کنج یأس روی بباغ ارم منه
بر نوک نیشتر نهی ار دیده امید
سهل است چشم بر کف اهل کرم منه
حمال حرص و آر خودی اینقدر بسست
بر دوش بار منت کس بیش و کم منه
تعریف خودپسند سخن ناشنو مکن
او خودت کرست پنبه بگوشش تو هم منه
تا خون زدست خویش توا نخورد زینهار
همت بورز و لب بلب جام جم منه
دکان عرض غفلت در سینه وا مکن
صد رنگ آرزو را بر روی هم منه
با خود نشان بوادی آوارگی مبر
جائیکه نقش پای بماند قدم منه
راه و روش ز نخل خزان دیده یاد گیر
گاه خزان پیری دل بر درم منه
طبل تهی نکوست گر آوازه ات هواست
هر رطب و یابسی که بود در شکم منه
خود را نشان ناوک شهرت مکن کلیم
از نام ننگ دار و بمحضر قلم منه
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
فقر وارستگی است از غم هر نیک و بدی
نه که سر بار شود فکر کلاه نمدی
خلق مرغان اسیرند که در یک قفسند
زان میان از که توان داشت امید مددی
غنچه در باغ جهان نیز چو من با دل تنگ
دست بر سر زند از سرکشی سرو قدی
این دل پرحسد و کینه که در بر داری
سینه را ساخته خواری کش هر دست ردی
لذت بوسه رکاب از کف پای تو گرفت
که نیاید بمیان پای شمار و عددی
شکرها گویمت ای چرخ که از گردش تو
نیست یک کس که توان برد بحالش حسدی
بخت وارون من آن نیل بود برزخ عمر
که کشد جانب خود آفت هر چشم بدی
عادت داد و ستد دادن جان مشکل کرد
زانکه این داد ز دنبال ندارد ستدی
لاف بی برگی فقر از تو حرامست کلیم
پوست تختی چو تو داری و کلاه نمدی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
رواج جهل مرکب رسیده است بجائی
که کرده هر مگسی خویشرا خیال همائی
ز طور مرتبه موسوی فرود نیاید
بدست کور گر افتد درین زمانه عصائی
ز رغم مائده عیسوی بخویش ببالد
اگر چه کاسه خالی بود بدست گدائی
زند ز نغمه داود طعنه صوت صدایش
زمانه بر گلوی هر خری که بست درائی
ز خاک بیمدد دستگیر هر که نخیزد
زند بافسر خورشید نخوتش سرپائی
نیاز و عجز گدایانه می خرند و ندارند
مروتی که گدائی از آن رسد بنوائی
ز دانه خرمن اهل غرور مایه ندارد
رود بغارت اگر برخورد بکاهربائی
تمام در شب تاریک جهل، یوسف وقتند
سری بر آور ای شمع امتیاز کجائی
همه ببانگ سگ نفس می روند بمنزل
عجب تر اینکه به از خضر جسته راهنمائی
کلیم خاطر روشن زغم چه عکس پذیرد
بر آینه تیرگی است زنگ زدائی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری
ز موج اشک پیاپی صفا نمی گیری
عنان سرکشی نفس را براه هوس
بگیر و فکر مکن اژدها نمی گیری
بخاک عجز ز پیری نشسته ای و هنوز
بغیر گردن مینا عصا نمی گیری
در آسیای سپهر استخوانت آرد شدست
هنوز توشه راه فنا نمی گیری
چو طفل حرص تو دندان بسنگ برده خرد
چرا ز شیر هوسهاش وا نمی گیری
چهار حد وجودت خلل پذیر شدست
بجز شکم خبر از هیچ جا نمی گیری
زخامشی دهن غنچه پر ز زر شده است
سکوت جایزه دارد چرا نمی گیری
کلیم کلبه فقر و حصیر، این عجبست
چه آتشی تو که در بوریا نمی گیری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
ایدل ز خانه تن فکر سفر نداری
پروانه ای ندانم، بهر چه پر نداری
از کج گلخن تن عزم وطن نکردی
ای اخگر فسرده، شوق شرر نداری
تنها روی چو مردان، ناید زتو که چون موج
گر کاروان نباشد یک گام بر نداری
هفتاد ساله طفلی، چون تو دگر ندیدم
جز خاکبازی تن کار دگر نداری
در کام جان نیابی شیرینی بلا را
با غم گر اتحاد شیر و شکر نداری
راه طلب بریدی، سود سفر چه دیدی
از خار پاچه حاصل، گر گل بسر نداری
آندم به سیرچشمی شهرت کنی که زر را
مانند گوهر اشک از خاک بر نداری
در پیش ناوک جور، داغ وفا نشان شد
دیگر کلیم چیزی بهر سپر نداری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
نزد این خلق از رواج باطل حق دشمنی
حرف حق گو، چون اناالحق گوی باشد کشتنی
بسکه در پای خیالت هر زمان سر میهنم
در جوانی چون هلالم گشته قامت منحنی
بر جرس این طعنه می آید که در راه طلب
زار نالی اینقدر از چیست با روئین تنی
عاقبت پیراهن گل پای تا سر در گرفت
تا بکی بر آتش بلبل کند دامن زنی
خلوت دل بیصفا و تیره شد از راه چشم
گرچه دایم خانه از روزن پذیرد روشنی
نیست همچون دامن مژگان او آتش فروز
گر کند دور افق بر آتش من دامنی
می تواند داد اثر تیر دعا را آنکه داد
ناوک مژگان او را بیگمان صیدافکنی
چاره سازی سر کند هر جا که بخت چربدست
می کند آبی که او ریزد بر آتش روغنی
شمه ای ز آهن دلی های تو می گفتم کلیم
چون جرس بودی اگر او را زبان آهنی